Khayyam, against the Ages

خیام، خوش باش زمانه ستیز

آیین‌های بزرگداشت حکیم عمرخیام، فیلسوف، ریاضی دان، تنظیم کننده تقویم جلالی و رباعی سرای برجسته ایرانی در ایران و سراسر جهان برگزار شده است.

عمر خیام شناخته شده‌ترین شخصیت فرهنگی ایران در غرب است و ترجمه آزاد فیتزجرالد از رباعیات خیام چنان با استقبال گسترده دوستداران ادبیات روبرو شده که سینمای هالیوود نیز برای جلب مخاطبان، نه تنها زندگی نامه عمرخیام را به تصویر کشید، بلکه رباعیات او بستر پیشبرد رویدادهای فیلم شده‌اند.

...

محافل ادبی "باشگاه عمرخیام" در اروپا و آمریکای سده نوزدهم تا اوایل سده بیستم که بر محور رباعی خوانی شکل گرفته بود، به دلیل همسویی با ذائقه فلسفی غرب در آن دوران چنان گسترشی یافته بود که به ادبیات فاخر آن دوران غرب نیز راه یافته بود.

رمان مشهور یولسیس جیمز جویس و بابا لنگ دراز جین وبستر، دو نمونه برجسته ادبیات غربی هستند که به رباعیات یا باشگاه‌های عمرخیام اشاره داشته‌اند.


سینمای هالیوود نیز از همان آغاز راه برای جلب مخاطبانی که خوش مشربی فلسفه خیام را خوش آمده بودند خیام و رباعیاتش را دستمایه ساخت فیلم کرد.

"سوگند عاشقان" و "عمر خیمه ساز" سال ۱۹۲۲ نخستین فیلم‌های هالیوودی با درونمایه خیام و رباعیاتش بود. استقبال از این فیلم‌ها، هالیوود را ترغیب کرد تا دو سال بعد، بار دیگر فیلم‌هایی با درونمایه خیامی بسازد.

این تاثیر از خیام با ساخت فیلم‌های پرفروشی همچون "پاندروا و کشتی افسانه‌ای" ۱۹۵۱ و سپس فیلم "عمر خیام" ۱۹۵۷ ادامه یافت که "دوئل زیر آفتاب" با بازی "گریگوری پک" مشهورترین آن است.

از دهه شصت میلادی تا سال ۱۹۹۵، خیام و رباعیات او از هالیوود حذف شد، که گفته می‌شود جنگ سرد یکی از عوامل حذف عنصر خوش مشربی خیام بوده است.

خوانش یک رباعی خیام در فیلم هالیوودی "بی وفا" عنصر تعیین کننده تغییر داستان این فیلم بود. استقبال از این درونمایه باعث شد سریال سازان هالیوود بار دیگر به سراغ خیام و رباعیاتش بروند که سیتکام "بیگ بنگ تئوری" نمونه آن است.

به گفته یک جامعه شناس آمریکایی فلسفه "خوش باشی" خیامی، راهگشای زندگی انسان در همه دوران هاست.


این ندیس خیام در دفتر سازمان ملل، وین قرار دارد.

فاتح میدان....

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

9

کوچه در اختیار کیست؟

"حسنپور" پوزخند زنان پنجه ی نیمه باز دست راست سرهنگ را می نگرد و سرهنگ لبه های بام را با شکی پلیسی نظاره می کند...

"ممد چرچیل" و "رمضون" بر بام، و ما پشت ستونی که هزاران چشم شده است...

ناگهان گرمای نفس نفس های گبیر را از پشت احساس می کنیم:

"ولوله افتاده داخل جاروکار... دی کلبلی و آساره و همه گل دارن زنگل جمع ایکونن"

"هوشنگ" می گوید که آرام باشد و به دشمن گراد ندهد.... اما "گبیر" راست می گوید.  "مم طاهر"، رفته "جاروکارا" و "مهرآباد" را برانگیخته و "کابنگرو" گردبادی شده؛ محله به محله ی "توفشرین" را خبر کرده..."زنجانی" هم که با دبیر کل  UN مکاتبه دارد، دارد عریضه ی بلند بالایی می نویسد و "شفیعی" پست چی که با آن دوچرخه هرکولس تر و تمییز و روغن کاری اش، وظیفه شناسانه نامه رسانی می کند، هر روز نامه ای از او می برد و مرسوله ای جدید برایش می آورد، به افراد مطمئن خبر رسانی کرده.....

"گبیر" می خواهد با تیر کمانی که از جیکاک مصادره کرده، کلاه سرهنگ را نشانه رود...

"بگذار دوئل ختم به خیر بشه... تازه، ششلول سرهنگ را نمی بینی؟ می خواهی خون به پا شود، آقا گبیر؟ فکر می کنی مثل گنجشک زدنته؟ ما امروز به مبارزه مسلحانه اعتقاد نداریم..." "هوشنگ چنگ می زند و تیرکمان را از مشت او بیرون می کشد...

"خوبه ...خوبه... پس حسنپور معروف تو هستی؟" سرهنگ می آید به طرف ستون که سنگر ماست...انار مچ دست مرا می گیرد... خیس عرق است...سرهنگ اما مردد بر می گردد...بام خانه ی "شاکری ها" را زیر نظر می گیرد...

"میری آن جا حواست جمع باشد سرهنگ...این شهر هم می تواند سکوی پرش افتخارات تو باشد و هم سیاه چال سقوط و رسوایی... این جا هیچ حساب کتابی ندارد... شهری که دیوونه هاش هزار تا نیچه و سقراط را می برند سر چشمه و تشنه بر می گردانند، خیلی خطرناک است... حالیته سرهنگ؟!"

"حسنپور" به یاد دوستش "جغله ی رومزی" می افتد ،  "رحیمی" که وسط همین بازار، جلوی دکتر "اقبال" ایستاد  و فریاد کشید: شما حق ندارید شهری را که با امید درست شده، تشنه و گشنه رهایش کنید...نفتش را دوشیدید و حالا هیچ؟ مشتی مستمری بگیر از کار افتاده؟ آب شور، این شد سهم دشت بهار، هفتکل؟

"تو فکر هستی ای کاسبی که باید حبیب خدا باشی...نگفتی.. حسنپور معروف تو هستی؟"

"کدوم حسنپور جناب سرهنگ؟" لبخند می زند.

"کدوم حسنپور؟ مگه چنتا حسنپور در این شهر وجود دارد؟"

"یکی... اون هم مخلص شما، حسنپورِ موجود.  بفرمایید روی این کارت مشخصات سجلی ام نوشته شده: نام پدر... شماره شناسنامه... صادره از... و تخصص های زمینی و آسمانی ام! "از ته دل که می خندد، پشمک پوزه از بالش دست ها بر می دارد و دم تکان می دهد.

کارت را با احترام به سوی سرهنگ دراز می کند...

" اما این حسنپور کارهای خلاف می کند... شنیده ام شراباً طهورای رنگارنگ می فروشد...ساکنان مسلمان اهل حلال و حرام از دستش شاکی هستند... سرکتاب باز می کند... دعا می نویسد... آدم های گنده را با شعر دست می اندازد...کتاب رد و بدل می کند...درسته؟"

در لحن صدای کلانتر گلشن خبری از دعوا و مرافعه نیست.

"  جناب سرهنگ شما هر چه بفرمایین درسته!"

کلانتر لبخند می زند. لبخند حسنپور خیال پشمک، انار وگبیر را راحت می کند...

"آقای حسنپور آیا می دانستید که مسئولیت من در این شهر چیست؟"

  "بله قربان. شما در واقع مسئول حفظ و حراست ناموس ما هستین..."

"منظور؟ یعنی چی؟ منظورت از ناموس چیست؟"

"منظورم... یعنی میخوام بگم... شما نگهبان قدرت تاج و تخت هستین در این شهر نفتی..."

حسنپور که عادت نداشت زیاد سرپا بایستد، این پا و آن پا کرد.  دوست نداشت دست به فرمان شق و رق بماند.

"قربان حالا بفرمایید داخل... در کلبه ی ما رونق اگر نیست، صفا هست..."

کلانتر نگاهی به دور و برش می اندازد...

"پشمک" با خیال راحت سر بر داستان نهاده، اما زیر چشمی کلت بی رحمی را که پنهان مانده، بو می کشد.

"حسنپور" با دست تعارف می کند به درون مغازه.

کلانتر لبخندی می زند . سر را خم می کند و پا به درونه ای می گذارد که در آن رایحه های سکرآوری شعله می کشند. تشنه ی لیوان بزرگی آبجوی تگری است...

"جانمی! حسنپور خلع سلاحش کِرد..." گبیر سوت بلندی می کشد، سرهنگ نمی شنود، اما حسنپور رو به ستون ما،  دست چپش را بیرون می آورد و با انگشتان کشیده ی اشاره  و میانی V  پیروزی را به ما هدیه می دهد...

*

*

*

فردا نیمه شب، به اندرونی حسنپور دعوت هستید...

نازالیا جان حکایت هم چنان باقی است... اما:

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد /  تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد...

دوئل

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

8

در راسته ی اصلی بازار، مشتریان بی صدا خرید می کنند. "مختار" مثل همیشه ساکت،  دست "سوزی کور" را گرفته، او را به سوی "قهوه خانه ی مریم" هدایت می کند. "سوزی کور"  لجوجانه می پرسد:

"صدای همهمه ایا...چه خبره؟"

"مختار" مثل همیشه، در پاسخ، با صدای زیر جواب می دهد: "دنیا کُس خریه!"

دارند از جلوی مغازه ی "رمیار" رد می شوند که "خدارحم چهارلنگ" را می بیند، بی تاب، سیگار دود می کند...

نگاهی به انگشتان او می اندازد.

"خدارحم" پاکت سیگار را به سوی او دراز می کند به تعارف، "مختار" با صدای بم، بلند تشکر می کند و دست "سوزی" را رها....

"خدارحم" با لبخندی گوشه ی لبان بانگ می زند:

"استاپ!"

"مختار" می ایستد و "سوزی" با نگاهی کورانه، دور وبرش را می پاید:

"ئی خدارحم کُر مللا ممد تفنگچی ایلخانی نی؟"

"ها..." صدای زیر مختار را می شنود، خونسرد، بی تفاوت و راز آلود... پس می ایستد به انتظار. "مختار" پاکت سیگار "آپادانا" را از دست "خدارحم" می گیرد.  نخ سیگاری بیرون می کشد، با کوره ی سرخ سیگار دست "خدارحم" می گیراندش... پک های عمیق می زند...

مشتریان می آیند و می روند...

"کوچه پشت دکون حسنپور چه خبره عامو مختار؟"

"قشون کشی به در پشتی ملا حسنپور..."

 صدای بمی دارد لحن "مختار" این بار... در شهر او را به دو صدایی می شناسند... هر صدا برای حالتی و در جواب پرسنده ای، آدم آزار یا آشنا، اهل یا مأمور،گویش بختیاری یا مهاجر، پولکی یا آدم حسابی...

"انار" عرق کرده، گونه هایش گل انداخته... پنهان پشت ستون سنگی، پچ پچ می کند:

"ئی کشنش؟"

"سگ کی باشند..." ایرج صدایش را بالا می برد، گردن هم چنان سیخ...

نیمروز آفتابی پر ماجرایی است در این کوچه پرت، دور از چشم شهر. ششلول پرِ سرهنگ و دستان خالی "عامو حسنپور"...

مأموران مسلح کوچه را قرق کرده اند، مبادا کسی حمله کند و یا از پستوی "حسنپور" کسی شلیک کند، آسیبی به سرهنگ وارد شود...

"خولی" هم چنان کلت را به سوی "پشمک" نشانه رفته... مأموری اصرار دارد:

"  ترتیبش ُ بده..."

ناگهان "حسنپور" از در می زند بیرون. بلند قامت، اما لاغر و خمیده ، پوست سپید با خاکستر پر پشت مو..."پشمک" نگاهی به کلت می اندازد و سینه ی انسان دوست داشتنی اش که هدف گرفته شده...می غرد و کوچه را شلوغ می کند...چشمان "انار" پر از اشک است و مشتان "ایرج" و "هوشنگ" فشرده...

"حسنپور" رو به "خولی" می رود نزدیکتر تا سپری گردد بین اسلحه ی مرگبار و معصومیت اساطیری عشق سگانه به انسان.

"پشمک" خطر را بیشتر احساس می کند... می خواهد بجهد روی سینه ی "خولی" و خرخره اش را بجود... اما "حسنپور" مانع می شود، فریاد تمسخر آمیزی می زند:

 "حیا کن نمی بینی  مهمون داروم جغله! اینا شخصیت های متمدنی هستند!"

دست چپش را که بالا می برد، سگ آرام می گیرد...

می رود دورتر از صحنه، گوشه ای آرام می گیرد، اما هوشیارانه چشم از کلت بر نمی دارد، آمده ی حمله.

حالا  "افشار نستله" را می بینیم، یکی از مأموران مخفی که در محله ی جاروکارا مرتب با موتور وسپا پاترولینگ می کند و  گاهی سر به سر زن ها می گذارد؛ دارد با "سرهنگ گلشن" حرف می زند. اشاره می کند به "حسنپور":

" قربان، غیر نظامی، علی زاهد حسنپور..."

"حسنپور" ایستاده بی خیال، همان لبخند را گوشه لب دارد.

"سرهنگ گلشن" با ترشرویی فرمان می دهد:

  "همه آماده ی سرکشی از مناطق تعیین شده... بروید پشت حاتم آباد و دره تَلو..."

سر بر می گرداند  و سرتاپای "حسنپور" را می نگرد. اما چیزی نمی گوید.

