The Main Cause

نامه به عزیزی جوان در همین حوالی...

دوست عزیز!
علت العلل عقب ماندگی ملی، در انتظار "گودو" ماندن و برای قهرمان/ ابرمرد آه کشیدن "عادم"های حقیقت و هویت از دست داده در فضاهای مجازی است...و این ویروس تقلید بی پدر و مادر! که خلق را تقلیدشان بر باد داد<>ای دو صد لعنت بر این تقلید باد!
بیا با هم این انتقاد گزنده ی آنتوان چخوف(۱۹۰۴ آلمان- ۱۸۶۰ روسیه)پزشک جسم و ادیب جان را که پدیدآورنده ی بیش از ۷۰۰ اثرِ معروف و خواندنی در جهان است، با هم بخوانیم:

"اکثریت عظیم روشنفکرانی که من می شناسم، در جست و جوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمی کنند و به دردِ کاری نمی خورند. همه اشان بد تحصیل کرده اند و به طورِ جدی مطالعه نمی کنند. در باره ی علوم فقط پر حرفی می کنند و از هنر هم کم سر در می آورند. همه اشان خودشان را می گیرند و با قیافه ی جدی گنده گویی می کنند و فلسفه می بافند. حال آن که پیش چشمشان کارگرها، غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب می خوابند. پر واضح است که همه ی حرف های قشنگشان برای آن است که سر خود و دیگران را شیره بمالند.../ آنتوان چخوف: نمایشنامه ی باغ آلبالو.

راستی! چند سال از این گفته می گذرد و روشنفکرنماهای دور و برمان چه هنگام می خواهند پوست اندازی کنند؟

و دوست عزیز!
این نیشتر تیز، کجای دمل خودشیفتگی روشنفکریِ من/ تو/ او/ ما/شما/آن ها را می دراند تا این همه چرک و کثافت تفرقه گرایی و انگ زنی را بیرون بریزد تا مردم به ستوه آمده از استبداد و این جاده صاف کن های ماله کشش نفس راحتی بکشند؟!
***
هاشم حسینی: روزنوشت های شبح در گشت و گذار سرزمین محروسه/پنج روز مانده تا نفس آخر این زمستان/
Wednesday:
March 15, 2023

The Spring Wind is coming into Iran

نوروزِ پیروز، بر دهان ها، سرودها دل افروز.../

از طبیعت شکیبایی بیاموزیم و با توحیدِ درخت و باد، باران و خاک، برف و دلِ پاک، ستاره و مدار، زیر بار: شانه های پدران بردبار، لبخند کودک و مهر مادرانِ هشیار ...
همراه!
هم وطنِ بیدار!

راستی!
چند گام مانده تا فرود آمدِ بانوی سرافرازمان بهار؟
🕊🌷💌✍️
یک شنبه، بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱
Sunday: March 12th, 2023

روز جهانی زندگی...

ابعاد شگفتِ شخصیت زن آرمانی...
فرخنده باد هشتم مارس: روز جهانی بانوان

Happy March 08th:
International Women's Day
در کارت پستال های این روز که به مادران اهداء می شوند و یا همه روز در خانه هایی اروپایی/ آمریکایی، نوشته ای برگرفته از حروف نخست واژه ی زن/ woman را در قاب عکس می بینیم حکمت آمیز:
W: wonderful wife
همسری فوی العاده
O: outstanding friend
دوستی برجسته
M: marvelous daughter
دختری بی نظیر
A: adorable sister
خواهری دوست داشتنی
N: nurturing mother
مادری پرورش دهنده

