Our fatty tailed manager
مدیر ما دمب داره!
آن شب در انجمن زیر زمینیِ نویسندگان دوزیست که محل مخفی مانده اش در اشکوب هفتم پاساژ معروف و شلوغ شهر قرار دارد، پیش از آن که نویسنده ی گمنام به پشت تریبون برود و داستانش را بخواند، هماهنگ کننده ی ریشوی نشست که کلاه خودی به جا مانده از جنگ رستم با اکوان دیو را بر سر داشت، از روی تکه کاغذی هزارلا که از سگک کمربندش بیرون آورده بود، یادداشت تاریخی زیر را خواند:
پیش از آن که این نویسنده ی جنوبی امان را دعوت کنم، به این جا بیایند و گزارش خود را بخوانند، روایتی از این روزگارِ دُم ساز که ما را به سده های پیشاتاریخ برده، ذکر این نکته را بایسته می دانم:
چرا دمب و نه دم؟
دوستان می دانند که دمب با دنبالچه و دمبه ارتباط بیوسوسیولوژیکی سوق الجیشی دارد و دارای مفاهیمی فرامعنایی است. در همین راستا، نقش تکاملی آن را در شکل گیری حکومت های آسیایی هم نادیده نمی توان گرفت.
ادبیات کهنسال و پر دنباله ی پارسی دارای زبانزدها، روایت های شفاهی و نگاره های گوناگونی با موضوع دمب است.
البته واضح و مبرهن است که در سرزمین "دوالپاها"، جانورهای "دم کلفتی" بوده اند که بارها مانع انتشار حقایق روشنگرانه در باره ی طبقه یا بهتر است بگوییم "کاست" دمبدار شده اند...
بگذریم و بگذار بگوییم که:
شرح این دمبداری و خون جیگر این زمان بگذار تا وخت دیگر
پس از ذکر این مصیبت، نویسنده نه از میان حاضران، بلکه از پشت پرده ی گوشه ی سکو ی نزدیک تریبون به بیرون خزید. هیکل استخوانی و کوتاه او هر قدر آشکارتر می شد، جمعیت حاضر با دیدن زائده ی دراز و کلاف مانند پشتِ این هیولا که گاه به هم می پیچید و گاه از باز شده همه ی فضای سن را می انباشت، از ترس سر را به پشت می برد. اما مرگبارتر آن که، کله ی اژدهافش سر بر می آورد و رو به سوی حضار و پیچان به بالا خیز بر می داشت...
موجود پشت تریبون سینه ای صاف کرده، با ادای احترام و گفتن سلام و دعا، به سالن لبالب از خرد و بزرگ، نرینه و مادینه اطمینان خاطر داد که هیولای پشتش بی آزار است. شامش را نوش جان کرده و تا چند لحظه ی دیگر گوشه ای چمبره زده، لم می دهد و آرام می گیرد.
در همان حال، یکی از حاضران که خبرنگار روزنامه ای خوزستانی است و رد این هیولا را تا این جا دنبال می کرده، دکمه ی روشن گوشیش را زد و خطاب به کسی در دور دست، مختصر و مفید چنین گزارش داد:
- مدیر شهرتان که فراریش داده اید، آمده این جا نویسنده شده و می خواهد به گمانم داستانی بخواند، نوعی اعتراف و شاید افشاگری...
نویسنده ی دمدار، پس از تعظیم، چنین حکایت کرد:
- اما بعد:
روایت اول
پیشامد دمبدار شدن مدیر ما
جناب صداقت پیشه از همان لحظه ای که سوار هواپیما شدند، احساس خارش مشکوکی در محل دمبالچه ی مبارکشان داشتند. در ابتدای امر، اعتنایی به این حس بی سابقه نفرمودند. پرنده ی آهنین که از فرودگاه مهر آباد به هوا برخاست و پوزه را رو به سرزمین باستانی و نفت آلود خوزستان کج کرد، سوزش تکان دهنده ای تمام هیکل ایشان را فرا گرفت. کوشید با خود واگویه ای خاموش کند:
- تا کنون این حالت سابقه نداشته...بگویم از حساسیت است؟ نمی دانم...
