دیدار از بهبهان ۵۰ سال پیش از این
" با عطر مهربان خاطره"/ سفرنامه ای چاپ نشده از دهه ی ۵۰ شمسی/ هاشم حسینی
بخشِ "در گذر از بهبهان"/۱
...
به تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۵۳ با تعطیلی کلاس های دانشکده ی "سه گوشِ" دانشگاه جندی شاپور، من دانشجوی رشته ی زبان انگلیسی، از سوی دوستِ فرزانه و پر مهرم حسن زرهی که دانشجوی زبان و ادبیات پارسی است(و اکنون در تورنتوی کانادا سردبیر "شهروند")، دعوت می شوم با هم به زادگاهش سریک(میناب، بندرعباس) که کنار دریا غنوده نزدِ مادرش که می دانم همان دریای با سخاوت است برویم.
پدرش ناخدای لنج باربری بین بندرعباس و کویت است.
پس عازم شیراز می شویم.
پس از آن که باربر میان سال، خیسِ عرق از پله های باربند اتوبوس پایین آمد، راننده گفت:
- بقیه سوار شَن...
حسن و من بالا رفتیم و نشستیم. کسی سیگار می کشید. خانواده ای: پدر و مادر و دختر و پسری نوجوان، در چهار صندلی پشت سر ما بلند بلند حرف می زدند. چَق چَق آدامس جویدن دهنی ناپیدا موسیقی متن شده بود.
روی دو صندلی بغل ما دختر و پسر جوانی که ساعتی بعد فهمیدیم خواهر و برادرند و دختر شلوار لی پوشیده بود، روی آن بلوز دو جیبی... با مدل موی گوگوشی و پسر سرتا پا جین با کلاه سِت هم رنگ به تن داشت...
اتوبوس که پوزه به جاده ی خروجی شهر گذاشت، فضای درون اتوبوس آرام گرفت...
بعضی ها به خواب رفته اند.
بر می خیزم تا از کیف کولی بالای سرمان بسته ی آجیل را بیرون آورم که متوجه می شوم آن که اگزوز دودش به ما می رسد، زنی میان سالست با سه بچه ی قد و نیم قد.
پسر پشت سر از مادر می پرسد:
- مامان! کی می رسیم شیراز؟
- شیشِ صُب.
اما آن مادر عقب تر، آرام ابر دود را بیرون می دهد:
- نه! چار و نیم می رسیم و هوا هم خیلی سرده..
اکنون اتوبوس غرّش کنان دلِ به کوه داده و مار سیاه جاده به درون سینه اش خزیده است.
راننده کاست دیگری را در دهن باز ضبط می گذارد تا بهمن علاء دین، خنیاگر تازه محبوب خوزستان "دختر لچک ریالی" را بخواند و خواب بد موقع را از کله ام بپراند:
خُت گلی...تیات گُلن...اَرسات گلابن...
سر بر می گردانم. چشم های بیشتر مسافران، پیر و جوانان؛ حتّا کودکان سراپا گوشند...
از "رومز"هم رد شده ایم که حال حسن به هم می خورد. شاگرد راننده با پلاستیکی به سویمان می دود.
استفراغ خشک او بند نمی آید.
مادر بزرگی کُندگام با خس خس سینه اش، به سویمان بال می گشاید. پرتغالی به دست حسن می دهد:
- بو کن! حالِ مزاجت عوض بشه...
حسن می گیرد و بو می کند.
- پسِرونُم...خواستید بِهبِهون پیاده شین بیاین خونه ی مُ...
به من اشاره می کند:
- رنگش زردچوبه ایه...باید بِهبهون ببریش دکتر...
- چشم مادر...
اتوبوس شتاب دارد.
چراغ های دور دست، نزدیک تر و نزدیک تر می شوند...
/۲
...
پلک های حسن سنگین شده اند. امّا او خواب نیست.
به خود پیچیده، چنگ زده به شکمش..
به پیشنهاد شاگرد راننده که با پتویی دوباره آمده سراغمان، آن را زیر سر حسن می گذارم و جایم را به او می دهم، پاهایش را بکشد.
- حالا بیا بریم جلو. دو تا آبجو تگری در یخدان نگه داشتم، با هم بزنیم...
بسته ی آبجو و پاکت سیگارِ Vantage را بر می دارم و دنبالش راه می افتم...
بغل دستِ راننده که می نشینیم، به او آجیل تعارف می کنم. او با گفتن "نه" تشکر می کند و آن را پس می زند. به قول خودش: "طایفه ی ابو هندل*، هنگام دست به فرمان بودن، برای آن که خوابشون نبره، فقط تخمه جاپونی می شکنن..."
شاگرد راننده که خیالش راحت شده حسن و من دانشجوییم، از کناره ی صندلی نزدیک در، کتاب پرفروش "چاخان" عزیز نسین را بیرون می کشد(برگردانِ رضا همراه) و نشانم می دهد:
- خواندن کتاب بهترین سرگرمی منه توی این همه کوه و کمر...
- چه کار عاقلانه ای!
- کتاب نخونم، طاقت از دست می دم...
- چه طور شد که وارد جماعت ابوهندل شدی؟
- از بچگی عاشق ماشینا بودم...اما یتیم زیر بالِ ننه بزرگم، از نداری فقط ۵ کلاس درس خوندم...
مشغول نوشیدن که می شویم، سکوتی تفکربرانگیز بینمان دیوار می کشد.
اما در فضا، موسیقی و پچ پچ هایی جریان دارد.
صدایی تُودماغی را از پشتِ سر می شنوم:
- تا بهبهان چه قدر مونده؟
جواب قطعی از دهان پیرمردی بیرون می آید:
- هنوزشه... چُرتی بزنی رسیدیم...
صورتِ شاگرد راننده گل انداخته و ما دوباره صحبت می کنیم. او حواسم را به نکته ای جلب می کند :
- می دونی چیه داداش؟ بیشتر مردم متوجه نیستن که راننده های بیابونی برا خودشون اصولی و اعتقاداتی دارن...فرق اونا با بعضی از راننده های تازه کار امروزی که ادایِ "پسر کامبیزیا" را در می آرن، زیاده...اینا با شلوار ِ پاچه گشاد و کمربند پت و پهن، پشت رل که می شینن، انگار تُوی ابرا آپولو می رونن!
تازگی ها، یکی از اونا را دیدم که از گردن بندش صلیب آویزون بوده! یارو یقه پیرهنشُ نمی خوابونه، دکمه ها را تا وسط سینه باز می ذاره. گاز می ده و از توی آینه بالا سرش، دختر یا زنی را که مسافر تنهاییه و نشوندش پشت سرش، دید می زنه!
جاده دارد دشتی روشن را که به کوهستان تاریک تکیه داده، هاشور می زند.
شعله های "بید بلند" تابلوی زنده ای از آتشگاهی در این منطقه اند که هزاره ایست خاموش مانده...
به بالای سرِ حسن بر می گردم. زیر چشم هایش پفِ کدری مایه بسته، چهره اش مچاله شده و ناله کنان نفس می کشد.
بیرون: کوه، شب، باد.
از لای شیشه ی پنجره، رایحه ی ناشناخته ی علفی به درون آمده است.
جاده که از جلوی تنگه ای پیچ می خورد، درختی تنها برای مسافران بیدار دست تکان می دهد...
بوی پراکنده ی عود، بهبهان، ساعت یازده و نیم شب:
ارگان(که تازیان آن را ارجان خواندند) یا آریاگان، نام شهری باستانی در نزدیکی بهبهان کنونی بوده که دیرزمانی بازارشهری باستانی به حساب می آمده معتبر، اما اکنون نیمرخی روستایی دارد...
حسن را کمک می کنم پیاده شود.
شاگرد اصرار دارد بمانیم:
- اتوبوس که از پیچ ها بگذره، حالِ رفیقت بهتر می شه...
اما ما بیرون از آن در میدان اصلی شهر هستیم.
حسن خمیده خمیده خود را به کناره ی خیابان می رساند. روی سکویی می نشیند.
کیف ها را که تحویل می گیرم، آن ها را کنار او جا می دهم.
نفس تازه ی بهار را حس می کنم. رسوب عطر زمستانی نرگس زاران دور دست هم با تنفس خاک زایا در آمیخته...
اتوبوس به حرکت در می آید و می رود.
دو مرد میان سال و جوانی زیر بیست سال که دارند شاد و شنگول آواز می خوانند، از گوشه ای به سوی ما پیش می آیند. دارند از کنار ما رد می شوند که می پرسم:
- شب شما خوش! مهمان خانه ای سراغ ندارید؟
جوان می گوید "هست، اما اتاق خالی ندارند..."
و ناپدید می شوند.
چشمم به یک مغازه ی خیّاطی در آن سمت تاریک میدان می افتد.
به سویش می روم.
