روزی روزگاری هفتکل...

3

مَم طاهر

محله ی جاروکارا، هفتکل، دهه ی 40 شمسی

در محله ی "جاروکارا" کوچه ی ما خبر پیچید:

 "مم طاهر داره میاد ..."

زن ها که منتظر تانکر آب هستند، شیطنت بار ، کِل می زنند و "همه گل" -- مادر چهار فرزند ریز و درشت را خطاب قرار می دهند که "دختر! چه نشسته ای؟ بلند شو نومزدت داره میاد!..."

زهرا گنگه هم ذوق می کند و لبخند می زند...

پایین کوچه، "دی کلبعلی" که به "مم طاهر" خسته نباشی خان..." گفته و او را به نوشیدن چای دم منقل دعوت کرده، به "انار بینایی" فرمون می دهد تا به"دی فلامرز" پیام برساند: "خان به محله اومده، براش پیاله ای دوغ خنک آماده کن..."

***

"جاروکارا" برق و آب نداشت... مردها به کوره پزی مشغول بودند و یا قاچاق ذغال، و سالمندانی بازنشسته مانند "مش استولا" و "سید ضامن"، شب ها هم چنان، در پناه رادیو ملی، منتظر خبرهای تازه بودند...

"جاروکارا" فقیر بود، اما همیشه شاد و همیار، غمخوار...

سقف خانه ها کاه گل بود... زمستان های پر باران، در آشپزخانه ی اشتراکی محله که پُخار نام داشت و سوختش از گاز ترش چاه های نفت  تأمین می شد، به آوازهای "گل محمد" گوش فرا می دادیم و تماشاگر شوخی ها، کشتی گرفتن های "اوس شعبون" و "خومکار" بودیم... و گاه  زمزمه های گنگ "عامو پرویز" را می شنیدیم که جمع گریز، با داغ خیانت نارفیقان بر دل، از غارت مال و تار و مار بنکوی تبارش می گفت و شبیخون نظامی .... 

به یاد عشق جوانمرگ اش که می افتاد، بی آن که متوجه ی من بشود،  سیلاب اشک بر پهنه ی سبیل و ریش انبوه ش فرو می بارید و دریغا که این خاکستر اندوه سالیانش را فرو نمی شست..

...

"مش استولا" با اعتقادی راسخ، اما صدایی که ناله مانند و زخمی بود، به "سید ضامن" می گفت "شک نکن سید! {مصدق} بر می گرده به میان مردم و "چرچیل" را دوباره عَنَک می کنه..." و "سید ضامن" که شب ها نقطه ی سرخ دوار لای انگشتانش خاموشی نداشت و تاریکی ضخیم و زایل نشدنی را هاشور می زد، از میان همسرایی ناودان ها، ندای همکاران بلک لیست شده اش در بیمارستان و پالایشگاه آبادان را می شنید که دست هایشان را حکومت نظامی، شبی از پشت خفت بند کرد، به شکم هایشان بلوک بتن بست و آن ها را در "اروند" انداخت...

...

شب ها، پخار شماره 15 انتهای محله ی جاروکارا، محل تجمع همسایه ها بود و پناهگاه رانده ها، فراری ها ... و درس خواندن ما بچه مدرسه ای ها...

بعد از محوطه ی "پخار شماره 15"، دشتی باز بود  رو به کوره های گچ پزی کا حسن بر دهانه ی کوه برآمده از سرچشمه و دره تلو که چاه های نفت آن جا بودند و لوله های فربه از پشت جاروکارا رد می شدند ... می رفتند... رگ های طلای سیاه باز هم می رفتند و آخر سر، به لندن و واشینگتن می رسیدند..... و "کا حسن" هم چنان در کهنسالی پتک می زد و نان از بازوی خود می خورد...

...

شب ها شیون شغال ها می آمد... و "عامو پرویز" که در قوطی برای خودش چای درست کرده و بیرون از گرمای پخار، چشم به کوه و کمر رو به رو دوخته بود، با خطی خوش در گوشه ی این دفتر، از زبان شهیدان راه آزادی می نوشت:

 به گلگشت جوانان یاد ما را زنده دارید ای رفیقان...

***

می پرسم: "عامو جان، سردت نیست این بیرون تو سرما؟"

و او پوزخندی می زند، و سر را به نشانه ی نفی، تکان می دهد...انگار که سیگار را ببلعد، دود را به درون ریه های بی تابش فرو می دهد و خسته جواب می دهد:

"مرد جوان! درونت نباید سرد بشه..."

و دیگر سکوت است و شعله گاز که دایره ی لرزانی را پیرامون ما نقش می زند...

***

آن گاه باران در می گرفت و شغال ها به او نزدیک تر... و رگبارها در "چل پله کون" قطع نمی شدند... و این "گل ممد" بود که داغدارانه، ناله می کرد و ما، ایستاده در بخار عمومی، دور از خولی و سروان افشار و جیکوهای خبر رسان، این نواده های جیکاک انگلیسی؛ همه... چشم هایی سراپا گوش، دور او دایره زده بودیم:

عبد ممد... لیلری ...وای سی چه تو مردی؟

چارشنبه ...بیسُ  وُ یکوم... وای خوت گل بردی...

 *

*

*

ناگهان همهمه ی کوچه امان را می شنوم: "اومد...داره میاد...خان اُوِید...مم طاهر از دیر ایا...پوتین به پاشه"

زن ها "همه گل" بالا بلند و همیشه به لبخند را آرایش کرده اند و من از میان آن ها می دوم به سوی دهانه ی کوچه...

"مم طاهر" سر و صورت را صفا داده... بوی ادکلن "بامبوس" اش در فضا پخش شده....

قوری را از گیره ی کمربند آزاد کرده، در زنبیل گذاشته است... در دست، جعبه ای شیرینی دارد، خریده از قنادی "رییسی" تا به عشق اش "همه گل" تقدیم کند...

دارد فاتحانه پیش می آید...

"خومکار" و "اوس شعبون" و "اورکی" فریاد می زنند: "دور شید!... کور شید! ...."  

کِل...کِل...!

زنبیل را از دست او می گیرم. اعتراضی نمی کند... پیشتر برایش از دکان "اخولی" هم خرید کرده بودم...

دامارون قد قد می کند...

"مم طاهر" حالا دیگر فحش نمی دهد... بر لبان باریکش، زیر خط سیاه سبیلی نجیب زاده، لبخندی جوانه می کند، می شکفد...

دنباله ی این داستان تاریخی را فردا بخوانید...