زن آرمانی را حکیم توس در سرآغاز داستان بیژن و منیژه ی شاهنامه، با توصیف همسرش که دانا، دوست داشتنی و هنرمند است، معرفی می کند تا آن جا که می گوید:
دلم بر همه کام پیروز کرد♤که بر من شب تیره، نوروز کرد...
سعدی هم در بوستان، باب هفتم در عالم تربیت، خوشبختی را در آن می بیند که یاری همراه، پارسا و غمگسار، مرد درمانده را دریابد. پس اندرز می دهد:
کسی برگرفت از جهان کامِ دل♡ که یک دل بُوَد با وی آرام دل...
در این راستا، به محضر حافظ که می رویم و از او می خواهیم تصویری از زن موردِ نظرش را به ما بنمایاند، می فرماید:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد♧بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد...
شاهد: زیباروی بی نظیر است. موی و میان(کمر باریک) دو مشخصه ی مرد ایرانی در انتخاب یار بوده...
اما "آن": خصوصیت منحصر به فرد زنی که چشمِ دلِ عاشق را از تمنای زنان دیگر باز می دارد...
از این رو، اشاره ی رومن گاری(۱۹۸۰-۱۹۱۴)نویسنده ی لیتوانیایی فرانسوی در رمان خواندنی و دلنشینش: "بادبادک ها"، زیبایی یا جذابیت مورد علاقه و پایدارش را از زبان جوان عاشق، به حرکات /رفتار دختر مورد علاقه اش معطوف می دارد...(ص. ۲۶، به ترجمه ی ماه منیر مینوی، انتشارات توس)/
هاشم حسینی، ماهدشت استان البرز: چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱
Wed. , March 08th, 2023

Yaar  A. Pourmoghadam's Flight

یار علی پور مقدم: رندانه زندگی را به رویاهای ابدیش پیوند زد و رفت...

درمانده ام که دور از همسر داغدار و دو پور برومند او، به کی سر سلامتی بدهم...
می خواهم تقه به درگاهِ هنرمندِ مسجد سلیمانی: استاد بهرام داوری بزنم، خود در تنگناهای معیشت و تیمارداری "سحر" هنرمندش مانده، دور افتاده از مردگانی تشنه ی شهرت که با نامدارانِ درگذشته عکس سلفی می گیرند... بگویم:
- چه خواب سنگینی دارد این خواجه!
آ بهرام سرِت سلامت! کاید ما یارعلی، خان خوس کرده...دیار نیبو !!*
اما گریه مجالم نمی دهد.
در خود می رانم و می روم. چه هزارتوی بی در و پیکریست این پایتختِ تناقض!
بد، بد...بدِ بد این آدینه ی بی رحم!
آیا دخترش "شوکا" در به روی من می گشاید در این گرگ و میش نُدبه و نوید؟
کاش نویسنده ی نمایشنامه ی "آه اسفندیارِ مغموم!" بیدار شود و دوباره بپرسدم:
- از ولایت چه خبر؟
و من با ذوق کودکانه بگویم:
- دوستت دارند خان! تازه دارند غبارِ نافهمی از جان می تکانند و یواش یواش تو را می شناسند...

چه گرد وخاکی راه انداخته اند این چند خرخاکی راسته ی بساز و بفروش های ادبیات!
حتمن امروز و فردا، رونویسی در باره ی زندگی و آثار او بسیار صورت می گیرد.
شماری از این ابن الوقت ها را می شناسم که حتا دو سه سطر از نوشته های او را نخوانده اند و به سراغش نمی رفتند...
چه خوب! شادکام بادا مرده پرستان موقعیت شناس! تا بیشتر و بیشتر نوچه پروری کنند
این سِفلگانِ سلفی گیر با شهرت؛ به هر بها و بهانه!

به راستی یار علی پورمقدم(زاده ی ۱۳۳۰ در مسجسلیمان و دوازدهم اسفند۱۴۰۱) که بود؟
او که با "آه اسفندیار مغموم!" در جشن هنر توس(۱۳۵۶) درخشید، بیشتر خود را نمایشنامه نویسی گمنام می دانست تا نویسنده ای تشنه ی شهرت و جویای نام به هر کرنش و ستایش. از این رو برای معیشتی آزاده وار، خود را "همه کاره ای" می دانست که در سراشیبِ زندگی، پس از آرزوی ناکام به دختر/ عزیزِ جان داشتن پس از دو فرزند پسرِ همیارش، کافه "شوکا" را به عنوان دخترش به دنیا آورد و برپا داشت: کُنجی دنج که "به شمشیر مُیسر نشود سلطان را"....
آری! او از مسجدسلیمانِ حق ناشناس پس از شکست سازمان داده شده اش در انتخابات نخستین دوره ی مجلس شورای اسلامی(۲۴ اسفند ۱۳۵۸) از آن حوزه ی زادگاهش، به تهران کوچید و کافه شوکا را در خیابان گاندی تهران بر پا کرد، پاتوق نویسندگان/ هنرمندان و دخترپسرای عاشق: دلباخته ی ادبیات و بوسه های یواشکی...
او ۵۰ ساله تمام، بی ولع چاپ برای شهرت، شمع وار چکید نوشت، آزادوار خوش زیست و آخر سر، آدینه ی چهار روز پیش، غافلگیرانه مایِ منتظر را دور زد، زندگی را به رویاهایش پیوند داد و رندانه فلنگ را بست و رفت...
یک بار، در کافه اش کسی پرسید: "شوکا"به چه معناست؟ و منِ سُهده دل** گفتم:
- شُوک در گویش بختیاری همان جغد با بوف است...
و او با همان شوخ طبعی خاصش پراند:
- تش به کارت سیّد!
البته بر این باورم که ذهن هزارتوی او معانی مختلفی از این نام را در خود پرورانده بود:
شوکا: نوعی گوزن...
شوک: ۱)گیاهی علفی از خانواده ی کاسنی...۲)خار...۳)ضربه ی شدید ناگهانی...