به نزدیکیِ در که می رسم، صدای التماس آمیزِ مرد را می شنوم که به چرخِ رنگ و رو باخته ی از کار افتاده ش می گوید:
- حَلا وختش نبود با وفا! خبر نداری سه روز مونده به سال نو؟ اون هم با ئی چنتا سفارش که رُو دسُم مونده؟
*handleدستگیره، اهرم، راه انداختن👇
نخستین خودروها با چرخاندن یک دستگیره(هندل) که حکم استارت را داشت روشن می شدند. ابو(بابا) هندل یعنی کسی، راننده ای که کارش چرخاندن این دستگیره بود. بعدها به طنز، رانندگان را ابو هندل می نامیدند. اصطلاحاتی مانند ابو هندل، ابوقراضه و ابو طیّاره هم وارد ادبیات پارسی شده اند.(>>احمد محمود، آل احمد و اسماعیل فصیح)
/۳
...
راه می افتیم. بادِ خنک رو به نیمه شب که می وزد و حسن هوس می کند از دکّان پیشِ رویمان دو شیشه 7up خنک بخریم و بنوشیم، حالش جا می آید. صورت سبزه ی زیتونیش رنگ و رویی می گیرد.
کمی جلوتر با دیدن جگرکی که دود اشتها برانگیزیش فضا را انباشته، می گوید گشنه اش شده...
پشت میزی زیر درخت بید می نشینیم.
فوری، دو سینی پیشِ رویمان قرار می گیرد. وای چه مائده ای! لای هر گِرده ی نان محلی، سیخِ درازِ پر ملاطی خوابانده شده و کنارش قاچ های پیاز و نارنج...
می خوریم.
- دوغ یا نوشابه؟
- دوغ.
گِندهای جگر درشتند. به یادِ گفته ی استادم خانم دکتر شنل در دانشکده ی "سه گوش" می افتم که یک بار گفته بود رستوران هایی در بعضی شهرها هستند که میزان خوراکی های سِرو شده اشان بیشتر و ارزان تر از جاهای دیگر است. به آن می گویند generous portion(سهم سخاوتمندانه)...
نصف سیخ حسن می ماند و من تکه های آخر را بدون نان می خورم.
- آقا چه قدر شد؟
- مهمان ما باشید...والا! مهمان برکت این سرامونه...
حسن که سرِ حال آمده، تشکر می کند و می گوید:
- به راستی که کاسبی مانند شما حبیبِ خداست...
آخرش موفق می شوم به زور حساب می کنم. دکاندار که با عجله دارد قطعات تازه و درشت دنبلان ها را به سیخ می زند، سر را پایین می اندازد:
- پنش تومان، قابل شما را نداشت...
هنوز پشت میز نشسته، در حال نوشیدن چای پای منقل که رایحه ی خوشِ زغال بلوط می دهد،
با هم مشورت می کنیم که برای خواب کجا برویم؟
حسن صلاح را در آن می بیند به نزدیک ترین کلانتری برویم و از افسر کشیک بخواهیم فکری برای جاخوابمان کند. فردا صبح هم بلیط رفتن به شیراز را می خریم...
- خیلی خوب...
ناگهان بوق بوق ماشین هایی که خیابان را انباشته اند، کارگری را که دارد سینی و سیخ های خالی را جمع می کند، به رقص وا می دارد. مشتریان هم انگشت ها به دهن، سوت و سوت و سوت می زنند...
سر و صداها، اهالی چند خانه را که در حال پختن شیرین های محلی و آماده کردن خمیرِ پالوده ی بهبهانی هستند، کنجکاوِ تماشا به بیرون می کشاند. شلیک ترقه ها سگی پیر را از خواب می پراند.
کادیلاک عروس و داماد که با گل و روبان آذین بسته شده، پیشاپیش همه، چراغ های داخل و بیرونش روشنند. چند دستگاه پیکان لوکس و جوانان، رامبلر سپید و بنزِ آخرین مدل، در پس و کنار کادیلاک بوق می زنند. زن میان سالی که چشمان درشت و چهره ی هلویی رسیده ای دارد، سر را از سواری شورولت بیرون می آورد و با صدایی خوش و محکم ندا در می دهد:
- ئی ره دیر کُجه بیده؟
چند زن جوان ایستاده در پیکاپ پشت سر، سپر به سپر که لباس های رنگارنگ محلی پوشیده اند، در پاسخ، همسرایی دلنشینی دارند:
- ئی قسمتِ خدا بیده...
/۴
...
حسن می گوید برویم کلانتری شاید جایی برایمان پیدا کردند.
مرد پشت میز کنار ما با سبیل های گورکی وار و چشم های نافذش که بخار تند الکل از دهانش بیرون می زند و به ما تعارف کرده در خوردن دنبلان با او سهیم شویم، می شنود و می گوید:
- کمی بندیر۱! ئی کودی۲ آخرمه...خودم ئی برمتون کلونتری...افسر کشیک باهام هُم دُرنگه...
لقمه ی درشتی را که در آن برش دنبلانی با پر پیاز چپانده و آخرین رمق نارنج را بر آن چلانده، به سویمان دراز می کند:
- فرمایین!
به تشکر سر می جنبانیم.
آن را از زیر پرچین پرپشت سبیل، در دهان می چپاند.
صدای صاحب جگرکی می پیچد:
- هی غلومی! وخت دستمال بازی به شات و شیت عروسی تموم واوید...بیو برو اُفت و کُفت۳ سرِ میزا را جَم کن!
غلومی که هنوز از حال و هوای رقص بیرون نیامده، انگار نقشِ یک از رقصندگان باله ی دریاچه ی قو را ایفا می کنند، کِژ و مِژ با کُهنه/تکه پارچه ای در دست به این سو می آید.
مرد که برخاسته، یال سبیل ها را به دو سو دست می کشد و خطاب به او می گوید:
- تا مُ برُم رخشه چالو۴ کنم، از اُو حُبانه گیلاسی اُ بیار برام...
به ما اشاره می کند راه بیفتیم.
پشت فرمان می نشیند و استارت می زند.
غلو با شتاب به سویش می آید و ماگ رویی پر از آب را به دستش می دهد.
اوسا آن را به سوی ما دراز می کند:
- بفرمایید!
- نوش!
لیوان را سر می کشد:
- غلو! دایه ت شی نکرده؟
- نه اوسا...بندیرته!
بشکن زنان می رود.
ما که بار و بندیل را جا داده ایم، سوار شده ایم.
می راند.
از کوچه ها میان بُر می رود تا زودتر به مقصد برسد.
وارد خیابانی می شود. به کلانتری می رسیم.
به من اشاره می کند:
- تو فقط با مُ بیو داخل...
همراه او وارد کلانتری می شویم.
افسر نگهبان با دیدن او لبخندی می زند.
گپ و گُفت آن ها گُل می کند.
افسر با تِحکُم فرمان می دهد:
- سرباز خدارَمی!
جوانی سپیدروی ریزه، ظاهر می شد. پاها را به هم می کوبد.
- بدو چایی بیار!
افسر دست به قلم می برد.
کاغذی را به دست من می دهد و می گوید:
- اوسا! ببرشون ساختمونِ پیشاهنگی...
سفارش کن مه رضا کُمین۵ اتاق مرتب با رختخواب تمییز بهشون بده و صبحانه براشون یادش نره!
اوسا به پا می خیزد. کله را سیخ بالا می برد، پاشنه های کفش را به هم می کوبد و بلند فریاد می کشد:
- سپاس جناب سروان!
- آزاد!
صدای قدم هایی بی حال از دالان پشت در به گوش می رسد.
- هان چی می خِ ین؟
اوسا نهیب می زند:
- مه رضا چه قد بخوری و بخُوسی؟! کُمت شده گونی سه خط! درِ باز کن!
دسته ای کلید به جرینگه می افتد.
در باز می شود.
مَه رضا قیافه ی همایونِ هنرپیشه را دارد در فیلم "تُپُلی".
تقلا می کند جلوی خمیازه اش را بگیرد، می خندد:
- اوسا! چه عجب!
- مهمون داری...
برگه ی معرفینامه ی افسر نگهبان را از من می گیرد و به دست او می دهد...
واژه ها:
۱بندیر(مندیر): انتظار
۲ کُودی: لقمه(>کاتی)
۳اُفتُ کُفت: خرده ریزه ها
۴چالو: روشن
۵کُمین: شکم گنده، شکمو
✍️
/۵
...
ارّابه ی زمان از روی نرده های یک بامداد پریده است.
ساختمان پیشاهنگی مرتب و پاکیزه است.
از راهرو که دیوارهایش پوشیده از قاب عکس ها و ویترین های شیک است، تماشاگرانه و بی تعجیل رد می شویم. دانش آموزان دختر و پسر شهر، پاپیون زده: سرِحال، شاد و خوش لباس در ملاقات با سالمندان و بیماران، گل و شیرینی، جعبه های بیسکوییت در دست دارند.
