An Appeal

ای شیخ صدها صد سخن!
برکش دَهَن از گفتِ "من"
شعله بکش از قعرِ تن
گنجی برآر بر انجمن
در کُنج خود تنها نَدَم!
فریاد دَر دِه در دَمَن
تا وارهد از رنجِ غم
این سرزمین پر مِحَن.../ هاشم حسینی🕊💐✌️

👆سروده ی بالا در باره یِ هم وطنی، سن بالای کم دان زیاده گوست که‌ با هر چیزی و هر کسی کار دارد، جز اصلاحِ خویش!

The Memoirs of the Deceased

رفتگان را یادها در دل
شفاست
خوبی و آن خیر ها
بر ما دعاست
آدمی انسان نگردد
جز به راهِ راستان
ارث داد و راد او
پیش خدا
بس پر بهاست .../ هاشم حسینی
💌✍️
اکنون که شاکر درگاه حق و سپاسمند محبت یارانِ بی ریایِ دور و نزدیک، چاشت بامدادی را خورده و قهوه ی خوشگواری را تلخ، به مزه ی حقیقت نوشیده ام، عازم دیدار خفتگانم، بیدار در زیر خاک پاک ایران...
حضرت حافظ هم همراهیم می کند.
حق نگهدار آن نازنین:
"که کار خیر بی روی و ریا کرد..."
پنج شنبه، بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳
May 16th, 2024

پ. ن.
P.S.
دو عکس را بالا را نه برای خودنمایی، بلکه به فرمان بانویی اندیشمند آمیزه کرده ام:
یکی که با کلاه پشمی(زمستان در لواسان) است، هنگامی بوده که با او و جماعتی فیلمساز مستند، به زیارت شاعر سینما، عباس کیارستمی رفته بودیم؛ و آنان از من خواستند، بر آستانِ این رفته ی راهِ هنر که آیینه ی جمال اوست/ دوست، حافظ بخوانم ...
و دیگری بر آرامگاهِ متبرکِ فاخته ی بختیاری، آ بهمن علاء دین است که مسعودبختِ فرشتگان می ماند در دل ها...
سروده بالا را تقدیم شما خوانندگان این دل نوشته می کنم، باشد که عزیزان دلبندتان را دور یا نزدیک، تا زنده اند دوست بدارید...
تندرست و سربلند بمانید.
آمین.

The Rulers of the Kind Hearts

سلاطین دل های بی کینه💌

کاش حاکمانِ ما
کودکان
که نانمان از آنان
لبخند می بود و
پاکی کلام
ارمغانشان
و چه بی خشم دستانشان
پیوند می زد
دل های بیگانگان را با دوستان
صلح را
نصیب دشمنان
در ملت یگانه ی مردمان
که اکنونند
اسیر سلطه ی سرمایه داران و قدیسان
در این جهنمی جهان.../ هاشم حسینی

A Lonely Man's Story/ 5

.

اعترافات مردِ تنهای شب/ بخش پنج🦦


دو رویداد شرم آور:

🏞یک
۷۰ سال پیش، یک روستایی فقیر و بیسواد:
-نذر آقا کردم دخترمه!

👆کودک همسر ۱۲ ساله...

آخوند منطقه، داماد:
-قبول حق!
👆پیرمردِ متنفذ و مرفه ی ۴ زنه...

🖼دو

۳۰ سال پیش، دبیر بازنشسته:
(در واقع پاکسازی شده توسط تخم و ترکه های جیکاکی عواملی مرتبط با همان خانواده) به طمع نون و نوای تازه/رانت، دختر گل خود را نثار آخوندکی از همان خانواده می کند که دچار افسردگی پیچیده می شود... ✍️

ادامه ی رُمان:
خودروی پر شتاب از جلوی ردیف ردیف سوهان فروشی های حاجی آقاهایی می گذرد که از میان کارکنانِ فروشنده اش، دخترکانی بینی گربه ای چشم بادامیِ سپید روی که رُژ لب های پُف کرده را احیاء کرده اند، با "حجاب شُل و وِل"، بیرون آمده، چشم در چشم مشتریان مرد دوخته اند.

راه پیش می رود، چمبره می بندد، سربالایی را پشت سر می گذارد؛ سرازیری را می بلعد و راضی از این بازیِ موازی با مدار زمین که تلو تلو خوران دور خود می چرخد و هر آن امکان افتادنش در سیاه چالی دهن باز کرده است، مستقیم به افق لرزان نزدیک می شود.
بانو وکیل، دکمه ی پخش موسیقی را off می زند. نگاهی پرسشگرانه به "مرد تنهای شب" می اندازد و می گوید:
-بنا به آن زبانزد حکیمانه ی عربی که می گوید "حکایت کن! تا درازنای راه کوتاه شود"؛ تو هم از دیده ها و شنیده ها و نوشته هایت برایم بگو!
-در باره ی چی؟ چه موضوعی؟
-ازدواج...زن...منظورم این نکته ی خیلی خیلی مهم:
نسل هوشیار کنونی که عزمش را جزم کرده طرحی نو از زندگی بیندازد، حیف است از اشتباهات، بهتر است بگویم تجارب آموزنده ی نسل به "گا" رفته ی ما بهره مند نشود...
-بسیار خوب...
در حالی که مرد تنهای شب به فکر می رود از کجا شروع کند، بانو وکیل دوربین فیلمبرداریش را که به اندازه ی کف دست است، سوار بر پایه ای چسبان بر هر سطحی؛ از محفظه ی در بغل بیرون می آورد. خیره به جلو می گوید:
-خواهش می کنم اینو بغل آیینه ی بالا قرار بده...خودش به طور هوشمند می چرخه...هر کدام از ما صحبت کنیم، روی صورتمان زوم می شه...حرف نزنیم از دور و برمان و دورنماهای بیرون فیلم می گیره...
-چشم...
دوربین که نصب می شود، بانو وکیل ریموت کنترل آن را بر می دارد. می گوید:
-همین که دستم را بالا بردم، یعنی دوربین روشن شده، آماده ی فیلمبرداریه...و تو، شروع به روایت کن!
-بسیار خوب!
مرد تنهای شب نگاهی به نیمرخِ مهتابگون بانو می اندازد و سینه را صاف می کند: آماده م.
دستِ خوش فُرم بالا می رود:
-شروع!
-....
خاطراتی با طعمِ چای دم کرده کنارِ زغالِ بلوط!

