دبستان آسماری و مم طاهر...
روزی روزگاری هفتکل...
6
مَم طاهر
بیشتر روزها "مم طاهر" را می بینیم: در بازار... مسیر "جاروکارا"... گاهی در کوه و کمر سرچشمه / دره تَلُو... هم چنان با قوری آویزان و دامارون در زنبیل... و بعضی صبح ها، می آید می نشیند زیر پنجره ی کلاس پنجمی ها... با دقت به تدریس معلم ها، نواختن قره نی "آقای ایرانپور"، آموز گار کلاس اول گوش می کند و زیر لب برای دل خودش می خواند...اینجا دیگر فحش نمی دهد...
"دبستان آسماری" در خاموشی خنک فروردین فرو رفته است...
"آقا محسن"، بابا مدرسه دارد دله ی محتوی ترکه انار را می برد به سوی خانه اش که در منتهی الیه زمین وسیع دبستان است...
"آقای حیدری" با آن قد بلند، کراوات زده، کت را از پشت صندلی آویزان کرده... دارد ریاضیات را قصه وار به جان ما می چشاند...و من که مبصر هستم، مراقبم آخرین تکه ی گچ لای انگشتانش فرو بریزد و فرمان بدهد...
آقای "ارشدی" و "گلابی" در حیاط دارند قدم می زنند... "سیفولا کواکبی" که نگران گشنگی "مم طاهر" است، از پشت به شانه ام می زند که وقت رساندن آذوقه است... صدای قد قد اعتراض آمیز مرغ "مم طاهر" را می شنویم...
روستا... گله ... باران بر گندمزار و مردی که بر مادیانی تیز پا دشت را پشت سر می گذارد...تانک...پادگان...
"هوشنگ شاهرخی" که شاگرد اول کلاس است، زرنگ و خوش ذوق... او هفت سال بعد در دانشگاه پهلوی شیراز قبول می شود، و دو سال پس از آن به آمریکا می رود و سال ها در آن جا تحصیل و کار می کند و آخر سر به ایران باز می گردد، و نوروزگاه، همراه خانواده ی برادرش فرامرز، در مسیر اندیمشک به تهران در حال رانندگی است، در گردش به چپ کامیونی بر روی خودرویش از دار دنیا می رود... او اکنون و همیشه در خواب و بیداری من می آید و می رود ... می رود پای تخته... مرابحه را برای ما توضیح می دهد... لخند می زند و به همکلاسی هایش زل می زند...
ناگهان صدای محکم "آقای حیدری" در گوشم می پیچد
-"برو از دفتر دو تا گچ سبز و سرخ بیاور..."
از دشت سبز رویاها می آیم بیرون... تند می روم و مثل برق بر می گردم. گچ ها را به دست او می دهم....
و او آستین ها را بالا زده، بر دستان و سر و صورتش گرد سپید نشسته...
-"آقا اجازه؟"
سرش را تکان می دهد: "هان؟"
در چشمان میشی اش غمی موج می زند.
-"آقا اجازه ... آقا اجازه می دهید،.. برای ... برای آقا مم طاهر نان و کره و شیر ببرم؟"
سرش را تکان می دهد: "خوبه..." و بعد کج می کند رو به پنجره ی خیابان که زیرش "مم طاهر" نشسته است: "برو"...
می دوم به طرف آبدارخانه.... از نان و کره های یونیسف، مانده از تغذیه ی صبحگاهی، مقداری بر می دارم، می برم ... از در دبستان، رو به سینما کارگری بیرون می آیم... "مم طاهر"، روی سکوی بتنی خنک دراز کشیده.. فقط لبخندی می زند... و تنداند نان ها را کره سا می کند و می بلعد...
با شتاب می خواهم بر گردم، صدایم می زند:
-"پَه چایی کو، پیا؟"
"نیست..."
"پَه ئی معلما چایی نی خورند؟"
"صبر کن..."
... دنباله ی این داستان تاریخی را فردا سه شنبه شب بخوانید...