دختری دبیرستانی بلند بالا، با موی گیره زده پشت سر که دامن دکولته و بلوز سپیدی دارد، پیرزنی روستایی را در آغوش گرفته که دارد او را می بوسد.
زنی با شلوار چسبان و پیراهن کراوات زده، کودکانی را که دارند سرود می خوانند، به درون خانه ای هدایت می کند...
زیر این عکس های رنگی، با خط خوش شکسته نوشته شده:
"پیش آهنگان شهر تاریخیِ بهبهان در حال کار نیک"
تُپُلی مه رضا که خواب از سرش پریده، به ما می گوید برویم به سوی اتاق آخری دست راست راهرو.
می رویم.
او چند لحظه بعد، سوت زنان می آید. به سرعت ملافه ها و پتوها را بر می دارد و می برد.
و چه زود، فِرز و وظیفه شناس، با ملافه ها و پتوهای تازه بر می گردد که بوی خوشی می دهند. آن ها را از او می گیریم و روی تخت هامان پهن می کنیم.
- گشنه تون نیسِه؟
- نه متشکر...
- پس بروم براتون تُنگ اُ بیارُم...
پارچ و دو لیوان کریستال را روی میز می گذارد.
- صب ساعت چند بیدار ئی شین؟
حسن جوابش می دهد:
- حدود ساعت هشت نه...
- صبحانه چه ئی خورین؟
حسن نگاهی پرسشگرانه به من می اندازد.
می گویم:
- هر چه جنابعالی میل بفرمایید...
سرش را تکان می داد.
قدمی بر نداشته، انگار چیزی را به یاد آورده، می ایستد:
- تعارف نکنین، شما مهمون عزیز بهبهونین...مُ سرم بره سر بالش، زود خُ گیرُم!
یخچال پرِ پُر: پرتغال میوه، آجیل، بِسکُوت...
آدم گشنه خوابش نی بره...خلاصه از خوتون پذیرایی کنین!
بیرون می رود و پژواک سوت او در دالان می پیچد.
دراز می کشیم.
چراغ را خاموش می کنم.
نور ملایمی از بیرون، نسیم وار به درون اتاق سرک می کشد...
چشم ها را می بندم، اما کو خواب؟
صدای خواب آلود حسن را که می شنوم، نگاهی به تختش می اندازم.
- راستی! یادمون رفت...
- چی را؟
- بگو کی را!
- چه کسی؟
- هم کلاسی من در رشته ی ادبیات سه گوش..نجف غفوری...
- آهان! بچه ی با معرفتِ ناف بهبهُون! از فعّالان کمیته ی اعتصاب دانشجویی...
- آره...داره یادم میاد یک بار به من گفته بود، در تعطیلات پایان تِرم، در مسیر بندرعباس که از اهواز به شیراز می روم، سری به خونه شون بزنم...
- فردا می تونیم ببینیمش...
- چه طور؟
- نشانی این دوست را از تپلیِ مهمان نواز این سرای کارهای نیک پیشاهنگی می گیریم. باهاش گشتی در شهر می زنیم...موسیو مه رضا حتمن پدرش را می شناسه...
- آره خودش یک بار گفته بود بابام آخوندِ روضه خونیه، راهنمای حج و با بچه هاش رویّه ی مسالمت آمیزی داره...
اهالی او را به خوشنامی، مهربانی و دستگیری از نیازمندان می شناسند...
- آن هم با پسرش نجف که در دانشکده ی ما به گرایشِ تندِ مارکسیستی لنینیستی معروفه!
- یکی دیگه از بچه های ادبیات، جبرئیل هاشمی است، دمخور با نجف...این دو، تنها ایدئولوژی سالم و راهنمای بشر را کمونیسم می دانند...می گویند "ادبیات می و مطربی و این هذیان های تعهد گریز بعضی نوپردازان" را قبول ندارند. موضوع اصلی آن باید داس و چکش باشد...
کم کم چشم هایمان را لشکر فاتحِ خواب، به امر خستگی راه می بندد...
/۶
" با عطر مهربان خاطره"/ سفرنامه ای چاپ نشده از دهه ی ۵۰ شمسی/ هاشم حسینی
بخشِ "در گذر از بهبهان"/۵
صبحِ خنک بیست و هفتم اسفند ۱۳۵۳
با نشانی خانه ی نجف غفوری در جیب که سرایدار مهمان نواز خانه ی پیشاهنگی در اختیارمان گذاشته، زیر آسمان ابربار شهر به سوی دفتر بلیط فروشی اتوبوس بهبهان- شیراز می رویم. بلیط در دست، بارهایمان را تحویل انبار می دهیم و خود سبکبار و با خیال راحت، به سوی خانه ی عموزاده ی سببی ارنستو چه گوارا پیش می رویم...
در بازار شهر هستیم که باران ملایمی، شفاف و خوشبو بر سر و رویمان فرود می آید.
رو به کوچه ای می ایستیم که روستاییان بویراحمدی آمده برای خرید یا دوا دکتر اتراق کرده اند. اجناس خریداری شده را که بیشتر قند و چای، حبوبات، پارچه و دارو هستند، بقچه بندی می کنند... حسن دوربین Canon را از غلاف بیرون می کشد و پیاپی شلیک می کند. مادری نوجوان که در حال شیر دادن نوزاد است، بال روسری رنگارنگ را بر سینه می کشاند...پیرمردی که به لِف۱ گوشه ی لب کبریت می کشد، چشمِ نگران را از دهانه ی لنز بر نمی دارد...
کنار او که می ایستم، سرخوشانه عطر ناب کِلُور۲ را حس می کنم. چشم ها را می بندم تا تصاویری از دشت های تاول زده ی منطقه ی نیاکانیِ جانکی را تماشا کنم...
پیش می رویم. آن سوتر، روستاییان دیگر سر و صدا کنان در حال خرید هستند. مردی که لحاف ابری نازک نویی را زیر بغل دارد و دیر به محل رسیده، در پی وانت GMC قراضه ی تیک آف کرده می دود...
راه را به درون بافت دست نخورده ی محله ی قنواتی ها کج می کنیم. مردی تاس، با ریش بلند خاکستری و محل ته تراش سبیل، گونی گندمی را بر الاغ به سوی آسیا پیش می برد..
و این هم خانه ی قدیمی با درگاه چوبی و دیوارهای کوتاهِ حج مُلا غفوری.
دست را دارم به سوی کوبه پیش می برم که غرّش صدایی در فضا می پیچد:
- آهای با توام!
صدا آشناست.
این مرد جوان کوتاه قد که پوست بلوند و سبیل طلایی باریک و کم پشتی دارد، کسی نیست جز نجف که نامش در لیست سیاه حکومت ثبت شده است. می خندد و پیش می آید. کلی بارِ میوه و شیرینی آجیل از دو دستش آویزانست.
- خوش اومدین...
زنبیل و کارتن کوچکی را زمین می گذارد و ما را به آغوش می کشد.
با پا به لنگه ی باز در می زند.
- بریم داخل! شیراز بی شیراز! فعلن مهمون بهبهونید...
وارد می شویم. سرایی ساده، کلنگی با پشت بام کاه گلی، ولی با پنجره های این زمانی.
ما را به درون اتاقی که کف آن را فرش های دست باف پوشانده اند، هدایت می کند و خود برمی گردد تا اجناس خریداری شده را تحویل بدهد:
- دا! مهمون داری!
جَلد و خندان با سینی پارچ آب لیمو و چند لیوان برمی گردد.
بر رف کوتاه، تعدادی قرآن چیده شده است. روی دیوار رو به رو، قاب عکس بزرگیست که خانواده را در حال زیارت نشان می دهد: پدر، مادر و فرزندان همگی کفِ دست های راست به حالت تسلیم بر سینه، به حالت جدی ایستاده اند...پسرکی حدود ده دوازده ساله که از بقیه ی بچه ها بزرگترست و کنجکاوانه درون دوربین را می کاود، این هم دانشکده ی ناآرامِ آرمان خواه ماست...
به مجلدات کتاب آسمانی اشاره می کند:
- بابا شب های جمعه، این جا قرائت قرآن می ذاره...
پس از پذیرایی مقدماتی، از خانه بیرون می آییم.
از فاصله ای نزدیک، عبدُل باسِط:قاری خوش صدا که لحنی اپرایی دارد، سوره شمس را می خواند:
- اِذَ شّمسُ کُوِرَت...
آن گاه که خورشید را تاریکی می پوشاند...
نجف می گوید:
- کسی مرده...
سراپا گوشم که ناگهان نجف دستور قاطعی صادر می کند:
- بلیط را بده ببینم!
آن را می گیرد.
- می ریم پسش می دیم. مادرم برا ناهار دست به کارِ قلیه ماهیه...
از خیابان های اصلی که پوسترهای "انقلاب سفید" آن را آراسته اند رد می شویم. این جا و آن جا، علاوه بر نام های پهلوی زاده، نماهایی از اعلیحضرت همایونی خدایگان شاهنشاه آریامهر را می بینیم که ایستاده رو به جمعیت هواخواهش، در حال تکان دادن بازوی راست است، دارد نوید ورود به "تمدن بزرگ"را می دهد...