سال ۵۷ تازه دهه ی بیست زندگیم شروع شده بود که با کَلّه به درون سیاه چاله ی افتاده بر روی خاک پاک ایران کشیده شدم و هنوز،
هر چه دست و پا می زنم/ می زنی/ می زند/ می زنیم/ می زنید/ می زنند؛
امّا هم چنان،
گرفتارم/ گرفتاری/ گرفتارست/ گرفتاریم/ گرفتارید/ گرفتارند...

چند سالِ پیش در باغ ملی/ بوستان عمومی، پای صحبت رفقای بازنشسته م نشستم که هر مدت، نفری از آمارمان کم می شود. یک بار موضوع بحث داغ ما
"نیرنگ زنان"!
بود. البته ناگفته نماند که در جمع دلبسته ی ما که پیمان بسته بوده ایم روراست باشیم و جز راست نگوییم، دو زن تحصیلکرده هم هنوز نفس می کشند! یکی:
دبیر بازنشسته ای بختیاری که در دهه ی هشتاد زندگیش هم چنان تو دل برو، فرزانه و مجلس آراست. به خاطر شباهتش به هنرپیشه ی معروف سوفیا لورن، جمع او را سوفیا لوره می نامند.
او همان اوایل ازدواج از شوهرش که پسر عمویش بود؛ بنا به دلایلی محرمانه که ذکر آن ها صلاح نیست، جدا شد..اکنون تنها و بدون فرزند، سال هاست با شریک زندگیش معیشتِ سپید و دلخواه خود را سپری می کند.
و دیگری پرستارِ بازنشسته ی تبریزی، تیماردار شوهر سکته زده ای به مدّت هشت سال که نام او در گروهمان مریل استریپ است.

حکایت شب زفاف و وعده های لاف!
چنین گوید جناب سرهنگ... :
اوایل سال ۵۷ که دانشکده ی افسری را تمام کرده و وارد جامعه شده بودم، انگار از یک حصار بسته، به داخل خیابان زندگی پریده، آدمیزاد می دیدم.
مادرم اصرار می کرد زن بگیرم. هنوز دستم به جنس مخالف نخورده، راستش نرینه ای از دو طرف باکره بودم...
یک روز غروب که در خیابان اصلی شهر تظاهرات شدّت گرفته بود و من داشتم از کوچه پسکوچه ها به طرف خانه می رفتم، چشمم به دختری افتاد، حدود ۱۸ ساله موها گوگوشی، اجزای صورت در تقارنی زیبا، دامنش چارخونه ای خاکستری، کفشای تنیس به پا...
او داشت از رو به رو می آمد. چشم هایمان به هم که قفل شد و لبخند زد، دل از دست دادم. در دل گفتم " خدایا! به جاه و جلات شکر! واقعن دست مریزاد! چه مخلوقی!"
یک یو تِرن/ U-turn سریع زدم، چرخیدم دنبال سرش...رفت و رفت تا رسیدیم به در خونه شون. سرشُ برگردوند. از دهنم پرید:
-سلام!
او هم با صدای بهشتیش گفت:
-شب به خیر!
دست را تکون داد و رفت داخل.
نشانی کوچه و شماره پلاک خونه اشون را به خاطر سپردم.
خونواده را که از قصد ازدواج خود باخبر کردم، آن ها خیلی خوشحال شدند. مادرم که تازه نمازش را تمام کرده بود، دست هایش را پس از آن که به نشانه ی شکر بالا برد و دعا خواند، گفت:
-پسرم! داره آرزمون برآورده می شه...هم تو به اون چه سزاوارته داری می رسی و هم ملت...می گن خمینی می خواد شاه بشه، هیچی برا خودش نمی خواد... همه چی را مُفتیِ مفتی می کنه....
خلاصه، عصرها لباس شخصی می پوشیدم و می رفتم دیدن عشقم.
با هم در تظاهرات شرکت می کردیم، البته با حفظِ فاصله ی شرعی. چه شور و شوقی داشتم من. شب ها خواب می دیدم زندگیِ نه تنها من، بلکه ملت صبور، نجیب و نحیفمون داره شیرین می شه...
سرتون را درد نیارم. ضربتی رفتیم خواستگاری، بعد نومزدی سر گرفت با شرطِ عروسیِ بدون مراسم ...
تا شب زفاف فرا رسید، چند کیلو وزن کم کردم....
ننه ی عروس گفته بود:
-مملکت شهید داده...
خاله ی عروس نصیحت کرده بود:
-پول مفت گیر اُوردین غذا بدین عده ای بخورن بگن شور بود، سرد بود، کم بود...باهاش برید زیارت و وسیله ی زندگی بخرید...
دایی ام که محرم رازم بود، سفارش می کرد:
-بچسب به جهیزیه ش! پول جمع کن!

