روزی روزگاری هفتکل...

8

مَم طاهر

 

هیاهوی بچه مدرسه ای ها به "خیابان سلامت"  می ریزد... بچه های کلاس اول خیره می شوند به "مم طاهر" و مرغش و قوری... نمی روند.. جیکو تکان می خورد...

"نیگاش کن... حرومزاده جیکو چیزی تو مشتش قایم کرده... " پیشانی "هوشنگ" عرق کرده و لب زیرین را که به دندان می فشرد، خونابه ی انار است، سرخ...

"گِ ...گِ... مو...مو...مو...نم چاقو ضامن داره...می...می...می.. خواد حم...حم...له کنه..."  "یدولا" وختی عصبانی می شود، زبانش می گیرد...

" به کی؟ جرأت می کنه..." گردن "ایرج"  سیخ می شود...

"به یکی از ماها شاید..." دستان "هوشنگ" بال می شود بر شانه های "یدولا"، "ایرج"  و من.

اجتماع بچه ها رو به روی "مم طاهر" زیاد می شود....

جیکو که چشم از "مم طاهر" بر نمی دارد، دستی به ریش کوسه اش می کشد... انگشت اشاره اش را داخل دهن می کشد... می پیچاند، آن را بیرون می آورد ، نگاهی به آن می اندازد و  دوباره به درون می برد....

 

  "مم طاهر" سرپا ایستاده، قیافه ش تلخ... چشم از رو به بر نمی دارد.... از پشت جمعیت بچه ها، چیکو را می بیند...

زیر آفتاب، قد راست می کند و کمربندش را محکم می بندد...دامارون را در زنبیل می گذارد... دست می برد قوری گلدار را بر می دارد... ریسمان را دور دسته ی آن می چرخاند و از کمر بند آویزان می کند...

راه می افتد به سوی کجا؟ نمی دانم...

 "ایرج دهدزی"، "هوشنگ شاهرخی" و "یدولا" هم نمی دانند...

پیکاپ "احد یخی" می آید، رد شود. بوق می زند...دستی بیرون می آید  "مم طاهر" را صدا می زند: "چطوری پهلوون...داغوم سیت!"

"مم طاهر" اخم می کند...

از محوطه ی مدرسه آمده ایم بیرون: "ایرج" پیشنهاد می کند "پول هامون را بذاریم روی هم... یک دست کباب از کاف مریم بخریم با نان های خوشبوی نانوایی نوربخش بخوریم... سه سیخ کباب لای ریحون با شیش تا نون!"

می آییم سر خیابان... جیکو هنوز ایستاده است... "مم طاهر" زنبیل را بر می دارد راه بیفتد...

ناگهان مشت جیکو باز می شود...دو شاخه ی تیر کمان پیدا می دهد...

ریگی از جیب شلوار بیرون می آورد... در محل خشاب لاستیکی می گذارد و "مم طاهر" را هدف می گیرد...

"حرامزاده چکار می خواد بکنه؟"

"زد..."

جیکو خشاب ریگ را می برد عقب.. می کشد و شلیک می کند...

بچه ها دوست دارند به گردن دامارون دست بکشند...

گلوله به هدف می خورد...

قوری  را می پکاند...ذرات چینی سپید پخش می شود روی کاکل و گردن دامارون...زمین سپیدی می زند.....فقط دسته ی قوری می ماند آویزان...بچه ها ساکت می مانند... "مم طاهر" هاج و واج تکان نمی خورد...

ناگهان "ایرج" خیز بر می دارد به سوی جیکو...

جیکو متوجه می شود، پا به فرار می گذارد...

.

.

.

.

دوستان! فردا پنج شنبه عازم سفر هستم...

فصل دیگری از کتاب "نفرین نفت" را شنبه یازدهم اردیبهشت خواهید خواند.

نظر شما چیست: فصلِ در باره ی "حسنپور"  را بگذارم یا فصل "خدارحم چهارلنگ"؟