نگاهی به مسافران دور و بر انداخت. عده ای از آن ها با خیال راحت و خندان، در حال گپ و گفت نشسته بودند، و مسافرانی دیگر، این جا و آن جا، یا دهانشان می جنبید و یا چرت می زدند...
هر چه زمان می گذشت، شدت خارش و سوزش در نشیمنگاه بیشتر می شد. آقا در جای خود قرار و آرام نداشتند... ثانیه ها کند و سنگین می گذشتند... سراسر وجودش را تب و لرز که فرا گرفت، پیشانیش به عرق نشست....
هواپیما رفت و رفت تا رسید بالای دشت پرحاصل خوزستان. چرخی زد و ارتفاع کم کرد. تکانی خورد تا سرانجام بر باندِ خاک آلودِ فرودگاهِ مدرن اهواز فرو نشست... اما باسن چاق و گنده ی آقا به شدت درد داشت...
تا هواپیما به زمین بنشیند، جناب صداقت پیشه چه جان کندنی داشت...
با عجله خود را به بیرون از سالن رساند تا سوار خودروی دولتی اختصاصی اش شود.
اینجانب که در آن زمان افتخار رانندگی ایشان را داشتم، ضمن خوشامدگویی و گرفتن کیف اسناد، در جهت پارکینگ فرودگاه همراهیشان کردم.
البته لازم است بگویم اینجانب دارای مدرک فوق لیسانس هستم و کمی نویسنده و گاهی تفننی شاعر...از فشار بیکاری و در جهت سیرکردن خانواده به رانندگی روی آورده ام و خودتان حدیث مفصل بخوانید برای باقی قضایای این زندگی ذلیلی...
- آقا خوش گذشت؟ اهل بیت به سلامت هستند؟
- متشکرم... خوبند... خوبند...
نگاهم به صورتشان که افتاد نگران شدم. گونه های ایشان ملتهب و چشمانشان به خون نشسته بود. چه حالت مظلومیت غریبی! آقا رفتار شکاری زخمی را داشتند...
خلاصه سرتان را درد نیاورم. همین که راه افتادیم، ناگهان خشتکشان جر خورد. ایشان هم با حالتی درمانده فریاد زدند:
- شنیدی؟ جر خورد!
نمی دانستم چه کار کنم. اختیار کنترل فرمان داشت از دستم در می رفت. از محوطه ی فرودگاه بیرون آمده، میدان "چارشیر" را رو به منطقه کیانپارس دور می زدم.
- شتاب نمایید و مرا هر چه زودتر به دفترم برسانید...
آقا دیگر حرفی نزدند. دیگر مثل گذشته ها در مسیر فرودگاه به خوابگاه شرکت، شوخی نمی کردند...چیزی نمی خوردند و نمی آشامیدند..فقط ناله هایی می کردند که اگر وحوش صحرا می شنیدند، دل اشان کباب می شد و به احتمال زیاد با هم دم می گرفتند:
سکینه گفتی و کِردی کبابُم!
از کیانپارس گذشتیم. "فلکه ساعت" را دور زده، به سرعت وارد بلوار گلستان شدیم.
خودرو تیزپا بال در آورده بود...کم کم تابلوی بزرگ و درخشان "شرکت سعادت و عمران" که ظاهر شد، نفس راحتی کشیدم. بنا به فرموده، از دروازه مهمانسرای شرکت گذشتم و در محل اختصاصی پارکینگ توقف نمودم. پایین پریدم. در را برای آقا باز کردم و هم چنان که کیفشان را با افتخار حمل می کردم، در پشت سر راهی دفتر کارشان شدم...
کارکنان در دفاتر مربوطه مشغول به کار بودند. دارکوب نیا: منشی اخموی ما، آقا را که دید، لبخندی زد. سر پا ایستاد و خطاب به مولای از راه رسیده ی خود، سر خم کرد و جیغ خفیفی از خوشحالی کشید و همه ی دندان های کج و معوجش را نشان داد:
- آقا! خیلی خوش اومدین! از چهار شنبه که تشریف بردین، انگار همه ی روح و روان شرکت را با خودتون بردید، پرید و رفت!