نجف اطلاعاتِ وسیع و شگفت انگیزی در باره ی تاریخ، فرهنگ، پیشه ها و طبقات بهبهان دارد.
هم چنان که گوشه و کنار شهر را با نگاه دقیق تری می نگریم، او با حرارت و علاقه ی عمیقی، بهبهانِ چند هزار ساله را که از معدود بازارشهرهای اولیه ی ایران است، به ما می شناساند.
در یک جا به نکته ی روشنگرانه و تازه ای اشاره می کند:
- ... آیا می دانستید بسیاری از واژه های زبان باستانیِ ناشناخته مانده ی خوزی که قدمتش هم سنِ سرزمین پارس است، در گویش ارگانی/ بهبهانی باقی اند؟
و جالب تر آن که واژه های دیگر این زبان در گویش های دزپیلی(دزفولی)، شوشتری و بختیاری هم زنده مانده اند؟ و مهمتر: این واژه های مشترک پراکنده در اقلیم های مختلف خوزستان، بیانگرِ هم خانواده بودنِ بهبهانی با شوشتری، دزفولی و بختیاری است؟
دوربین را از دست حسن می گیرم تا از سوژه ی موتیفی شهر چند عکس بگیرم:
مناره ها/ گنبدهای بالا آمده در گوشه و کنار: چیره بر کوچه های باریکِ دیوار خشتی، امام زاده ها، مساجد و خانه هایی که در تار و پودشان رگه هایی از معماری پیشا اسلامی را می بینیم...
واژه ها:
۱ لِف: سیگار دست پیچ
۲کِلُور: تراشه های ساقه ی گندم یا جویِ درو شده
🌹
/۷
نیمروزِ خیس خیابان هایی با بوی رنگارنگِ کاهگِل و سبزینه در بیست و هفتم اسفند ۱۳۵۳
در مسیر بیشتر مرد می بینیم تا زن...
حسن و نجف دم در مغازه ای لوازم تحریری می ایستند که کارت های نوروزی متنوعی را از بندهایی آویخته است. بعضی از آن ها خوشبو و چند تا اِکلیل پاش شده اند...
با دیدن دروازه ی باز مسجدی قدیمی، کنجکاوانه به آن سو می روم.
در محل دستشویی، پسرکی را می بینم که در کنار پدرش: سر و جامه ی هر دو گچ آلود، در حال گرفتن وضوست. او پس از کشیدن مَسح، با کف دست ها خاکِ لباسش را می تکاند.
پدر دهن زیر شیر آب برده، یک نفس می نوشد و می نوشد:
- خدایا راضیم به رضات، شُکر...
در صحن خلوت، پیرمردی در حال خردکردن نان در کاسه ی چینی پر از آبگوشتِ پر ملاطِ گلداریست، بزرگ. کنار او، جوانکی که بازوی چپش به شکل عصا فلج شده، با شک آمیخته به ترس نگاهم می کند.
شبستان را دور می زنم. به محراب نگاهی می اندازم...
بیرون می آیم.
راه می افتیم.
با دیدن عَلَم هایی سبز بر لبه ی بامی، بالای درِ خانه ای، نجف می گوید: این ها نشانه حج رفتنِ آقا و خانم خانه اند...
وارد محله ای دیگر می شویم که خانه ها اعیانی و بزرگند.
نجف که انگار سندِ جرمی پیدا کرده، به شاخ گوزنی اشاره می کند:
- می بینید؟ گوزن بیچاره ای را شکار کرده ن، گوشتِ شُ کباب کرده ن؛ بعد کله ی بیچاره رُ چسبونده ن بالا دروازه ی مجللِ شون تا خودشون چشم نخورند!
به محله ی "آخوندها" می رسیم.
نجف که لحن خشمگینی پیدا کرده به خانه ای درندشت اشاره می کند با دیوارهای بلند و ایوان دار:
- منزلِ یک فئوداله، اشرف احمدی که سرمایه دارها و عناصرِ متنفذِ شهر گوش به فرمانشند...
می گویم:
- او باید اشراف زاده ای اصل و نصب دار و به قول انگلیسی ها gentlemanی آداب دان باشد...
- این حرفا چیه می زنی؟ رفتی زیر دستِ استادای بریتانی اِمریکایی رشته ی انگلیسی، آن چنان مُخِتُ زده ن که از فرهنگ مملکتت و حقوقِ پرولتاریا جهان غافل شدی...
- حسن جان! ما استادان فرانسوی هم داریم...
- سگِ زرد برادر شغاله...
- امّا یکی از استادهای فرانسوی ما موسیو جانسِز، نام پسرش را به خاطر علاقه ی بسیار زیادی که به فرهنگ و ادبیات ما دارد، "حافظ" نام نهاده...
جوابم را نمی دهد.
به خانه ای اشاره می کند:
- خب گوش کن! همین آقایِ به قول تو جنتلمن شهر ما، از افراد معتمدِ حکومته...
- حکومت مرکزی مستبد؟
- پس چی؟!
حسن فرکانس گفتگو را عوض می کند:
- ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم...
حسن سخنش را قطع می کند:
- بریم جلوتر...اون جا! توی اون خرابه تا صحنه ی گویایی از ستم بشری را نشانتان بدهم، شاید عرق شرم بر پیشانی انسان بنشاند...
به کوخی می رسیم، رمبیده که یادآور سکونتگاه های دوره برده داربست. بشری ژنده پوش و زجر کشیده که اهالی دیوانه اش می خوانند، به دیدن ما حالت تدافعی به خود می گیرد. حسن با گویش غلیظ بهبهانی به او می فهماند، ما از دوستانش هستیم:
- این دو تا ایرانگرد...آمده اند کمکت کنند...
به نزدیک او که می رسیم، حسن به زبان پارسی سلیس معرفیش می کند:
- آقا مَه شفیع(محمد شفیع) مالک ساختمان های گران قیمتی بود که با کلک و زور از دستش بیرون آوردند...بعد دوا خورش کردند...
از محمد شفیع می پرسد:
- درست می گم؟
- ها، پَه نَدُرُسه؟ حَلا ایگون مُ کَلوویُم...
نجف ادامه می دهد:
- می گویند آقا محمد شفیع دیوانه شده...یک بار که کارگران شهرداری مشغول کار بودند، به نزدیک این خرابه که رسیدند، او خودش را انداخت جلویِ ماشینشان...ترسید مبادا آمده اند خرابه را هم از دستش بگیرند...
حسن پیشنهاد می کند برویم برایش ناهاری تدارک ببینیم.
نجف می گوید اهالی به او می رسند...
راه می افتیم. غمی سمج به درونم چنگ می زند. کنجکاو می شوم نگاهی دوباره به او بیندازم.
از شکاف دیوار خرابه اش می بینمش. فرسوده از ستم، پیری، فقر و ترس...
دور می شویم.
در کوچه ای فرو رفته در دل محله، به خانه ای می رسیم که مردی تکیده، کوتاه قد و فعّال در حیاط قرون وسطایی آن دارد حُلّه۱ می بافد. از زیرِ بازوانِ کوتاه و دست هایی کوچکش، حله های رنگارنگ و نفیسی بیرون می آیند...
توضیحات:
حُلّه: پارچه ی مخصوص که پیشینه ی یافت دیرینه ای در شهرهای بهبهان، شوشتر و دزفول دارد. در لفظ محلی به آن حِله و بافنده را حِله باف می گویند.
📚
/۸
پسینگاهِ رایحه ی خمیر ورآمده و سبزی های سرخ شده ی کوچه ی گمشده ی تاریخ...بیست و هفتم اسفند ۱۳۵۳
حیاط را دستی صبور و دقیق به خوبی جارو زده است.
نیمی از پیکرلاغر حله۱ باف در گودال زیر مکوی۲ فرو رفته است. دخترکش با پارچِ شربت آمده نزدیکش ایستاده...
تق تق دستگاه در گوش زمان می پیچد.
راستی! چند هزار سال پیش بود که نخستین تقه ی تولید جانور ابزارسازی به نام انسان به صدا درآمد؟
اوسا روایت می کند و آخر سر می گوید:
- روزی یه حِلفه ئی بافُم...
به عبایی نو نوار که از میخ آویخته اشاره می کند...
- حِله ی کُلُفت، چِقه(جبه) نوم داره...
نگاهم به سبزه هایِ بیرون آمده از بیخ دیوارها می افتد که پیشاپیش خوشامدگوی بهارند.
بدرود ای صنعتگرِی که نسلتان را منقرض نمی خواهیم.
از کوچه ای می گذریم که ورم ترش خمیر با رایحه ی سبزی های خورشی در حال سرخ شدن می آمیزد. خانه ها دارند مقدم بهار و مهمانان نوروزیشان را خوشامد می گویند...
