Who is he? Who am I?...you
محمد مُصدق که بود؟ من که هستم؟
بررسی کتاب>> از پاییز خوانده ها/ ۳۱۲
Fall Book Review/312
همه ی مردان شاه/ استفن کینزر؛ پارسی برگردان: حسن بلیغ . - تهران: نشر دانشگران محمود، ۱۳۸۲
شمارگان: ۲۰۰۰ نسخه
عنوان اصلی:
All the Shah's Men: An American coup & the Roots of Middle East Terror
از این کتاب دو برگردان دیگر توسط آقایان لطف اله میثمی و شهریار خواجیان منتشر شده است که این یکی به چاپ ششم رسیده است.
بنا به برآوردهایم تا امروز(بدون در نظر گرفتن شمار مقاله/ جُستارها)، کتاب شناسی محمد مصدق به بیش از ۲۶۰ عنوان می رسد.
استفن کینزر(۱۹۵۱، ایالات متحده ی آمریکا)، خبرنگار پرکارِ روزنامه ی نیویورک تایمز دارایِ پیشینه ی پرباری از گزارش ها، مقالات سیاسی و کتاب های روشنگر در عریان سازی هیولای ترور سازمان داده شده بوده است.
او کتابش را که رُمان تاریخیِ خوش خوانی است، بر پایه ی اسنادِ محرمانه ی بیرون درز کرده ی "سیا" در باره ی رویدادهای چند سال برنامه ریزی شده ی عوامل امنیتی آمریکا و بریتانیا(با رهبری چرچیل و دوایت آیزنهاور) نگاشته که منتهی به کودتا علیه دولت قانونی دکتر محمد مصدق شد.
استفن کینزر کتاب را به "ملّت ایران" تقدیم کرده است.
از کتاب های دیگرِ برگردانده به پارسیِ استفن کینزِر:
-برادران/ جان فاستر دالاس و آلن دالس(ماَموران سیا و وزارت امورخارجه ی آمریکا در زمینه های پیچیده ی جاسوسی، ترور و راه اندازی کودتا در خاورمیانه)
-صف آرایی جدید در خاورمیانه
-براندازی
استفن کینزر که در کتاب "همه ی مردان شاه" گزارش روایتی جاندار، خواندنی و تکان دهنده از دخالت دو دولت خارجی را ارائه می دهد، از فعالیت های ساعت به ساعتِ براندازی در ماه اوت ۱۹۵۳ به عنوان "میراثی شوم و فراموش نشدنی" برای ایالات متحده ی آمریکا و بریتانیا یاد می کند که اوضاع منطقه ی خاورمیانه را از آنزمان تا کنون پرآشوب، هولوکاستی، شرم آور در تاریخ و پرهزینه برای خودشان ساخته اند...
به راستی محمد مصدق که بود؟
محمد مصدق(۲۶ خرداد ۱۲۶۱ – ۱۴ اسفند ۱۳۴۵)، مشهور به دکتر مُصدق و مُلَقَب به مصدقالسلطنه که مدرکِ دکتری خود در حقوق را با درجه ی عالی به دست آورد، هنگام نخست وزیری از ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲، توانست خدمات مدنی مختلفی را در پیشگاه ملّت انجام دهد. از آن ها می توان موارد زیر را نمونه وار ذکر کرد:
ملی کردن صنعت نفت و دفاع از حقوق مردم ایران برای تعیین سرنوشت خود(دیوان لاهه)، مردود شمردن کاپیتولاسیون، برقراری دموکراسی/آزادی مطبوعات، بیان و ادیان، بودجه بندی عادلانه و مصون از اختلاس و دور از ارتشاء، اجرای لوله کشی آب تهران(بسیاری دچار بیماری های مختلف از جمله عفونت های چشمی گوشی، امراض گوارشی می شدند که یکی از بیماران دربار هم ملکه ثریا اسفندیاری بود که آب آلوده نوشیده بود)؛ تثبیتِ "حق تقاعد"/برخورداری بازنشستگان از دریافت مستمری، دادن خواربار به کارگران(در مناطقِ نفتی جنوب معروف به رَشَن/ ration)، استقرارِ حاکمیّت قانون به تساوی برای هر باشنده در مملکت؛ مسئول دانستن نمایندگان مجلس، وزرا، دربار و ادارات به رعایت قانون و حساب پس دهی در مواقع ضرور و مورد نظر...