آقا پاسخی ندادند. فقط لبخندی زورکی زدند و بعد با عجله وارد اتاقشان شدند. من هم پشت سرشان رفتم داخل.
- در را ببند... چفتشُ هم بینداز...
در را قفل کردم. اما چشمتان روز بد نبیند. دیدم شلوار عالی جناب جر خورده و یک زایده مار مانندی از آن بیرون زده...
- آقا، قربانتان گردم! درد هم دارد؟
- نفسم داره بند میاد... نمی دانم این چه مرضی است..چه عارضه ای است نصیب منِ خادمِ امت شده است...
- قربان نگران نباشین. خدا دوستتون داره...گمانم جوش یا دملی بوده، سرباز کرده...یادم نمی ره حرفِ شیخ پشم الدین طویل الذَکَر که یک بار در درس اخلاق مدیران مکتبی می گفت دنیا سِجنِ مومنه...
با شنیدن این حرف ها که آب از لب و لوچه اشان سرازیر شد، ادامه دادم:
- و چه کسی مومن تر از شما جناب مدیر؟ مکتبی، متخصص، فقیه...یعنی اگه مخلصِ شما یک روز بخوادجنابعالی را معرفی کنه، می گه: جنابِ حاج آقامهندس، مدیرِ مدبر...
لبخندی از رضایت بر لب های ورم کرده ی چرب و چیلی ظاهر شد، اما یادآور شد:
- فکر می کنم این یک توطئه و فتنه ای از سوی اجانب باشد که روی دیدن پیشرفت های مومنین به سوی بهشت برین را ندارند.....
- قربان اگر اجازه بدید همین حالا می رم سراغ دکتر امین پناه تا شما را آسوده خاطر کنند...ایشان خیلی راحت با چرخش تیغ جرّاحی معجزه گرش در بیخ ریشه ی دمب جنابعالی و مالاندن کمی واجبی و وازلین، ترتیب آسایش آن را می دهند...
- وای درد! درد...باز درد اومد.. این چه بلایی بوده که بر پشت من نازل شده؟ ننگ به نیرنگِ اجنبی...وای! انگار دارم کله اش را می زایم! پوزه ای افعی مانند و نوک تیز دارد از پشتم بیرون می زند...برو پشتم را ببین! می توانی دست هم بزنی! اما دخول انجام نده! معصیت داره...
آقا درست می فرمودند. دم قدرتمندشان بیرون آمده بود. هر لحظه که می گذشت با سرعتِ تصاعدی هندسی به طول و قطر آن افزوده می شد... هنوز بیش از ده دقیقه نگذشته، دم شاخ شاخی زیتونی رنگ به اندازه ی یک بچه تمساح رشد کرد و در تمام فضای درندشت چمبره زد...
- آقا می فرمایین چکار کنم؟
- تا فرصت را از دست نداده ایم برو سراغ دکتر امین و قضیه را محرمانه یا به قول انگریزی ها سیکرت باهاش در میان بذار...به این عجوزه هم بگو تا وخت ناهار مزاحمم نشه...
- به روی تخمای چشام!
و من در برابر نگاه نگران و پر از پرسش دارکوب خانوم که می دانستم تا چند لحظه پیش، پشت در فالگوش ایستاده بوده و حالا با ولعی شهوانی تسبیح می اندازد و لب های پوست پوستی شقاق برداشته اش می جنبند، بیرون دویدم و آقا خودشان در را از داخل قفل کردند...
روایت دویوم
عارضه ی دمبدار شدن مدیر ما جناب آقای مهندس صداقت پیشه مانع انجام رسالت خطیر ایشان نگردید. نامه ها پاراف می شدند. قراردادها، صورت وضعیت ها وچک ها امضاء و احکام ریاست صادر می گردیدند...
گوش شیطان کر و چشم حسود کور، جریان امور به خیر و خوشی پیش می رفت تا...