نجف می پرسد:
- گُشنه نیسین؟
نه هنوز.
به محلِ "بشیر نذیر" در حاشیه ی شهر که دشتِ سرسبزیست، پوشیده از گل های وحشی و گندمزار می رسیم. فضای این جا از عطر بابونه و پنیرک رسیده اشباع شده است. به یاد سطری از سفرنامه ی سر جان هنری لایارد(۱۸۹۴ لندن-۱۸۱۷فرانسه) می افتم که کتابش۳ را از کتابخانه ی دانشکده به امانت گرفته ام. او جایی با شگفتی تمام به خاک حاصلخیز بهبهان اشاره می کند و یادآور می شود:
"...دشت بهبهان، بهشت ایران است..."
باد بازیگوش بر گستره ی سبز تیره، نقطه های سرخ و زرد را تکان می دهد...
دو پیرمرد که به گفته ی حاضران بیش از ۲۵ سال است این جا چای و توتون به بازدیدکنندگان(زُوّار دینی؟) عرضه می دارند، اصرار می کنند به ما بباورانند که:
- این دو بزرگوار: بشیر و نذیر از یاران نزدیک پیامبر اسلام و امام اول، امیرِموءمنان بودند...
پیرمردی که در حال کشیدن پیپ است و عطرخوش توتون Captain Black آن ما را واداشته دست به سیگار ببریم، روایت دیگری از این دو قبرِ متعلق به دو تاجر یهودی دارد که سمتِ دفن آن ها مغایر با جهتِ گور مسلمانان است.
سیگارِ معطری که نجف می گیراند و نخی هم به من تعارف می کند، Half & Half آمریکایی نام دارد. هر پاکت چهار تومَن. با توجه به دریافتی دانشجویی امان: ۵۵۰ تومان، بهای آن گران نیست...
پیرزنی را می بینم که در حال چیدن گیاهانی درمانیست. او به گیاهی اشاره می کند و می گوید:
- ساقه های اینو بذاری گوشه تُو(اتاق)، هیچ پشه سراغت نیا...
آن سوی اتاقک "بشیر و نذیر" رد محو راهی را می بینیم که بنا به گفته ی حسن: راه مالروی بهبهان به بندر دیلم بوده...
در این فصل، راکب و پیاده، از هر سن و جنس خود را به آغوش گشاده ی گوشه ی عشق آمیزِ بهشت می رسانند. دوچرخه سواران، موتور رانان، ماشین هایی از هر مدل می آیند و می آیند تا نیمه شب را به صبح برسانند...
بساط چای، کباب و شراباََ طهورا، پاسور، خیام/ حافظ خوانی برقرار است...
محفلی جوان که از خلوت به جلوت در آمده اند، سنتور و تار، تنبک و ویلُن هایشان را به نوا در آورده اند. خواننده اشان: جوانی خوش چهره که با لحن داوودی می خواند:
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند...
پیرمردی تکیه داده به عصا زمزمه می کند:
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا! چون شیر مادر کن حلالش...
کامیونی که بوق زنان از راه می رسد، در ساحل این بندرگاه سبز توقف می کند. لشکری از یک خانوار گسترده: ریز و درشت، نوزاد در آغوش مادر، کودک و بزرگ سال از پشت آن به پایین می پرند...
توضیحات:
۱ حُلّه: پارچه ی مخصوص که پیشینه ی بافت دیرینه ای در شهرهای بهبهان، شوشتر و دزفول دارد. در لفظ محلی به آن حِله و بافنده را حِله باف می گویند.
۲ مَکوی=ماکو: بخشی از دستگاه بافندگی که نخ یا الیاف دور آن پیچیده می شود...
۳ Early Adventures in Persia, Susiana, and Babylonia., John Murray (London, 1887) , 2 volumes
💌
/۹
شبِ گُفت و لطف در خانه ی دوست،
بیست و هفتم اسفند ۱۳۵۳
پس از بهبهان گردی که بیشتر با گرفتن عکس از شهروندان سپری شده، شامگاه، به قرائت خانه یا سرای مهمانِ خانه ی بابای نجف:حج ملا غفوری بر می گردیم.
به پیشنهاد حسن، دو جعبه ی شیرینی و یک کیلو آجیل درهم خریده ایم و با خود آورده ایم.
هنوز باب و مام نجف را ندیده ایم.
هر دو: حسن و من، پس از تن شویی و تعویض لباس، تکیه داده به پشتی، خستگی در می کنیم.
نجف که می خواهد بیرون برود، می گوید باید بر و بچه ها را خبر کند امشب بیایند اینجا.
در این سالن از تلویزیون و یا رادیو خبری نیست...
رادیوی Toshiba را از کیفم بیرون می آورم. وقتش هست رادیو "پیک ایران" حزب توده ی ایران را بگیرم.
آنتن را تا آخرین حد بالا می کشم. پارازیت زیادی فضا را انباشته... صدای ضعیف که بیشتر جملاتش نامفهوم هستند، اخباری را می خواند. دفتر روزنوشت ها را بیرون می آورم و مشغول نوشتن می شوم.
حسن فیلم پرشده ی دوربینش را بیرون می آورد و فیلم جدیدی را در آن جا می دهد.
یک دست به نوشتن دارم و دست دیگر به تقلا برای برگرداندن فرکانس فراری؛
که در باز می شود. بابای نجف: کوتاه، اما ورزیده، با محاسن خاکستری و بی عمامه، با خنده ای که فابریک این خانواده است، خوشامدگویان، سینی استکان ها، قندان و چند جام کوچک پر از پولکی، شکلات و مویز را به سویمان می آورد.
پشت سرش، پسرکی که همان لبخند را دارد، فلاسک چای در دست می آید سلام می کند و مودبانه می گوید:
- خونه ی خودتونه!
و خنده کنان می رود.
پدر که از اوضاع دانشگاه می پرسد، پرسش هایی در باره ی اوضاع و احوال اساتید فرنگی دارد. هیچ از دیانت و سیر و سلوکِ حلال و حرامشان نمی پرسد.
از او می پرسم:
- نظر شما، یعنی در واقع علمای دینی در باره ی شاه مملکت چیست؟
می خندد. سرش را تکان می دهد. نگاهی به حسن می اندازد که خاموش و خیره او را می نگرد.
به یک جمله بسنده می کند:
- اهل دیانت را با ترازوی سیاست وزن نکنیم...
به فکر فرو می روم:
چه ضربه یِ بیدار باشی!
او با آرامش چای می ریزد و می گوید:
- آن که خیال می کند دیانت دارد و به سیاست توسل می جوید، خَسَرالدنیا و آخرته۱...
وقتی می گویم خانواده ی حسن، دیندارانی اهل تسنن هستند، این بار با لبخندی که با درخشش چشمنان نمناکش همراه است، دست ها را بالا می برد:
- خدایا! به عظمتت شکر ...
انگار دارد حسن را به سلطان ملکوت نشان می دهد، زمزمه می کند:
- بار اِلاها! این جوانِ نحیف سنی است و اسمش حسن...نامی گرفته شده از لقبِ حَسَنَین، فرزندان داماد پیامبر، حسن و حسین...و او با این سیّد حسینی، صیغه ی اخوت بسته...
خدایا! عاقبت به خیرشان کن!
بغض راه سخنش را می بندد.
بلند می شود. عذر می خواهد که باید برود خانه ی متوفایی در آن محله روضه بخواند و بازماندگان را تسلی ببخشد. از ما می خواهد چند روز مهمانشان باشیم تا با ما محاوره ها داشته باشد...
ما هم بر می خیزیم. حسن کنارم ایستاده، آهسته می گوید:
- حِس می کنم او عارفیست دوست داشتنی که از کتاب تذکره الاولیای فریدالدین عطار نیشابوری بیرون زده...
بی اختیار شیطنتم گل می کند، نظر پدر خانواده را در باره ی پسر شورشیش، نجف بپرسم.
- آقا نارحت نیستید او خلاف اعتقاداتون حرف می زنه و حتا تبلیغ می کنه؟
آرام نگاهم می کند:
- خیلی دوسِش دارم...چون در کلام و عملش صادقه...اولادمه...
یعنی من از خدا بالاترم؟ خالقی رحمان و رحیم با این همه مخلوقش از هر رقم؟
خاموش به سویِ در می رود، می ایستد. سر را بر می گرداند:
- شما دو تا، هم برای مادر نجف و هم من، اولادمونین...
وقتی آدمیزاد یکی را از ته دل، نه سی(برای) مال دنیا دوست داره، دوستداراش را هم دوست داره...
سر را تکان می دهد و می رود.
شام را که برنج توله۲ ای لذیذ است، با کاسه ی روغن محلی بغل هر بشقابمان و در پایان با حلوای آرد برنج و حلوای انگشت پیچِ خوشگوار به عنوان پس خوراک(دِسِر) می خوریم.
