بخش ششم رمان "اعترافات مرد تنهای شب"
اعترافاتِ مرد تنهای شب/ بخش شش🦕
شب زفاف در سال انقلاب داشتم می گفتم که در همان روزهای پر تب و تابِ انقلاب عاشقِ دختری ساده، تو دل برو، رو راست و مهربان شدم. نام او را همین حالا هم که به زبان می آورم، آه سوزناک از درونم بیرون می آید. کجایی؟ عشق مصادره شده ام، ملیحه جان!
بنا به مصلحت خانواده و در واقع دار و دسته ی عروس، مراسم جشن عروسی، بزن بکوب و بخور بخور گرفته نشد... در این خیال بودم که با همسرم به خوشبختی می رسم. می گفتند پدر او بسیار بخشنده است و با آن که من هیچ چشمداشتی به بذل و بخشش او نداشم و همه ی اسباب و لوازم زندگی، خانه و خودرویی را آماده کرده بودم، اما دلم به وعده های داده شده خوش بود...
پس از ثبت رسمی ازدواج در دفتر کل محضر، عاقد استخاره زد و فرمود:
-پنج شنبه ی آینده برای آن که عروس و داماد به هم برسند، خیر است...
هنگام حضور در آنجا، محوِ تماشای قد و قامت او شده بودم، که در میان انبوهِ فامیل دور و برش: قدش بلندتر و درشت تر، سینه اش پهن تر و با شکوه تر بود. بر سر و گردنش تور کلفتی قرار داشت. هیچ حرف نمی زد. تا دفتر را امضاء کرد، پیرزن هایی کوتوله ی فرز و چابک او را سرعت بیرون بردند.
از داییم که از اول، در این کار خیر مشوق و مشاورم بوده، پرسیدم: -دایی! خوب دیدیش؟
-کی را؟
-عشقم، ببخش، نومزدم که حلال و همسر آینده مه؟
-از چه نظر؟
-تعجّب می کنم خیلی گُنده شده بود!
دایی سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت:
-عزیزِ جانِ دایی! چشمتِ به خاطرِ اشتیاقِ وصلش بزرگ می دیدش...لباس های مخصوص و کفش پاشنه بلندش هم بی تاَثیر نبوده...
و سرانجام: ماشین گلکاری شده ی عروس...هلهله...و شب زفاف فرا رسیده. قلب من تاپ تاپ می زند. بزن و بکوب تمامشده، آشنایان رفته اند. عروس آن داخل منتظر است. و من همین طور که قلبم تاپ تاپ می زند، در را باز می کنم و وارد اتاقی نیمه تاریک می شوم که نورِ ضعیفی به آن پوشش می دهد. عروس خانم که در تخت کینگ سایز دراز کشیده، صورتش پیدا نیست.
با گفتنِ "عزیزم! ملیحه جان! اومدم..."
به سویش می روم. نزدیک تر و نزدیک تر می شوم. جوابی نمی دهد. چی شده؟ بیماره؟ نباید اذیتش کنم. لباس های دامادی را در آورده و آرام و با ادب کنارش دراز می کشم.. دستم را پیش می برم. می بینم دارد خودش را باد می زند. دوباره با ندایی سرشار از عشقی تمام می گویم: -ملیحه جان!
اما او به سرعت صورت خشنش را به سوی من بر می گرداند و غرولند می کند:
-ملیحه کجا بود! من مُطَهره هستم، عزیزِ بابا مامانم...
هاج و واج مانده ام. هر قدر ملیحه ظریف، خوش صدا و مهربان بود؛ این موجودِ نخراشیده، نتراشیده بسیار خشن و بد دهن است. یک مرتبه با هوک چپ مرا گیج و منگ نقش رختخواب کرده و با هیکل سنگینش روی سینه ام می نشیند. دارم خفه می شوم. دست ها را به حالت تسلیم بالا می برم و دیگر چیزی نمی فهمم...
پس از مدتی که نمی دانم چه قدر طول کشید، با صدایِ "مبارکه...مبارکه..." به هوش آمدم و فهمیدم کار از کار گذشته است.... زندگی مشترک ما شروع شد. پس از چند روز فهمیدم این مادر فولاد زره حتّا عقل درست و حسابی ندارد. چند زگیل در صورتشه و دو سه دندانش افتاده و بقیه کرم خورده اند. خلاصه، کار از کار گذشته و او زن رسمی من شد. چه کار می توانستم بکنم؟ خانواده ی خسیس و شرور او که جهیزیه ای هم برای دخترشان تدارک ندیده بودند، با یک دعوای ساختگی مانع رفت و آمد بعدی ما شدند.