باد خنکی می وزد... چشمان خیس "انار" ، هم چنان خیره مانده اند به صحنه ی دوئل.

"نصیر ایفل" که مأمور بی رحمی است در بازار، اما کتک خور خوبی از دست زن همیشه ماکسی پوشش اش؛ می پرسد:

" قربان سر پاسبان نامدار را فرستادم پیِ موزول دستگیرش کنه... الان دم قهوه خونه مریم طلاست ..."

  "این سه تا مأمورا را بردار ببر بَرم گاومیشی اول...اون یارو سبیل پازلفی را دستبند می زنی میاریش شهربانی...بی برو برگرد... اما تو، بیست دقیقه دیگه برمی گردی با پیام های تلگراف... جیب را بده عراسوند بیاره بغل فروشگاه شرکت، استور..." 

کوبش پوتین های نظامی به نشانه ی اطاعت در فضا طنین می پیچد:

" اطاعت سرهنگ!"

"ممد چرچیل" که همراه با "رمضون"، بر سطح بام کاهگل "مسافرخانه امیر کبیر" گرز در دست سنگر گرفته، جویده جویده می نالد:

 "کارمون ساخته س! ... بی تفنگ و سوار و توپخونه..."چشمان ماشی اش لبالب از نگرانی است...

"رمضون" آن چنان خاموش که خود صدا را نمی شنود، می پرسد:

      "سی چه؟ "و ممد چرچیل عصبانی می شود:

 "سی چه!؟  اومدن حسنپور را بگیرن تیربارون کنن، بعدش تو ایگوی "سی چه؟"

سرهنگ با دست به مأمورانش علامت می دهد که بروند و او را تنها بگذارند ...

"حسنپور" اما بی آن که واکنشی نشان بدهد، بی  تفاوت به این تشریفات نظامی می نگرد و منتظر است این میهمانان ناخوانده هر چه زودتر از آن جا بروند و او بتواند سیگاری بگیراند.

دقایقی بعد، همه ی مأموران  رفته  اند، غیر از خودِ جناب "سرهنگ گلشن".

"حسنپور" می خواهد بگوید: " سلام جناب سرهنگ! چه عجب از ئی ورا!"

اما ترجیح می دهد سلامی خالی  کند... بعد تصمیمش عوض می شود و سکوت می کند.

"کلانتر گلشن" اما پا پیش  می گذارد ، جلوتر می آید، لحن صدایش را تغییر می دهد:

  "آقای؟..."

با آن که  اخم کرده، اما در چشمان گربه ای اش، تصاویری از مهربانی موج می زند و لُپ های گوشتالود سرخ و سپیدش  او را جدا از پاگون های نظامی و آن ردیف ستاره های طلایی روی شانه ی پِت و پهن؛ مردی اهل شوخی و صمیمیت می نمایاند.

ییکر باریک، قد خمیده و پوست زرد و چشمان ریز و موهای پرپشت خاکستری حسنپور در نقطه ی مقابل بدن او قراردارد:

"..مخلصِ همه حسنپور... خدمتگزار ارباب رجوع..."

پی آیند این داستان، فردا شب، پس از چراغانی آسمان...

خیانت...

سعاد الصباح ، شاعرکویتی 


 دموکراسی این نیست
که مرد دیدگاه سیاسی اش را ببافد... 
و کسی هم به او اعتراض نکند
دموکراسی این است که...
زن نظرش را درباره ی عشق آشکار سازد.و کسی او را نکشد !
من هم مي‌توانستم
 مانند تمام زنان
آينه‌بازي کنم
مي‌توانستم قهوه‌ام را در گرماي تخت‌خوابم
جرعه‌جرعه بنوشم
و وراجي‌هايم را از پشت تلفن پي بگيرم
بي آنکه از روزها و ساعت‌ها
خبري داشته باشم
مي توانستم آرايش کنم
سرمه بکشم
دل‌ربايي کنم
و زير آفتاب برنزه شوم
و روي امواج مثل پري دريايي برقصم
مي‌توانستم خود را به شکل فيروزه و ياقوت درآورم
و مثل ملکه‌ها بخرامم
مي‌توانستم
کاري نکنم
چيزي نخوانم و ننويسم
و تنها با نورها و لباس‌ها و سفرها سرگرم باشم
مي‌توانستم
شورش نکنم
خشمگين نشوم
با فاجعه ها مخالفت نکنم
و در برابر رنج‌ها فرياد نزنم
مي‌توانستم اشک را ببلعم
سرکوب شدن را ببلعم
و مثل همه‌ي زنداني‌ها با زندان کنار بيايم
من مي‌توانستم
سوالات تاريخ را نشنيده بگيرم
و از عذاب وجدان فرار کنم
من مي‌توانستم
آه همه‌ي غمگينان را
فرياد همه‌ي سرکوب‌شدگان را
و انقلاب هزاران مرده را نديده بگيرم
اما من به همه‌ي اين قوانين زنانه خيانت کردم
و راه کلمات را برگزيدم.

هفتکل شهر بی دفاع

 

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

7

 

 "هوشنگ شاهرخی" که پدرش بغل بانک صادرات مغازه ی قالی فروشی دارد و دوان دوان خود را به "جاروکارا" می رساند که زیر آفتاب تازه دمیده، به جنب و جوش افتاده است، به "ایرج دهدزی" می گوید که "دکتر بهبهانی" توانسته  "پشمک" سگ وفادار "حسنپور" را از مرگ نجات دهد...

"یدولا" که دم دکان "اخولی" است، شگفت زده به کراوات سرخ "مهندس علوی"، دارنده ی مکینه های آردی و کارخانه ی برق خیره شده که تاریخی است متحرک...

پس ما، در گاراژ نیمه متروکه ی پشت ردیف مغازه ها رو به روی مکینه ی آردی و کارخانه برق "علوی" قرار می گذاریم.

"حسنپور در خطره..."

"حفیط دی احمد را هم که سپاهی دانش است ، ساواک دستگیر کرده... خانواده، پیش از یورش مأموران به خانه،  کتابهاشُ آورده ن خونه ی ما.."

"مهندس علوی می گه حکومتی که به جای نوکری مردم، آمده دهن ها را می بنده و بگیر ببند راه انداخته، سقوط می کنه..."

"انار بینایی"، همراه با "رستم عبدولاهی/ نمکی" عرق ریزان می آید و می گوید روی پلیت های پشتی استخر، کسی با خیال راحت نوشته:

"زنده باد اراده ی ناپیدای خلق ها در شکست دیکتاتوری دست نشانده ی سرمایه داری"

 

می دویم رو به کوچه ی پشت مغازه ی "حسنپور". از زیر درخت سه پستون جلوی حمام عمومی رد می شویم ، عرق کرده می پیچیم پشت آن، تا از کوچه "حج غلوم شاکری" بگذریم.. کوچه ی تنگ را طی کنیم... و  برسیم  به نزدیکی کوچه پشت ردیف مغازه های "براتی" و "نوربخش" ، "کریمی" و "براوند" ،  "شعری" و "صفی خوانی" و... و تا با شنیدن یک عربده ی نظامی سر جایمان میخکوب شویم:

"این حسنپور کیه؟"

در جواب، "پشمک" که جانی تازه یافته و دشمن را با رگ و پوست احساس نموده، با خشم می غرد...

انار می ترسد:

"بخدا کشته ایشیم...مو ایروم خونه مون..."

"نترس... پشت همین ستون می مونیم..."

"که چه؟"

" ببینیم چه می شه..."

کز می کنیم اما سرک می کشیم به کوچه.

"پشمک" همراه با وفای "حسنپور"، هم چنان دارد با عصبانیت اعتراض می کند.

یکی از مأموران کلانتری، خولی، فرمان می دهد:

" ترتیب صداشو بدین... خفه  کنین این لامصبو..."

 

پی آیند این داستان تاریخی، فردا شب....

تهاجم

 

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

6

با احتیاط وارد مغازه ی خودش می شود...

روی پیشخوان، از دفتر حساب مشتریان خبری نیست...لیوان نوشیده ی آخر شب سر جایش نیست...

"آهان!"

در قفسه ی بغل میز، دیوان حافظ را کسی جا به جا کرده و برگ ها، یادداشت ها، شعرهای سیاه مشق را برده اند...

"عجب!"

سرش را می خاراند... "خدارحم" ول کن نیست:

"خوب گوش کن حسنپور! بی خیالی بسه! خواستو جمع کن...بهانه دستشون نده، می دونی بین آن ها چی گذشت؟ اینا رحم ندارند..."

"کر چته لرز گردت...بسپارشون به مُ!"

"گوش کن: شب پیش در "بنگله ی جیکاک" بر فراز "هفتکل" فرو رفته در خاموشی با کورسوی چراغ هایی پراکنده، مأمور استانی"ساواک" پس از مذاکره ی طولانی با حاضران در تالار، لیستی را به دست سرهنگ داد. می دونی چه گفت؟"

"نقشه هاشونِ از حظُم!" قهقه ... با مشت زد به پهلوی "خدارحم"، طوری که نزدیک بود موتور از مسر منحرف شود بیرون.

 "نام همه ی افراد مشکوک، مزاحم و مورد تعقیب که تا دیروز دوشنبه در بخش هفتکل شناسایی شده اند، در اختیار شما قرار می گیرد...گزارشات و تفسیرهای محلی خود، از طریق عناصر معتمد را سریعاً به اداره کل تلفنی ارسال و هم چنین تلگرام و حتمن با پیک به محل برسانید..."

   ایستاد. تشنه بود... معده اش هم دو سخ جگر می طلبید و کاسه ای ماست...

در قفسه های بالا، بسته های کفش بلا را دستانی مهاجم به ریخته بود... بعضی از جعبه ها باز شده بودند...

   رفت به پستوی دکان که درش به کوچه باز می شد...

دله های نفت سپید... و انبوه کارتن های کفش... جعبه های چوبی سر جایشان بودند... ردیف های زیبایی از بطری های خوش فرم با لیبل های رنگارنگ...

"خوب دیگه چی گفت این مردک حکومت!؟"  موهای خیس شقیقه هایش را خاراند...

"یارو، رو کرد به سرهنگ گلشن... بعد، با صدای مؤکد خطاب به او و جهت هشدار به عناصر حاضر در تالار کنفرانس بنگله ی جیکاک ادامه داد:

... و اما انتظار می رود که جناب سرهنگ ترتیبی بدهند که این یارو، "حسنپور" یا به راه راست آمده، دست از شیلنگ تخته بازی اش در شهر بردارد. اعمال غیرقانونی اش را کنار بگذارد، بیاید تعهد بدهد که می خواهد کاسب محترمی بشود، قابل اعتماد...مثل چند نفری که در بازار داریم، سر به راه و همیشه حاضر در جشن ها و جلسات... اما اگر آدم نشد؟ نفی بلد می گردد. تبعید به شهری دیگر. تمام.

آقایان، مسئله، مسئله ی حیثیتی مملکته...همیشه یادمان باشد هر پفیوزی مخالف منویات شاهنشاه، یعنی ظل اله یا سایه خدای ما بر روی زمین باشد، خودفروخته و وطن فروشه...بعله، در این شهر فزرتی، حرکات نامحسوس چپی هم گزارش شده... اطلاعیه در مورد چریک های سیاهکل را که پشت شیشه ی اتاقک شیشه ای، کیوسک شهربانیِ مجاور بازار بوده، کسی کنده و برده...یعنی بار دوم است این کار را می کنند...در دبیرستان رودکی، دبیران تبعیدی مانند "بحری" و "خدادوست"، دانش آموزان را به کتاب خواندن و اجرای نمایش های اجتماعی که با منویات مقام معظم ملوکانه منافات دارند، تشویق می کنند...بعضی دبیران که ریشه های بختیاری دارند، مانند حجاب و ارشدی و اله بیگی به بچه های کتاب می دهند... مواظب نمایش های حجاب و طهماسبی باشید که با مسخره بازی روی سن، به دانش آموزان، دبیران  و اولیاء ایده های انحرافی می دهند...

رادیوهای ضد ملی شنوندگان قابل توجهی دارند... و خلاصه کنم: سه محله ی خط قرمز شده عبارتند از: توفشرین، مهرآباد و به ویژه جاروکارا..."

   پاشنه های در پستو رو به بیرون هرز تکان می خوردند..

"هی پسر! کجایی تو...پشمک...پشمک!"

   به بیرون سرک کشید... سگ وفادار دراز به دراز گوشه ای افتاده بود، بی حرکت...

 

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...

Book Review

 

از خوانده ها..../ بهار 95

یادداشت دهم / شنبه هیجدهم اردیبهشت 95

 

شاعری از سرزمین بارور بختیاری

علی سلحشوری ( 1314) زاده ی یکی از روستاهای محروم چهارمحال بختیاری به نام "سرخ سرخی ها"، تا سن 34 سالگی، زندگی کوچ نشینی داشت. روحیه نوجو، اندیشمند و خواستار دگرگونی، او را از هستی عشایری به دامن صنعت و زندگی کارگری کشاند. در 30 ام تیرماه 1348 به استخدام ذوب آهن اصفهان درآمد. در این محیط فناورانه، بر آن شد که خواندن و نوشتن مکتبی خود را به زیور مدرک شهری ها در آورد. پس، با شرکت در آزمون متفرقه در سال 1350، موفق به کسب گواهینامه ی ششم ابتدایی شد...

او اکنون در زرین شهر اصفهان به نیکنامی روزگار می گذراند..

