نفت... نفت......
روزی روزگاری هفتکل...
5
مَم طاهر
محله ی جاروکارا، هفتکل، دهه ی 40 شمسی
روزها می گذرد...
مأموران: افشار و درویشی، نصیری و خولی می آیند و می روند... نواده های انگلیسی جیکاک معروف به جیکوها خبر می دهند و خبر می آورند...
"مم طاهر" هم چنان فحش می دهد...
تیپ زرهی به فرماندهی "سرهنگ قاسمی"، در دهانه پیچ ورودی جاده ی کمانه کرده به پایین -/ از منطقه ی هوره به محله ی پالایشگاه مستقر می شود و پادگان می زند تا لوله های تانک را رو به کوه های سربلند بختیاری نشانه رود... جاده ای که از فراسوی زاگرس خاموش می آید، با خود بوی اسبان اساطیری بختیاری را از رود زرد، منطقه ی توله، میداوود، باغملک و ایذج در مشام هفتکلی ها پخش می کند...
و هم چنان شبحی در محله ی جاروکارا گشت می زند...
"عامو "مم طاهر" این ها از چی بختیاری می ترسند؟"
و او که لخت مادر زاد، دارد در پُخار تن می شوید، هم چنان که ابری از کف سر و کله اش را پوشانده، می ایستد. لبانش می جنبد و انگار که سرهنگ در گوشه پُخار ایستاده، او را به رگبار فحش می بندد...
"ئی بیزی، ئی بینیش!
فِرگ کردی کارمون تمومه؟ بیو بخورش!
معامله درازِ درازِ هر چه خر چرمه... داخلِ...داخلِ سیلا دات و ددیت!"
صدای پایی را می شنویم... او جایی را نمی بیند.
بر می گردم و در دهانه ی پُخار عامو پرویز را می بینم که سر خم کرده می خواهد وارد شود..... شعله ی گاز گوشه ی بخار که مانند مشعلی می سوزد، لبخند او را آشکار می سازد...نگاهی به هیکل نحیف و کوتاه "مم طاهر" می اندازد...دست دراز می کند و قوطی چایش را از سطح چدنی بخار که سرخ شده بر می دارد....
-"کیه اومد داخل؟"
"خودیه... پرویز ایلخانی"
ادامه می دهد: "بختیاری گپ تا کوچیر غیرت ندارین!"
"عامو پرویز" اخم می کند و بیرون می رود تا زیر آسمان پر ستاره چای بنوشد، سیگار پشت سیگار دود کند و با هم ذات آواره اش، ایستاده بر بلندای کوه واگویه کند...
چرا "مم طاهر" تا حالا زن نگرفته؟ راستی "مم طاهر" چند سال سن دارد؟ از کدام ایل و تبار است؟ مرغ و قوری از نظر او نماد چی هستند؟ چرا بعضی روزها و شب ها غیبش می زند؟ کجا می رود؟
کسی به این پرسش های من پاسخ نمی دهد...
روز ها می گذرد..به دبستان آسماری می رویم...بر می گردیم... "مم طاهر" و "عامو پرویز"، "علی رحم او گوشت"، "مختار" و "سوزی کور" را می بینیم...
رییس شهربانی، ابهت قبه های سر شانه اش را به رخ بازار و مشتریان می کشاند....
گرامافون تپاز دکان "قنبری" ترانه ی درِ باز کن... سرمایی مردوم... " را پخش می کند...
مدرسه ی ما دو وقته است....
نیمروزی که گشنه و شتاب آلود از مدرسه به خانه می آیم و ناهار دال عدس داریم، برادرم دعوا راه می اندازد که من برای ناهار کباب و خورشت آلو می خواهم...مادر هم از مریم گل محمد کاسه ای خورشت الو می گیرد و از "دی یدولا" ، کباب... و به من، دیسی دال عدس برنج می دهد تا برای "مم طاهر" ببرم که در پُخار تنها نشسته است...
دیس را که دارم برای او می برم، "مه گل" بلند بلند، آن چنان که "مم طاهر" بشنود، به من بگوید:
"این سبزی ها را برای عزیز دلم محمد طاهر خان ببر..."
به پشت دیوار پُخار می رسم... همسایه ها ناهارهایشان را از روی سطح داغ پُخار به خانه ها برده اند...
کوچه ساکت است... سگی پارس نمی کند...
صدای "مم طاهر" را می شنوم که دارد یک نظامی خیالی را محاکمه می کند....از درز دیوار او را می بینم نشسته بر لبه ی آبریزگاه کنار بخار... زنبیل مرغ کنارش و قوری هم چنان فروش نرفته اش در اشکاف دیوار...
مرا نمی بیند...
پاهای دامارون را که همانند بانویی غمگین، نوکش پایین است، بسته...
مرغ پر و بال خردلی دارد با خال های سیاه...
"می گی چه بکنم به ئی روزگار؟
ناخودآگاه پنجه اش به کله ی مرغ می خورد...قاق...مرغ کله می جنباند...
شب و روز باید ببرمت این ور اون ور... چاره نداروم!
هین! پِ-دَ ر سگ.... نخست وزیر دزد... تخم اَمریکایی! جاکش..."
سینی در دست او را تماشا می کنم...
ناگهان به سوی مرغ نجیب و اسیر هجوم می آورد... انگار به یاد چیزی افتاده، عصبانی است...
سر پا می ایستد و انگار که روی سن نمایش است، بلند بلند و با کلماتی شمرده بانوی بینوای پر و بال بسته را خطاب قرار می دهد:
"می گویی چه کنم؟ نه ترا از من می خرند و نه دل دارم سرت را ببرم...
تقصیر نومدار بی غیرته... نومدار پاسبون... نومدار کمایی را ئیگوم...نومدار! تو اصل و نسب داری...حیات کجا رفته؟
سرهنگ بیاد به ولاتمون تانک بیاره تهدیدمون کنه؟ تف به غیرتتون...نمی توانی کلت نامارک به قدت را بکشی، تق تق بزنی مینه سر سرهنگ؟ هی می گردی در بازار جُسِ موزول و عزیز..."
سکوت.
پشت به من ایستاده، صورتش را نمی بینم.
خم می شود به سوی مرغ. انگشت تهدید آمیزش را رو به آن حواله می رود:
"تقصیری نداروم... نه می توانم بخورمت و نه می توانم بکنمت! این هم از بخت بدُم!"
انگشت شست و اشاره را به هم می چسباند و گردن مرغ را نشانه می رود...
قد قد غرولند آمیز مرغ فضای پُخار را پر می کند...
دنباله ی این داستان تاریخی را فردا دو شنبه شب بخوانید...