روزی روزگاری هفتکل...

7

مَم طاهر

 

"خیابان سلامت" زیر آفتاب بهاری می درخشد...

آخرین رمق ها، دقایق زنگ آخر دبستان آسماری است...

"آقای بابادی" سرک می کشد به درون کلاس: بچه هایی که بعداز ظهر مسابقه پینگ پونگ دارن...با لباس بیان..."

 "آقا محسن" را می بینیم که عرض زمین والی بال به سوی زنگ مدرسه، استوانه ی آهنی نقره گون را به حالت اسلوموشن طی می کند...انگار رضایت نمی دهد زنگ را به صدا در آورد..

بچه های ردیف آخر بی تاب رفتن اند...دفتر حضور و غیاب را برداشته ام ببرم ...

 

 "مم طاهر" سیر و پر خوابیده و اکنون در تهاجم نور سمج خورشید که دارد سایه شیرین را از زیر پایش جارو می کند، چشم می گشاید...

از رویاهای زادبومی بیرون آمده، در می یابد که اکنون در روستای زادگاهی اش حضور ندارد...

"کوه قارون بگو دیه نیام به دیارت..."

چشمانش را می مالد... به کاکل بانوی همراهش که او را از زنبیل در آورده و بین خود و دیوار قرار داده دستی می کشد... غمونه ای را زیر لب می جود:

"تو به دیر و مُ به دیر... سرهنگا افتاده ن به میونه.... "

ناگهان با دیدن جیکوی ایستاده در آن طرف خیابان، به رعشه می افتد:

 "ئی حروم زاده ... دا داشِ دادن دست جیکاک ناکارش کِرد، حالا افتاده پی مُ...هین! پِ..دَ...ر سگ! "

اما ناگهان تصویری دیگری در خیابان نقش می بندد. بانویی بلند بالا و بلوند...

با دیدن "ننه صفر" زن زیبای بازار که خرامان دارد از خیابان رد می شود، دوباره به رویاهای زنده اش پناه می برد:

 "گل نسا جان،  حصبه کُجه بید... از کُجه اومد ترا بِکشه ببره زیر خاک؟"

 و بعد، با هجوم بچه های برم گاومیشی که خیابان را می اکنند، به خود می آید:

"گفتن نفت درمون همه دردامونِ! بی؟! اُسور سی هفتکل، همه چی سی فرنگی... تف منه ری آدم بی عار! "

نیم خیز نشسته و به پرده اسپید سینما کارگری خیره شده... سواران بی سر به تاخت می آیند و می روند....

مرغ همراهش دارد به باقیمانده ی ذرات نان نوک می زند و صبورانه به نجواهایش گوش می کند.

تشنه است...

 

فقط ما چهار نفر مانده ایم در کلاس: "ایرج دهدزی"، "هوشنگ شاهرخی"، "یدولا" و من، بی آن که دیده شویم، نگاهی به بیرون می اندازیم. جیکو هم چنان ایستاده، در مشتش چیزی را پنهان کرده...

"هوشنگ شاهرخی" آهسته هشدار می دهد:

"اوناهاش..یکی از توله خبرچین ها، جیکو شماره 003 ... این حرامزاده ی بی رحم...تخم و ترکه ی جیکاک انگلیسیِ ... اوناها...، رو به رو، بغل باشکاه نیرو ایستاده و داره به پنجره ی کلاس ما زل می زنه..."

-"یعنی چه خبره؟ چی می خواد؟"

بچه ها نگرانند...

یادم می آید مش ابول قاسم، راننده بنز کرایه ای خط هفتکل اهواز، روزی که به همراه پدر به اهواز می رفتم تا او حقوق بازنشستگی اش را از بانک کارگران شعبه ی فلکه مجسمه اهواز دریافت کند... خودش روایت می کرد که چند بار جیکاک را از نزدیک دیده بود. ازکارهای این جاسوس انگلیسی نفوذی در سرزمین بختیاری می گفت "جیکاک فارسی را راحت صحبت می کرد، با گویش های مختلف طایفه های بختیاری آشنا بود... نماز و روزه می گرفت و مردم را از افتادن به دام طرفداران حقوق کارگر می ترساند...عبا و عمامه ی ای داشت از پارچه ی نسوز...می گفت نظر کرده ام و آتش به من اثر نمی کنه...او از همون اوایل، افرادی را به عنوان خبرچین و مبلغ معجزاتش ، برای جذب آدم های ساده لوح هفتکل انتخاب کرده بود...اسم همه ی اینا که جیره خوار جیکاک بودند و حتا براش زن می بردن، تو یک دفتر که دست تیمور الیاسی افتاده و دایی اش از اشکفت سرچشمه پیداش کرده بود، ثبته... آدم های خطرناکی هستند این جیکوها...."

زنگ می خورد... دانش آموزان از کلاس ها بیرون می ریزند و از آن جا هجوم می برند رو به دروازه ی مقابل حمام شرکتی با درخت های انبو سه پستانش...

 

  "مم طاهر" بی پناهگاهی در سایه، آماده ی رفتن، زیر آفتاب داغ نیمروز، تکانی به خود می دهد...

انگار تردید دارد جا کن شود... چشم از جیکو بر نمی دارد...

جیکو هم با شیئی در مشت او را می پاید....

 

... دنباله ی این داستان تاریخی را فردا چهار شنبه شب بخوانید...