حدود ساعت ده شب، چند تن از هم محله ای ها، عمو/ دایی زاده های نجف هم وارد می شوند...
صحبت ها اول در باره ی موسیقیست: آشورپور، مرضیه، دلکش، داریوش، پری زنگنه؛ فیلم های سینمایی و آثار صادق هدایت و چوبک، دُنِ آرام...
سپس، شوخی ها شروع می شود. معرکه دار اصلی نجف است. همه را می خنداند...
کم کم همه ی راه ها طبق معمول این سال ها به سیاست ختم می شود.
یکی از عمو زاده ها، تصادف امروز در مرکز شهر را شرح می دهد:
- امروز پاسبانی سوار بر موتور با سرعت در خیابان شلوغ زد به یکی از روستایی های بخت برگشته ی بی آشنا...پرتش کرد یک ور...خونین و مالین...تازه سرکار هم طلبکار هم بود... فرشته ی عدالتِ در خواب، او را به حال خود آزاد گذاشته...
دیگری می افزاید:
- ماَمور دولت بودن انگار این حق را به طرف می ده که هر کاری دلش می خواهد بکند. زور بگه...
- حالا خدا نکنه یه خبرچین ساواک باهات بد بیفته، حسابت با کرام الکاتبینه...
- برای همینه که، اشراف شهر سعی می کنند از میان یک ماَمور متنفذ شهر، داماد یا عروسی برای خودشان دست و پا کنند تا در بوروکراسی تنیده با رشوه و پارتی بازی یک حامی داشته باشند...
در همین حین، عموی نجف که لُپ های گوشتالود و غبغب افتاده ای با ته ریش مرتبی دارد، پاکتی تخمه آفتابگردان تازه بو داده شده در دست وارد می شود.
نجف می گوید:
- اگر مملکت با راه و روش علمی و قانونی اداره بشه و سیستمی جوابگو حاکم باشه، نه اراده ی شخصی مستبد، یک ماَمور بیسواد زورگو نمی تونه برای درآمدهای نامشروعش شهری را روی انگشتِ دست های آلوده ش بچرخونه...
عمو می خندد:
- بنازم به سوادت، هوش و حواست!
نیمه شب است.
حسن می گوید:
- نجف جان! اگر موافق باشی، فردا در تدارک بلیط بهبهان شیراز باشیم، جه طوره؟
نجف اخم می کند:
- از ئی حرفای نامربوط نزن جناب آقای حسن زرهی سریک زاده!
یکی از حاضران می پرسد:
- سریک دیه کجاست؟
- بخشی از میناب در بندر عباس، چسبیده به دریای پارس؛ در شمال خاوری تنگه ی هرمز که شغل اصلی مردمش دریانوردی و واردات جنس از خارجه ...
نجف با حالت جدی ساعت خاموشی را اعلام می کند:
- خب، به قول قدیمیای بِهبُهُو، حَلا دیه شیت خو(سوت خواب) را زده ن.
باید آماده ی خواب بشیم تا فردا دیر بیدار نشیم...
جمعِ آماده ی رفتن، یکی یکی شب به خیر می گویند و ما را ترک می گویند...
با تعجب از نجف می پرسم:
- فردا مگه چه خبره؟
- قراره با چند تا از بچه ها شما را ببریم روستا دودانگه...خیلی خوش می گذره...
لبخندزنان می گوید:
- بروم تشک و لحاف بیارم.
همه رفته اند و حسن دارد خمیازه می کشد.
نجف با حالتی جدی می پرسد:
نمی خواین برین دست به اُ ۳؟
باید فردادصبح زود بیدار بشوم و رادیوی میهن پرستانِ چریک های فدایی را گوش کنم و بعدش صدای روحانیت مبارزِ حجت الاسلام دعایی...
✍️
توضیحات:
۱
خَسَر دنیا وَل آخره:
زبانزدی که برگرفته از آیه ی یازدهمِ سوره ی حج است:
خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ، ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ؛
یعنی:
اینان که در این دنیا و جهان آخرت زیانکارند، نشانه های آشکاری از زیانکاریند...
۲
توله(پنیرک): خوراکی رایج و مقبول، که نه تنها در بهبهان، بلکه در هفتکل و روستاهای بختیاری پخت و پز می شود و خواص دارویی بسیاری دارد.
این گیاه رویان در اواخر زمستان را آب پز کرده بعد در روغن محلی دارای پیاز تفت داده، سپس رب انار، نارنج(لیمو ترش)، نمک، زردچوبه، فلفل و رب گوجه به آن می افزایند و با برنج دم کشیده مخلوط می کنند...
۳
دستشویی، مستراح، توالت
🕊
/۱۰
شادروزی سبز به گُلگشت در دامنه های بهبهان،
بیست و هشتم اسفند ۱۳۵۳
با صدای موتورها که دم در اعلام آماده باش برای گلگشت زده اند، سرحال و شاد، سیر و پر، از خانه ی غفوری ها بیرون می زنیم.
نجف معرّفی می کند:
- این داش مجید خودمون که میکانیکهه...با موتور یاماهای ماهش!
- چه سعادتِ فراموش نشدنی!
و این هم حضرت داوودِ محفل عاشقان: استاد فریبرز...
- آشنایی با شما، همیشه آهنربای جان ما برای دیدارهای دوباره ی بهبهان است...
ناگهان فضا حال و هوایی خاص به خود می گیرد:حافظ صبوحی زده، رندانه از دهان فریبرز که موتور سیکلت هوندایش را به دم در آورده و خوش می خواند، در گوشم زمزمه می کند:
صبح است ساقیا! قدحی پرشراب کن!♡دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن!♡زان پیشتر که عالم فانی شود خراب♡ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن!♡خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد♡گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن!♡روزی که چرخ از گِل ما کوزهها کُند♡زنهار! کاسه ی سرِ ما پرشراب کن!♡ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم♡با ما به جام باده ی صافی خطاب کن! ♡ کار صواب، باده پرستیست حافظا!♡برخیز و عزم جزم به کار صواب کن!
نجف دور او به سماع در می آید. می چرخد و می چرخد.
بر چهره ی گُرگرفته اش، گلاب های عرق نشسته...
همین که می ایستد. به فریبرز می گوید:
- اگه خاطرخوات، مادام ماه خاور این جا بود، کِل ئی زد و بلند ئی گفت تا همه بشنفن:
- فریبو! مُ به قربونت! بیو بِلُم از گُلُپت، ماچی بچینُم!
مِر بنُم سیر به پوزت و بُتت تا خَش بمیرُم! ۱
فریبرز می خندد.
حسن می پرسد:
- این مادام ماه خاور که خاطر خواهِ آقا فریبرز هستش، کیه، کجاست؟
نجف نگاهی به مجید می اندازد که دارد می خندد و بعد سر را به سوی ما بر می گرداند:
- مادام ماه خاور که زیبارویی دل رباست: بریژیت باردوی ارجان، بلند بالا، تیه و نُفتش گُلویی۲، لُواش کاغذی....
مجید که نمی تواند جلوی خنده ی خود را بگیرد، اعتراض می کند:
- دیگه بسه کافر!
می پرسم:
- این بانوی خوشگلی که عاشق استاد فریبرزه، عجب سلیقه ای داره، معلومه موسیقی شناس و اهل دله!
نجف لحنی جدی به صدایش می دهد:
- چه اهل دلی!
مجید صدایش را بلند می کند:
- داش نجف دیگه بسه!
حسن کنجکاو می شود:
- خواهر شماست؟
فریبرز که از خنده روده بر شده و دیگر نمی تواند جلوی خود را بگیرد، افشاگری می کند:
- دولو ماه خاور، مادر بزرگِ آقا مجید، نود و چند سالشه، چهار تا شوهر را خاک کرده و خودش می گه دو شاه آخر قاجار و رضا شه یادشه...
عازم روستای دو دانگه، ما شش نفریم، سوار دو موتور. دو نفرِ از ماهمراه: یکی آقای نشیبی آموزگار دو دانگه است که ما را به آن جا دعوت کرده و دیگری(؟) آموزگار خلف آباد که این چند روزِ تعطیلی آخر سال به بهبهان آمده است.
در خیابان، بیشتر خریداران روستایی هستند...
جلوی دکّانی می ایستیم که صاحبش شوهر خواهر نجف است. تعارف می کند دمی بنشینیم. به پذیرایی، جعبه ی بیسکوییتی را باز می کند...
درد دل ها دارد:
- ...دهاتیا با زمان سابق خیلی فرق کرده ن. اَوَلا اطمینونشون به کاسب جماعت از زمین تا آسمون بود، حَلا هیچیه قبول ندارن...
- چرا؟
- بانکا عقیده شونه خراب کرده ن...
مردی که سر و صورتش باندپیجی شده و گونی سنگین بر دوش از کنار ما رد می شود، به سوی انبار ساختمانی قدیمی می رود که زمانی کاروانسرایی تجاری بوده...
