Coming Promised Spring / Hashem Hossaini

خاموش و خُشک
جوانه هاش در مشت
شاخه یِ رهیده از زَمهریر
دستی تکان می دهدم
و در گاهشمارِم
گشوده
کنارِ پنجره
با مِداد بامداد
می نویسد:
"آن بهار
رستخیزِ رستگاری
در ره است..."/هاشم حسینی، دفترِ "پرنده هنوز می خواند"

A Safe Corner/Short Story/ Hashem Hossaini

گوشه ای امن...✍️

در نیمروز پنجم ماه رمضان سال ۱۴۴۶ هجری قمری، میدانِ "انقلاب اسلامیِ" تهران را دور می زنم.
از میان انبوه چهره هایِ کِدر که می گذرم، صدای مردجوانی را می شنوم که دست در دستِ دختری گیسو رها، می گوید:
-اینجا پایتخت سه قوه ی نیم قلمیِ اکسیده شده س!
واکنش دختر را نمی شنوم. محو می شوند.

به جمعِ راننده های منتظر نوبت و مسافر می رسم که با هم گپ و گفت دارند.
جوان که لحنی جدی و نگران دارد، از پیر می پرسد:
-امسال برا نوروز چی کار کردی؟
پیر می خندد:
-کُتِ من در گِروِ عید گذشته ست هنوز!
میدان را آشغال، جارهای فروش مدارک و آسمان را دوده انباشته است...

جلوتر، راننده ای که به صندلی عقب خودرویش پناه برده، یغلاوی ناهارش را روی زانوهایش می گذرد.
همکارش که در یک چشم به هم زدن و با مهارت، کف دستی از نخودچی کشمش را در دهان ریخته و بدون آن که لب هایش بجنبد، آن ها را به خوبی آسیا کرده و مدام می خندد، فریاد می زند:
-کجایی داش منوچ؟
یغلاوی تکانی می خورد و با حالت ضعف در صدا جواب می دهد:
-دارم چراغ خاموش استارت قُوتِ لایموت را می زنم...
مسافری از راه رسیده که عصبانیست و دست چپش می لرزد، خطاب به دیوار که در سایه فرو رفته می گوید:
-دَکَل خورها و دلار خورها را کاری ندارن، گیر داده ن به روزه خواری گشنه ها..پیرمردی بی دندان را با خودشون بردن که دم درِ مغازه ای بسته، جعبه ی پیتزایی نیم خورده را پیدا کرده بود و داشت اونو می بلعید...
دور و بری ها می شنوند و کسی واکنشی نشان نمی دهد.

داش منوچ قاشق قاشق محتویات یغلاوی ناهارش را با احتیاط در دهان فرو می برد...
راننده ای که مدام می خندد، مرد جوان تکیه داده به دیوار آفتابی را خطاب قرار می دهد:
-نگاشون کن!
پنجه ی او به زباله دانی بغل خیابان رو به "آزادی"، اشاره می کند. در راستای چرخش کلّه یِ مرد جوانِ تکیه داده به دیوار آفتابی، سه گربه را می بینم که بی دغدغه، با لذّت و اشتهای تمام در حال خوردن ناهارشان: کُپه ای از گوشت مرغ هستند که کسی در ظرف یک بار مصرف آلومینیومی جلویشان گذاشته و رفته...
-نگاشون کن! از داش منوچ راحت تر غذا می خورن!
مرد جوان آه می کشد: -خوشبخت ترن!

داش منوچ از درون خودروی خاموشش بیرون آمده است. یغلاوی خالی شده را می برد و در صندوق عقب جا می دهد.
دو سه راننده مسافر زده و رفته اند.
می شنود که راننده ی برگشته به سر صف به جوان که دارد زرشک پلو می خورد، می گوید:
-غلومی! غلومی! گربه ها مثل تو دارن می خورن...

داش منوچ که دلش هوس یک لیوان چای کرده، خودروهای جلوتر از خود را می شمارد و تشنه و خواب آلود به گربه ها نزدیک می شود که هنوز خوردنشان ادامه دارد./ هاشم حسینی

At the Friend's House, here in the Heart Domain

خانه ی دوست در همین حوالیِ دل✍️

انگشتانِ عالی جناب علی یار زارعی(۱۳۲۴، هفتکل) این نویسنده ی هنرمند که کهن چابکسوار عرصه ی کلمات و خوشنامِ بیرون آمده از آزمون های سخت زندگی است، هم چنان پربار جوانه می زنند. او با پیشینه ی افتخارآمیز چندین ساله ای از اجراهای رادیویی و کارگردانی؛ دارد بخش هایی از کتاب آماده ی چاپش، "از اوپادان تا آبادان" را برای دو مشتاق ادبیات: داش ابول نجفی(کارگری ادیب) با حافظه ای پر و پیمان از شعر/خاطره و این جستجوگر می خواند...

هاشم حسینی،
اهواز، فاز ۴ کوی کوروش
شنبه، یازدهم اسفند ۱۴۰۳
March 01st, 2025

Two Men from Abadan

شهرگردی و رسیدن به قهوه سرایِ داش امیر آبادانی✍️

می درخشد دلچسب
نیمروزِ خورشید
گفت و لطفی دارند
درختان لُخت
با گنجشکانِ شوخ
پچ پچی
خانه
خیابان
کوچه به میدان
با ما:
رستاخیز بهاری در راه ...

همراه با آقا غلام حیاتی، از بستگان روراست و مهربان، به این گوشه ی دنج رسیده ایم.
با هم ده فرمان سرخپوستی را که در تابلوی بالای سرمان به پژواک است، با چشم هوش می گواریم:
۱

دور از آن جانِ جانان(روح بزرگ) مباش.

۲
برای هم نوعانت کلان ترین احترام را به جا آر.

۳
هر جا بایسته آمد، پشتیبانی و مهربانیت را نثار کن.

۴
همیشه حقیقتگو و درستکار بمان.

۵
آن چه را درست و راست می دانی انجام بده.

۶
مراقبِ سلامتِ ذهن و تنت باش.

۷
خاکسار مادر زمین و همه ی باشندگانش باش.

۸
برای کردارهایت مسئولیتی همه جانبه را بپذیر.

۹
سهمی از کوشش هایت را به آن خیر بزرگتر تقدیم کن.

۱۰
حاضر در جمع، برای منافع همه ی افراد بشر کار کن./ هاشم حسینی
پولادشهر، یک شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۳
Feb. 23rd, 2025

☕️🥨☕️