او پیش از نخست وزیری، چهار دوره نماینده ی محلس بود. او را نخستین ایرانیِ دارندهٔ مدرک دکترای رشته ی حقوق می دانند(در سال ۱۲۹۳ از دانشگاه نوشاتل سوئیس).
مصدق هنگامِ انتقال سلطنت(با برنامه ریزی بیگانه برای حفظ منافعِ بادآورده) از دودمان قاجار به یک سربازِ خود ساخته که در قشون قزاق ها بالیده بود و خود او را شایسته ی سردار سپه ای می دانست تا در دفاع از میهن قهرمان بماند نه این که با برنامه ی تدوین شده ی بریتانیا جاسوسِ استعمار آیرون ساید و دو تن از گماشته هایش: سید ضیاء و محمد علی فروغی، آلت دست آن ها باشد تا پس از تاریخ مصرف کنار گذاشته شود.
مصدق هنگامی که نماینده ی مردم در مجلس بود، سوگند خوردن به "کلام اله مجید" را پذیرفت امّا به قسم به "ذات اقدس همایونی/ شاه" را مردود شمرد، زیرا اعتقاد داشت نماینده با این کار مزدور شاه می شود: منفعل و مفتخور...
اسناد تاریخی، از جمله مندرجات مطبوعات اوایلِ دهه ی بیست شمسی روشن می دارند که محمد مصدق با آن که که از فساد و سوء مدیریت حاکم بر حاکمیت سلاطین قاجار ناامید بود، اما باور داشت رضاخان با رسیدن به پادشاهی، با بازگشت به استبداد حکومتی، واداشته می شود که این بار در روندی ناپیدا و پیچیده، دستاوردهای انقلاب مشروطه را به توپ ببندد... بههمین دلیل با تاجگذاری وی مخالفت نمود و پس از آن یکی از منتقدان سرسخت او ماند. از این رو، دشمنانش، دولت بازانِ گوش به فرمانِ اجنبی، او را بمب انفجاری در کنار بارگاه رضاشاه شناسانده، باعثِ زندانی شدن و دورهای در تبعیدش شدند...بلایی که بر سرِ شاعر، استاد سبک شناسی و کارشناس احزاب سیاسی در ایران، ملک الشعرای بهار آوردند. کتابِ خاطراتِ پروانه، دختر بهار، با عنوانِ "مرغ سحر" آن جا که از کودکی خود و دیدار با پدر در سیاه چال زندان رضا شاهی می دهد، داستانی ست پر آب چشم، مایه شرمِ سلطنت...
مصدق که تا زمان کودتای سی و دو، خواب و راحتی را از مرشد وطن فروشان داخلی و یا در واقع مهندس هفت خط استعمار، وینستِن چِرچِل گرفته و به هذیان و ناسزا واداشته بود، قد بلندی داشت، با شانه های فروافتاده و خمیده که هنگام راه رفتن، به نظر می آمد بار سنگینی را حمل می کند. ظاهرِ غیر عادی او با آن پوست گندمگون، بینی دراز و چشمانِ اندوهبارش، شخصیتِ متمایزی را می نمایاند که هیچ نشانی از اندیشه ها، روش های سیاسی و ابتکارعمل هایِ غیر منتظره اش را نشان نمی داد... سخن گفتن او سلیس و با صلابت بود و هر گزاره ای را در پوششی از قانون و منافعِ ملّیِ عرضه می کرد...