به سویِ دودانگه پیش می رویم. جاده رود سیاهیست که از میان دریایی سبز راه باز کرده است. باد بوی بابونه و خوشه های رسیده و پر دانه ی گندم و جو را دارد.
موتور رانان ما برای چند کشاورز رها در دل زراعتِ پر برکت، دست تکان می دهند. عده ای: زن و مرد در حال چیدن علف هستند...
به مکانی در جا زده در زمان می رسیم که دولت آن را در تقسیمات کشوری شهرک اعلام کرده است.
کنار مسیر ورودی آن، مدرسه ای راهنمایی می بینیم. آقای نشیبی توضیحاتی می دهد و از جمله می گوید:
- مختلطه: تعداد دختر ها دوازده نفره، یک سوم پسرها...
وارد می شویم. دودانگه ی برخوردار از بافتی سنتی و ساختمان هایی خشت و گلی، یک پستخانه، کشتارگاه و فروشگاه(تعاونی روستایی)دارد. این ها ساختاری نوساز و آجری دارند.
جاگیر که می شویم با یکی از روستاییان که از علاق مندان آقای نشیبی ست، برای کند و کاو در این فضای سرسبز بیرون می آیم.
در محوطه ی باختری روستا، نمای ساختمانی سپیدِ دو طبقه، برخوردار از معماری اشرافیِ یادآور معماری ساسانی قاجاری که ستون های برافراشته، اما تا حدی رنگ و بو باخته دارد، توجه ام را جلب می کند.
- خانه ی زمینداری به نام آقای مُعیین زاده بوده که آن را وقف سپاهی دانش و امورات تحصیل بچه های روستا کرده...
- خودش کجاست؟
- تهرانه...فرزندان درس خوانده ای داره که چند تایشان مهندس و دکترند، یکیشان هم تاجر سرشناسیه...
- در و پنجره ها شکوه رو به فراموشی دارند...
- آره...بیایید برویم داخلش را ببینیم... تعطیله...هیشکی نیست...
با احتیاط پا به درون می گذارم. حیاطی وسیع، درخت ها و کرت بندی ها...
زنی روستایی با نوزادی در بغل و دخترکی در پی به سویمان می آید.
می پرسم:
- این خانُم و شوهرش سرایدار این جا هستند؟
- نه، گمانم آمده ن پیش سرایداری که می بینیمش...
می خواهیم وارد ساختمان بشویم که صدای پیرزنی پژواک می بندد:
- خیرولا! جُسِ چه ایگردی؟
راهنما او را به من معرّفی می کند:
- نوری جان همه کاره ی اینجاس...برای سپاهی ها نون و ماست می آورده...اتاقی هم در این ساختمان داره...
با او به حال و احوال، مرا هم معرّفی می کند.
پیرزن قد و قامت استواری دارد، با چشم های عسلی غلیظ و تُرنه های حنا گذاشته...اما چهره ی پرچروک او حکایت از فقر و رنج سال ها چنگ انداخته بر جسم و جانش دارد...
او تعارف می کند به اتاقش برویم و چای بنوشیم.
می رویم.
پیش از آن که یادم برود، به او اسکناسی را عیدی می دهم. می بوسدش و بر چشم ها می گذارد.
از لبخند رضایتش سرخوشم.
اتاقی کوچک، اما تر و تمییز دارد با دیوارهایی پوشیده از پوسترهای انقلاب شاه و ملت، رضا شاه سوار بر اسبی سرکش، شاه جوان در حالات مختلف...
آن طرف بالای تختِ خواب،
عکس رنگی جدا شده از وسط مجله ای خارجی(به احتمال زیاد Play Boy) را می بینم که زن و مردی لخت در هم آمخته اند...
دیوار سمت راست، سراسر پوشیده از عکس های فرح دیبا: ملکه ی خوشپوش است...
و سمت چپ، پوستر بزرگیست به نمایشِ ولیعهد نوجوان که دارد توپ را فاتحانه به گل می زند...
توضیحات:
۱
فریبو! مُ به قربونت! بیو بِلُم از گُلُپت، ماچی چینُم!
مِر بنُم سیر به پوزت و بُتت تا خَش بمیرُم...
: فریبرز! من به قربانت! بیا بگذار من از لُپت(گونه ت) بوسه ای بچینم(بگیرم) !
از دهانت و زیر گلوت سیر بنوشم تا با خوشی بمیرم...
۲
گُلو: گربه> تیه و نُفتِ گُلویی: چشم و بینیِ گربه ای
☕
/۱۱
آخرین اپیزود
👇
سنّت در مسلخ مدرنیته
یا مدرنیته حامی سنّت؟
بیست و هشتم اسفند ۱۳۵۳
روستا / شهرک دودانگه
روستا/ شهرک دودانگه، نمونه ی روستاهای روزگار پهلوی دوم است که بنا به فرمان ملوکانه، مبنی بر با سوادی حتّا صوری، مکانیزه شدن بسیار بسیار فوری، حتا به بهای از بین رفتن سنت های دودمانی اهالی و محوِ شیوه های کشت و کارهای باستانی، دچار از خود بیگانگی و کالا زدگی شده اند.
عده ای از روستاییان برای آن که بی کار نمانند و یا بعضی هایشان به طمعِ بهره مندی از زرق و برق مدرنیته ی وارداتی، رو به سوی بوشهر، بنادر عربی و کویت نهاده، ارکان خانواده را از درون موریانه زده از دست داده اند و در بیرون لعابی از آن را به تماشا گذاشته اند...
چرا روستایی باید زادگاهش را ترک کند؟ مگر نه آن که در ژاپن، هلند، اتحادِ جماهیر شوروی و ایالات متحده ی آمریکا دولت ها حامی روستاهایشان هستند؟ و مگر نه آن که مائوتسه تونگ رهبر کمونیست چین، با تکیه بر قدرت روستا، راه پیماییِ تاریخیش را از آن جا رو به فتح شهرها آغاز کرد؟
در حال نوشیدن چای، گوشِ هوش به نوری جان دارم که از شب های این بنا حکایت های هزار و یک شب دارد...
راهنما می گوید:
- نوری یکی از مشاوران اندرونی آقا بودند...این طور بوده که به این ساختمان حقِ آب و گِل داره...
با خودم واگویه دارم:
- درسته! ژاندارم و ساواک و متنفذان وابسته به دولت: یعنی مردان گوش به فرمان حکومت مرکزی هم هوای او را دارند که قربانیان فقر مادی و معنوی را خوب می شناسد چه گونه به دام اهریمنان بیندازد...
اکنون که به بازنوشت گزینه وار این سفرنامه در سرانه ی پیری و مصلحت اندیشی مشغولم؛ آن هم به قول زنده یاد مادرم در "ئی روزگارِ نامناسب" و در میان هم وطنانی که بیشتر به منافع فردیشان می اندیشند تا مبارزه ی هدفمند در راه به دست آوردن حقوق مدنی/ اجتماعی اشان؛ و آماج تیر مدعیانیم که در هراس از انتقاد برای اصلاح و انقلاب(مانند بیمار ترسوی سرطان زده)حقیقت را آن چنان که دوست دارند می خواهند ببینند...
و از آن جا که شمشیر داموکلس قاضی القضات بر سر این مسودات به عنوانِ سند جرم کشیده شده، هر آن به راندن حکم ...
و چنان که کم دانانِ زیاده گو بسیارند و بی هنر نظر به عیب کند و کارنامه ای نمی بیند، با خود می گویم، دست بردار از کمال و تمام این مقال...
این سخن بگذار تا وقت دگر...
تار پود روستا ناگفته های بسیاری دارد، گویا...
پشه ها پراکنده اند.
پیرزنی ناتوان که مرا نمی بیند و سلام مرا نمی شنود، با دست های استخوانی ناتوانش پشه های سمج را از گوشه های قی زده ی حفره هایی که زمانی چشم هایی زیبا بودند، می پراند اما در برابر هجوم دوباره ی آن ها در می ماند...
دو سه جوانک پاچه شلوار گشاد با موهای بلند شاید هفته ها نشُسته و زیر بغل ها چرک و عرق مرده، رادیویی را روی تخته سنگ گذاشته، سرا پا گوش و با لذت، دل به آوازِ سحرآمیزِ گوگوش در ترانه ی " قصه ی دو ماهی ..." ش سپرده اند...
دارم سی دل خودم می گردم که نجف به من می رسد و می گوید بچه ها در زمین والیبال مشغول بازیند...
کنار مسئول پست خانه ی روستا ایستاده ام و رقابت شدید دو تیم شهری ها و روستایی را تماشا می کنم.
پستچی که خانه در شهر دارد، درد دل می کند:
- یکی از دهاتی ها چیزایی ازم دزدیده...
جوانی روستایی که زیر بیست سال است و کودک شیرخواره ای را در بغل به تماشا آورده، می گوید فرزند سومشه...