بی شک افزون بر آثار ذکرشده ی او در پایین به عنوانِ نمونه:
آینه، مینا، آینه»، «ای داغم سی رویین‌تن»، «گنه گنه‌های زرد»، «حوالی کافه شوکا»، «یادداشت‌های یک قهوه چی»، «یادداشت‌های یک اسب»، «رساله هگل، «تیغ و زنگار»، «مجهول الهویه»، «پاگرد سوم»، «ده سوخته» و «یادداشت‌های یک لاابالی» ....
کتاب های چاپ/ کپی شده ی دیگری دارد که بایسته است در فرصتِ فراهمِ بزرگداشت او، در یک یادنامه معرّفی شوند.

بیاییم به یاد او با هم گزیده هایی از کتابش:"یادداشت های یک اسب"(تهران: نشر آرویج، ۱۳۸۰) را که با شمارگان ۳۵۰۰ نسخه چاپ شده بود و اکنون نایاب است، بخوانیم:
عنوان فرعی این کتاب (داستان رستم و سهراب) نام دارد که با نوشتار تکان دهنده ی پشت جلدش، خواننده را زمینگیر می کند:
" [سهراب غُرّید]آیا پدری که بوی مهر از کلام او نمی آید، همان رستم دستانی نیست که با الدروم بلدروم هایش به انتخابِ اجامر تیسفون درآمده تا محبت را فدای مصلحت کند؟" با نگاره ی دشنه ای پر حیله.

سطرهای آغازین کتاب، همسانِ آثار معروف که جملات به یاد ماندنی به جا گذاشته اند، این چنین نگاشته شده:
"عنکبوتکم از سقف کش آمد و نوک بینی ام را قلقلک داد تا از خواب که می پرم، همراه با جیک و جاک یک فاخته ی کسل، تیغه ی مورب نوری را ببینم که به اصطبل می تابید و رستم را که بنگِ به ناشتا، زین بر من می بست و خش دار غرّید که به شکار سوی مرزِ توران می رود..."
نثرِ یار علی پورمقدم که در این کتاب کاوش های تاریخی و شیرینکاری های دلچسبی دارد، بیهقی وار راوی رستم، تهمینه و بسیار کسان دیگر؛ از چشم تیزبین رخش است، رو به دشت، به سنجه ی سواران و نگاه عاشقانه به اسب سپید تهمینه...
طنّازی نویسنده بی مانند است، آن جا که مشام فحل اسب، خواهش تنانی را چنین استادانه رقم می زند:
"...پیش از ترک سمنگان باز به هم رسیدیم...به نشانه ی قبولِ پوزش، پُوزه بر پوزش نهادم..." ص. ۹
پیشتر اما صادقانه اعتراف کرده:
"...گمانم جماع نوعی صرع باشد." ص. ۸