یک روز ساعت چهارِ بعد از ظهر مرا که دیگر پادوی کارهای دوا و درمان ایشان شده بودم، به دفتر احضار کردند. وارد سالن انتظار که شدم، دیدم از منشی خبری نیست. تقه ای به در زدم و وارد شدم. داشتم می گفتم "قربان سلام عرض کردم....خسته نباشین... حال دمبتان چطوره؟"
اما او با لحنی تلخ دستور فرمودند:
- از ماوقع این مصیبت مطلع هستی و باز می پرسی الدنگ خان؟... بیا این برس را بگیر و کارِ مفیدی انجام بده تا دریافتی ات حلال باشد؛ آن دنیا پیش خدا و رسولانش نامه ی اعمال در دست، رُو سیاه نمانی...تا می توانی با فشار تمام بسابّ! اما مواظب باش مقعدم، این مخرج حیاتیم آسیب نبیند....
- چشم قربان...
- حالا با دقت فَلس های انتهایی را بساب...
- حتمن قربان...
سابیدم و سابیدم، اما چه زود به نفس نفس افتادم. عرق از سر و رویم سرازیر شده بود، اما آقا هم چنان امر می فرمودند:
- دست هایت جان نداره؟ محکم بساب موئمن!
دیگر این هیولا نه دمب، موجودِ کلفت پیچ خورده، فیش فیش فیش می کرد و تمام فضای پشت در را انباشته بود...
پس از آن که عملیات موفقیت آمیز دمب سابی را انجام دادم، آقا لبخند ارضاشده ای زده، با انگشت اشاره مرا به نزدیکی خود فرا خواندند:
- بیا! این پاکت را بگیر...پاداش بابت خدمات صادقانه ات.. عَن شاعلا تعالا خلوص نیت ات مقبول درگاه واقع شود..
- آقا اختیار دارین... این ها از وظایف بنده هستند...
- اما یک موضوع مهم... در این نامه ی مرسوله به امور اداری، این موجود نه نر نه ماده، منشی تحمیلی را که به من انداخته اند، فرستاده م دایره ی نیروی انسانی...یعنی انتقالش دادم اون جا.... از امروز به بعد مسئول دفتر و منشی امین من تو هستی...غیر از تو کارمند فهیم و صاحبِ صلاحیت دیگری را سراغ ندارم...خدا برایت خوش بخواهد موئمن...
- آقا این التفات جنابعالی باعث افتخار و امتنان بی حد بنده است...
- خُب حالا برو بیرون پشت میز بنشین... قراره آخرِ وقت اداری چند نفر بیایند این جا... منتظر تلفنی هم از تهرانم...اگر دو تا فضول خان به نام های: ابوشنشول عرب و اون دهاتیه: جونمراد کُناری آمدند سماجت کردند برای ملاقات، ردشان کن بروند پی کارشون...نمک نشناس های مزدور دشمن...
- چشم قربان...
- دیگه لازم نمی دانم سفارش ها و تاکیدهایم را تکرار کنم... از فردا باید بدانی که چه کسی و در چه ساعتی وارد این دفتر شود و چه کسانی اجازه ی دخول ندارند...
- بله آقا!
پاکت چاق پول را در جیب بغلی کتم چپاندم، تعظیمی کردم و عقب عقب بیرون خزیدم...
پس از صرف یک ناهار مخصوص مدیریتی معروف به وی آی پی، در پشت میز لم دادم و خوشحال از موقعیت پیش آمده به برکات دمب آقا و آینده ی درخشان خود، در اندیشه های دور و دراز فرو رفتم...
هنوز دقایقی نگذشته بود که ناگهان آن دو تن از کارکنان قدیمی و در واقع فضول شرکت به سوی من هجوم آوردند و خواستار ملاقات فوری با جناب مدیر شدند...
- ... آقایان! سرشان شلوغه...اجازه بدین براتون وخت بگیرم...فردا... فردا....خودم خبرتون می کنم... مطمئن باشین به شماره ی داخی تک تک شما زنگ می زنم...
آن ها با صدای دو رگه ی عربی بختیاری دم گرفتند:
- همه می دونن ما هیچ موقعی منتظر نمی مونیم... ما معاف از اجازه مجازه هستیم....مادر فولاد زره، نه نر نه ما منشی از برنامه های سرزده ی ما خبر داره...