پسینگاه رو به سوی شهر بر می گردانیم. کنار پل می ایستیم. می رویم پایین کنار رودخانه. چند راننده مشغول خوردن کله پاچه از درون دیگ هستند.
کناره ی رود قوطی های آبجو، بطری های ویسکی و چند جعبه ی خالی ولو شده اند. راننده ای دارد کامیونش را می شوید. آن طرف، در خلوت ی دور از چشم، راننده ای در حال نماز گزاردن است...
وارد شهر می شویم.
از جلوی یک حمام عمومی که رد می شویم، هوس می کنم بروم داخل و استحمامی تمام به جا بیاورم. نجف که با حسن و بقیه می رود، می گوید:
- با حوله و وسایل حمامت بر می گردم...
وارد می شوم. تابلوهایی از کشتی گیران و صحنه هایی از شاهنامه را می بینم.
بالای سر دخلدار نوشته شده:
هر که دارد امانتی موجود
بسپارد به بنده، وقتِ ورود...
می نشینم، تن برهنه می کنم، سُرخینه ی لُنگی خشک و داغ را به خود می پیچم و به آن اندرون شلوغ می روم...
بخاری چسبناک به صورتم می خورد.
به سوی حوضچه ای در آن گوشه می شتابم.
طاس را بر می دارم و چند بار به سر و روی خود آب داغ می ریزم.
ضربه ای نه محکم شانه ام را می نوازد. از پشت قطرات، مردی میانسال را می بینم که سبیل های شمشیری پر پشتی دارد، به هیبت پهلوانان زورخانه...
صدای بَمِ محکمی دارد:
- جَوون! این جا سدر و واجبی مجانیه...
می خندد.
دور می شود.
نگاهم او را دنبال می کند. محوطه ی خیس و مه آلود را دور می زند.
صدایی می پیچد:
- خُ....ش.....ک....
حمامی ظاهر می شود و صدایم می زند.
به آن سو می روم.
لیف و شامپو، صابون و وسایل اصلاح را که به دستم می دهد، می گوید:
- کیفِ ت محفوظه پیش مُ...
لخت، بر می گردم به درون اتاقکی زیر دوش داغ.
چند دقیقه نمی گذرد که مرد سبیلو به در می زند. اما منتظر نمی ماند. آن را باز می کند:
- کیسه بخوای بکشی، آماده م...
مکث می کند.
نگاهش می کنم.
یال سبیل ها را به دو سو می خواباند...
بیرون می رود و در را می بندد.
لنگ را که به خود می پیچم،
بیرون می آیم و به آن سو می روم که او کیسه ای بزرگ را شُسته، صابون زده، کف آلود: باز و بسته کرده، ابری سپید به هوا پرانده...
می ایستم.
دهانی مقتدر، اما ناپیدا فرمان می دهد:
- دراز بکش!
✍️
شامگاهِ شلوغ پیشا نوروز شهر در تاریخِ بیست و هشتم اسفند ۱۳۵۳:
هجوم لشکرِ آنتن های تلویزیون و بُهتِ گنبدها و مناره ها...
شهر را گشت می زنیم. چند خیابان اصلی، بزک شده و نونوار با ساختمان های دولتی و حضور بانک ها و یک جا، بی هیچ تابلو: دفتر ساواک...
بیشتر ویترین ها و تابلوهای شهر نمایشی از حضور کلامی تصویری حکومت مرکزی هستند که از حال و هوا، پچ پچه ها و انتقادات عوام بی خبر است.
تابلوهای آگهی شهرداری خبر از رونق و رفاه می دهند و اعلانات مخصوص تبریک و لبیک کارگران به دربار، علاقه وافر شهروند به شهریار را جار می زنند..
شعارهای "کودک کمتر، زندگی بهتر..." با تصاویری از خانواده ی خندان همراهند.
کوچه ها اما روستایی اند. فرشته های بهداشت و نظافت این جا را از یاد برده اند...
کودکانی به بازی و هیاهو که بیشترشان پا برهنه اند، سر و وضعِ درستی ندارند.
دختر کنجکاوی که عجولانه چادری به سر انداخته، گیسوانش رها؛ از دالان سیاه، سر به سویِ ما بیرون می آورد...
نجف آمرانه مسیری خلاف را نشان داده دستور صادر می کند:
- بریم اون جا!
در اتاقی گِلی جوانی، لاغر و مردنی در حال نمد مالی است. پاها اما تند و چالاک می روند و می آیند. قسمت هایی از صورت و موها کهربایی شده اند...
نمدمال ماهر تعارف می کند بنشینیم تا بگوید چای بیاورند.
نجف می پرسد:
- مگه خودت تنها شدی؟
- نه! اوسام رفته خرید عید برا خونه...
پشم هایی را بر می دارد. سرخ ها را جدا می کند و با دقت و ظرافت مخصوصی کنار هم می چیند...
و من، برای آن که نکته هایی یادم نرود، دست به قلم می برم.
بیرون می آییم. جایی می ایستم و باز لحظه ها را شکار کرده، می نویسم:
بهبهانی شهری در حال معیشتی روستایی، ساده است و مقیّد به قناعتی موروثی...
این بازار شهر کهن، در روابطش تکیه بر ترازوی سود و زیان دارد. اما در تاریخ خیزش ها و شورش ها داشته و از این رو شناختش سخت است...
با خود می گویم: باید بهبهانی بشی تا بشناسیش! در این دو روز رفته، در میان این همه سکون و رکود حاکم، اما پویایی ناپیدا در نسل جوان، آدم های جدید و متفاوتی را هم دیده ای...
آری، بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!
کمیته ی مرکزی زنان کوچه، در حال تبادل اخبار و احوالند...زنی سبزی ها را پاک می کند. مادری دست هایش در لگن خمیر است. و جوانی، سال آخر دبیرستان که دارد آماده ی کنکور پیش رو می شود، گوشه ای روی سکو نشسته، سر در کتاب قطور فیزیک فرو برده...
و آن جا را ببین! دختری دارد چهار پایه ی آهنی زنگ زده ای را رنگ می زند...
صبحِ خداحافظیِ بیست و نهمِ اسفند ۱۳۵۳
...
عازم گاراژ هستیم، آماده برای سفر به شیراز و سپس از آن جا به میناب و از میناب به روستای کنار دریای سریک.
در فضای محوطه ای باز، کودکانی را می بینیم که شادی کنان، بادبادک هایی، بعضی ها رنگی؛ هوا کرده اند. از یکیشان که کله ی درشت از ته تراشیده ای دارد، با صورت آفتاب سوخته و زخمی، می پرسم:
- اون چیه تُو آسمون؟
- مرغ هوا.
نجف می گوید:
- هنوز خیلی وقت داریم. بیایید برویم تا مکینه ی آردی عمو را نشانتان بِدَم...
آسیایی برقی، اما قدیمی و از نفس افتاده در تقلایی شدید در حرکت است. صدای گوشخراشش مانع رسیدن حرف ها می شود. دو کارگر سراپا سپید از گرده های آرد که بی شک مقداری از آن ها به درون خانه های ششی اشان چسبیده، برایمان دست تکان می دهند.
حسن فریاد می
زند:
- خدا قوّت!
می پرسم:
-چرا این جا از ماسک و دیگر وسایل ایمنی خبری نیست؟
عموی نجف می خندد.
نجف می گوید حیف است یکی از مبارزان قدیمی را نبینید.
به خانه اش می رویم...
او صحبت هایی مفصّل و مستند در باره ی دو طبقه ی کارگر زارعِ همیشه سرکش؛ و سرمایه دار وابسته ی شهر دارد...
در پایان با نقلِ خاطره ای ما را تا دم بدرقه ی راه می کند:
- اون روز صُب، اومدم دکونِ باز کنم، شنیدم بگیر و ببند شده...تق تق تق، شهر از صدا گلوله پر شده بود...چند تا ماَمور مسلح آمدند داخل کوچه ی ما، ریختند داخل خونه ای...اوضاع شهر شلوغ شده بود...رفتم داخل و در را بستم. از لای درزها، دیدم جوونی را روی زمین کشون کشون می برند...
از در عقب اومدم رُو پشتِ بوم همسایه ها را خبر کردم...
زن و بچه ها بیرون آمدند.
ماشینا ارتشی محله ها را دور می زدند و شلیک هوایی می کردند...
اتوبوس حرکت کرده، حسن مانند کودک داخل گهواره به خواب رفته، شیشه ی پنجره را یک سو می کشم و سر را واپس می برم، فریاد می زنم:
بدرود بهبهان!
امید من به دیدارهای دیگرست...
به پایان آمد این دیدار، روایت هم چنان باقیست...
🕊📚
پس نوشت:
فیض دیدار کوتاه بهبهان یک بار دیگر در تابستان ۱۳۵۸ دست داد که شهر برخوردار از فضایی همدلانه و دموکراتیک، شاهد فعالیت های آزادانه ی گروه های سیاسی مختلف بود...