آثار چاپ شده ی او  در قالب های کلاسیک ( قصیده، غزل، دو بیتی و رباعی):

1.طوفان عشق؛ 2.سیمای عشق؛ 3.فرزند عشق؛ 4.آوای زردکوه؛ 5.اسرار آمال ( اشعار بی نقطه)؛ 6.گلزار عشق؛ 7.آوای اردم

 از میان کتاب های بالا، به بررسی دو اثر، نمونه ی کل کارهای او می پردازم:

  1. 1.     آوای زردکوه / علی سلحشوری .- اصفهان: انتشارات نقش مانا، 1386

در برگیرنده ی واژنامه ی بختیاری و با این نیایش سرآغاز:

خداوندا اگر سیرم من از جان *** اگر خسته شدم از کار دوران

چنین تا کی بباید لال و کر بود *** ز ترس جان و بهر لقمه ای نان


سرودهای سلحشوری دارای مضامین عشق ورزی، درستکاری، دادجویی و باورمندی به خالق توانایی است که همیار محرومان و برخوردار از مشخصه های اهورایی است.

حضور وازه های ناب و در حال فراموشی بختیاری در سروده های او، ارزش خاصی به آن ها می بخشد. چند نمونه:

کلاک: عصا؛ کارداشی: کارد(چاقوی) کوچک...به این بیت زیبا توجه کنید:

چغو هر گز نمی گردد چکاوک*** یقین دان و مکن در کار حق شک (ص. 121)

 

2.    آوای اردم / علی سلحشوری .- فرخ شهر: انتشارات جهان بین، 1394

صناعت شاعرانه سلحشوری او را به سرایش قطعاتی واداشته که مصراع نخست دربرگیرنده ی کلمات بی نقطه و مصراع پسین، دارای واژه های نقطه دار است.

در این کتاب، هم چنان موضوعات و مضامینی انسان گرایانه موج می زند: آزادگی، دلدادگی، دانش آموختگی، یادآوری جایگاه والا اما فراموش شده ی کارگر، نکوهش دورویی، حیله ورزی و...

 شاعر این کتاب، دغدغه ی میهن دارد:

الهی داورم، ای کردگارم*** نگه دار این زمین زرنگارم ( ص. 62، مثنوی "ایران")

کتاب (فاقد واژنامه ی پایانی)، سرشار از واژگان بختیاری است. چند نمونه:

گرداس: ستمگر؛ آس: خسته و سرگردان؛ ارداد: حیله گر؛ اعساری: فقیری؛ مارد: سرکش؛ کالوس: تهی مغز؛ ولوال: همهمه، غوغا؛ و....

امید آن که در آینده ی نزدیک، برخوردار از کتابی گزینه از سروده های چاپ شده / نشده ی استاد سلحشوری، بهره مند از ویرایشی کارشناسانه شویم.

 

هاشم حسینی

نیمروز آفتابی عظیمیه

شننه، 18 اردیبهشت 95

A New Morning

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

5

موتور، خاموش سرازیری رو به بازار را شتاب می گیرد...

لبان "خدارحم" می جنبد.

"حسنپور" گوش چپش را به دهان او نزدیکتر می کند. سر تکان می دهد: "آهان...به تخمم..."

بعضی کلمات را باد می قاپد و می بلعد.

"خدارحم" موتور را می برد پشت "رَشَن خونه"، رو به ورودی "مهرآباد"...

"حسنپور" پیاده می شود. بازار هنوز از خواب بیدار نشده است..."حیدر ذغالی" از بلندای سکوی قهوه خانه برایش دست تکان می دهد. "خدارحم" می گازد و دور می شود.

"حسنپور" کوچه ی رو به راسته ی ردیف دکان ها را طی می کند. "اکبر گَنده" صندوق های میوه را روی تخت سیمی چیده و دارد با ولع خیار درشتی را گاز می زند... "ننه اورک" مثل همیشه آمده تا صندوق تماته های له و لورده را بر شانه بگذارد، مسافت طولانی "جاروکارا" را پیاده، بی احساس خستگی برگردد، محموله را به خانه برساند و "بی گل / دا بلوو" به استقبالش بدود، "خسته نباشی..." به او بگوید، صندوق را از شانه ی خیسش پایین بکشد و روی سکوی درگاه خانه بگذارد تا خیل منتظر، صبحانه، شام و ناهار خود: گوجه بادنجان سرخ کرده را روی پُخار  فراهم کنند...

"حسنپور" نگاهی به ساختمان بانک ملی می اندازد که مِلک "استولا رضوان بهبهانی" است، کت شلواری و حالا آن جا دارد با رییس بانک، "دلفانی" خوش و بش می کند...

"جناب راکفلر! بانک های سویس پیغوم داده ن دیگه جا نداریم پولا تُ نگه داریم بذارشون تو چادر شب شماره 100 !"

 "استولا رضوان بهبهانی"  خود را به نشنیدن زده، پشت به او می کند...

پاهای ولنگارش را راست می کند تا به درون راسته ی دکان ها برود...جلوتر می خزد.  به "ملک قنبری" سلام می کند...

پیش می رود تا می رسد به دم دکانش. "اسمال ماستی / اسمال گَرو"،  پاتیل ماستی را - آماده ی فروش که رویه آن قیماق بسته، دارد روی صندوق تخته ای خالی از میوه  قرار می دهد. چشم انداز ماست تازه که چاقو به سختی در آن فرو می رود، "حسنپور"  را تحریک می کند، نان تافتونی را از نوربخش بگیرد و با یک کاسه ماست بلمباند...

"کا حسنپور، زن عرب کمری، دوباره اومد سراغ ات را گرفت برا ماگاش دعا بنویسی... ایگو گاو رم کرده، اجنه دیوونه ش کرده ن... نیذاره دست به پستوناش بِنِه..."

"حسنپور" سری تکان می دهد...کلید می اندازد...قفل را بیرون می کشد...

"چرچیل" بی نگفت می آید، کمکش، کرکره ی در را  می کشد بالا....

بوی مشکوکی به بینی "حسنپور" می خورد... اوضاع داخل دکانش به هم ریخته...

اشیای روی میز سر جای همیشگی اشان نیستند...

*

*

*

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...

Reading Review

 

از خوانده ها..../ بهار 95

یادداشت نهم / آدینه هفدهم اردیبهشت 95

اکنون در خنکای باران مهربان عظیمیه ی کرج و رو به انبوه کتاب های دلفریب  بیست‌ و نهمین نمایشگاه کتاب تهران ( 15 تا 25 اردیبهشت) ، سهم شیرین خوانش  کتاب ها و مجلات روی میز مانده را بخش به بخش، با تو به اشتراک می گذارم. امیدوارم بتوانم هر روز، این ستون را پی بگیرم.

از مجلات در آمده در سال نو، باید به هفته نامه ی پربار "کتاب هفته خبر"  اشاره کنم و سه شماره ی اخیر آن، دوشماره ی 98 (21 فروردین 95) و 99 ( 28 فروردین 95):

آی عشق چهره ی سرخ ات پیدا نیست...(الف . بامداد)

با موضوع حضور عشق در ادبیات پارسی و گزینش بهترین رمان های ماندگار معاصر با این نام ها: چشم هایش، همسایه ها، ابر بارنش گرفته...

در این دو شماره، همراه با نقد و بررسی آثار معروف با موضوع عشق و حتا، کتاب واره های نویسندگانی مانند فهیمه رحیمی، م. مؤدب چور، فتانه حاج سید جوادی و مانند این ها، برش هایی از رمان های شاخص و شعرهای ماندگار را می خوانیم.

در سرمقاله ی شماره 99، عنایت سمعیعی به شرح "مکالمه ای در باره ی شعر عاشقانه فارسی" (ص. 04) می پردازد. تن دادن به سلیقه های سطحی عشق گرایانه در این روزگار جعلی، سرایندگانی را به کتاب سازی های عجولانه واداشته است. بازتاب این تقلاها را در گروه های سایبری می بینیم. عنایت سمیعی اشاره می کند:

"... در شعر شاعرانی هم چون شمس لنگرودی، سید علی صالحی، مفتون امینی و... که در جریان نو مکتبی جای می گیرند، گفتمان متفاوت عاشقانه ای به گمان من {در مقایسه با فروغ فرخ زاد به عنوان نمونه}تولید نشده است..." (ص. 06)

شماره 100 که در هفته ی نخست اردیبهشت در آمده، با رویکرد و پیکره ای متفاوت ، در برگیرنده ی مطالب خواندنی تازه است.

اما معرفی دو کتاب تازه چاپ و آگاهی رسان:

1.      ایران پیدایش جمهوری  اسلامی ( مروری بر 180 سال تاریخ معاصر ایران) یان ریشار/  مترجم سید اسفندیار سعیدی .- ناشر مؤلف، 1394

کتاب جسورانه و دور از خودسانسوری مترجم، با ترجمه ای ستایش برانگیز به خودبینی ها و  مستندانه، به سیر شکست های تاریخی ایرانیان می پردازد و به این زبانزد آن ها استناد می کند که "از ماست که بر ماست..."

از پیشگفتار (ص. 17): "ایرانی ها کشور خود را همیشه اران نامیده اند. غربی ها ترجیح می داده اند از نامی استفاده کنند که یونانیان باستان به ایران داده بودند که مأخوذ از نام طایفه بزرگ پارس است. (Les Perses)

2.     سپیده دمان /جمال میرصادقی.- تهران انتشارات نیلوفر، زمستان 94

این مجموعه ی نفیس ( دوباره "نشرداده و پاکیزه شده" ) در برگیرنده ی قصه های چاپ شده ی نویسنده و منتقد دیرسال، جمال میرصادقی در 50 سال اخیر، به همسر فرهیخته و کوشنده ی اجتماعی اش،  شاعر، میمنت میر صادقی پیشکش شده است.

هاشم حسینی

پسینگاه بارانی عظیمیه

آدینه، 17 اردیبهشت 95

Reading Review

 

از خوانده ها..../ بهار 95

یادداشت نهم / آدینه هفدهم اردیبهشت 95

اکنون در خنکای باران مهربان عظیمیه ی کرج و رو به انبوه کتاب های دلفریب  بیست‌ و نهمین نمایشگاه کتاب تهران ( 15 تا 25 اردیبهشت) ، سهم شیرین خوانش  کتاب ها و مجلات روی میز مانده را بخش به بخش، با تو به اشتراک می گذارم. امیدوارم بتوانم هر روز، این ستون را پی بگیرم.

از مجلات در آمده در سال نو، باید به هفته نامه ی پربار "کتاب هفته خبر"  اشاره کنم و سه شماره ی اخیر آن، دوشماره ی 98 (21 فروردین 95) و 99 ( 28 فروردین 95):

آی عشق چهره ی سرخ ات پیدا نیست...(الف . بامداد)

با موضوع حضور عشق در ادبیات پارسی و گزینش بهترین رمان های ماندگار معاصر با این نام ها: چشم هایش، همسایه ها، ابر بارنش گرفته...

در این دو شماره، همراه با نقد و بررسی آثار معروف با موضوع عشق و حتا، کتاب واره های نویسندگانی مانند فهیمه رحیمی، م. مؤدب چور، فتانه حاج سید جوادی و مانند این ها، برش هایی از رمان های شاخص و شعرهای ماندگار را می خوانیم.

در سرمقاله ی شماره 99، عنایت سمعیعی به شرح "مکالمه ای در باره ی شعر عاشقانه فارسی" (ص. 04) می پردازد. تن دادن به سلیقه های سطحی عشق گرایانه در این روزگار جعلی، سرایندگانی را به کتاب سازی های عجولانه واداشته است. بازتاب این تقلاها را در گروه های سایبری می بینیم. عنایت سمیعی اشاره می کند:

"... در شعر شاعرانی هم چون شمس لنگرودی، سید علی صالحی، مفتون امینی و... که در جریان نو مکتبی جای می گیرند، گفتمان متفاوت عاشقانه ای به گمان من {در مقایسه با فروغ فرخ زاد به عنوان نمونه}تولید نشده است..." (ص. 06)

شماره 100 که در هفته ی نخست اردیبهشت در آمده، با رویکرد و پیکره ای متفاوت ، در برگیرنده ی مطالب خواندنی تازه است.

اما معرفی دو کتاب تازه چاپ و آگاهی رسان:

1.      ایران پیدایش جمهوری  اسلامی ( مروری بر 180 سال تاریخ معاصر ایران) یان ریشار/  مترجم سید اسفندیار سعیدی .- ناشر مؤلف، 1394

کتاب جسورانه و دور از خودسانسوری مترجم، با ترجمه ای ستایش برانگیز به خودبینی ها و  مستندانه، به سیر شکست های تاریخی ایرانیان می پردازد و به این زبانزد آن ها استناد می کند که "از ماست که بر ماست..."

از پیشگفتار (ص. 17): "ایرانی ها کشور خود را همیشه اران نامیده اند. غربی ها ترجیح می داده اند از نامی استفاده کنند که یونانیان باستان به ایران داده بودند که مأخوذ از نام طایفه بزرگ پارس است. (Les Perses)

2.     سپیده دمان /جمال میرصادقی.- تهران انتشارت نیلوفر، زمستان 94

این مجموعه ی نفیس ( دوباره "نشرداده و پاکیزه شده" ) در برگیرنده ی قصه های چاپ شده ی میرصادقی در 50 سال اخیر، به همسر فرهیخته و کوشنده ی اجتماعی اش،  شاعر، میمنت میر صادقی پیشکش شده است.

هاشم حسینی

پسینگاه بارانی عظیمیه

آدینه، 17 اردیبهشت 95

تسلیم یا تبعید

 

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

4

 

باد خنکی از سر محله های "توفشیرین" منطقه بالا دست شهر می گذرد و با خود بوی بریانتین موهای نقره ای پرپشت  "کابنگرو" را به اینجا و آن جا پخش می کند...