تا یک روز یکی از هم درجه ای ها ازم پرسید:
-هی شاه دوماد! عکس نومزدتُ نشونمون ندادی!
-هیچ عکس نگرفتیم با هم...
-ماچ هم نگرفتین از هم ؟
-نه، ماچ هم نگرفتیم...
-کره سا هم صورت نگرفت؟!
-کره سامون کجا بود!
-دست هم بی دست؟
-دست هم بِهِش نزدم، چون قول شرف به خودم داده بود: "مرد باش! به ناموس خودت تا پیش از شب زفاف تجاوز نکن..."

تا بِل اَخَرِه شب زفاف فرا رسید...😋

ادامه دارد

A Lonely Man's Story/ 4

اعترافاتِ مردِ تنهایِ شب/ بخشِ چهار
🦧
از صیغه ۹۹ ساله تا سفر به لُرنتوی کانادا


بانو وکیل که سِت لباس های جین: شلوارِ مام استایل، بلوزِ دوجیب و کلاه هم رنگ پوشیده، هم چنان با اقتدار، خودروی شاسی بلند را به طرفِ یکی از شهرهای جنوب هدایت می کند. گلچینی از آوازهای توماج صالحی و رعنا منصور، خواننده های مورد علاقه ی بینابین در حال پخش است.
از کرج که بیرون می زنند، به مرد تنهای شب که کنار دستش نشسته، می گوید:
-با این سه خانم، تا یک ساعت پیش صحبت هایی داشتم...اول ناراحت بودند که من به عنوان "یک زن" چه ربطی به این قضیه ی نکاحیه ی آن ها دارم...من خیالشان را راحت کردم که صیغه ی خواهر خواندگی با "مرد تنهای شب" دارم...
-جالبه! چی گفتند؟
-داریم می رسیم به جایگاه سوخت...بگذار باک را فول(F) کنم، بعد خلاصه ی حرف هایشان را البته با توجه به شرط هایشان خواهم گفت.

پیاده می شود تا سوخت گیری کند.
دو دخترک که نهال های هیکلشان را دود و چرک پوشانده، یکی با دسته ای فال حافظ و دیگری با زنبیلی پر از دستمال کاغذی جیبی، در محوطه، میان خودروها می گردند...
بانو وکیل سوار که می شود، می پرسد:
-هیچ فکر کرده ای این بچه های به بردگی کشیده، حاصل چه ازدواج هایی بوده اند؟

مرد تنهای شب فقط سرش را به نشانه ی تاَسّف تکان می دهد...

خودروی شتابان جانبِ جنوب را پیش گرفته است.
مرد تنهای شب می پرسد:
-خب، در باره ی خانوما می گفتید...؟
-خلاصه کنم: این "بی بی جواهر" آتش پاره! شرطِ عجیبی برای ازدواج دارد...گفته: "شنیدم این مرد تنها، دو زبان رایجِ بلده...خیلی خوبه، قبولش دارم. منو در زبان راه بندازه، کنیزشم! چون می خوام برم لُرِنتو کانادا؛ آخه بابام چند سال پیش یه آپارتمان فِسقلی در پروژه خانه سازی فائزه کرباسگی برام پیش خرید کرده... این آقا منو همراهی کنه، اون جا هم چند ماه با من باشه، بعد من راهمُ جدا می کنم...
-پس او نوکر دست به سینه ی یک بار مصرف می خواهد...
-همین طوره!
-شرطِ "ناز طلعت" خانوم چیه؟
-ایشان فرموده ن در سند نکاحیه، همون سند رسمی محضریِ دفتر ازدواج، باید قید شود "صیغه ی عقد نود و نُه ساله" است!
-چرا نود و نُه سال؟! من که فکر نکنم خودم تا سال دیگه از عزراییل هایِ بالا سر جون سالم به در ببرم...او هم اگر دچار بیماری های مرگبار، مانند سرطان رَحِم و سینه و یا مسموم از روغن ها و چای های تاریخ مصرف گذشته نشود، زیادِ زیاد، چهل سال بیشتر زنده نخواهد بود...این نود و نه سال دیگه چه صیغه ایست؟!
-"ناز طلعت" خانوم گفته چون مستمریِ شوهرِ به رحمت خدا رفته اش را می گیرد و نمی خواهد با ازدواج مجدد، قطع شود، این شرط را خواسته در سند ازدواج جدیدش قید کنند!
-ایشان شوهر را برای چی می خواد؟
-فرموده چون زنی تنها هستم، می خوام سایه ی یه مردِ صبور و سر به زیر بالا سرم باشه...ارزاق و نون بخره...شیرِ آبی چکه کرد، عوضش کنه..و با ماشین منو به جاهایی مثلن هر ماه "مزون زیبایی" که می خوام ببره...
-مبارکه! خُب، شرط "یاسمن" خانوم چیست؟
-گفته یه مرد می خواد مواظبِ خودش باشه و در حق دختر و پسرِ شیش و دوسالش، پدری کنه...و اضافه کرده: عاقدها و ادمین های صیغه یابی که تعدادی خاله خان باجی وردست خود دارند و آن ها را در قبرستان ها و بازار فعال کرده اند و حتا به دمِ در خونه های زنان مطلقه یا بیوه ی جوان می فرستند، دست از سرش بر نمی دارند...یکی از دلال های دفتر و دستک دارِ هفت خط را "حاج باقر ترویج" نام برده که حتّا خارج هم می رود. حاج باقر از راه های مختلف مزاحمش شده و پیشنهادهای بیشرمانه برای تزویج با یکی از تُجار چند زنه را به او داده...البته به این شرط که اطفالش را بسپارد بهزیستی به سفارش و خرج تاجر محترم...و بیاید در اندرونی حرمسرایش به او تمکین نموده، به نون و نوایی برسد...
-عجب آشفته بازاریست ایران!

