روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

3

"چه خبره؟ این همه روح ناآرام را بیدار کرده ای که چی؟ خواب و قرار از این پیرمرد رو به گور گرفته ای..."

صدای معترض می خواهد مرا از ادامه ی این مسخره بازی ها باز دارد...و بازتاب رمان ام در فضاهای مشترک اجتماعی بر حذر می دارد.. تهدید هم می کند...پیرمردی که از او حرف می زند، جیکویی فراری است، مخفی شده در شمال تهران... در بستر ترس و لرز...می گوید همه ی این آدم های "نفرین نفت" دست از سر او بر نمی دارند...بچه هایش او را رها کرده اند، تابعیت آمریکا و انگلیس گرفته اند و او مانده و یک ویلای درندشت که شب ها از هیاهوی بیدارشدگان زیرخاکی هفتکل، سرسام گرفته...

"...آقا School Bus  و  رفاه و زندگی و هیاهوی  Airport از هفتاکل شما پریده، خب پریده که پریده... گذشته گذشته...تمام... بگذار شهر روال کنونی اش را پیش ببره...پیرمرد حاضره خداتومن به حساب شما واریز کند... فقط بیایی به او بگویی این ها خیالات خودته... هیچی نیست دروغه...شهر سزاواره همین زندگیه... می فهمی؟ یک معامله مردانه، منصفانه..."

ساعت دوی بامداد خیس است...اکنون کجای واقعیتم؟ رویاهایم جان دارند و رگ و پوست، اما هستی مقدر شده، کدر و بی روح...

 به ساحل خاموش دریای پارس پناه می برم که پیمانگاه بیدارنشینان هفتکل است... و تو ناگهان صدایم می زنی، اینجا، اکنون:

"نازالیا جان فرانسه کجا و هفتکل کجا!...دختر شهرهای لوکس اروپا را چه به هفتکل نامراد و من که سرگردان پروژه هایم ..."

" من افسون شده ی آن سال ها و آن شب ها هستم... هر جا واژه ی مقدس 7 را می شنوم یا می بینم، گُر می گیرم... برای این شهر نفتزاد که در مجموعه شعرت که برایم ئی میل کرده ای، نوشته ای:

هفت كل:

هفت نشانه و رويا

جاپاي رفتگان ناپيدا

 

هفتكل:

هفتِ نحس

نفرینگاه نفت...

 می دانستی یکی از دوستان آن سال های کودکی جامانده ام، میترا که اهواز زندگی می کند، تمام شماره های "روزان" را که در آن ها در باره ی هفتکل نوشته ای، برایم پست کرده  پاریس؟...ببین این شعرت را هنوز دارم مز مزه می کنم...

میدون طیاره

 آه/ بر بال هیچ ستاره ای دیگر / پرواز آرزوی ما نگرفت از سر/ دیری است فرودگاه / در انتظار پرنده ای که بنشیند / می گرید در خفا...

 ( روزنامه ی روزان ، شماره 637/ 27 دیماه 84 )"

 

"نازالیا جان یادت میاد به من مجله می دادی و کتاب و مانند یک خواهر دلسوز تشویقم می کردی به نوشتن...اشتباهات ام را تصحیح می کردی...طرز درست غذا خوردن و لباس پوشیدن را به من یاد می دادی؟ و  همه ی نویسنده ها و هنرپیشه ها را به من می شناساندی.. و نخستین بار مرا با شعرهای فروغ فرخزاد آشنا کردی... و همین دیشب به من گفتی پسر شیطون! هنرپیشه ی فیلم اشک ها و لبخندها جولی اندروز بود نه دوریس دی... و تو دیده بودی که دیوارهای اتاق کوچک ام در جاروکارا، حتا سقف هم پوشیده از این عکس ها بود..."

خوب.. خوبه دیگه...برو سراغ آقای حسنپور که دوستی نزدیکی با بابام داشت... منتظرم ببینم او را چگونه در داستانت احضار می کنی... سراپا چشمم..."

*

*

*

خودروی رامبلر / آریا شاهین سپید رنگ، همان سربالایی بازار رو به توفشرین را که آخر هر شب، حسنپور طی می کند و پشت سر رد شفافی  را به جا می گذارد، با شتاب بالا می رود... به سوی بنگله ی معروف به اقامتگاه جیکاک می پیچد...

میان سال مردی کت وشلواری کراوات زده با سامسونت سیاه رنگی پیاده می شود. به درون می رود. وارد تالار کنفرانس می شود و پشت تریبون  می ایستد...

"با سلام و اعتذار، خسته نباشید... از این که شما را معطل گذاشته ام، مرا ببخشید... منتظر گزارش ساواک ایذه بودم تا در اداره کل شهرستان های اهواز به تأیید مدیرکل محترم برسانم...پس وقت آقایان را نمی گیرم و می پردازم به اصل موضوع.. مختصر و مفید باید به استحضار شما برسانم: سوژه مزاحم شهر، به انواع مشاغل ممنوعه مشغول است: دعانویسی... انواع مشروب و حتا تریاک فروشی... نوحه خوانی...عریضه نویسی...توهین به مقدسات مملکت و مقام معظم: اعلی حضرت همایونی... هجو یا سرودن شعرهای توهین آمیز یعنی مسخره کردن مقامات شهر که سر سپرده ی اوامر ملکوکانه هستند...داستان نویسی.. ارتباط با مطبوعات مشکوک مانند توفیق و مانند آن... محل کسب، پاتوق افراد مشکوک ... هدایت و مشاوره دادن به اهالی برای رسیدن به شکایات و مطالباتشان...

 

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...