"کابنگرو" ، شبگرد محله ها، لینا و میان بنگله ها، پیر سالِ راست قامت و خوش لباسی است که مثل همیشه، کلاه کابوی بر سر دارد، سه تیغه، کم حرف و همیشه در حال حرکت، هیچ گاه در یک نقطه از شهر توقف ندار...

   او تنها دو نفر را به راز داری قبول دارد: "خدارحم چهارلنگ" / رند عافیت سوز که زمین و زمان را به تمسخر گرفته و اجل مسئولان شهر و "عادم" های خودفروخته است و "آقا رضا حیدری"، دستیار شکار "یزدانی" و میکانیکی که تفنگ دست ساز می ساخته و با یکی از آن ها، یک شب پادگان "سرهنگ قره قاسمی" را به" گوله" بست و تا یک هفته خواب و قرار از نظامی ها گرفت...

   در "توفشرین" شایعه ای دهان به دهان می گردد که عصای موسای "کابنگرو" 25 سانتی متر طول و 5 سانتی متر ضخامت دارد... و او Boy friend شبانه ی مادر یکی از پیمانکاران معروف است...

   و از آن جا که در هفتاکل چیزی نباید از شهروندان ظاهر و باطن یکی اش پنهان بماند، راویان اخبار هم چنان حکایت کنند که:

    آن شامگاه خنک، یعنی شبی پس از ورود مأمور استانی "سازمان امنیت و اطلاعات کشور"، دو نفر لم داده بر سفره خاک،  روی  تپه ی رو به طویله سکوت را مرور می کردند...

 

 "خدارحم" هم چنان که  با چای سرنیزه اصل وسیگار "وین" مورد نظر  "کابنگرو"  از او پذیرایی می نماید، موافقتش را جلب می کند تا با اندازه گیری دقیق، طول واقعی عضو مورد نظر را که بین چند زن روی آن شرط بندی شده، به اطلاع همگان برساند...

   هم چنان که خط کش بغل شیلنگ گوشتی قرار می گیرد، "کابنگرو"  با کلمات ناجویده، آن چه را کمین کرده در پشت حصار "بنگله جیکاک" دیده و حتی بعد خزیده به پشت تالار کنفرانس از زبان مأمور "ساواک" شنیده و اسامی دو سه تن از افراد "خوشنام شهر" حاضر در آن جا را به اطلاع رفیق شفیقش "خدارحم" می رساند..

"دمت گرم  خان! گل کاشتی..." "خدارحم" سیخ جوجه کباب محلی در حال جلز ولز را جلوی بینی "کابنگر" می گیرد تا عمیق بو بکشد، سپس لای نان تازه می گذارد و  به سوی او دراز می کند.

"خانم جان! خوب باد بزن..." سیخ دیگری را روی چاله ی آتشین می گذارد که میمون همیشه همراهش ، بادبزن در دست، با دقت و پیگیری آن را باد می زند...

"کابنگرو" تکه ای از نان را می کند، مشتی ریحان بر می دارد لای آن می گذارد، و با لبخندی محو گوشه ی لب ها، در دهان می چپاند و خونسردانه می جود....

 

بامداد است..."حسنپور" از خانه بیرون زده، دارد گام زنان شیب بین ردیف خانه ی "بهرامی" ها و رو به رو، ساختمان آجری چند اشکوبه ی "شمشیری" بالا می آید که صدای قارقارک در فضا می پیچد. "خدارحم" به او می رسد، سوارش می کند...

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...

Wanted

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

3

"چه خبره؟ این همه روح ناآرام را بیدار کرده ای که چی؟ خواب و قرار از این پیرمرد رو به گور گرفته ای..."

صدای معترض می خواهد مرا از ادامه ی این مسخره بازی ها باز دارد...و بازتاب رمان ام در فضاهای مشترک اجتماعی بر حذر می دارد.. تهدید هم می کند...پیرمردی که از او حرف می زند، جیکویی فراری است، مخفی شده در شمال تهران... در بستر ترس و لرز...می گوید همه ی این آدم های "نفرین نفت" دست از سر او بر نمی دارند...بچه هایش او را رها کرده اند، تابعیت آمریکا و انگلیس گرفته اند و او مانده و یک ویلای درندشت که شب ها از هیاهوی بیدارشدگان زیرخاکی هفتکل، سرسام گرفته...

"...آقا School Bus  و  رفاه و زندگی و هیاهوی  Airport از هفتاکل شما پریده، خب پریده که پریده... گذشته گذشته...تمام... بگذار شهر روال کنونی اش را پیش ببره...پیرمرد حاضره خداتومن به حساب شما واریز کند... فقط بیایی به او بگویی این ها خیالات خودته... هیچی نیست دروغه...شهر سزاواره همین زندگیه... می فهمی؟ یک معامله مردانه، منصفانه..."

ساعت دوی بامداد خیس است...اکنون کجای واقعیتم؟ رویاهایم جان دارند و رگ و پوست، اما هستی مقدر شده، کدر و بی روح...

 به ساحل خاموش دریای پارس پناه می برم که پیمانگاه بیدارنشینان هفتکل است... و تو ناگهان صدایم می زنی، اینجا، اکنون:

"نازالیا جان فرانسه کجا و هفتکل کجا!...دختر شهرهای لوکس اروپا را چه به هفتکل نامراد و من که سرگردان پروژه هایم ..."

" من افسون شده ی آن سال ها و آن شب ها هستم... هر جا واژه ی مقدس 7 را می شنوم یا می بینم، گُر می گیرم... برای این شهر نفتزاد که در مجموعه شعرت که برایم ئی میل کرده ای، نوشته ای:

هفت كل:

هفت نشانه و رويا

جاپاي رفتگان ناپيدا

 

هفتكل:

هفتِ نحس

نفرینگاه نفت...

 می دانستی یکی از دوستان آن سال های کودکی جامانده ام، میترا که اهواز زندگی می کند، تمام شماره های "روزان" را که در آن ها در باره ی هفتکل نوشته ای، برایم پست کرده  پاریس؟...ببین این شعرت را هنوز دارم مز مزه می کنم...

میدون طیاره

 آه/ بر بال هیچ ستاره ای دیگر / پرواز آرزوی ما نگرفت از سر/ دیری است فرودگاه / در انتظار پرنده ای که بنشیند / می گرید در خفا...

 ( روزنامه ی روزان ، شماره 637/ 27 دیماه 84 )"

 

"نازالیا جان یادت میاد به من مجله می دادی و کتاب و مانند یک خواهر دلسوز تشویقم می کردی به نوشتن...اشتباهات ام را تصحیح می کردی...طرز درست غذا خوردن و لباس پوشیدن را به من یاد می دادی؟ و  همه ی نویسنده ها و هنرپیشه ها را به من می شناساندی.. و نخستین بار مرا با شعرهای فروغ فرخزاد آشنا کردی... و همین دیشب به من گفتی پسر شیطون! هنرپیشه ی فیلم اشک ها و لبخندها جولی اندروز بود نه دوریس دی... و تو دیده بودی که دیوارهای اتاق کوچک ام در جاروکارا، حتا سقف هم پوشیده از این عکس ها بود..."

خوب.. خوبه دیگه...برو سراغ آقای حسنپور که دوستی نزدیکی با بابام داشت... منتظرم ببینم او را چگونه در داستانت احضار می کنی... سراپا چشمم..."

*

*

*

خودروی رامبلر / آریا شاهین سپید رنگ، همان سربالایی بازار رو به توفشرین را که آخر هر شب، حسنپور طی می کند و پشت سر رد شفافی  را به جا می گذارد، با شتاب بالا می رود... به سوی بنگله ی معروف به اقامتگاه جیکاک می پیچد...

میان سال مردی کت وشلواری کراوات زده با سامسونت سیاه رنگی پیاده می شود. به درون می رود. وارد تالار کنفرانس می شود و پشت تریبون  می ایستد...

"با سلام و اعتذار، خسته نباشید... از این که شما را معطل گذاشته ام، مرا ببخشید... منتظر گزارش ساواک ایذه بودم تا در اداره کل شهرستان های اهواز به تأیید مدیرکل محترم برسانم...پس وقت آقایان را نمی گیرم و می پردازم به اصل موضوع.. مختصر و مفید باید به استحضار شما برسانم: سوژه مزاحم شهر، به انواع مشاغل ممنوعه مشغول است: دعانویسی... انواع مشروب و حتا تریاک فروشی... نوحه خوانی...عریضه نویسی...توهین به مقدسات مملکت و مقام معظم: اعلی حضرت همایونی... هجو یا سرودن شعرهای توهین آمیز یعنی مسخره کردن مقامات شهر که سر سپرده ی اوامر ملکوکانه هستند...داستان نویسی.. ارتباط با مطبوعات مشکوک مانند توفیق و مانند آن... محل کسب، پاتوق افراد مشکوک ... هدایت و مشاوره دادن به اهالی برای رسیدن به شکایات و مطالباتشان...

 

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...

A Novel from the Past for the Futur: Black Curse

            روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

2

آری! ماشین زمان به واپس بر می گردد...  به گذشته ای سرشار از ارزش های مردمی مغفول مانده و ما در این فصل، بر گردیم به  بیشتر از  50 سال پیشتر: به تماشای کردار مردمانی ساده و صمیمی  که به سهم خود و بی هیچ ادعایی، نگهبان رادی و راستی بودند..

هدف ادبیات ناوابسته و غیر سفارشی آن است که با باز آفرینی واقعیتی رو به آرمان های انسانی، خواننده را به عنوان مخاطب فعال و کنش پذیر، به دگرگونی "اکنون" ی وادارد که همین است و بهتر از این نخواهد بود، پنداشته شده است...

.

.

.

آخر شب است و حسنپور هم چنان که دارد ابیاتی از شاهنامه را زیر لب تکرار می کند، در دکان را می بندد. بازار در سکوت فرو رفته و "نومدار پاسبون" کشیک شب بازار می آید، کلت بسته، نگاهی به حسنپور می اندازد.

"کلانتر! اوضاع شهر چطوره؟"

نومدار جواب نمی دهد. نگاه مشکوکی به جیب بر آمده ی حسنپور می اندازد، لیفه شلوار را که برایش گشاد است کمی بالا می کشد...

می رود.

بی تاب هستم تا پیامی را از سوی پدر به او برسانم... منتظر فرصت می گردم... از یک طرف هم خیالم راحت است که در کنار او، مسیر بازار رو به بنگله ی نازالیا را امن و امان طی می کنم...

حسنپور راه می افتد تا فلکه ی ششم بهمن را دور بزند. از لینا بگذرد، به باغ ملی برسد و سربالایی جاده ی رو به توفشرین را آرام، اما پر انرژی طی کند.

"پسر جان داری میری پیش همون دختره؟"

"آره عامو..."

"دختره کلاس چنده؟"

"هفتم..."

"و تو پنجم آسماری، شاگرد ارشدی و حیدری و میرخشتی و...خوش به حالت کاش مو همی فردا که از خواب بیدار می شدم، کودکی بودم کلایس اولی!"

"زندگی کردن من مردن تدریجی بود....آن چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم..." می ایستد تا تعادلش را حفظ کند:

"باباش ُ می شناسم. آقای بهروزیان، مهندسِ نفتِ و کتابخون...مخالف کودتا...همیشه بار و بندیلی کتاب و مجله براش میاد...بیشتر کتاب ها را به زبان انگلیسی می خونه...یک شب هم دور از چشم اغیار اومد تو دکونم... رهی به خرابات زدیم!"

"عامو حسنپور برا چی کودتا شد؟"

"برای این نفت لامصب... که همش بره تو جیب انگلیس و آمریکا و مردم را با دو  تا سینما و باشگاه...لوتو سرگرم کنند...همیشه حکومت ها فرهنگی را اشاعه می دن که با اون مردم را بی خبر نگهدارن و حافظ منافعشون  باشه..."

"عامو حسنپور؟"

تلو می خورد. به سمتی اما تعادلش را حفظ می کند... می خندد.

"چی می خواسی بگی؟"

 "اولش: بابابم گفته سریع بهت برسونم می خوان بیان خونه و دکونت را یگردند..." می ایستد. زیپ شلوار را پایین می کشد... لبخندی بی خیال می زند..

"بعدش می خواستم بگم: بابای نازالیا، مهندس بهروزیان .. یک شب که رفته بودم خونشون تا از نازالیا مجله های ایرانی و خارجی بگیرم و روغن خوش را که ننه م از روستای پدری اش براش آورده بودند و به من داده بود تا برای آن ها ببرم...  اومد توی هال... اون بنگله ی بالایی، اون جا که چراغا باغچه و ایوانشون روشنه...نشست روی چارپایه پشت پیانو، نگاهی عمیق به من انداخت و  به خودِ خودم گفت: پسر جان، یادت باشه نفت می بایست برای شهر عقب مانده ی شما، همه چیز را رایگان کنه...استور بزنند با کالاهای مجانی... و شما با باس اسکول (Bus School) بروید مدرسه و برگردید... بهترین درمان گاه ها، بیمارستان و اشتغال دائم برای همه ی ساکنانش را فراهم کنند..."

"دمش گرم! اما دایی! این حرف ها را همه جا نزنی ها.. شهر مصادره شده است.. می گردند ببینند کی مخالفه غارته... حالا هر اسمی روی این غارت بگذارند ... آن ها  از طریق "تفرقه بنداز و حکومت کن" ، توانسه اند جمعیت را به دو گروه اقلیت لفت و لیسی و مزدورانش جیکاک زاده ها، و اکثریت آرمون به دل خط کشی کنند..."

سربالایی ما را به نفس نفس انداخته است...

حسنپور می ایستد. شیلنگ مبارک را بیرون می کشد  تا مخزن صد لیتری شاش را پشت سر رها کند پایین...