- او رفته دایره حقوقی و از این به بعد، مخلص شما خدمتگزار است...
- اما ما باید برونیم داخل...
- امرتان را بفرمایید برادران از جان عزیزترم؟
- ما می خوایم مدیر عوض کنیم...خواست همکارانه...این هم تومارِ امضاها...
- چی؟ عوض کردنِ....
یکه خوردم. اما به روی خود نیاورده، با لحنی دلسوزانه پراندم:
- این چه فرمایشی است هم استانی های نجیب و بردبار؟ با این نامهربانی ها در حق مدیری لایق ما را دشمن شاد نکنین... حالا هم که نمیشه بروید داخل عزیزانم، برادرانم... داخل جلسه هست...
- جلسه با کی؟ سرِ چی؟
نزدیک بود از دهنم بپرد و بگویم: جلسه با دمبش!
اما زود به خودم آمدم و محکم پراندم:
- جلسه با مسئولان اداری و حراست برای دادن پاداش....
- اما شنفتیم میگن مدیر ما کسالت پیدا کرده...درسته؟!
- نه! شایعه پراکنی از سوی دشمن بوده....ایشان سرحال تر از همیشه هستند... فقط مشغله ی زیاد...
- اما ما باید بتونیم مدیر شرکت را به راحتی ببینیم...الان ساعتِ پنجه و طبق برنامه ی...
- برنامه فرق کرده.. از شما درخواست می کنم مخلصتان را در این روزهای اول تصدی مسئولیت دفترداری کمک کنین...
تلفن که به صدا درآمد، آن ها یک صدا فریاد زدند:
- این آخرین پیامه! عمر آقاتون تمامه!
و با مشت های گره کرده بیرون رفتند...
پس از چند لحظه، سکوتی بر دفتر حاکم شد...در این مدت فقط یک تلفن از بیرون داشتم که آن را به مدیر ارتباط دادم...سپس فرصت پیدا کردم که خودم را به نسکافه و نان خامه ای بدعوتانم...اما تازه داشتم چهارمین نان خامه ای را درسته قورت می دادم که مدیر مرا به اندرونی احضار فرمودند.
- این دو تا خرمگس چی می خواستند؟
- ملاقات...
- مگر از قضیه بو برده اند؟
- گمان نکنم قربان... فقط از کسالت جنابعالی پرسیدند که من بِلکُل تکذیب کردم...
در این لحظه بود که آقا آخ دردناکی کشیدند...
- قربان درد دارین؟
- درد؟ دارم قالب تهی می کنم...فشار تکه تکه شدن هیکلم امانم را بریده...لاکردار تکان که می خورد ثبات نشستن مرا به هم می زند... خیلی پر زور است... سنگین است...
- قربان چیزی میل ندارین؟
- بیا این کارتابل را ببر نامه های فوری را تفکیک کن...تلفن بزن به شاغلام طباخ، یک قابلمه کله پاچه آماده کند، بروی و بیاوری به خورد این اژدها بدهی...بعدش ساندویچ های پیش از شام مرا بیاور...
- غلامتم قربان!
روایت دویوم
ساعت یَک، پس از آن که داروهای مدیر را به او خوراندم و دم مبارکش را برس زدم، از دفتر بیرون زدم تا ببینم اوضاع اجتماعی داخلی شرکت چطوره...
راهروها در آرامشی مطبوع فرو رفته بودند. گاه گاهی صدای خر و پفی شنیده می شد. از طبقه ی چهارم به طبقات پایینتر سرک کشیدم. داشتم به دفترم بر می گشتم که همهمه ای ضعیف مرا به سوی خود کشاند...رد صدا را گرفتم. و رفتم و رفتم تا رسیدم به کانتین یا خوراکسرای شرکت...نظافت چی ها داشتند میزها را تمییز می کردند و صندلی ها را وارونه بر سطح میزها قرار می دادند، اما در گوشه ای بین چند نفر بحثی داغ جریان داشت...