خودرو با سرعت و قدرت پیش می رود...
سکوت بومِ رنگ های عطرآگین موسیقیست...

ادامه دارد

A Lonely Man's Story/ 3

.

اعترافاتِ مردِ تنهای شب/ بخش سه🦁

شروطِ ضمن تِست

دایی با شور و شوق تمام، منتظر اعلام تاریخ و وقت انجام تست می شود تا خود را آماده کرده، هر چه زودتر به شهر "سه چویس" برود.

نیمه شب، خواهر زاده ی از خودگذشته روی خط می آید و می گوید گزینه های مورد نظر، موافقِ پذیرش دایی به حضور خود و انجام تستی که می خواهد بکند، هستند. او، امّا به نکته ای تاریخی اشاره می کند:
-دایی جان! فقط "بی بی جواهر" که این جا پیشِ من نشسته و داره تخمه جاپونی را با سرعت و مهارت می شکنه، می گه باید اول از همه خیالش راحت باشه...
-از چی؟
-صبر کن...باید بروم اتاق خوابم راحت باهات صحبت کنم...


صدای خواهر زاده به گوش می رسد که از "بی بی جواهر" اجازه می خواهد برود گوشه ی خلوت تا راحت داییش را به طور خصوصی نصیحت کند.
صدای چِک چِک شکستن تخمه ها به گوش می رسد.

-دایی! به گوشی؟
-به گوشم...
-خُب، می گفتم که دختره، نگرانه...پدر عالم و زاهدش بِهِش یاد داده چی بگه، کجا بگه و چه کاری را کجا بکنه...
-عزیز جانم! باید بهش بگویی که منِ بی خانمان دوبرابرش سن دارم و بی پولم، یعنی همان بنده درمانده بنا به فرمایشِ قاضی القضات: قبله ی حاجاتِ باباش که برایش پشیزی ارزش قائل نیست و او را به درگاه خدا حواله میده که " اَلمُفلِسُ فی امان اله...!!
-دایی جان! هیچ به موضوع سن بالایی، زندگی بخور و نمیر و این که چهار هزار جلد کتاب داری و چه و چه و چه؛ هیچ اشاره نکن، قبول؟
-چرا؟
-چون می خوام به نون و نوایی برسونمت...فکرش را بکن با یک خط سفارش باباش می تونی یک شبه به دو خانه ی بهشتی در این دنیا و اون دنیابرسی...
-اما...
-امّا نداره...فقط تو به من بگو "قبول"، به بعدش کار نداشته باش...
-خُب، با آن که نمی دونم قراره چه به سرم بیاد، اما باشد: قبول.
-بسیار خوب، می شه این نگرانیِ اولیه ی او را رفع کنی؟
-خیالت راحت!
-خب، می رم گوشی را می دم دستش...

پس از چند لحظه صدایی بَم و بسیار جدی به گوش دایی می رسد:
-سلامُن علیکُم...
-درود و شب به خیر...
-جناب! من دختر حاج آقا "حَلال الاولیا" هستم...

نفس در سینه ی دایی حبس می شود و ترسی ناشناخته وجودش را فرا می گیرد.
حرفش نمی آید.
-می خوام بپرسم شما چه نوعِ تستی می خوای با من انجام بدی؟
دایی که غافلگیر شده، به خودش فشار می آورد:
-تِست... تِسته دیگه...
-یعنی چه جوری این تست جنابالی انجام می شه: زبونی؟چشمی؟ یا با وسیله ی مخصوص؟
-جمعی.
-چه طور جمعی؟یعنی چه!
-هر سه نفر شما، من و دوستم که بانویی وکیل و نویسنده است، در خانه ی خواهر زاده ام جمع می شویم. نوعی معارفه، گپ و گفت و...
-جناب! صبر کنید!
-در خدمتم!
-نگفتیداین خانوم چه نسبتی با شما داره؟
-دوست و همفکریم...او هم صحبت هایی با شما دارد...
-نه، نداشتیم! این خانوم وصله ی ناجوره...اصلن چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟ نکنه...؟
-فکر بد نکنید حلال زاده خانوم!خواهش می کنم گوش کنید: دوستی واقعی و بنا به ضرورت های اجتماعی مدنیِ یک زن و یک مرد فراتر از خط کشی های مرسومه و نباید آن را با امر و نهی های ازدواج و اجبارهای سنّتی که دست و پاگیر سعادت فردی هستند، مخدوش ساخت.. زیرا روابط زن و مرد را با معیار شهوت و گناه سنجیدن، به وجود آورنده ی دکّان تلکه گیرها و گرم کردن بازار سوء استفاده چی ها است.
در نهایت، جامعه ی ما را هم چنان در باتلاق خرافات و ارتجاع نگه می دارد که زمینه های دست اندازی استعمار کهنه کار برای غارت اموال ملی ما هستند...
-جناب! آخرت خودتونُ نسوزونید. به قولِ والده ی مکرمه ی مامانم: "زن و مرد، پنبه و آتیشن..."
-ای دختر متدیّن! مگر نه آن که عقل سالم در بدنم سالمه؟ چرا این همه اختراعات در زمینه های فنی، تسهیلاتی و پزشکی/ درمانی در کشورهای از نظرشما و اهل بیت اتان: "کافر"خارجی صورت گرفته که در آن کشورها، روابط زن و مرد، بی هیچ قید و شرط آزاد است و ما هم بی سپاس از نعمت های آن ها برخورداریم؟
-وای پناه بر خدا! دارم گیج می شم آقا...
-گوش کنید! از نظر این کمترینِ درگاه آفرینش: نشانه ی کمال نسبی شخصیت و متمدن بودن فرد بر مبنای معیارهای انسانی و حتا اسلامی/ و هر ایدئولوژی یا دین دیگر؛ آن است که برخوردها، روابط و مراودات یک مرد با یک زن باید به طور طبیعی همان طور باشد که با یک مرد دارد...
-جناب! امیدوارم بنا به مصلحت خداوند، ترتیبی بشه که شما را نزد پدر بزرگوارم ببرم تا کمک کند خَسَرالدنیا و آخرت نشید...
-فردا شب، همراه با بانوی وکیل، در شهرتان، خانه ی خواهر زاده ام خواهیم بود: هم فال و هم تماشا!
-باشه، هر چه خواستِ خداس...