مصدق نوجوان از شانزده سالگی، به پیشنهاد مادر و در راستای پیشه ی پدر که او را در کودکی از دست داده بود، وارد خدمات دولتیِ حکومت قاجار، در امور مالی و حسابرسی شد.
[تربیتِ دهه ی نخستین و هدایت در مراحل بعد زنگیش را مادرش: ملک تاج خانم فیروز نجم السلطنه به عهده داشت که دختر نصرت الدوله و نوه ی عباس میرزا بود.
از خدمات اجتماعی مادر محمد مصدق همین بس که در سال ۱۳۰۶ شمسی، محل سکونتش را برای ساخت بیمارستان نجمیه، نخستین شفاخانه ی مدرن بخشید و برای راه اندازی آن اموال شخصی بسیارش را نثار کرد. این بیمارستان در خیابان حافظ تهران قرار دارد و هنوز فعّال است. جالب آن که همین بیمارستان جانِ ارنست پرون، یار غارِ محمد رضا شاه را از مرگ نجات داد...]
"...بانو ملک تاج خانم، معروف به نجمیه، مادری از تبار شاهزاده های قاجاری بود که خاندانش فرماندار، وزیر کابینه و سفیرانِ بسیار پرورانده بود. پدر محمد، اهل روستایِ آشتیان، بیش از ۲۰ سال در جایگاه وزیر امور مالی ناصرالدین شاه خدمت کرده بود...
نخستین مَنصب محمد مصدق السلطنه، ریاستِ حسابرسیِ اداره ی مالیاتیِ خراسان بود...این شغل نه تنها او را با پیچیدگی مسایل مالی، بلکه با فساد و هرج و مرجی آشنا کرد که خاندانِ قاجار را از درون می فرسود و می پوساند...." صفحه ۸۰
سال ها بعد، یک جهانگرد اروپایی در باره ی محمد مصدق جوان چنین نوشت:
"از میانِ مردانِ روشنفکر و تحصیلکرده، نزاکتش بی نظیر است. با مردم محترمانه و از رویِ ادب رفتار می کند، بدون این که از شاَن و موقعیّت خود بکاهد...مُقَدر است که چنین جوانِ شایسته ای یکی از مردان بزرگ شود." صفحه ی ۸۱
جا دارد در این نوشتار اشاره ای داشته باشم، ادای دین به ایران، میهن باستانی امان، این نخستین خاستگاه تمدنِ انسانی که فرزند شایسته ای را زایاند: هم چنان نماینده و نخست وزیری خوشنام در دل مردمان صاحب عیار و اصیل...
در دوره ی دانشجویی(اوایل دهه ی ۵۰ شمسی)، با خواندن زندگینامه ی آبراهام لینکلن، نگاشته ی شاعر ملّی ایالات متحده ی آمریکا: کارل سندبرگ بر آن شدم زندگینامه ی محمد مصدق را بنویسم. رسالتی که هنوز مرا به جستجو و کنکاش وامی دارد...
با خواندن "همه ی مردان شاه"، ناچار به اشارات بینامتنیت(intertextuality) و ارجاعات به هم رسیده(cross reference) شده ام.
محمود فلکی(۱۳۳۰) در کتابش "پاییزِ پدرِ نفت"(تهران، نشر ثالث، ۱۴۰۱)،داستانی بر اساسِ زندگی دکتر محمد مصدق می نویسد:
"...در این کتاب تمام تلاش من این بوده که بی طرفانه، بدون شیفتگی یا نگاه منفیِ رایج، با اِتّکا به واقعیت، جنبه های گوناگونِ شخصیّت و کارکرد سیاسی مصدق را به تصویر بکشم..."ص. ۸
در همین رمان پر کشش، بازآفرین محاکمه ی سفارشی نخست وزیر کودتا زده در فصلِ "به سویِ اسب هایی که خیال می کنند بال دارند، شلیک می کنند" داستانی ست به بیدار باش، برای ایرانیِ اخته نشده ی ذهنی در فضای مجازی، که بر آن است با صلح خواهی مملکتش را خود اداره کند، به توسعه ی پایدار برساند و آرمان نخست وزیرِ محبوبش، محمد مصدق را تحقق ببخشد که یقین داشت ایران می تواند اتریش خاورمیانه شود...