روز بعد به سراغ دایی جانم رفتم و گفتم این زن واقعی من نیست. او بنا به عادت قضا و قدریش به من دلداری داد. و هم چنان که سعی می کرد سر و ته قضیه را به هم بیاورد، با همان بی خیالیش گفت:
-عزیزِ جانِ دایی! آن ها که تقّلب نکردند به جای جنس ماده یه نر تحویلت بدهند. یادت باشه! همه ی زن ها توی تاریکی مثل همند... بله، چنین شد که من مجبور شدم با "آن زن" که به خاطر زشتی صورت و سیرتش، بدبین و پرخاشگر بود، چهل سال رنج و تحمل را به نام زندگی سر کنم. پس از هژده سالگی فرزندانم و سر و سامان یافتن آن ها، از نظر تحصیل و استقلال زندگی، تصمیم خودم را که سال ها ذهنم را مشغول کرده بود، گرفتم. آری، به رضایت عقلی وجدانی رسیدم که وقت جدایی از این عجوزه ی تحمیلیست، تقاضای طلاق دادم و با صرف هزینه و وقت؛ و تقبل خطرات و تهدیدها موفق به جدایی شدم. سرانجام، نفس راحتی کشیده به آزادی مورد نظرم دست یافتم. حالا شما با تفکّر و تحلیلی منطقی داوری نمایید:
من که محکوم به حبس ابد برای زندگی مشقّتبار با موجودی شده بودم که هیچ اشتراک تنانی و جانی با او نداشتم، آیا حق اقدام برای آزادی نداشتم؟ خودتان قضاوت کنید، در این شرایط جدید آرامش، با آدم هایی که قضاوت های بی پایه در مورد طلاق سنّت شکنانه ی من می کنند که بهای کلانی برای تحقق آن پرداخته ام چه کنم؟ با توجه به اظهار نظرهای شتابزده، غیر منصفانه و دخالت آمیزِ فضول باش هایی در باره ی جدایی من و شهروندان دیگر از همسرانشان، موارد زیر را برای اطلاعِ انسان های اهل راد و داد می رسانم. به فضول شماره یک می گویم چون با هم نمی ساختیم، تقاضای طلاق دادم. می گوید:
-من و زن هم با یک دیگر نمی سازیم. فحش هم به هم می دهیم، اما جدا نمی شیم!
پاسخ های فضول باشی های دیگر:
-زنم پشت سر هم دروغ می گفت...
👆زنِ من متخصّصِ دروغگوییه، اما طلاق؟ ابدا!
-زنِ من هماهنگ با خانواده ش بود که خانه و اموالم را بالا کشیدند...
👆زن ها همه، بعضی ها کم و عده ایشان زیاد؛ همین طورند. (!؟)
-زنم چند بار به من خیانت جنسی اخلاقی کرد. بخشیدمش، امّا چون مرا بی عرضه می دانست، سلطه گریش جانم را به لب رسانده بود.
👆مادر بچه هاته، ببخشش، بسپارش به انتقام خدا...(!؟)
-وقتی متوجّه شدم باعثِ سکته ی دخترم شده(او را در یک سالِ پیش از سکته، تهدید به مسمومیت کرده بود) از او جدا شدم، جان خودم را هم در خطر می دیدم...
👆تقصیر خودت بود که باهاش ازدواج کردی. باید بسوزی و بسازی...
و تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل..
و این تجربه ای تلخ و جانفرسا برای من، اما دستاورد مفیدی برای دیگران است. به قول خارجی ها:
پیش از ازدواج چشمت را باز کن و پس از آن ببند!
کاری نکنیم که بنا به فرمایشِ شاعر ضد استبداد، عطّار نیشابوری، پس از ابتلاء به مصیبتی جبران ناپذیر، تاَسّف بخوریم و بگوییم:
تا توانستم، ندانستم،
چه سود!
چون که دانستم
توانستم نبود... ادامه دارد