روزی روزگاری هفتکل
فصل دوم
حسنپور: مردی در پشت
سنگر پیشخوان
8
در راسته
ی اصلی بازار، مشتریان بی صدا خرید می کنند. "مختار" مثل همیشه ساکت، دست "سوزی کور" را گرفته، او را به
سوی "قهوه خانه ی مریم" هدایت می کند. "سوزی کور" لجوجانه می پرسد:
"صدای همهمه ایا...چه
خبره؟"
"مختار" مثل
همیشه، در پاسخ، با صدای زیر جواب می دهد: "دنیا کُس خریه!"
دارند از جلوی مغازه ی "رمیار" رد می شوند که "خدارحم چهارلنگ" را می
بیند، بی تاب، سیگار دود می کند...
نگاهی به انگشتان او می
اندازد.
"خدارحم" پاکت
سیگار را به سوی او دراز می کند به تعارف، "مختار" با صدای بم، بلند
تشکر می کند و دست "سوزی" را رها....
"خدارحم" با
لبخندی گوشه ی لبان بانگ می زند:
"استاپ!"
"مختار" می ایستد
و "سوزی" با نگاهی کورانه، دور وبرش را می پاید:
"ئی خدارحم کُر مللا
ممد تفنگچی ایلخانی نی؟"
"ها..."
صدای زیر مختار را می شنود، خونسرد، بی تفاوت و راز آلود... پس می ایستد به
انتظار. "مختار" پاکت سیگار "آپادانا" را از دست "خدارحم"
می گیرد. نخ سیگاری بیرون می کشد، با کوره
ی سرخ سیگار دست "خدارحم" می گیراندش... پک های عمیق می زند...
مشتریان می آیند و می
روند...
"کوچه پشت دکون حسنپور
چه خبره عامو مختار؟"
"قشون کشی به در پشتی
ملا حسنپور..."
صدای بمی دارد لحن "مختار" این بار...
در شهر او را به دو صدایی می شناسند... هر صدا برای حالتی و در جواب پرسنده ای، آدم
آزار یا آشنا، اهل یا مأمور،گویش بختیاری یا مهاجر، پولکی یا آدم حسابی...
"انار" عرق کرده، گونه هایش گل انداخته... پنهان پشت
ستون سنگی، پچ پچ می کند:
"ئی کشنش؟"
"سگ کی باشند..."
ایرج صدایش را بالا می برد، گردن هم چنان سیخ...
نیمروز آفتابی پر ماجرایی
است در این کوچه پرت، دور از چشم شهر. ششلول پرِ سرهنگ و دستان خالی "عامو حسنپور"...
مأموران مسلح کوچه را قرق
کرده اند، مبادا کسی حمله کند و یا از پستوی "حسنپور" کسی شلیک کند، آسیبی
به سرهنگ وارد شود...
"خولی" هم چنان کلت
را به سوی "پشمک" نشانه رفته... مأموری اصرار دارد:
" ترتیبش ُ بده..."
ناگهان
"حسنپور" از در می زند بیرون. بلند قامت، اما لاغر و خمیده ، پوست
سپید با خاکستر پر پشت مو..."پشمک" نگاهی به کلت می اندازد و سینه ی
انسان دوست داشتنی اش که هدف گرفته شده...می غرد و کوچه را شلوغ می کند...چشمان "انار"
پر از اشک است و مشتان "ایرج" و "هوشنگ" فشرده...
"حسنپور"
رو به "خولی" می رود نزدیکتر تا سپری گردد بین اسلحه ی مرگبار و معصومیت
اساطیری عشق سگانه به انسان.
"پشمک" خطر را
بیشتر احساس می کند... می خواهد بجهد روی سینه ی "خولی" و خرخره اش را بجود... اما "حسنپور" مانع می شود، فریاد
تمسخر آمیزی می زند:
"حیا کن نمی
بینی مهمون داروم جغله! اینا شخصیت
های متمدنی هستند!"
دست چپش را که بالا می برد،
سگ آرام می گیرد...