ستاره فرمانفرماییان( در کتاب خاطراتش، "دختر ایران"/ تهران: نشر سمیرا، ۱۴۰۲، چاپ شانزدهم) در فصل "سقوطِ شیر خدا" می نویسد:
"آلتون جونز مردی خوش قیافه، راست قامت و شیک پوش بود و حدود ۶۲ سال سن داشت...او اضافه کرد که دکتر مصدق مردی فناتیک و عوام فریب و متمایل به کمونیست ها نیست، بلکه انسانی از خود گذشته، رهبری با شهامت و مردی آزادیخواه است که می خواهد از حقِ ملّت خود در قضیه ی نفت دفاع کند..." ص. ۱۸۶
استیفن کینزر دشمنان دولت خادم سلطنتِ مصدق را چنین بر می شمارد:
نخست وزیر انگلستان، وینستِن چرچِل، رییس جمهوریِ ایالات متحده ی آمریکا: دوایت آیزنهاور، ژنرال شوارتسکف آمریکایی که کودتا را به جریان انداخت، برادران دالاس(جان فاستر، وزیر امور خارجه ی آیزنهاور و آلن دالس رییس سیا که بعد توطئه هایش برای سرنگونیِ حکومت سوسیالیستی کوبا نقش برآب شد و از سوی جان اف کندی کنار گذاشته شد)، نورمن در بیشایر ماَمور MI 6 ، تروریستِ کارکشته ای به نامِ کرمیت روزولت، رییس عملیات های خاورمیانه ای سیا و فرمانده یِ فعّال در تهران(یک هفته پیش از کودتای بیست و هشتم امرداد سی و سه) با چمدان های پر از دلار و هدایا برای به خیابان کشاندن اوباش، قوادان و روسپیان، خرید چند نماینده و تعدادی مُلای گوش به فرمان از خدا بی خبر، به قول خودشان مُبلغان اسلامی(منبری ها)، اشرف پهلوی: خواهر دوقلوی محمد رضا شاهِ مخالف کودتا که خائن به برادر و در یک قمارخانه ی خارج از کشور با دریافتِ پالتو خز، جواهرات و دلارهای خوشبو با کودتاچی ها همراه شد؛ خاندان زاهدی، ابول قاسم کاشانی که در جنگ جهانی دوم ستون پنجم فاشیست های هیتلری بود و پس از دستگیری توسط نیروهای متفقین به صورت ستون پنجم منافع آن ها در آمد(>کتاب ستون پنجم، برگردانِ کاوه بیات/ جهان کتاب،)، جمال امامی ها، برادران رشیدیان که اکنون بازمانده های لابی نشینشان در آمریکا از میلیاردرهایِ مورد اعتمادِ موساد-سیا هستند؛ سردبیرانی مزدور و روزنامه نگارانی مُخبر در دهه ی سی...
به راستی، در پاسخ به عناصری که دکتر محمد مصدق را پوپولیست، عامل عقب ماندگی ایران، کله شق و دشمن شاه و سلطنت می دانند، آیا حق نداریم بپرسیم:
آقایان و خانم های برخوردار از جیره و مواجب در آمریکا و اروپا و در ایران چشم به فرمانِ ولی نعمتانِ بالاسر!