ادامه دارد

A Lonely Man's Story

اعترافاتِ مردِ تنهای شب/ بخش دو🐈

خواهرزاده ی دلسوز و با ذوق برای داییِ دست تنها "زن" می جوید...

جهت اطلاع بیشتر خوانندگان بخش یک که صبر از دست داده، پیام ها فرستاده و در حال تفسیر و تعبیرِ حال و احوالات راوی این اعترافات هستند، باید بگویم این حکایتِ خلاصه و خودسانسورشده که می خوانید، بخش هایی از زندگی پیرمردی تنهاست که با دریافتی ناچیز بازنشستگی در آپارتمانی فرسوده زندگی آبرومندانه ای دارد و توانسته از خطرات مصیبت بارِ ازدواج مجدد چه دائم، چه موقت، چه سپید و چه از هر نوع دیگر جان سالم به در ببرد.
اولین بار، درست چند ماه پس از رهایی از حکم ابد زندان پر از شکنجه که بیشترِ زن و مردهای خودآزار عادت کرده به آن، ازدواج و زندگی مشترک نامش نهاده اند، خواهر زاده ی نجیب و اهل حلال و حرام زنگ زد:
-دایی! نگرانتم...
-چرا عزیزِ جان دایی؟
-آخه در اون شهر غریب،تنها و بیکس شدی...
-نه، راحتم...دارم نفس راحت می کشم...
-نه، این طور نمی شه...
-خُب چه کار کنم؟
-باید یک خانومِ مهربون و مامانی کنارت باشه...
دایی با شنیدن این دلسوزی کنجکاو می شود که بپرسد:
-چه پیشنهادی داری نازجیگر جان؟
-هان! پیشنهادهام دموکراتیکن..
-یعنی چه طور کراتیکن؟!
-در این شهر، دوستای زیادی دارم...جمعه صبح گذشته، مراسم "دختر شاپریون" داشتیم. چند تا از اونا وختی فهمیدن دایی جونم بی زن، سرشُ میذاره رو بالش سرد و بی روح، دلشون آتیش گرفت. منو سرزنش کردن که چرا فکری برا داییم نمی کنم...
-خب، نتیجه؟
-دایی جونِ خوش تیپ من! خلاصه می کنم و می خوام تا آخر همین هفته جواب بدی...
-جواب چی؟
-"بله" بگی به یکی از سه چویس* که برایت ردیف کرده م...
-جدی؟! چه قدر تو دلسوز و به روزی دختر!
-دختریم کجا بود دیگه! دو تا پسر لندهورِ بیکار و بیعار تو خونه دارم...
-می فرمودی!
-سه خانوم با کمالات پیدا کرده م که از سِرّ و پِرّشان با خبرم. مشخصات مشترک آن ها نجیب بودن، شُووَر دوست بودن و تو دل برو بودنه ...
عکس پروفایلت را هم نشونشون دادم...
-صبرکن! صبر کن!
-هان چیه دایی جون؟
-جنگ اول بهتر از صُلحِ آخر!
-که چی؟
-اصلِ اول: دماغ هیچ کدومشون که عملی نیست؟
-نه، دایی! عمل کجا بود...تا حالا هیچ جاشون عمل مَمل نشده...
-خوبه! می فرمودی!
-هر کدوم از بقیه مَدوناتر! حسن جمال و رفتار هرکدوم مثال زدنی تر...
-جدی؟
-شوخیم کجا بود؟
-اختیارداری ناز جیگرِ دایی! لطف کن در سه خط این هر سه حوری زمینی را معرّفی کن که دیگه طاقتِ انتظار ندارم...
-به ترتیب سن: پنجاه، چهل و دو و سی هشت؛
اولی را "ناز طلعت" صدا می زنیم: بیوه ای که پس از سکته ی شُووَرش، دستِ بنی بشری بهش نخورده: پیراشکی دندون نخورده؛ اسم دومی را می ذاریم "یاسمن" که از یک معتادِ موتور خاموشِ خونه خراب کُن، طلاق گرفته: باربی ایرانی؛ و سومی: "بی بی جواهر": دختری باکره از پدری استاد اخلاق و واعظ تضمین کننده ی بهشت که هفت دخترش را درس حیا و تمکین به مردان زندگیشان آموخته...به خانه ی بخت رفته اند، خودشان و زوجشان خوشبخت...
فقط این "بی بی جواهر": تشک دانلوپ فول اتوماتیک، مونده تُو خونه... خواستگاراش را یکی بعدِ دیگری جواب کرده...
حالا دایی جان! بگو ببینم کدومشون به نظرت مناسب میاد؟
-وظیفه ی دشواریه!
-چرا؟
-آخه همین طور که نمیشه...
- دایی جون جونیم! وقت زیادی نداری...
-آخه ندیده و نحرفیده، چه طور انتخاب کنم؟
-دایی! هر کدوم را انتخاب کنی بُردی!
-عزیزِ جانم، آدم باید جنسی را که می خره، بار اول تِستش کنه...لامپی که می خری، الکتریکیه نمی زنش به برق روشن بشه، بفهمی نور و گرما بهِت می ده؟
-چی بِهِت می ده؟