می رود دورتر از صحنه، گوشه
ای آرام می گیرد، اما هوشیارانه چشم از کلت بر نمی دارد، آمده ی حمله.
حالا "افشار نستله" را می بینیم، یکی از مأموران مخفی که
در محله ی جاروکارا مرتب با موتور وسپا پاترولینگ می کند و گاهی سر به سر زن ها می گذارد؛ دارد با "سرهنگ گلشن" حرف می زند. اشاره می کند به "حسنپور":
" قربان، غیر نظامی، علی زاهد حسنپور..."
"حسنپور" ایستاده
بی خیال، همان لبخند را گوشه لب دارد.
"سرهنگ گلشن" با ترشرویی فرمان می دهد:
"همه آماده ی سرکشی از مناطق تعیین شده... بروید
پشت حاتم آباد و دره تَلو..."
سر بر می گرداند و سرتاپای "حسنپور" را می نگرد. اما
چیزی نمی گوید.
باد خنکی می وزد... چشمان
خیس "انار" ، هم چنان خیره مانده اند به صحنه ی دوئل.
"نصیر ایفل" که
مأمور بی رحمی است در بازار، اما کتک خور خوبی از دست زن همیشه ماکسی پوشش اش؛ می
پرسد:
" قربان سر پاسبان نامدار را فرستادم پیِ موزول
دستگیرش کنه... الان دم قهوه خونه مریم طلاست ..."
"این سه تا مأمورا را بردار ببر بَرم گاومیشی اول...اون
یارو سبیل پازلفی را دستبند می زنی میاریش شهربانی...بی برو برگرد... اما
تو، بیست دقیقه دیگه برمی گردی با پیام های تلگراف... جیب را بده عراسوند
بیاره بغل فروشگاه شرکت، استور..."
کوبش پوتین های نظامی به نشانه ی اطاعت در فضا
طنین می پیچد:
" اطاعت سرهنگ!"
"ممد چرچیل" که همراه با "رمضون"،
بر سطح بام کاهگل "مسافرخانه امیر کبیر" گرز در دست سنگر گرفته، جویده
جویده می نالد:
"کارمون
ساخته س! ... بی تفنگ و سوار و توپخونه..."چشمان ماشی اش لبالب از
نگرانی است...
"رمضون" آن چنان
خاموش که خود صدا را نمی شنود، می پرسد:
"سی چه؟ "و ممد چرچیل عصبانی می شود:
"سی
چه!؟ اومدن حسنپور را بگیرن تیربارون کنن،
بعدش تو ایگوی "سی چه؟"
سرهنگ با دست به مأمورانش علامت می دهد که بروند و
او را تنها بگذارند ...
"حسنپور" اما بی آن که واکنشی نشان
بدهد، بی تفاوت به این تشریفات نظامی می
نگرد و منتظر است این میهمانان ناخوانده هر چه زودتر از آن جا بروند و او بتواند
سیگاری بگیراند.
دقایقی بعد، همه ی مأموران رفته
اند، غیر از خودِ جناب "سرهنگ گلشن".
"حسنپور" می خواهد بگوید: " سلام جناب سرهنگ! چه عجب از ئی
ورا!"
اما ترجیح می دهد سلامی خالی کند... بعد تصمیمش عوض می شود و سکوت می کند.
"کلانتر گلشن" اما پا پیش
می گذارد ، جلوتر می آید، لحن صدایش را تغییر می دهد:
"آقای؟..."
با آن که اخم کرده، اما در چشمان گربه ای اش، تصاویری از
مهربانی موج می زند و لُپ های گوشتالود سرخ و سپیدش او را جدا از پاگون های نظامی و آن ردیف ستاره
های طلایی روی شانه ی پِت و پهن؛ مردی اهل شوخی و صمیمیت می نمایاند.
ییکر باریک، قد خمیده و
پوست زرد و چشمان ریز و موهای پرپشت خاکستری حسنپور در نقطه ی مقابل بدن او
قراردارد:
"..مخلصِ همه حسنپور... خدمتگزار ارباب رجوع..."
پی آیند این داستان، فردا شب، پس از چراغانی
آسمان...