 

به بالای سربالایی رو به ابتدای ردیف بنگله ها رسیده ایم، اما او هم چنان دارد جاده ی مارپیچ پشت سر، عمود بر پادگان و پیچان رو به کلانتری و اداره دارایی را آبیاری می کند...

ناگهان، صدای قار قار موتوری که ناله کنان خود را بالا می کشد، سکوت شامگاهی را می شکند... می ترسم از مأموران گشت باشد. به عامو حسنپور نزدیک می شوم...با آرامش همیشگی می کوید:  "چیزی نیست..."  سر شیلنگ را جا می دهد داخل. زیپ را می کشد بالا...

قارقاراک نزدیک می شود. خدارحم چهارلنگ است با میمون نشسته بر ترکش که سیگاری گوشه ی لب دارد و برای عامو حسنپور کلاه از سر بر می دارد... حسنپور هم در برابر میمون ایست خبردار می دهد: "سپاس ژنرال!"

خدارحم موتور را متوقف می کند. پیاده می شود. مثل همیشه خنده ای می کند و می گوید:

"چه خبره! رد رودخانه ای را که پشت سر راه انداخته ای گرفتم و اومدم به دیندات! جناب اورسن ولز! نمی گی پادگان و کلانتری می ره زیر سیلاب شاش؟"

 *

*

*

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...

روزی روزگاری... هفتکل...حسنپور

روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

 

 

ماشین زمان به واپس بر می گردد...در این فصل، بر می گردیم بیشتر از  50 سال پیشتر، تا به دیدار حسنپور، سرهنگ گلشن، ملاممد چهارلنگ، بارون کپن پور، زنجانی، دی فلامرز و... برویم و با رادیی و راستی بیعت کنیم.

 

پیش درآمد

مرتب می زنند به در...اشباح... لشکر رو به فزونی  از رفتگان هفتکل...

حسنپور خنده ی رندانه ای گوشه ی لب دارد: "هنوز می نویسی؟"

"از سرهنگان چه خبر؟"

"لباس عوض کرده اند.."

"خدارحم چهارنگ کجاست؟"

"ایناهاش... "

"می خوای خدارحم چهارلنگ را ببینی؟!

"زیاد!"

دوردست بر افق باختر، کشتی ها، شهرهای شناوری هستند، درخشان در این تاریکی که با شتاب رو به ساحلی که بر ان دراز کشیده ام، پیش می آیند...

"بیا... با من بیا.. نترس... روح نیستم من... نیگا! خدارحم چهارلنگ از توی دریا اومده بیرون...با همون موتورش... و میمون وفادارش هم ترکش نیشسته..."

همراه حسنپور که سراپا سپید پوش است، مانند افسون شده ها بی اختیار، بیرون زده از خوابگاه محوطه ی شهرک شیرینوی عسلویه، اکنون پا به دهان امواج می گذارم...

سرِ  راه فرو رفته در تاریکی بخارآلود، گرگعلی را می بینیم، همراه علی رحم اُوگوشت...

"گرگعلی" را هیکلی غول مانند داشت و در مراسم چهار آبان او سر دسته ی سرخپوستان آپاچی کرده بودند و  بچه های "آسماری" نیزه در دست آماده تا بگوید: حلمه! او را دهه ی 40 فروختند به باغ وحش تهران تا در یک قفس بگذارندش به تماشا از من سراغ استاد شیمی و ادبیات دبیرستان رودکی، اقای "ارشدی " را از من می گیرد...نشانی کجا را به او بدهم؟ بگویم زیر خروارها خاک "اهواز" خوابیده؟ نه همین دیشب آمد... در اتاق من.. بعد عجله داشت بود به کلاس های "دبستان آسماری" و "دبیرستان رودکی" سرک بکشد...

 نام ها...صداها...تصاویر  پر رنگ...

می خواهم از آغوش دریا بر گردم به خوابگاه، چسبیده به دامن زاگرس...نمی توانم... نیروی جاذبه ای قوی مرا در شن های خیس، اما هنوز داغ فرو می برد...

نفسم ام بند می آید.

و تو "نازالیا" دوباره دست دراز می کنی به سویم... مرا کمک کنی... همین هنوزِ اکنون...

 

از فردا ما با هم به هفتکل حسنپور می رویم...

یادی از رادمردان پشتیبان سرافرازی هفتکل... مصطفا قریب

پیش از شروع به خواندن فصل "حسنپور مردی پشت سنگر پیشخوان"

یکی از رادمردان فراموش ناپذیر هفتکل را گرامی بداریم.

یادی از همشهری نیک نفس، فرهنگی مردی پر احساس، با پشتوانه ی افتخار آمیز خدمات آموزشی در شهر هفتکل، روستاهای پیرامون و گرایش های سازنده برای سعادت و پیشرفت مادی فرهنگی مردمش:

جناب آقای مصطفی قریب

هنوز نامه ی تکان دهنده اش با عنوان " اشکی برای رودکی" (منتشر شده در روزان ۲۱/۰۶/۱۳۸۴) در صفحه ای گوناگون/ بومرنگ به دبیری این قلم و آرشیو ارزنده اش از عکس های شهر و نفت و نجابت هفتکل و... از یادم نرفته است...

آیا دوستداران تعالی و توسعه ی پایدار هفتکل از او که اکنون دل شکسته و پر اندوه، کنج انزوا گرفته یاد می کنند؟

اینجانب ضمن آرزوی تندرستی و بهروزی برای جناب آقای مصطفی قریب عزیز، از دوستان کوشنده ام :شهاب و نادر ( برگزار کنندگان مراسم سالانه ی رودکی هفتکل)  تقاضا دارم در راستای سپاس از خادمان بی ادعا، گفتگویی با او داشته باشند ( جهت نشر در ماهنامه ی وزین "شهر شعله ها") و قدر دغدغه های او را پاس بدارند. چرا که او " کار خیر بی روی و ریا کرد..."

و از یاد نبریم:

دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است...ه.ح.

 

دریاب...

هوشنگ ابتهاج 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

...

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است

دل برگذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

شلیک...

روزی روزگاری هفتکل...

8

مَم طاهر

 

هیاهوی بچه مدرسه ای ها به "خیابان سلامت"  می ریزد... بچه های کلاس اول خیره می شوند به "مم طاهر" و مرغش و قوری... نمی روند.. جیکو تکان می خورد...

"نیگاش کن... حرومزاده جیکو چیزی تو مشتش قایم کرده... " پیشانی "هوشنگ" عرق کرده و لب زیرین را که به دندان می فشرد، خونابه ی انار است، سرخ...

"گِ ...گِ... مو...مو...مو...نم چاقو ضامن داره...می...می...می.. خواد حم...حم...له کنه..."  "یدولا" وختی عصبانی می شود، زبانش می گیرد...

" به کی؟ جرأت می کنه..." گردن "ایرج"  سیخ می شود...

"به یکی از ماها شاید..." دستان "هوشنگ" بال می شود بر شانه های "یدولا"، "ایرج"  و من.

اجتماع بچه ها رو به روی "مم طاهر" زیاد می شود....

جیکو که چشم از "مم طاهر" بر نمی دارد، دستی به ریش کوسه اش می کشد... انگشت اشاره اش را داخل دهن می کشد... می پیچاند، آن را بیرون می آورد ، نگاهی به آن می اندازد و  دوباره به درون می برد....

 

  "مم طاهر" سرپا ایستاده، قیافه ش تلخ... چشم از رو به بر نمی دارد.... از پشت جمعیت بچه ها، چیکو را می بیند...

زیر آفتاب، قد راست می کند و کمربندش را محکم می بندد...دامارون را در زنبیل می گذارد... دست می برد قوری گلدار را بر می دارد... ریسمان را دور دسته ی آن می چرخاند و از کمر بند آویزان می کند...

راه می افتد به سوی کجا؟ نمی دانم...

 "ایرج دهدزی"، "هوشنگ شاهرخی" و "یدولا" هم نمی دانند...

پیکاپ "احد یخی" می آید، رد شود. بوق می زند...دستی بیرون می آید  "مم طاهر" را صدا می زند: "چطوری پهلوون...داغوم سیت!"

"مم طاهر" اخم می کند...

از محوطه ی مدرسه آمده ایم بیرون: "ایرج" پیشنهاد می کند "پول هامون را بذاریم روی هم... یک دست کباب از کاف مریم بخریم با نان های خوشبوی نانوایی نوربخش بخوریم... سه سیخ کباب لای ریحون با شیش تا نون!"

می آییم سر خیابان... جیکو هنوز ایستاده است... "مم طاهر" زنبیل را بر می دارد راه بیفتد...

ناگهان مشت جیکو باز می شود...دو شاخه ی تیر کمان پیدا می دهد...

ریگی از جیب شلوار بیرون می آورد... در محل خشاب لاستیکی می گذارد و "مم طاهر" را هدف می گیرد...

"حرامزاده چکار می خواد بکنه؟"

"زد..."

جیکو خشاب ریگ را می برد عقب.. می کشد و شلیک می کند...

بچه ها دوست دارند به گردن دامارون دست بکشند...

گلوله به هدف می خورد...

قوری  را می پکاند...ذرات چینی سپید پخش می شود روی کاکل و گردن دامارون...زمین سپیدی می زند.....فقط دسته ی قوری می ماند آویزان...بچه ها ساکت می مانند... "مم طاهر" هاج و واج تکان نمی خورد...

ناگهان "ایرج" خیز بر می دارد به سوی جیکو...

جیکو متوجه می شود، پا به فرار می گذارد...

.

.

.

.

دوستان! فردا پنج شنبه عازم سفر هستم...

فصل دیگری از کتاب "نفرین نفت" را شنبه یازدهم اردیبهشت خواهید خواند.

نظر شما چیست: فصلِ در باره ی "حسنپور"  را بگذارم یا فصل "خدارحم چهارلنگ"؟

هدف...

 

 

روزی روزگاری هفتکل...

7

مَم طاهر

 

"خیابان سلامت" زیر آفتاب بهاری می درخشد...

آخرین رمق ها، دقایق زنگ آخر دبستان آسماری است...

"آقای بابادی" سرک می کشد به درون کلاس: بچه هایی که بعداز ظهر مسابقه پینگ پونگ دارن...با لباس بیان..."

 "آقا محسن" را می بینیم که عرض زمین والی بال به سوی زنگ مدرسه، استوانه ی آهنی نقره گون را به حالت اسلوموشن طی می کند...انگار رضایت نمی دهد زنگ را به صدا در آورد..

بچه های ردیف آخر بی تاب رفتن اند...دفتر حضور و غیاب را برداشته ام ببرم ...

 

 "مم طاهر" سیر و پر خوابیده و اکنون در تهاجم نور سمج خورشید که دارد سایه شیرین را از زیر پایش جارو می کند، چشم می گشاید...

از رویاهای زادبومی بیرون آمده، در می یابد که اکنون در روستای زادگاهی اش حضور ندارد...

"کوه قارون بگو دیه نیام به دیارت..."

چشمانش را می مالد... به کاکل بانوی همراهش که او را از زنبیل در آورده و بین خود و دیوار قرار داده دستی می کشد... غمونه ای را زیر لب می جود:

"تو به دیر و مُ به دیر... سرهنگا افتاده ن به میونه.... "

ناگهان با دیدن جیکوی ایستاده در آن طرف خیابان، به رعشه می افتد:

 "ئی حروم زاده ... دا داشِ دادن دست جیکاک ناکارش کِرد، حالا افتاده پی مُ...هین! پِ..دَ...ر سگ! "

اما ناگهان تصویری دیگری در خیابان نقش می بندد. بانویی بلند بالا و بلوند...

با دیدن "ننه صفر" زن زیبای بازار که خرامان دارد از خیابان رد می شود، دوباره به رویاهای زنده اش پناه می برد:

 "گل نسا جان،  حصبه کُجه بید... از کُجه اومد ترا بِکشه ببره زیر خاک؟"

 و بعد، با هجوم بچه های برم گاومیشی که خیابان را می اکنند، به خود می آید:

"گفتن نفت درمون همه دردامونِ! بی؟! اُسور سی هفتکل، همه چی سی فرنگی... تف منه ری آدم بی عار! "

نیم خیز نشسته و به پرده اسپید سینما کارگری خیره شده... سواران بی سر به تاخت می آیند و می روند....

مرغ همراهش دارد به باقیمانده ی ذرات نان نوک می زند و صبورانه به نجواهایش گوش می کند.

تشنه است...

 

فقط ما چهار نفر مانده ایم در کلاس: "ایرج دهدزی"، "هوشنگ شاهرخی"، "یدولا" و من، بی آن که دیده شویم، نگاهی به بیرون می اندازیم. جیکو هم چنان ایستاده، در مشتش چیزی را پنهان کرده...

"هوشنگ شاهرخی" آهسته هشدار می دهد:

"اوناهاش..یکی از توله خبرچین ها، جیکو شماره 003 ... این حرامزاده ی بی رحم...تخم و ترکه ی جیکاک انگلیسیِ ... اوناها...، رو به رو، بغل باشکاه نیرو ایستاده و داره به پنجره ی کلاس ما زل می زنه..."

-"یعنی چه خبره؟ چی می خواد؟"

بچه ها نگرانند...