آیا دار و دسته ی بالا که کودتای بیست و هشتم امرداد ۱۳۳۲ را راه انداختند، هیچ گونه چشمداشتی مالی سیاسی استعماری برای دولت های خودنداشته، خیرخواهان بشر بوده و مردم آسیا و آفریقا از آن ها و شما به نیکی یاد می کنند؟ آیا این حرفه ای های کودتا، کارنامه اعمالشان بیانگر از خودگذشتگی اشان برای رفاه و صلح خاورمیانه بود؟ آیا راه اندازی آن همه کشتار، غارت، سر به نیست و یا خانه نشین کردن شایسته سالاران، دلسوزانه برایِ حفظ منافع ما بوده نه خودشان؟
چرا شادروان تاج الملوک آیرملو، همسر چهارم رضا شاه که قربانی توطئه ی عواملی از قماش بالا، از مملکتش بیرون رانده شد و حتّا با تقاضایش برای اقامت در زادگاهش در شمال موافقت نشد و به جزیره ی سنت موریس آفریقا تبعید گردید، از "پدر سوختگی انگلیسی ها" می گوید(خاطرات تاج الملوک در کفت و گو با ملیحه خسرو داد، تورج انصاری، محمو باتمانقلیچ/ تهران: انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۱، ص.۴۴)؟!!
و چرا دلسوزانه پیش از درگذشتِ فلاکت بار خود(در بیستم اسفند سال ۱۳۶۰ شمسی)که شهرداری پاریس جنازه ی او را در گورستان افراد بی کس و کار به خاک سپرد، از نوه اش رضا پهلوی چنین یاد می کند:
"او از من می خواهد در بیان خاطراتم زخم های کهنه را نیشتر نزنم و گذشته ها را فراموش کنم...ببین چه قدر بدبخت شده ام که نوه ام مرا از حرف زدن و صحبت کردن منع می کند..." ص. ۹۰
تاج الملوک آیرملو که بر سر عنوان خود "ملکه ی مادر" بودن دربار، بارها با فرح دیبا بگو مگو داشت و او را دختری "گداگشنه" می دانست، پاقدمش نحس که باعث سقوطِ سلطنت فرزندش در بهمن ۵۷ شد؛ به نوه اش که اشتیاق دارد دنیا او را "شازده رضا" بداند، سفارش می کند دورِ شاهزادگی و شاه شدن را خط بکشد، برود پیِ کسب و کار... چرا؟
چون نصیحتش می کند، شاه بودن در ایران مانند شاهانِ آزاده ی اروپا نیست، دریوزگی اجانب است و سرسپردگی منجر به خِفّت و خواری...
به فرمایش حضرت حافظ:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است، امّا به ترک سر نمیارزد...
در پایان این کلام ناتمام که امید است در جُستاری شایسته سامان یابد، برشی از کتابِ جناب استفن کینزر و دو نقل قول از سخنان نخست وزیرِ ناکام و مظلوم را تقدیم می دارم:
...هنگامی که یک کاروان مرموز حرکت خود را پیش از نیمه شب ۱۵ اوت ۱۹۵۳ [۲۵ امرداد ۱۳۳۲] در تاریکی آغاز نمود، اکثر مردم تهران در خواب بسر می بردند. در جلوی این کاروان یک خودروی زرهی با علایم نظامی حرکت می نمود. به دنبال آن دو جیپ و چند کامیون نظامی مملو از سرباز به پیش می رفتند. آن روز هوا بینهایت گرم بود، امّا فرارسیدن شب تا حدودی گرما را تخفیف داد. هلال ماه در آسمان می درخشید. برای برانداختن یک دولت، شب مناسبی بود.
در اتومبیلِ جلودار کاروان، سرهنگ نعمت الله نصیری، فرمانده گارد شاهنشاهی، برای اطمینان خود به پیروزی، دلیل داشت. در جیب او فرمانی از شاه ایران بود که مصدق را از نخست وزیری خلع می کرد. نصیری برای ابلاغ فرمان نزد مصدق می رفت و دستور داشت چنانچه مصدق از خود مقاومت نشان دهد، وی را بازداشت نماید.