ادامه دارد
*choice: انتخاب

 A Lonely Man's Story

اعترافاتِ مردِ تنهای شب/بخش یک🦊


۱
-حاج آقا! پس خانم کجا هستند؟
-نیستند. خودم مردِ تنهای شبم...
-وای بمیرم! خانم چی شدن؟
-به رحمت خدا رفتند...
-سرِ شما سلامت...چه طور شد اوطور شد؟
-افتاد توی حوض اسید...فقط چند قُلپ قُلپ زد، بعد بخاری بالا آمد و دیگه هیچی ازش نموند...
-پناه بر خدا! حالا چه کار می کنید؟
-شکر خدا را به جا می آورم...

۲
-حاج آقا!
-ای بانوی پاکدامنِ سنگین وزن! ارادتمند شما حاجی نیست...
-کربلایی چی؟
-نه نیستم...
-مشهدی نگم؟
-اگر منظورتان رفتن به مشهدِ مقدّس بوده، یک بار رفتم به زیارت "سه تن"...
-سه تن؟ امامزاده اند این بزرگواران؟ تا کنون "سه تن" را نشنیدم. آقای عزیز! در این باره بیشتر بگویید.
-ای زیبای دانایِ مهربان!
-وای خداجون! شما همه ش لطفین. چشماتون زیبا می بینن. در باره ی سه تن می فرمودین؟
-آری! سه تن در توس آرمیده اند: حکیم فردوسی، میم امیدِ شاعر و خنیاگرِ دلاور، شجریان...
-چه قشنگ با هم ردیفن این بزرگواران! دلم هوس کرده به زیارت آن ها برَم...
-امیدوارم شما را بطلبند و هر چه زودتر به خاک مُطهّرِ توس شرفیاب شوید...
-اما جناب جان!
-جااااانم؟
-سفر به آن جا برای یک زنِ تنها و بی پناه مانند من دشواره...
-شما نیّت کنید! خود راه بگویدت که چون باید رفت...
-من...من... یک پیشنهاد دارم....
-بفرمایید!
-نه! خجالت می کشم...در حال حاضر فراموشش کنییین...
-خب، با اجازتون من از محضرِ معطّر شما مرخص می شوم...
-به سلامت...سعی می کنم پیشنهاد سفر به مرقد سه تن را براتون نویسه کنم...
-لطف می کنید...

۳
زبانزدِ معروفی در جهان است که می گوید زشتی زن، قدرتمندترین نگهبان اوست. من هم با اجازه ی بزرگترها می گویم: برای حفظ یک پیرمرد وارد شده در دهه ی هفتم زندگیش، سپر مُحافظ رخنه ناپذیر او، بی پولیست!
آری، نداشتن مِلک و اموال نعمتیست. نبودِ گاوصندوقی پر از جواهر و ارزهای خارجی و مهمتر از همه: محروم بودن از خودرویی مدرن و مالتی آپشن، او را از چشم فرزندانِ جویایِ جیب می اندازند تا هیچ سراغش نگیرند...
و افزون بر این ها، مُفلسی عنایتیست که هر نرینه ای را از درغلتیدن به شوگر ددی شدن محفوظ می دارد...

ادامه دارد

According to an Imam: a theologist, an Arif

...نوجوان که بودم در باره ی دیدگاه امام صادق(ع) که عارف آرمانی عطار در تذکره الاولیاء است، نوشتاری خواندم و هنوز از یادکردش حظی وافر می برم با این پیام:
ذکر دینی گفتن اله اکبر، الحمد الله و...نیست که لقلقه ی زبان است و یک دکان، ذکر رفتار است بر مبنای آن چه رضایت خلق و خدا را بر آورد...آری ذکر حق، نه لفظ که عمل است...بر همین مبناست که فلاسفه ی باختر زمین به اقوال متنوع گفته اند: شخصیت واقعی یک فرد را بر مبنای جایگاه و شیوه ی عملکرد روزانه اش بسنجید.../ هاشم حسینی، روزنوشت ها

Healthy, but not wealthy

از نوجوانیِ ۵۵ سال گذشته تا حدود ده سال پیش که عموی دهاتیم بدرود حیات گفت، هر وقت او رامی دیدم و حالش را می پرسیدم، این جمله را بی هیچ تغییر ادا می کرد:
-مزاجم خوبِ خوبه، فقط پیل ندارُم!

اکنون من این جا، در این ژرفا، میان مردم نجیب و در تنگنا، دارم با رگ و پوست خود مفاهیم تو در توی عبارت او را درک می کنم.../ ه. ح.