یادم می آید مش ابول قاسم، راننده بنز کرایه ای خط هفتکل اهواز، روزی که به همراه پدر به اهواز می رفتم تا او حقوق بازنشستگی اش را از بانک کارگران شعبه ی فلکه مجسمه اهواز دریافت کند... خودش روایت می کرد که چند بار جیکاک را از نزدیک دیده بود. ازکارهای این جاسوس انگلیسی نفوذی در سرزمین بختیاری می گفت "جیکاک فارسی را راحت صحبت می کرد، با گویش های مختلف طایفه های بختیاری آشنا بود... نماز و روزه می گرفت و مردم را از افتادن به دام طرفداران حقوق کارگر می ترساند...عبا و عمامه ی ای داشت از پارچه ی نسوز...می گفت نظر کرده ام و آتش به من اثر نمی کنه...او از همون اوایل، افرادی را به عنوان خبرچین و مبلغ معجزاتش ، برای جذب آدم های ساده لوح هفتکل انتخاب کرده بود...اسم همه ی اینا که جیره خوار جیکاک بودند و حتا براش زن می بردن، تو یک دفتر که دست تیمور الیاسی افتاده و دایی اش از اشکفت سرچشمه پیداش کرده بود، ثبته... آدم های خطرناکی هستند این جیکوها...."

زنگ می خورد... دانش آموزان از کلاس ها بیرون می ریزند و از آن جا هجوم می برند رو به دروازه ی مقابل حمام شرکتی با درخت های انبو سه پستانش...

 

  "مم طاهر" بی پناهگاهی در سایه، آماده ی رفتن، زیر آفتاب داغ نیمروز، تکانی به خود می دهد...

انگار تردید دارد جا کن شود... چشم از جیکو بر نمی دارد...

جیکو هم با شیئی در مشت او را می پاید....

 

... دنباله ی این داستان تاریخی را فردا چهار شنبه شب بخوانید...

Happy Labour Day

پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
.
.
.
شعر: ‫سابیر_هاکا‬
****************
بابم کریکار بوو
پیاویکی له خودا ترس
کاتیک نویژی ده خویند
خودا
شه رمی له ده سه کانی ده کرد!
.
.
"سابیر ها کا"
برگردان .ع.خاتوونی

یکم ماه مه، روز کارگر بر تمامی زحمتکشان جهان فرخنده باد

دبستان آسماری و مم طاهر...

 

روزی روزگاری هفتکل...

6

مَم طاهر

 

بیشتر روزها "مم طاهر" را می بینیم: در بازار... مسیر "جاروکارا"... گاهی در کوه و کمر سرچشمه / دره تَلُو... هم چنان با قوری آویزان و دامارون در زنبیل... و بعضی صبح ها، می آید می نشیند زیر پنجره ی کلاس پنجمی ها... با دقت به تدریس معلم ها، نواختن قره نی "آقای ایرانپور"، آموز گار کلاس اول گوش می کند و زیر لب برای دل خودش می خواند...اینجا دیگر فحش نمی دهد...

 

"دبستان آسماری" در خاموشی خنک فروردین فرو رفته است...

"آقا محسن"، بابا مدرسه دارد دله ی محتوی ترکه انار را می برد به سوی خانه اش که در منتهی الیه زمین وسیع دبستان است...

"آقای حیدری" با آن قد بلند، کراوات زده، کت را از پشت صندلی آویزان کرده... دارد ریاضیات را قصه وار به جان ما می چشاند...و من که مبصر هستم، مراقبم آخرین تکه ی گچ لای انگشتانش فرو بریزد و فرمان بدهد...

آقای "ارشدی" و "گلابی" در حیاط دارند قدم می زنند... "سیفولا کواکبی" که نگران گشنگی "مم طاهر" است، از پشت به شانه ام می زند که وقت رساندن آذوقه است... صدای قد قد اعتراض آمیز مرغ "مم طاهر" را می شنویم...

روستا... گله ... باران بر گندمزار و مردی که بر مادیانی تیز پا دشت را پشت سر می گذارد...تانک...پادگان...

"هوشنگ شاهرخی" که شاگرد اول کلاس است، زرنگ و خوش ذوق... او هفت سال بعد در دانشگاه پهلوی شیراز قبول می شود، و دو سال پس از آن به آمریکا می رود و سال ها در آن جا تحصیل و کار می کند و آخر سر به ایران باز می گردد، و نوروزگاه، همراه خانواده ی برادرش فرامرز، در مسیر اندیمشک به تهران در حال رانندگی است، در گردش به چپ کامیونی بر روی خودرویش از دار دنیا می رود...  او اکنون و همیشه در خواب و بیداری من می آید و می رود ... می رود پای تخته... مرابحه را برای ما توضیح می دهد... لخند می زند و به همکلاسی هایش زل می زند...

 

ناگهان صدای محکم "آقای حیدری" در گوشم می پیچد

-"برو از دفتر دو تا گچ سبز و سرخ بیاور..."

از دشت سبز رویاها می آیم بیرون... تند می روم و مثل برق بر می گردم. گچ ها را به دست او می دهم....

و او آستین ها را بالا زده، بر دستان و سر و صورتش گرد سپید نشسته...

-"آقا اجازه؟"

سرش را تکان می دهد: "هان؟"

در چشمان میشی اش غمی موج می زند.

-"آقا اجازه ... آقا اجازه می دهید،.. برای ... برای آقا مم طاهر نان و کره و شیر ببرم؟"

سرش را تکان می دهد: "خوبه..." و بعد کج می کند رو به پنجره ی خیابان که زیرش "مم طاهر" نشسته است: "برو"...

می دوم به طرف آبدارخانه....  از نان و کره های یونیسف، مانده از تغذیه ی صبحگاهی، مقداری  بر می دارم، می برم ... از در دبستان، رو به سینما کارگری بیرون می آیم... "مم طاهر"، روی سکوی بتنی خنک دراز کشیده.. فقط لبخندی می زند... و تنداند نان ها را کره سا می کند و می بلعد...

با شتاب می خواهم بر گردم، صدایم می زند:

-"پَه چایی کو، پیا؟"

"نیست..."

"پَه ئی معلما چایی نی خورند؟"

"صبر کن..."

 

... دنباله ی این داستان تاریخی را فردا سه شنبه شب بخوانید...

 

نفت... نفت......

روزی روزگاری هفتکل...

5

مَم طاهر

 

محله ی جاروکارا، هفتکل، دهه ی 40 شمسی

 

روزها می گذرد...

مأموران: افشار و درویشی، نصیری و خولی می آیند و می روند... نواده های انگلیسی جیکاک معروف به جیکوها خبر می دهند و خبر می آورند...

"مم طاهر" هم چنان فحش می دهد...

تیپ زرهی به فرماندهی "سرهنگ قاسمی"، در دهانه پیچ ورودی جاده ی کمانه کرده به پایین -/ از منطقه ی هوره به محله ی پالایشگاه مستقر می شود و پادگان می زند تا لوله های تانک را رو به کوه های سربلند بختیاری نشانه رود... جاده ای که از فراسوی زاگرس خاموش می آید، با خود بوی اسبان اساطیری بختیاری را از رود زرد، منطقه ی توله، میداوود، باغملک و ایذج در مشام هفتکلی ها پخش می کند...

و هم چنان شبحی در محله ی جاروکارا گشت می زند...

 

"عامو "مم طاهر" این ها از چی بختیاری می ترسند؟"

 و او که لخت مادر زاد، دارد در پُخار تن می شوید، هم چنان که ابری از کف سر و کله اش را پوشانده، می ایستد. لبانش می جنبد و انگار که سرهنگ در گوشه پُخار ایستاده، او را به رگبار فحش می بندد...

"ئی بیزی، ئی بینیش!

فِرگ کردی کارمون تمومه؟ بیو بخورش!

معامله درازِ درازِ هر چه خر چرمه... داخلِ...داخلِ سیلا دات و ددیت!"

صدای پایی را می شنویم... او جایی را نمی بیند.

بر می گردم و در دهانه ی پُخار عامو پرویز را می بینم که سر خم کرده می خواهد وارد شود..... شعله ی گاز گوشه ی بخار که مانند مشعلی می سوزد، لبخند او را آشکار می سازد...نگاهی به هیکل نحیف و کوتاه "مم طاهر" می اندازد...دست دراز می کند و قوطی چایش را از سطح چدنی بخار که سرخ شده بر می دارد....

-"کیه اومد داخل؟"

"خودیه... پرویز ایلخانی"

ادامه می دهد: "بختیاری گپ تا کوچیر غیرت ندارین!"

"عامو پرویز" اخم می کند و بیرون می رود تا زیر آسمان پر ستاره چای بنوشد، سیگار پشت سیگار دود کند و با هم ذات آواره اش، ایستاده بر بلندای کوه واگویه کند...

 

چرا "مم طاهر" تا حالا زن نگرفته؟ راستی  "مم طاهر" چند سال سن دارد؟ از کدام ایل و تبار است؟ مرغ  و قوری از نظر او نماد چی هستند؟ چرا بعضی روزها و شب ها غیبش می زند؟ کجا می رود؟

کسی به این پرسش های من پاسخ نمی دهد...

 

روز ها می گذرد..به دبستان آسماری می رویم...بر می گردیم... "مم طاهر" و "عامو پرویز"، "علی رحم او گوشت"، "مختار" و "سوزی کور" را می بینیم...

رییس شهربانی، ابهت قبه های سر شانه اش را به رخ بازار و مشتریان می کشاند....

گرامافون تپاز دکان "قنبری" ترانه ی درِ باز کن... سرمایی مردوم... " را پخش می کند...

 

مدرسه ی ما دو وقته است....

نیمروزی که گشنه و شتاب آلود از مدرسه به خانه می آیم و ناهار دال عدس داریم، برادرم دعوا راه می اندازد که من برای ناهار کباب و خورشت آلو می خواهم...مادر هم از مریم گل محمد کاسه ای خورشت الو می گیرد و از "دی یدولا" ، کباب... و به من، دیسی دال عدس برنج می دهد تا برای "مم طاهر" ببرم که در پُخار تنها نشسته است...

دیس را که دارم برای او می برم، "مه گل" بلند بلند، آن چنان که "مم طاهر" بشنود، به من بگوید:

"این سبزی ها را برای عزیز دلم محمد طاهر خان ببر..."

به پشت دیوار پُخار می رسم... همسایه ها ناهارهایشان را از روی سطح داغ پُخار به خانه ها برده اند...

کوچه ساکت است... سگی پارس نمی کند...

صدای "مم طاهر" را می شنوم که دارد یک نظامی خیالی را محاکمه می کند....از درز دیوار او را می بینم نشسته بر لبه ی آبریزگاه کنار بخار... زنبیل مرغ کنارش و قوری هم چنان فروش نرفته اش در اشکاف دیوار...

مرا نمی بیند...

پاهای دامارون را که همانند بانویی غمگین، نوکش پایین است، بسته...

مرغ پر و بال خردلی دارد با خال های سیاه...

"می گی چه بکنم به ئی روزگار؟

ناخودآگاه پنجه اش به کله ی مرغ می خورد...قاق...مرغ کله می جنباند...

شب و روز باید ببرمت این ور اون ور... چاره نداروم!

هین! پِ-دَ ر سگ.... نخست وزیر دزد... تخم اَمریکایی! جاکش..."

سینی در دست او را تماشا می کنم...

ناگهان به سوی مرغ نجیب و اسیر هجوم می آورد... انگار به یاد چیزی افتاده، عصبانی است...

سر پا می ایستد و انگار که روی سن نمایش است، بلند بلند و با کلماتی شمرده بانوی بینوای پر و بال بسته را خطاب قرار می دهد:

"می گویی چه کنم؟ نه ترا از من می خرند و نه دل دارم سرت را ببرم...

تقصیر نومدار بی غیرته... نومدار پاسبون... نومدار کمایی را ئیگوم...نومدار! تو اصل و نسب داری...حیات کجا رفته؟

سرهنگ بیاد به ولاتمون تانک بیاره تهدیدمون کنه؟ تف به غیرتتون...نمی توانی کلت نامارک به قدت را بکشی، تق تق بزنی  مینه سر سرهنگ؟ هی می گردی در بازار جُسِ موزول و عزیز..."

سکوت.

پشت به من ایستاده، صورتش را نمی بینم.

خم می شود به سوی مرغ. انگشت تهدید آمیزش را رو به آن حواله می رود:

"تقصیری نداروم... نه می توانم بخورمت و نه می توانم بکنمت! این هم از بخت بدُم!"

انگشت شست و اشاره را به هم می چسباند و گردن مرغ را نشانه می رود...

قد قد غرولند آمیز مرغ فضای پُخار را پر می کند...

 

 

   

 دنباله ی این داستان تاریخی را فردا دو شنبه شب بخوانید...

 

 

 

 

امیلی برونته در زبان پارسی...

He's more myself than i am. Whatever our souls are made of, his and mine are the same 

.... 

Emily Bronte

" مرد من خودم تر از من است. جان های ما را از هر چه سرشته باشند، جان من جان او و جان او جان من است."   

 امیلی برونته ( زاده ۱۸۱۸ در ثورتن یورکشر – درگذشته ۱۸۴۸ در هاورث یورکشر) خالق شاهکار ادبیات جهان: بلندی های بادگیر

پارسی برگردان: هاشم حسینی
 

*


 اثر دیگر او: 


عشق هرگز نمی‌میرد، تهران: شرکت سهامی کتاب‌های جیبی، چاپ پنجم،  ۱۳۵۴

فصلی در نفت

روزی روزگاری هفتکل...

4

مَم طاهر

محله ی جاروکارا، هفتکل، دهه ی 40 شمسی

"آهای گل... آهای گل..."

زن ها می زنند و می خوانند و می رقصند...

"مم طاهر" بهانه ای شده است برای شادی خود خواسته اشان...

"گبیر" با فیقک نای نای مجسمه را می زند...

زن ها که مجسمه می شوند، سکوتی محله را در بر می گیرد...

"همه گل" به سوی "مم طاهر" می رود تا در آغوش گرفته شود، اما "مم طاهر"، شرمگینانه جعبه ی شیرینی را به دست او می دهد و با شتاب رد می شود...