عوامل امنیتی آمریکا و بریتانیا که این توطئه را تدارک دیده بودند تصور می کردند که مصدق فورا برای مقابله با آن از ارتش کمک خواهد خواست. برنامه آن ها این بود که وقتی مصدق با ارتش تماس می گیرد، کسی برای پاسخگویی به وی در آنسوی خط حاضر نباشد. قرار بود سرهنگ نصیری ابتدا با توقف در منزل رئیس ستاد مشترک ارتش او را بازداشت نماید و سپس برای تسلیم فرمان نزد مصدق برود.
این وضعیت می توانست برای سرهنگ نصیری هشداری باشد که جایی از کار ایراد دارد، اما او به این موضوع توجّه نکرد، بلکه برگشت و سوار اتومبیل خود شد و به راننده دستور داد که به سمت مقصد اصلی یعنی منزل نخست وزیر، محمد مصدق حرکت نماید. تمام امید در سازمان برجسته اطلاعاتی جهان نیز به موفقیت وی در اجرای این مأموریت بود....
چهار آموزه ی به یاد ماندنی از محمد مصدق:
- نجات وطن عالیترین و بزرگترین قانون است.
- اگر از طریق آزادی و دموکراسی نتوانیم کاری بکنیم از طریق اختناق و زور و قلدری برای مردم ناراضی نمی توانیم کاری انجام دهیم.
- قانون برای مملکت است نه مملکت برای قانون...
- هر ملتی باید عقیده داشته باشد. اگر یک ملتی عقیده نداشته باشد آن ملت کارش زار می شود. همه باید سعی کنید که در جامعه یک عقیده و مسلک و مرامی باشد. اگر ملت بیمرام باشد آن ملت از بین می رود.
پس نوشت/PS
به یاد بابا و رفقای دهه هایِ سی و چهلِ "مصدق"یش از OPD آبادان تا انتقال خانه در ۱۳۴۰ به هفتکل و حضور در پاتوق هایی مانند مغازه ی عارف شوخ طبع آمیرزا علی حسنپور در راسته ی اصلی بازار، پسینگاه ها کنار رادیوی پرخبر عامو احمد افشار در توفشیرین، یا مَطَب زنده یاد، پزشکِ محرومان، دکتر بهبهانی؛ و نیمروز هایی نشسته درِ دکّانِ شادروان حاج جان علی طاهری و... و آن شب حضورِ اندک اندکِ جمع مستان در شب چهاردهم اسفند ۱۳۴۵...
بازآفرینی آن نسلِ بقیت السیفِ دهه های سی و چهل را در رمانِ "گهواره ی نفت"/ گزارش به مردگان، انتشار داده ام...
و به یاد مادرِ همیشه زنده ام که گاه گاه، از سال ۱۳۳۷ که به قول خودش "زبون به دُهُون" نمی بردم، تا سال ۱۳۶۷ که کبوتر تنش به ابدیت پیوست، شب ها در پی اصرارهایم صحنه های تکان دهنده ی کشتار گمنامانی را روایت می کرد که در محله یِ احمد آبادِ آبادان فریاد می زدند "یا مرگ یا مُصَدِق" و از دو سوی لین یک و لین پنج به رگبار بسته می شدند...
و می گریست آن گاه که خبردار می شد، اگر نَه هر هفته، گاه به مناسبت هایی، ماَموران آتش به اختیار به سرکردگی شعبان جعفری، لاتِ تلکه گیر بازار که "آیتُ اله کاشانی" چند سال پیش از کودتا آبِ توبه بر سرش ریخته، نمازخوانش کرده بود؛ خانه ی مصدق را در روستایِ محل حبس خانگیش: احمدآباد مورد هجوم، غارت و آتش سوزی قرار می دادند.../ هاشم حسینی، ماهدشتِ استان البرز،
دو شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
September 15, 2025