یک طرف میز که انباشته از بقایای ناهار بود، مامور تدارکات: درصد زاده و کارمند امور بایگانی: دستمال فر نشسته بودند و طرف دیگر ابوشنشول و جون مراد کُناری.
صداهای خشمگین قاطی هم می شد. دهنی که بنا به عادت موروثی، ذرات بین دندان ها را مک می زد، یک باره فریاد کشید:
- مدیر باید جِنِم رهبری داشته باشه که جناب صداقت پیشه هم دارند و لایقِ اداره ی یک وزارتخانه هستند...
در مقابل، انگشتی که بقایای دوده و گریس لای چروک هایش مانده بود، آرام و خونسرد پوزخند زد:
- اما میگن آقاتون دمب داره!
سیگاری که داشت به ته می رسید، تکانی خورد:
- اولندش که این شایعه است و دومندش: اگه داشته باشن، این زایده چیزی از کمالات آقای ما کم نمی کنه...
- یعنی وُلیک! خودت می خوای بگی دم مدیرتون هم حکمته؟!
- چرا که نه!
جونمراد حمله می کند:
- اما پیا(آقا)! دم نشونه ی وجود یک جونور عقب مونده س!
- ما جانور مانور سرمون نمیشه...
آن دو سرِ پا ایستادند و سینه زدند:
- صداقت! صداقت! از ما به تو حمایت!
خوب که سینه زدند و جماعتی به حمایتشان آمدند و دور میز حلقه زدند، دستمال فر با تکان دادن انگشت اشاره رو به ابو شنشول و جونمراد تاکید کرد:
- مهم اینه که مدیر مدبر و محبوب ما می تونه امضاء کنه ... اتوریته داره... بالایی ها هم قبولش دارند و حمایتش می کنن...
تدارکات چی داشت با حالتی عصبی تکه هایی از نان داخل سبد را می کند و می بلعید.
جون مراد کُناری نگاهی به رفیقش انداخت و با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
- اینا چی میگن شیخنا؟!
- ولیک! اینا عنتر هم بیاد نوکرش می شن! فقط براشون فلوس برینه و بس!
درصدزاده که عصبانی شده بود، دستش به سوی چاقوی میوه خوری رفت. آن را برداشت و رو به ابوشنشول گرفت:
- خفه بشو و الا میدم خفه ت کنن...
اما جونمراد محکم جوابش را داد:
- دو زار بده آش به همین خیال باش!
از پشت حلقه ی جمعیت، پنجه ای که دورِ آن تسبیح فلزی، مزین به خارهای بُرنده ای پیچیده شده بود، نهیب زد:
- اینا رو ببین! نمک نشناسای پرو! یعنی اوضاع شرکت را بدهند به دست تو، عربو و این لُرو!
- چرا که نه؟ خود تو مگه از کجا اومده ای؟ از اون ته دره ی دزدهای سرِ گردنه!
- خفه!
- پخه!
گفتمان داشت به پرخاش کشیده می شد که من دخالت کردم و فریاد زدم:
- صلوات...
انگار آبی بر روی آتش پاشیده باشم، همگی ساکت شدند.
- آقایان چه خبره؟ دشمن در کمینه...موضوعی که ما نباید از یاد ببریم موضوع اداره شرکت و رو به راه بودن حقوق سرِ ماه و پاداش های آخر سال ماست، حالا می خواد هر کی بیاد...
جون مراد نگاه مشکوکی به من انداخت و ابوشنشول که اعتراض کنان بر می خواست و از ما فاصله می گرفت، دستِ همکارش را گرفت، او را به سوی خود کشاند و خطاب به من، دستمال فر و درصد زاده، با طعنه گفت:
- خائن یا اهل الذیل!
روایت سِیّوم
شرکت "سعادت و عمران" هن و هن کنان به راه خود ادامه می داد. اعتراض ها به دمب کَت و کلفت مدیر ما ادامه داشت، اما راه به جایی نمی برد...