"دی احمد "که دارد از جلیقه ی مردانه اش پاکت سیگار اشنو را در می آورد، دست "مم طاهر" را می گیرد و دعوتش می کند به درون خانه:

-"خورزو، خسته ای... بیو بشین حیاط مون، رو تخت سیمی...تکیه به بالش...چای و چاس..."

من هم همراه آن ها وارد خانه می شوم... "حفیظ" پسرش سپاهی دانش است ...زنبیل را به پایه ی تخت تکیه می دهم...لیوان را از آب سرد کلمن پر می کنم برای لبان خشک "مم طاهر" ...

"دا  ئیرِج" از اتاقی بیرون می آید...

بیرون که می روم سر و صدا خوابیده و زن های منتظر آمدن تانکر آب شیرین، می روند دور تا دور لوله ی عمومی بنشینند و جلسه ی تبادل اخبار و مشاوره را ادامه دهند...

محله تازه دارد در سکوت فرو می رود که سر و صدای سگ ها بلند می شود...

موتور گشت "سروان افشار" دارد از سوی باختر، پیش می آید و از رو به روی منزل "کَل ممدلی" رد می شود، به این سو در سرازیری....

-_"دنبال چی اومده؟"

-"چی شده؟"

پرسش ها دهان به دهان می گردد...

زن ها همه نگاه اند رو به موتور که نزدیکتر و نزدیکتر می شود...

سگ ها اعتراض کنان در پی موتور می دوند...

ناگهان "بَلو"، از سر تل فریاد می کشد: "تانکر آب داره میاد..."

سطل ها و قابلمه ها به هم می خورند... زن ها بر می خیزند...کم کم تصویر تانکر آب، از دور - شفاف و روشنتر نقش می بندد و پیش می آید... سگ ها که تانکر را به خوبی می شناسند، هنوز با خشم تمام مأمور وسپا سوار را واق باران می کنند...

"همه گل" با پشت دست، ماتیک لبان را پاک می کند، لبخندی می زند و انگار که هشداری به کسی پنهان در این حوالی داده باشد، فریاد می زند:

هوی هوی! اُ اومد

گی حاتوم در اومد...

دنباله ی این داستان تاریخی را فردا یک شنبه بخوانید...

سوختگان نفت...

روزی روزگاری هفتکل...

3

مَم طاهر

محله ی جاروکارا، هفتکل، دهه ی 40 شمسی

در محله ی "جاروکارا" کوچه ی ما خبر پیچید:

 "مم طاهر داره میاد ..."

زن ها که منتظر تانکر آب هستند، شیطنت بار ، کِل می زنند و "همه گل" -- مادر چهار فرزند ریز و درشت را خطاب قرار می دهند که "دختر! چه نشسته ای؟ بلند شو نومزدت داره میاد!..."

زهرا گنگه هم ذوق می کند و لبخند می زند...

پایین کوچه، "دی کلبعلی" که به "مم طاهر" خسته نباشی خان..." گفته و او را به نوشیدن چای دم منقل دعوت کرده، به "انار بینایی" فرمون می دهد تا به"دی فلامرز" پیام برساند: "خان به محله اومده، براش پیاله ای دوغ خنک آماده کن..."

***

"جاروکارا" برق و آب نداشت... مردها به کوره پزی مشغول بودند و یا قاچاق ذغال، و سالمندانی بازنشسته مانند "مش استولا" و "سید ضامن"، شب ها هم چنان، در پناه رادیو ملی، منتظر خبرهای تازه بودند...

"جاروکارا" فقیر بود، اما همیشه شاد و همیار، غمخوار...

سقف خانه ها کاه گل بود... زمستان های پر باران، در آشپزخانه ی اشتراکی محله که پُخار نام داشت و سوختش از گاز ترش چاه های نفت  تأمین می شد، به آوازهای "گل محمد" گوش فرا می دادیم و تماشاگر شوخی ها، کشتی گرفتن های "اوس شعبون" و "خومکار" بودیم... و گاه  زمزمه های گنگ "عامو پرویز" را می شنیدیم که جمع گریز، با داغ خیانت نارفیقان بر دل، از غارت مال و تار و مار بنکوی تبارش می گفت و شبیخون نظامی .... 

به یاد عشق جوانمرگ اش که می افتاد، بی آن که متوجه ی من بشود،  سیلاب اشک بر پهنه ی سبیل و ریش انبوه ش فرو می بارید و دریغا که این خاکستر اندوه سالیانش را فرو نمی شست..

...

"مش استولا" با اعتقادی راسخ، اما صدایی که ناله مانند و زخمی بود، به "سید ضامن" می گفت "شک نکن سید! {مصدق} بر می گرده به میان مردم و "چرچیل" را دوباره عَنَک می کنه..." و "سید ضامن" که شب ها نقطه ی سرخ دوار لای انگشتانش خاموشی نداشت و تاریکی ضخیم و زایل نشدنی را هاشور می زد، از میان همسرایی ناودان ها، ندای همکاران بلک لیست شده اش در بیمارستان و پالایشگاه آبادان را می شنید که دست هایشان را حکومت نظامی، شبی از پشت خفت بند کرد، به شکم هایشان بلوک بتن بست و آن ها را در "اروند" انداخت...

...

شب ها، پخار شماره 15 انتهای محله ی جاروکارا، محل تجمع همسایه ها بود و پناهگاه رانده ها، فراری ها ... و درس خواندن ما بچه مدرسه ای ها...

بعد از محوطه ی "پخار شماره 15"، دشتی باز بود  رو به کوره های گچ پزی کا حسن بر دهانه ی کوه برآمده از سرچشمه و دره تلو که چاه های نفت آن جا بودند و لوله های فربه از پشت جاروکارا رد می شدند ... می رفتند... رگ های طلای سیاه باز هم می رفتند و آخر سر، به لندن و واشینگتن می رسیدند..... و "کا حسن" هم چنان در کهنسالی پتک می زد و نان از بازوی خود می خورد...

...

شب ها شیون شغال ها می آمد... و "عامو پرویز" که در قوطی برای خودش چای درست کرده و بیرون از گرمای پخار، چشم به کوه و کمر رو به رو دوخته بود، با خطی خوش در گوشه ی این دفتر، از زبان شهیدان راه آزادی می نوشت:

 به گلگشت جوانان یاد ما را زنده دارید ای رفیقان...

***

می پرسم: "عامو جان، سردت نیست این بیرون تو سرما؟"

و او پوزخندی می زند، و سر را به نشانه ی نفی، تکان می دهد...انگار که سیگار را ببلعد، دود را به درون ریه های بی تابش فرو می دهد و خسته جواب می دهد:

"مرد جوان! درونت نباید سرد بشه..."

و دیگر سکوت است و شعله گاز که دایره ی لرزانی را پیرامون ما نقش می زند...

***

آن گاه باران در می گرفت و شغال ها به او نزدیک تر... و رگبارها در "چل پله کون" قطع نمی شدند... و این "گل ممد" بود که داغدارانه، ناله می کرد و ما، ایستاده در بخار عمومی، دور از خولی و سروان افشار و جیکوهای خبر رسان، این نواده های جیکاک انگلیسی؛ همه... چشم هایی سراپا گوش، دور او دایره زده بودیم:

عبد ممد... لیلری ...وای سی چه تو مردی؟

چارشنبه ...بیسُ  وُ یکوم... وای خوت گل بردی...

 *

*

*

ناگهان همهمه ی کوچه امان را می شنوم: "اومد...داره میاد...خان اُوِید...مم طاهر از دیر ایا...پوتین به پاشه"

زن ها "همه گل" بالا بلند و همیشه به لبخند را آرایش کرده اند و من از میان آن ها می دوم به سوی دهانه ی کوچه...

"مم طاهر" سر و صورت را صفا داده... بوی ادکلن "بامبوس" اش در فضا پخش شده....

قوری را از گیره ی کمربند آزاد کرده، در زنبیل گذاشته است... در دست، جعبه ای شیرینی دارد، خریده از قنادی "رییسی" تا به عشق اش "همه گل" تقدیم کند...

دارد فاتحانه پیش می آید...

"خومکار" و "اوس شعبون" و "اورکی" فریاد می زنند: "دور شید!... کور شید! ...."  

کِل...کِل...!

زنبیل را از دست او می گیرم. اعتراضی نمی کند... پیشتر برایش از دکان "اخولی" هم خرید کرده بودم...

دامارون قد قد می کند...

"مم طاهر" حالا دیگر فحش نمی دهد... بر لبان باریکش، زیر خط سیاه سبیلی نجیب زاده، لبخندی جوانه می کند، می شکفد...

دنباله ی این داستان تاریخی را فردا بخوانید...

سنکا، پارسی برگردان عبداله کوثری

امان از ترجمه‌های عبدالله کوثری از نمایشنامه‌های سنکا و آیسخولوس... ترجمه‌های شعرگون... که باید مزه مزه‌شان کنی... نمی‌توانی زود پیش روی... صفحه‌ای می‌خوانی و باز می‌گردی و با صدای بلند می‌خوانی... این نثر شاعرانه است یا شعر منثور؟ هرچه هست فخر زبان ماست و قدر نادیده... و خوانده نشده... حتا از جانب کتابخوانان...

نمونه‌ای از متن: (لطفاً با صدای بلند بخوانید تا لذتش صد چندان شود)

آن‌گاه که مرده را در گور می‌گذارند
و واپسین آیین عشق به جای می‌آرند
و خواب شبی دیرپای بر پلک می‌نشیند
باور کنیم آیا که این تن زندگی در گور آغاز می‌کند
یا خود فریبی‌ست این که قصه‌ای کهن ساز می‌کند؟
پس کدام رای بخرد روا می‌دارد
که زنده‌ای از بهر مرده‌ای جان بسپارد؟
اگر آدمی جز در خواب آرامشی نمی‌گیرد
و از زیستن رهایی نمی‌پذیرد
باری، بگو که مرگ آیا جمله دردها را پایان می‌دهد
و خرده پاره‌ای از ما آیا از باد نابودی نمی‌رهد؟

هفتکل، سفره ی پوسیده... تکانده نفت..

روزی روزگاری هفتکل...

2

مَم طاهر

هفتکل، دهه ی 40 شمسی

***

"مم طاهر" با دیدن جیپ رییس شهربانی که از خیابان سمت "جاروکار" بنزین خونه ی "سید بنزینی" پیش می آمد و پیچ دهانه ی محله ی "برم گاویشی" رو به خیابان دبستان آسماری/ سینما کارگری را دور می زد، کجکی ایستاد. زنبیل مرغش را روی زمین گذاشت. دستی به کاکل مرغ کشید تا قد قدش را بشنود. سینه صاف کرد، محل قوری آویزان از کمر بندش را مرتب ساخت و سپس ماهرانه پشت به خیابان، از نگاه به جیپ خودداری ورزید...

...خودرو سرعت کندی داشت. مردی که بغل راننده نشسته و "سرهنگ گلشن" نبود، ساعتی پیش در پی غریبه ای که "مَمَل مچلو" خبرچین گزارش را صبح زود به آن ها داده و او به آن جا رفته و با دوربین اش از سوژه های مورد نظرش در محله ی "جاروکارا" عکس گرفته بود، با دیدن "مم طاهر"، کنجکاوانه از راننده پرسید:

-"این دیگه کیه؟"

-"قربان دیوانه است..."

-"چرا به ما پشت کرده؟"

"قربان عادتشه...از نیروهای نظامی بدش میاد...بد دهنه...اما بی آزار..."

-"از کجا میاره می خوره؟"

-"قربان، یک مرغ را میذاره تو زنبیل برا فروش ... و یک قوری را می بنده به کمربندش...آن ها را کسی ازش نمی خره...مردم هواشُ دارن...گدایی نمی کنه... اما شام و ناهارش رو به راهه..."

-"بهش نمیاد دیوانه باشد...چون پشت کرده به ما..."

   جیپ ایستاده بود. "مم طاهر" بی آن که صدایی در دهد و به جیپ نگاهی بیندازد، راه افتاد.. مرغ اش غرولند می کرد و او زیر لب فحش تازه ای را ورز می داد تا حواله ی کس و کار این مأمور بی همه کس کند... کاری به کار راننده نداشت، چون کس و کار او را می شناخت و به خوبی از موضع ضد سلطنتی اش خبر داشت...

-"جیپ هنوز ایستاده بود که موتور وسپای سروان افشار پیدا داد...."

-"اوضاع بازار چطوره سروان؟"

-"بد نیست... مشکوکم...این شهر هزار سر به تو دارد... اون یارو حسنپور... نتونستم مچش را بگیرم..."

-"اون غریبه که دیشب وارد شهر شد، قهوه خانه ی مریم نیامد برا شام...چای...؟"

-"نه قربان...سر پاسبان درویشی هم در گزارشش اشاره نداشته."

-"نظرت در باره ی این یارو چیه؟"

-"کدوم؟"

-"اون که دارد می رود طرف محله ی ویت کنگ ها!"

-" قاطی داره...چند بار بازرسی بدنی اش کردیم...چیزی پیدا نکردیم...اما جزو مخالفان حکومته..."

-"از تخم و ترکه های بختیاریی هاست..."

-"بله قربان..."

"وسپا" در جهت حرکت "مم طاهر" حرکت کرد و جیپ جهت بازار را پیش گرفت.....

دنباله ی این داستان واقعی را فردا بخوانید...

نفرین نفت

روزی روزگاری هفتکل...

1

مَم طاهر

پانزدهم اسفند 1346

نازالیا جان!

سلام...