کتابِ دختر در باره ی پدر

پدر در تاب خاطرات دختر✍️

چمدان خاکستریِ احمد محمود/ سارک اعطا . - تهران: نشر ثالث، ۱۴۰۲
چاپ دوم، ۴۴۰ نسخه
مجموعه ی چرخ گردون/ روایت های غیر داستانی(؟!)👇

بهار خوانده ها/ ۱۷۹
Spring Book Review/ 179

کاربرد کمینه ای از کلمات برای نمایش این همه لایه های متکاثر در تنگنای زندگی و کشاکش ذهن و زبان، از استعدادی خودویژه و خلّاقیتی نویدبخش خبر می دهد.
دختر-راوی، دُردانه ی نویسنده ی "مدار صفر درجه" است که در یک نامه، ستایشش از او شعر می شود:
سارک جانم، کبوترک خوشگلکم سلام...(ص.۹۷)

دختری که بی تکلًف، ولی با حسّ تعهُدی ستودنی می نویسد:
"......خیلی وقت است که می خواهم بنویسم، نمی شود، نمی شود. دغدغه ی نوشتن را داشته ام سال های سال.
سال های سال است که دغدغه ی مصایب زندگی غالب است و ننوشته ام. عمری بماند و باشد تا بنویسم این مصایب را روزی، شاید به درد کسی بخورد و جایی آدمی مثل من، مثل ما پایش شاید گیر نکند و دست هایش.
یک سالی هست که می خواهم بنویسم..." ۱۸
"...وقت زیادی ندارم. وقت زیادی نمانده است. این که تمام شود، از مصایب و این ها هم خواهم نوشت. شاید به درد کسی بخورد روزی." ۱۹

فرزندی خلف که می نویسد:
...با [مدار]زندگی کردم. با مرگ نوذر اشک ریختم و از او خواستم داستان را عوض کند...(۱۰۲)
و آونگ وار با چه تبحّری و بسیار بار پربار، گذشته ی به حسرت نشسته را با اکنونِ پر آب چشم چه ماهرانه گره می زند و کلام را به ملال نمی کشاند. ضرباهنگ های این جملات خوش، همانند خطِ شکسته ای زیبا، خواننده را بر ماشین زمان جادویی ش می نشاند و به پس و پیش می راند.
دختر دوست داشتنی بابا این افتخار را داشته که خواننده ی نخست آثار پدر و حتّا رفیق شفیقش، شادروان ابراهیم یونسی باشد.
"باباجون" شوخ طبع و شکیبای آن دخترک شیرین رفتار، اکنون "احمد محمود" از کاشانه پرکشیده است:
"پسر من و بهزاد، امّا به پدرم می گفت "آقا جون" از زبان من.
پسرم که متولد شد، آقا جون شصت و چهار ساله بود. باز هم جوان بوده و باز هم داداش احمد، نه پدر بزرگ. داداش احمد زود ازدواج کرد. زود پدر شد. زود نویسنده شد. زود بزرگ شد. زود پدر بزرگ شد و زود ما را رها کرد و رفت‌. حق داشت برود. خسته شده بود دیگر.
گریه ام می گیرد. خیلی وقت است که برای آقا جون گریه نکرده ام. خیلی وقت است که سر مزارش نرفته ام..." ۹-۳۸

چند نمونه از امتیازهای ارزشمند کتاب:

۱
بازنمایی زنده و بی سوگیری شخصیت هایی معروف مانند ابراهیم یونسی رمان نویس و مترجم(۶، ۱۰، ۱۲،۴۱، ۵۰، ۵۵، ۷۳، ۹۹)؛ رامسری مدیر نشر معین(۹۹)، بهارلو(۹-۹۸، ۱۵)؛ محمود دولت آبادی(۶-۷۵، ۶)؛ احمد شاملو(ص.۶)؛ لیلی گلستان(۱۶) و...

۲
نمایاندن شوخ طبعی های پدر با وجود رنج معیشت و عرق ریزان روح:
-نوشتن پیام های تلفنی مربوط به دختر با طنّازی:
ریاست محترمه سرکار علیه سارک خانم اونابه....منشی احمد اعطا/ امضا

-کادویِ تولّد، یک بستنی قیفی و یا یک بسته پفک برایت بخرم! ۹۸

۳
خلق اصطلاحات جدید:
مغز سرم فهمید...۱۱۰
ساربان اندوه و.....

۴
جان بخشی به اشیا:
آقا جون نشسته است جلوی چراغ سه فتیله ی آبی:
"سارک! کبریت..."...خدا را شکر نفت دارد...
پدر می گوید: "سارک! سیب زمینی..."
پیاز...تکه های بزرگ گوشت روی حلقه های پیاز...هویج...گوجه فرنگی...فلفل و زرد چوبه... ۶۶
-فنجان سفالی آبی آقاجون...۹۴

۵
سبک خودویژه ی سارک اعطا از هرگونه تقلید، مصادره به مطلوبِ دستاوردهای پدر و یا دیگران مبرّاست.
یک نمونه، بیان گروتسک اندوه:
می رویم نارمک، خانه ی آقاجون تا آماده ی مراسم مامان شویم، تشییع، سوم و هفتم. تا همه بیایند و بگویند: "خدا صبر بدهد." ۸۶

۶
نامه های بین دختر و پدر که گفت و لطف ها در خود دارند، کتاب دیگری را می طلبد. این اشاره ی اوست که برانگیزنده ی شعله ی انتظار خواننده ی مشتاقی مانند من است:
...نامه های پدر سر میز است. باید فکری برایشان بکنم تا از بین نرفته اند. تا از بین نرفته ام. باید اسکن شوند...۱۰۰

۷
خاکستر مرگ را در سبزینه ی حیات، لحنی ققنوسی می بخشد:
ساقه ی پتوس آن قدری رشد کرده که رسیده...به گلدان گیاه بی جان آگلونما، سمت راست میزِ تلویزیون۹۴
یا اشاره به سحر و فسون گل خرزهره در چند جای کتاب.

۸
این کتاب که توالیِ خطوطِ موازی برش هایی تاریخی نوستالژیک و روایتی زادبومی است، در گنجینه ی ادبیات اقلیمی/خوزی/ جنوبی قرار می گیرد.
اصطلاحات:
"مارضایی" خواندن که در بختیاری گاگریو(ه) است.
جترین، نان سرپا۲۱
"ایان چیه؟" در گویش دزفولی یعنی این دیگه چیه؟!