جناب مدیر از اتاق فرمان اوضاع را زیر نظر داشت. واحد مهندسی با تخریب محل کتابخانه ی پشت دفترش، محیط امنی را برای استقرار دمبش به وجود آورده بود. شرایط آن چنان طبیعی و راحت پیش می رفت که جلسه ها و دیدارها بدون آن که چشم نامحرمی به دمب مبارکش بیفتد، تشکیل می شد...
در این مدت هم من هم توانستم ارتقاء مقام پیدا کرده، عنوان کارشناس ارشد دفتر مدریت را به دست بیاورم و با سهمیه ی در اختیار، در رشته ی فوق لیسانس مدیریت راهبردی کاربردی ادامه تحصیل بدهم... اما راستش را بخواهید هنوز این پچ پچ در شرکت و شهر ما شنیده می شد:
چرا باید هم چنان یک دمبدار مدیر بماند؟
روایت چاروم
روزها گذشت و گذشت تا شامگاهی فراموش نشدنی، مدیر مرا احضار فوری فرمودند.
در را که باز کردم دیدم، آقا بی تکلف دارند کله پاچه تناول می فرمایند و دم مبارکشان در سالن پشت اتاق به خواب رفته...
- بنشین...
با ترس و لرز نشستم.
- چیزی میل نداری؟
- نه قربان!
لقمه ای را که آماده کرده بود، انتظار داشتم به من تعارف کند یا بدهد،در دهن گذاشت. آن را با حوصله جوید و لیوانی از مایع اکسیرِ حیات را سر کشید...
- می خواهم پیشنهادی به تو بکنم...
- قربان شک ندارم که هر فرموده ی جنابعالی برای این حقیرتان عینِ صوابه...
آقا لبخندی زدند. لقمه ی دیگری گرفتند و به خوردن ادامه دادند. دل در دلم نبود...چه اتفاقی داشت می افتاد؟
- ببین! یکی از شرکت های وزارتخانه ی ما در شهرستان مجاورِ بی مدیر مانده... آقایان از تهران با من تماس گرفتند و خواستند که یک نفر مطمئن و بومی را به آن ها معرفی کنم...
لقمه را با خونسردی داشت می جوید...طاقت نیاوردم، پرسیدم:
- قربان! بنده ی خاکسار چه خدمتی باید برای آن مدیر انجام بدهم؟
- اما تو...خدمات؟ نه عزیزم بگو مدیریتِ مدبرانه به امت صبور و نجیب...
ضربان قلبم را می شنیدم. بدنم خیس عرق شده بود. ناخودآگاه از دهنم پرید:
- آقا گردن من زیر تیغ شما...
نگاه خریدارانه ای به من انداختند. تکه ای از مغز را با ذرات بناگوش قاطی کردند و لای برش برشته ی نان سنگک قرار دادند. چند پر پیاز برداشتند و لای آن چپانده، لقمه را در دهن هل داده و بعد نصفه لیموی آبداری را در میان لب های چرب و چیلی مبارک برده و آن را با مهارت ملچ ملچ کنان مکیدند...
دوباره برای خودشان شربت ریختند...با آن که دچار واهمه شده بودم، اما با حسرت به این خوراکی اشتهاء برانگیز چشم دوخته بودم.
خوردن آقا آن هم بدون تعارف هم چنان ادامه یافت.
آقا گاهگاهی نگاه خیرخواهانه ای به بنده می انداختند...
سرم پایین ماند. دستمال را در آوردم و عرق پیشانیم را خشکاندم.
سرانجام آقا از خوردن دست کشیدند و خیالم را راحت کردند:
- برای آن شرکت دولتی...از روز شنبه مدیر کل تو خواهی بود...پیشاپیش حکم اداری و تشریفات لازمه صوزت گرفته... آمادگی داری؟
وای! چی؟ من فقط توانستم بگویم:
- گوش به فرمانم قربان...
آقا پس از مدت ها لبخندی زدند. لقمه ی پر و پیمانی گرفتند. پر پیازی در ان چپاندند. نصفه لیمو را برداشتند و چند قطره روی آن ریختند و به دستم دادند:
- بخور...و زودی برو خودت را آماده کن...
به پایان آمد این دفتر، حکایت هم چنان باقیست.../ هاشم حسینی، اهواز ۱۳۸۸