این نامه را با عجله روی این تیکه کاغذ مزین به گل های صحرایی طبیعی می نویسم که در این دم دم های آخر سال، دو طرف لوله هایی نفتِ در حال عبور از پشت محله ی ما – "جاروکارا" ، سر از خاک بیرون می آورند و من، به شوق نوازش چشمان درشت و نجیب تو ،آن ها را با سریشم در گوشه های آن چسبانده ام ...

دیروز ، بی آن که باغبان شما متوجه شود، به محوطه ی جلوی بنگله اتان آمدم و کیسه کوچک کُنارهای رملیک را که ترش مزه هستند و تو آن ها را خیلی دوست داری برایت روی تاب مستقر در ایوان خانه اتان گذاشتم... تو نبودی و قلب بی قرار من با شدت تمام می زد...کمی در پناه ستون منتظر ماندم...جالب آن که سگ شما برایم دم تکان می داد و هیچ پارس نکرد!

دو سه بار صدایت زدم، آرام فقط آن طور که تو و من بشنویم...بوی وانیل و لیموی موهایت در فضا پخش بود...اما تو نیامدی و من برگشتم رو به حیاط پشتی اتان تا از کنار "بوی روم" ( اتاق اقامت خدمتکاران در خانه های کارمندی شرکت نفت) بگذرم...

از من خواسته بودی که دفتر دوم داستان های شهرم هفتکل را برایت بیاورم....آن را آورده و با ریسمان به پشت تاب ات بسته ام... آن را زود بردار و بخوان...فردا شب، بی آن که کسی مرا ببیند، به پشت بویلر آشپزخانه اتان می آیم...برای آن که مطمئن شوم این نامه را خوانده و آماده هستی تا با هم در باره ی آدم هایش صحبت کنیم؛ اگر موافق باشی، برای خوشحالی دل من با پیانویت، آهنگ دوست داشتنی هردویمان – آن موزیک آواز خوانی "دوریس دی" و بچه ها روی چمنزار فیلم "اشک ها و لبخندها" را بزن... نغمه ی متصاعد از سرانگشتانت، چتر محافظی خواهد شد، که ما را از شر موجودات مزاحم پنهان خواهد کرد...

...

بیشتر خانه های جاروکارا برق ندارند... ما چند لامپا نفتی و یک چراغ توری / زنبوری داریم که فقط تا سر شب روشن است و شب که بیشتر اهل خانه خواب هستند، من در اتاق کوچک ام که انباری خانه است، دیوار به دیوار خانه ی چهرازی ها – خانه ی کا حسن / عامو خومکار ؛ روی تخت برزنتی – یادگار کار پدرم در شرکت نفت آبادان، دراز می کشم. لامپای نفتی را تو رختخوابم طوری جا می دهم که هم انگشتانم را گرم کند و هم به من نورکافی بدهد تا بی تابانه از دیده و شنیده هایم برایت بنویسم... می ترسم سرکار استوار "خولی" و جناب سروان "افشار" ، این مأمورهای "ساواک" به کارهایم پی ببرند و بریزند توی خونه امان، کتاب ها، نوشته ها و بدبختانه تر از هم، عکست را که تو به من داده ای با خود ببرند... وای چه مصیبتی!

یک روز دوست دارم، همان لباس پسرانه ات را بپوشی، خرمن موهای گاکائویی ات را زیر کلاه کاسکت خوشگلت قایم کنی و بیایی ترک دوچرخه ی من بشینی تا تو را به دیدن محله امان ببرم ... به "دره تَلُو" برویم... مسیر لوله ها را نشانت بدهم و ببینی که طبیعت دور تا دور شهر ما مثل چرخش نورهای چشمانت تا چه حد، اسرار آمیز و بکر، پاک و پربار است...

می خواهم هم چنان که انگشتان ترد و کشیده ات به پشتم چنگ می زند، ترا از بازار عبور بدهم... مغازه ها را ببینی: "اکبرگَنده"..."رضوان"..."براوندها"..."صفی خانی" ، حاج جانعلی و رو به رویش "ایگدر" ، "درخشنده" داروخانه ی مرموز "محمدی"...نانوایی "نوربخش"...خلوت عمیق "عامو حسنپور" ... و...و.. همه را در همان دفتر که در تاریکی سینما کارمندی تابستانه، زیر صندلی ات گذاشته بودم|، برایت شرح داده ام.... و بعد آدم های ساده، فقیر، بی شیله پیله و با گذشت، اما بی خانمان را نشانت بدهم. بگویم این را که می بینی "مختار" است، به ظاهر خل و چل، اما تیماردار "سوزی کور "و دیگر گدایان و درماندگان شهر..... و او نشسته در سایه ی "بخار"، "عامو پرویز" – خان در به در است که دواخور مأموران محلی "سید جیکاک" انگلیسی شد تا آن ها به خیال خودشان، آخرین نفر از نسل معترض بختیاری های یاغی را نابود سازند... و آن بالا بلند کهنسال که همیشه تر و تمییز، کلاه جان وینی فیلم های وسترن را بر سر دارد، "کابنگرو"ست... و آن جوجه تیغی چاقالو، با انبوه موهای تیغ تیغی سر و صورت، "علی رحم اُ گوشت" است... و آن دستفروش سیار که مدام به مقامات فحش می دهد و من با دوربین لوبیتل روس ام عکسی از او گرفته و آن را لای دفتر به تو داده ام: "مم طاهر " است...

...

مم طاهر کوتاه قد است و از یک پا می شلد... تند و تیز است، اما کجکی، چون قایقی که نیمی از بدنه اش در حال غرق شدن است، یک وری، هم چنان که با تکیه کلام "هین... " که روی آن مکث می نماید، ناموس مقامات را از پایین تا بالا هدف پاندول آویزون خر "عزیز" می کند: ...و او هم چنان که مسیر رو به روی سینما کارگری، به سوی برم گاومیشی اول را خشماگین رد می شود، زیر لب می گوید:

"ای نامرد! ک..ر خر به تَهِ تَهِ تَهِ کُ... زن رییس شهربانی پِ- دَ- ر ---- سگ!"

روزهایی هم هست که او رو به مقصدی ناشناخته پیش می رود... غیبش می زند، اما بامدادن دوباره ییدایش می شود...

او همیشه زنبیلی در دست دارد که در آن، دامارون ( مرغ فربه) ای را برای فروش جا داده و یک قوری چینی پر نقش و نگار را که به سفارش یک مشتری نامعلوم فراهم آورده، با مهارت تمام از دسته با یک ریسمان به کمربندش بسته است...

هر وخت او را می بینمف از خودم می پرسم: دیشب کجا خوابیده بوده؟

کسی نمی داند...

هنوز دارد از دور می آید، سیه چرده، پوشاکی کهنه در بر - این جا و آن جا وصله پینه، اما تمییز...

جیپ رییس شهربانی پهلوی را که از دور می بیند...

***

دنباله ی این داستان واقعی را فردا بخوانید...

نفرین نفت...

روزی روزگار هفتکل...

1

مَم طاهر

پانزدهم اسفند 1346

نازالیا جان!

سلام...

این نامه را با عجله روی این تیکه کاغذ مزین به گل های صحرایی طبیعی می نویسم که در این دم دم های آخر سال، دو طرف لوله هایی نفتِ در حال عبور از پشت محله ی ما "جاروکارا" ، سر از خاک بیرون می آورند و من، به شوق نوازش چشمان درشت و نجیب تو ،آن ها را با سریشم در گوشه های آن چسبانده ام ...

   دیروز ، بی آن که باغبان شما متوجه شود، به محوطه ی جلوی بنگله اتان آمدم و کیسه کوچک کُنارهای رملیک را که ترش مزه هستند و تو آن ها را خیلی دوست داری برایت روی تاب مستقر در ایوان خانه اتان گذاشتم... تو نبودی و قلب بی قرار من با شدت تمام می زد...کمی در پناه ستون منتظر ماندم...جالب آن که سگ شما برایم دم تکان می داد و هیچ پارس نکرد!

   دو سه بار صدایت زدم، آرام فقط آن طور که تو و من بشنویم...بوی وانیل و لیموی موهایت در فضا پخش بود...اما تو نیامدی و من برگشتم رو به حیاط پشتی اتان تا از کنار "بوی روم" ( اتاق اقامت خدمتکاران در خانه های کارمندی شرکت نفت) بگذرم...

   از من خواسته  بودی که دفتر دوم داستان های شهرم هفتکل را برایت بیاورم....آن را آورده و با ریسمان به پشت تاب ات بسته ام... آن را زود بردار و بخوان...فردا شب، بی آن که کسی مرا ببیند، به پشت بویلر آشپزخانه اتان می آیم...برای آن که مطمئن شوم این نامه را خوانده و آماده هستی تا با هم در باره ی آدم هایش صحبت کنیم؛ اگر موافق باشی، برای خوشحالی دل من با پیانویت، آهنگ دوست داشتنی هردویمان آن موزیک آواز خوانی "دوریس دی" و بچه ها روی چمنزار فیلم "اشک ها و لبخندها" را بزن... نغمه ی متصاعد از سرانگشتانت، چتر محافظی خواهد شد، که ما را از شر موجودات مزاحم پنهان خواهد کرد...

   ...

بیشتر خانه های جاروکارا برق ندارند... ما چند لامپا نفتی و یک چراغ توری / زنبوری داریم که فقط تا سر شب روشن است و شب که بیشتر اهل خانه خواب هستند، من در اتاق کوچک ام که انباری خانه است، دیوار به دیوار خانه ی چهرازی ها خانه ی کا حسن / عامو خومکار ؛  روی تخت برزنتی یادگار کار پدرم در شرکت نفت آبادان، دراز می کشم. لامپای نفتی را تو رختخوابم طوری جا می دهم که هم انگشتانم را گرم کند و هم  به من نورکافی بدهد تا بی تابانه از دیده و شنیده هایم برایت بنویسم... می ترسم سرکار استوار "خولی" و جناب سروان "افشار" ، این مأمورهای "ساواک" به کارهایم پی ببرند و بریزند توی خونه امان، کتاب ها، نوشته ها و بدبختانه تر از هم، عکست را که تو به من داده ای با خود ببرند... وای چه مصیبتی!

   یک روز دوست دارم، همان لباس پسرانه ات را بپوشی، خرمن موهای گاکائویی ات را زیر کلاه کاسکت خوشگلت قایم کنی و بیایی ترک دوچرخه ی من بشینی تا تو را به دیدن محله امان ببرم ... به "دره تَلُو" برویم... مسیر لوله ها را نشانت بدهم و ببینی که طبیعت دور تا دور شهر ما مثل چرخش نورهای چشمانت تا چه حد، اسرار آمیز و بکر، پاک و پربار است...

   می خواهم هم چنان که انگشتان ترد و کشیده ات به پشتم چنگ می زند، ترا از بازار عبور بدهم... مغازه ها را ببینی: "اکبرگَنده"..."رضوان"..."براوندها"..."صفی خانی" ، حاج جانعلی و رو به رویش "ایگدر" ، "درخشنده" داروخانه ی مرموز "محمدی"...نانوایی "نوربخش"...خلوت عمیق "عامو حسنپور" ... و...و.. همه را در همان دفتر که در تاریکی سینما کارمندی تابستانه، زیر صندلی  ات گذاشته بودم|، برایت شرح داده ام.... و بعد آدم های ساده، فقیر، بی شیله پیله و با گذشت، اما بی خانمان را نشانت بدهم. بگویم این را که می بینی "مختار" است، به ظاهر خل و چل، اما تیماردار "سوزی کور "و دیگر گدایان و  درماندگان شهر..... و او نشسته در سایه ی "بخار"، "عامو پرویز" خان در به در است که دواخور مأموران محلی "سید جیکاک" انگلیسی شد تا آن ها به خیال خودشان، آخرین نفر از نسل معترض بختیاری های یاغی را نابود سازند... و آن بالا بلند کهنسال که همیشه تر و تمییز، کلاه جان وینی فیلم های وسترن را بر سر دارد، "کابنگرو"ست... و آن جوجه تیغی چاقالو، با انبوه موهای تیغ تیغی سر و صورت، "علی رحم اُ گوشت" است... و آن دستفروش سیار که مدام به مقامات فحش می دهد و من با دوربین لوبیتل روس ام عکسی از او گرفته و آن را لای دفتر به تو داده ام: "مم طاهر " است...

...

مم طاهر  کوتاه قد است و از یک پا می شلد... تند و تیز است، اما کجکی، چون قایقی که نیمی از بدنه اش در حال غرق شدن است، یک وری، هم چنان که با تکیه کلام "هین... " که روی آن مکث می نماید، ناموس مقامات را از پایین تا بالا هدف پاندول آویزون خر  "عزیز" می کند: ...و او هم چنان که مسیر رو به روی سینما کارگری، به سوی برم گاومیشی اول  را خشماگین رد می شود، زیر لب می گوید:

"ای نامرد! ک..ر خر به تَهِ تَهِ تَهِ کُ... زن رییس شهربانی پِ- دَ- ر ---- سگ!"

روزهایی هم هست که او رو به مقصدی ناشناخته پیش می رود... غیبش می زند، اما بامدادن دوباره ییدایش می شود...

او همیشه زنبیلی در دست دارد که در آن، دامارون ( مرغ فربه) ای را برای فروش جا داده و یک قوری چینی پر نقش و نگار را که به سفارش یک مشتری نامعلوم فراهم آورده، با مهارت تمام از دسته با یک ریسمان به کمربندش بسته است...

هر وخت او را می بینمف از خودم می پرسم: دیشب کجا خوابیده بوده؟

کسی نمی داند...

هنوز دارد از دور می آید، سیه چرده، پوشاکی کهنه در بر - این جا و آن جا وصله پینه، اما تمییز...

جیپ رییس شهربانی پهلوی را که از دور می بیند...

***

دنباله ی این داستان واقعی را فردا بخوانید...