رخش راوی دانایی است، توصیفگر طبیعت، کاونده ی درونه ی شخصیت هایی مانند تهمینه، سهراب، گیو، ماه بگم و.. ؛ افزون بر این ها:بازآفرین برش های تاریخی(مانند نوازندگانِ دوره گردی در بازار ولایت هرات). او حتا در نماهایی کلوزآپ/ نزدیک، سهراب را رو در روی پدر می آورد، نه به جنگ، بلکه در راستای گفت و لطفی پهلوانانه.
رستم ستایشگر سرزمینش ایران است و پهلوان جوان، رجز خوان توانایی های سرکش خود.
این سکانس چشمگیر کتاب، حقا که خواننده را وا می دارد، پس و پیش آن را چند بار دیگر از سرِ تلذّد و تامُّل زیبایی شناختی باز بخواند:
"...رستم...گفت: پس، از جان من چه می خواهی؟
سهراب گفت: آمده ام تا در کنار تو، اداره ی جهان را به علیاحضرت مادرم واگذار کنم.
رستم پرسید: این توقعات را شخص تهمینه از تو درخواست کرده است؟
..."ص. ۳۳

پس آن گاه، گفت و گوی دو پهلوان/ نه پدر و پسر، راه به جایی نمی برد...صص. ۴۰ و ۴۱
تا آن جا که جنگ سازمان داده شده از سوی دشمنان، خنجرِ زجر را در جگر پسر فرو می برد...
و تراژدی آن جا دریای اشک را جاری می سازد که:
"...زال از اسب کهرش که نژادی مصری دارد پیاده شد تا چشم در چشم رستم بگوید: جنایتی را که دو دربار، بُنیه ی ارتکابش را نداشت، به دست تو انجام شد...
دسته ی کنیزکان اندلسی که قوزک هایی زیبا دارند و در دست هر کدام یک دسته سوسن است، شهربانوی سیستان را که گریبانش حالا دیگر جایی برای چاک ندارد، تا دخمه همراهی می کنند تا رودابه برای آخرین بار بر زخم جگر سهراب بوسه زند و پلک های نوه ای را ببندد که زندگی نتوانست مرگ را از او بپراکند..."ص. ۴۴

هاشم حسینی
یک شنبه، چهاردهم اسفند ۱۴۰۱

پس نوشت:
* در خواب عمیقِ خان وارانه ای فرو رفته است. بیدار نمی شود.
**سوخته دل

2nd Part

سکانس دومِ اوکسین گردی:
اهواز: گوشت قربونی، به اسم حیدر به کام صفدر!

یاد مادرم به خیر که یک بار در پاسخ به پرسش کودکانه ی من که چه گونه از روستای پدریش به همراه عمویش(خواهر سه ساله ام گوهر بر شانه هایش) پیاده به هفتکل آمدند و چند شب را در اهواز ماندند برای رفتن به آبادان... تا جوانی/ زناشویی و مادرانگیش را در آن جا سپری کند، حکیمانه پاسخ داد: "پسرم! موضوعاتی هستند که اگر بخواهی آن ها را کامل بنویسی، باید برگ درخت ها کاغذ شوند و شاخه هاشان قلم و آب دریا مُرکَب..."
اکنون من مانده ام و این همه یادداشت، عکس و گفت و گو، آن هم در حصار سانسور و تنگ نظری روشنفکرنماهای ماروار نشانده بر امکانات مطبوعاتی/ سایبری خوزستان...

زیبایی و رونقِ شهر باستانیِ چند هزار ساله ی اوکسین که زمانی به خاطر سرسبزی و تنعمش، فراوانی کارخانه هایش(از جمله کارگاه های قندسازی) و تجارتخانه هایش، در کنار شهر شوش(به معنای خوب)و شوشتر(خوبتر)، عروس شهرهای جهان به حساب می آمد و ناصر خسرو در سفرنامه اش از فراوانی درخت هایش یادکرده و ابن بطوطه از آن جا به دیدن مدرسه ی شرف الدین شوشتری رفته بود و بانو دیولافوآ(۱۹۱۶-۱۸۵۱فرانسه)با نگاره هایش از وجود شیر در بیشه زار هایش در محل فعلی پل سپید(معلّق) یاد کرده؛ کجا رفته است؟
هم چنان که در مصاحبه ی "خوزیها"(در هنگامه ی بحران آب و اعتراضِ به حق مردم خوزستان)، این پرسش را مطرح ساختم که "دشمنان نظام کیانند؟"، هیچ نیروی معاند و معارضی نمی توانسته همسانِ مدیریت ویرانگر دست اندرکاران صدرنشین استان، به سازماندهی مردم در جهت انقلاب ناگزیر کمک کند. برای همین است که پچ پچِ پستوها دارد شدت می گیرد و به فریاد کف خیابان در می آید:
مسئول بی کفایت، بودجه ی ما کجا رفت؟