۹
نشان دادن زندگی یک نویسنده ی مستقل که با حق تاَلیف(ص. ۳۸) زندگی می کرده و در یک نامه از دخترش می خواهد:

"...زود ماَیوس نشو...امیدوار باش و اگر نوشتن را دوست داری، کار کن..." ۱۰۰
"...آرامش...لبخند در برابر ناملایمات که این گام بلندیست در راه اعتلای نفس و شخصیّت. چون اگر در مقابل مشکلات آرامش را حفظ کنی، عکس العملت منطقی و سنجیده خواهد بود و کم تر پشیمانی به بار خواهد آورد..." ۱۰۳

۱۰
بالا بردن فتیله ی چراغ مطالعه...

بایسته می دانم در راستای بهینگی چاپ ویراسته ی کتاب "چمدان خاکستریِ احمد محمود"، نکته هایی ناگزیر را معروض دارم:

۱
نشانه گذاری های مغفول مانده ی جملات در نمونه های آمده در بالا و فضا یا فاصله دهی بندها/ پاراگراف های بدوی چاپ شده را این جانب خود انجام داده ام.
شوربختانه، بدترین نوع صفحه بندی و غفلت در رعایت نشانه های جمله بندی و بیسوادی مسئول فروستِ "چرخ گردون" را در این اثر زیبا و گرانبها، اما با بد سلیقگی کادو پیچ و تا حدی مخدوش شده را شاهد هستم.

۲
در اشاره ی نویسنده به قابلمه ی روحی۶۸ و ۷۰(!؟) باید گفت
روی فلزی است و روحی صفت روح است...
معنیِ گُنج در پانوشت صفحه ی ۱۷ نوشته شده: "به دزفولی یعنی زنبور(؟!)
نه!
گُنج / گُنج سُر یعنی زنبور بی عسل. در زبانزد خوزی به آدم بد زبان مردم آزار می گویند: گُنج!
۳
سارک اعطا به یاد می آورد:
"...همان سال ها دوستی می آمد دنبالش با ماشین فولکس. سوار می شدند و می رفتند درکه..."۷۳
این وظیفه ی ویراستار ناشر بوده که به کمک نویسنده بیاید و حق مطلب را ادا کرده، به روشنگری بشتابد، نشان دهد آن دوستی که می آمد دنبالش کسی نبوده جز:
برزو نابت، نویسنده ی کتابِ خواندنی و آموزنده ی "محمود، پنج شنبه ها درکه"، نوعی داستان یادمان، توصیف شیرینِ کوه رفتن او با احمد محمود و ذکر مو به مو و تاریخنگاری شده ی دیدگاه های نویسنده ی "همسایه ها" و "درخت انجیر معابد" در باره ی زندگی، نویسندگی و...ذکر مواردی متعدّد؛ تا نقطه ی جمله ی پایانی زندگیش.

۴
رعایت ادب ایجاب می کند ناشر- ویراستار نام کامل اشخاص را حتّا به صورت نمایه ی پایانی همراه، با توضیحات ذکر کند.

نام کامل رامسری(ذکر شده در ص. ۹۹) این است:
محمدقاسم لیماصالح رامسری، مدیر نشر وزینِ "معین" که در سینه ی بی کینه ی خود تاریخ شفاهی شنیدنی از فراز و فرودها و تنگناهای عرصه ی نشر دارد.

۵
بی شک کم‌نیستند مانند من که بی صبرانه انتظار جلدهای تکمیلی این رمانِ ضد خاطرات را دارند ماندگار. اما پیشنهادی که پیشاپیش در راستای ادای دین به زنده یاد احمد محمود: نویسنده ی خلاّق و مقبول ایرانیان و بسیار معروف در خارج خطاب به سارک اعطا دارم، چاپ دوباره، اما بی شتابِ "چمدان خاکستری احمد محمود" است؛ با ویرایشی کارشناسانه، تکمیلی و اگر مقدور است توسط ناشری بی حاشیه مانندِ "معین" که با همتی والا، آثار پدر را نفیس و امین به رَف خانه ها رسانده است.
۶
و اما بهارلو کیست؟
محمد بهارلو(۱۳۳۴، آبادان)، منتقد و داستان نویس که با
سال های عقرب(۱۳۶۹) در باره ی دادخواهی های پرولتاریای آبادان خوش درخشیده و با رمان هان هایی از جمله "بانوی لیل"، "عشق کشی" و چاپ گزینه داستان های صادق هدایت نشان داده است بی هیاهو خادم امین ادبیات ناوابسته است.


۷
این اثرِ بی تکلّف، صمیمی و صریح در بازآفرینی پیوندهای عاطفی، توصیف های در حرکت، دم و بازدم جان های تنیده درهم و نمایشِ پرده هایی هرچند به شتاب از شخصیتِ نویسنده ای حرفه ای، بر خلاف برچسب پشت جلد کتاب از سوی ناشر که روایتی غیر داستانی قلمداد شده، سبک خودویژه ای از داستان نویسی ست که قلمروهای ناداستان/
non -fiction
را در می نورد، به بوده ها حس و حال، جان و جلا می بخشد، ام ابیهاوار پدر را از گاهواره ی مرگ بیرون می کشاند تا در تاب رقصانی بنشاند، بسته بر گردن ابدیت، به پژواک در گوشِ آینده...


هاشم حسینی،
پنج شنبه: ششم اردیبهشت ۱۴۰۳
April 25, 2024