از چهار جانب شهر که وارد شوید و حتا در دوربرگردان پل مجاور بوستان "لاله" ی مجاور میدان نخل ها با این تابلو راهنما رو به رو می شوید: "به شهر علی ابن مهزیار خوش آمدید..." ؟!!
خب، آقایان دلالِ دین و دنیا! کسی که مهمانی را به خانه اش دعوت می کند و خوشامد می گوید، آن جا را کریمانه مهیّا می سازد و خلّاقانه می آراید تا در شاَن مهمان و در راستای انتظار نیاکانش باشد؛ آن چنان که در مُضیف مهمان نوازان عرب و در لامردون بختیاری ها می بینیم. شما با این همه دارایی های ملی ما چه کرده اید؟ شما که بیشترتان مدیر دمُب دار پروازی هستید و خانواده ها را در بیرون از استان در مناطق خوش آب و هوا جا داده و توله هاتان در خارج به سر می برند، چه به سر این شهر آورده اید؟
🕊💌🌴
سکانس نخست این سفرنامه، با عنوانِ
" جا شیر...جاشیر...جاشیر..." ،
در اینستا، فیس بوک و پرسه های اندیشه(parsnya. blogfa.com)/ هاشم حسینی
۲۵ تا ۳۰ بهمن ۱۴۰۱
اهواز

آن که کار می کند و آن که فقط نق می زند...

نخستین شرط خردمندی، انتقادی نگریستن به خود است./ کارل مارکس

آن که می تواند انجام می دهد و آن که نمی تواند انتقاد می کند./ جورج برنارد شاو

...که بی هنر نظر به عیب کند.../ حافظ

💐✌️💌

Bombing my lovely city Ahvaz

اهواز: شهر بمباران شده

سکانس اول: جا شیر...جا شیر...جا شیر...

دومین روز اوکسین گردی است.
در سه راه خرمشهر، همراه با دوستِ جوانِ گیتار به کول که او هم می خواهد به فلکه ی چیتای زیتون برود، به سوی سواری های خطی می رویم. راننده ای ریزه و سیاه چرده با دیدن ما بانگ می زند: جا شیر.‌‌‌...جا شیر....جا شیر....
تصور می کنم با گویش خاص خود مقصد را اعلام می کند. اما نه، نزدیکتر که می شویم، "جاشیر" شفاف تر و محکم تر تکرار می شود.
- آقا! ما میدانِ چهار شیر می رویم.
سراپایمان را ورانداز می کند. بو می کشد با دو انگشت تلنگری به پشت دست من می زند و واپس می پرد: ببخشین! شما از مریخ میاین؟!
جوان با اعتماد به نفس پاسخش می دهد: نه، ما قلبمان این جا می تپه... من بچه ی زیتونم.
و شمرده شمرده مقصدمان را می گوید: چهار...شیر...چهار تا شیر.‌...
راننده، رو به رویش می ایستد. پوزخند می زند: شیری مَندِه مینه اهواز که هی شیر شیر ئی کنی؟!
- کجا بردنشون؟
- تُو قفس...
قهقه ای می زند: البته مُ شما را می برُم جاشون....جای شیرا....برای همی می گُم جا شیر....جا شیر...

پیاده می روم به سوی کارگاه زیر پل، مرد مهربان مرا به صحبت می کشد. اهل کجایی؟ اوکسین.
شگفت زده نگاهم می کند:اوکسین؟!
راحت می گویم: آره! شهر باستانی اوکسین.
- کجا هستش یی اوکسین؟
- مریخ!

خوش خیال به جستجو، می روم به سوی حوضچه ها، می گردم شاید شیرهای چهارجانب را ببینم. نمی یابم. برایش از شیرهای سنگی بختیاری می گویم: یادگارهای دلاوری...سرش را به تاَیید تکان می دهد. توضیح می دهم: هر جا باشم نمادهای رویاهایم پله پله پدیدار می شوند. هر پله نمادی از زادگاهم، طفولیت، نوجوانی و شهر جوانیم است. پا بر آن ها می گذارم، بالا می روم تا ایستاده بر ستیغ، به سوی ناکجاآبادی دیگر بال بزنم...
حدود ۴۰ سال پیش از این، دخترکانم را ۵ و ۳ ساله که شبِ پیش وعده داده بودم، پیاده از خیابان زمرّد زیتون به این جا می آوردم تا سوار شیرها شوند و بعدش بستنی بخرم، بیاورم آن ها با شیرها share کنند...
روجا می پرسد: بابا! چرا هرکدام یک طرف را نگاه می کنند؟
- آن ها چهار جانبِ شمال، جنوب، خاور و باختر شهر را می پایند.‌ هر کدام مراقب که دشمن نیاید و آن را ویران نکند...

به کوروش گردی، سوار پرایدی پوکیده ام.
راننده با اعصابی آش و لاش از میان گودال ها و گندابه ها می گذرد. عابرانِ بی خیال که لباس های شیک و پیک به تن دارند، از کنار این آثار جرم می گذرند؛ هر روز می گذرند و دم بر نمی آورند. کنار یک آژانس املاکی می ایستیم و به مردی اِشکم گونی که دم در آن ایستاده و تسبیح درازی در دست دارد، روز به خیر گفته و به گودال اشاره می کنم. می پرسم: جناب! اهواز بمباران شده؟!
کمی جلوتر می آید. کله اش را کج می کند:
- کجا؟ کی؟
به گودال های پیش رویش اشاره می کنیم...
سر را به نشانه ی بی اطلاعی تکان می دهد...
دست که به وداع تکان می دهم، راننده ی عصبانی رو به او می غرّد: ساعت خواب!

پیاده می شوم. بوی تند فاضلاب فضا را انباشته، حالت تهوع دارم. با شتاب راه می افتم، زودتر خود را به فضای بسته برسانم.
مادری سالمند که کلی تره بار خریده، رو به کوچه ی بعدی می رود. بخشی از بار را از دستش می گیرم. در مسیر موضوع پیش می روم: خیابان های پر دست انداز و گودال، این همه آشغال، آپارتمان های پر از اشکالات مهندسی تسهیلاتی، جریان آزادِ خروجی مستراح ها در کوچه ها و بلوارها... با حوصله گوش می کند. دم در خانه اش می گوید: به این ها که گفتید، بی عاری را هم اضافه کنید..."کوی ملت" را مدبرانه به این ها عادت داده اند.../ هاشم حسینی، بیست و چهار روز مانده تا نوروز ۱۴۰۲
Friday:
Feb. 24th, 2023

An Artist from Ahvaz

دیدار با میکل آنژِ اهوازی/ سکانسی از سفرنامه ی اوکسین✍️🕊💐

استاد حسن احمدی(زاده ی مسجد سلیمان، ۱۳۳۷، اصالت چغاخوری از پدر و شوشتری از مادر) چشمه ی جوشانِ خلاقیت در تندیسگری چوب، نقّاشی با آتش، تابلونگاری های سبک خودویژه با ریگ / تراشه های چوب و غرفه سازی است.
به هم که می رسیم، فلاش بک تالار شهرداری اهوازِ دهه ی ۵۰ شمسی جان می گیرد: فیلم های ۸ میلیمتری، نسل کیانوش عیّاری...او، من و ما که اکنون کودکانی لب گزیده به بغضیم با باران گونه هامان که هیچ پایانیش نیست...
دمادم بازدیدکنندگان به حرم هنر متکاثرش در عمارت ریتاج راه می یابند و به ستایش او، طفل و پیر، دختر و پسر، مادر و پدر کُرنش می کنند...
نوزادی را که از آغوش مادر می ستانم و رو به ماکت ها و تابلوها می گردانم، معصومیت دستِ خدا را پیش می آورد و به پنجره ی خانه ی پدری استاد احمدی می کشد...
تنها یک کلام، تمام:
داش رمضون شوشتری که وارد می شود، در بارگاهِ آفریننده ی این همه زیبایی می گوید: اوس حسن! کَلوتوم!

خدایا استاد حسن احمدی چِاخوری شوشتری، این میکل آنژِ اهواز نشین را تندرست و سربلند نگاه دار...الهی! نگاهی! ما همه به عنایت تو محتاجیم.../ هاشم حسینی، پنج شنبه۲۵ روز مانده تا ورودِ موکب نوروزی...
Thursday,
Feb. 23rd, 2023