On the Importance of Book Reading

پناهگاه، سنگر و سکویِ پرش: کتاب/✍️

یک بار در سفرِ خارج، از زبان دختری خطاب به پسر همراهش چنین شنیدم:
"اگر مسواک نزده و کتابی نخوانده باشی، بوی گند دهان و درونت، ذهن و زبانِ زیبای پیرامونت را به تهوع وا می دارد!"

آری! دوست عزیزم!
خواندن کتابی که عصاره ی اندیشه ورزی، تجربه آموزی، آیینگی و دگرگون سازی است، انسانِ پویا را به فروتنی، آرامشِ تن و جان و رستگاری واقعی می برد. سر درآخورِ این مجازهای بیشترشان مشغول مُخ زنی، آدمِ گمراه را وا می دارد مانند کودکِ نابالغِ هله هوله خورِ که محروم از خوراکِ پاک و پربار است، به این توهم دچار سازد که سیر است! این سیری غیر واقعی او را که کم دانی زیاده گوست، به بردگی رندان در کمین نشسته می کشاند!
مگر نه آن که حکیم توس اندرز داده "توانا بُوَد، هر که دانا بُوَد"(شعار آلوین تافلر که knowledge is power) ؟ و استفان مالارمه(۱۸۹۸-۱۸۴۲)، شاعر فرانسوی یادآور شده:
"جملگیِ جهان بر این مدار می گردد که به کتابی بیانجامد..." ؟ و کتاب درمانی در این روزگارِ پرآشوب، روش بهینه و کم هزینه ای برای بازگشت به خویشتن در حریمِ صلح و عشق است؟
نظامی گنجه ای، حکیم شاعر و پدیدآورنده ی کلیّات خمسه(پنج گنج)،
۸۰۰ سال پیش از این، ارثیه ای معنوی و نامیرا را خطاب به فرزندِ دلبندش محمد، برای آیندگان به جا گذاشته، نوشت:
...غافل منشین نه وقت بازی است
وقت هنر است و سرفرازی است
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند، روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی‌ست
نسل از شجر بزرگ خالی‌ست
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من نداردت سود
چون شیر به خود سپه‌شکن باش
فرزندِ خصال خویشتن باش
دولت‌ طلبی‌، سبب نگه‌دار
با خلق خدا ادب نگه‌دار...
گر دل دهی ای پسر! بدین پند
از پند پدر شوی برومند...
☆می‌کوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی☆
پالان‌گری‌یی به غایت خود
بهتر ز کلاه‌دوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بیکار نمی‌توان نشستن.../بخش نهم لیلی و مجنون، نصیحت به فرزند

و این پژواک هشدار دهنده ی شاعر، پابلو نرودا تکان دهنده است، باشد که مردگان متحرّک را جانی تازه ببخشد:
آرام آرام تن به مرگِ ناپیدا می دهی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به صداهای زندگی گوش ندهی...

و چنین بوده که دستاوردهایِ تاریخِ تمدنِ بشری در برگ برگ صفحات زرّین کتاب، جویندگانِ راستی و رهایی بشر را ندا در می دهند.../ هاشم حسینی: نامه به دوستی نوجوان در همین حوالی،
ماهدشت استان البرز،
شنبه، ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
May 17th, 2025

PS پ ن
عکس ها:
احمد مُعز، شاگرد تیزهوش و با ادبم، تصویری از کتابِ پنج گنج نظامی گنجه ای(محفوظ در موزه ی هنرهای متروپولیتن نیویورک) و نمایی از یک گوشه ی کتابخانه ام

On Nima's Poetry Resurrection in Persian Literature

اندرزهای ارزنده از روزگار و زندگیِ نیما یوشیج✍️بخش نخست

جهان بینی، هنر آفرینی و انقلاب شعری نیمای نام آور چه بودند؟ چرا و چگونه پدید آمدند؟ سره و ناسره ی شعر او کدامند؟

چرا او این سان دردمند سروده:
"من از این دو نان شهرستان نِیَم>خاطر پر درد کوهستانِیَم>کز بدی بخت،‌ در شهر شما>روزگاری رفت و هستم مبتلا...
از سروده ی اتوبیوگرافیک نیما: "قصه ی رنگ پریده خونِ سرد"

و در این یادداشت های پیشِ رو که هر روزشان با رنج نداری، تنهایی و چیرگی دزدان اندیشه و هنر بر جامعه می گذشت، دوباره چه رویداد ناگواری بر او گذشته بود که نوشته:
"زن و بچه ی من تعجّب کردند، وقتی از بیرون صدایِ مرا شنیدند‌.
من امروز بعد از ظهر، در زد و خورد با مردم بودم[اُدبای حکومتی].
زن و بچه ی من از من پرسیدند: "چرا این طور فریاد زدی؟ در کوچه صدای تو شنیده می شد."ص. ۴۰۱

از بهار خوانده ها، بررسی کتاب، ۴۰۳/
Of the the Spring Book Reviews, 403

در چند باره خوانیِ این یادداشت های بی شیله پیله به روزگاری که گرفتارِ مدعیانِ ادیب الادبایی هستیم و کبریت های بی خطرِ نم کشیده خود را نظریه پرداز ادبیات می دانند، انگار درگیر همان روزگارِ آشفته ی نیما مانده ایم. ببینید! صدقه گیران همه کاره اند، انواعِ پفکی پکیج های ناشعرِ از هر نوع، محفل های عقیم چند نفری را در می نوردد و این مدّاحان حسینیه های "ادبیات"، برای کالاهای مورد نظرشان، به ویژه ناشعر و ناشر، با امر و نهی های آتش به اختیارانه تعیین تکلیف می کنند! و برایِ افسون و غارتِ استعدادهای جوان دام های چشم فریب می گسترانند...

بیاییم همیارانه به بررسی این کتاب راهنمای وجدان های بیدار در حریم و حیطه ی ادبیاتِ اصیل بپردازیم و دیدگاه هایِ تکمیلی خود را به اشتراک بگذاریم.

مجموعه یادداشت های روزانه ی نیمایوشیج(۱۳۳۸-۱۲۷۴)/ به مراقبتِ شراگیم یوشیج(و کوشش های میثم و مریم سالخورد) .- تهران: رُشدیه، ۱۳۹۹

تنظیم مینا یوشیج، طرّاحی جلد رسّام ارژنگی، با تصاویری رنگی از دست نوشته های نیما و پرتره هایی از چهره ی شاعر توسط اردشیر مُحصّص، خسروی(دو پُرتره)، مرتضا مُمیّز، نصرت رحمانی و بهمن محصّص،

شراگیم یوشیج(۱۳۲۲) که در شناسنامه ی این کتاب به عنوانِ "تنها فرزند و تنها وارثِ حقیقی و حقوقی نیما و دارنده ی حق چاپ آثارِ نیما" معرّفی شده، در سرآغاز کتاب، شخصیّت پدر را ساده و صمیمی باز می نماید:
"...او آن چه را که سال ها یادداشت کرده، از بین برده، اما بعد به خاطر می آورد چه راه پر رنج و مشقتی را پشت سر گذاشته...هر چند کوتاهی عمر...به یاد دارم چه بسیار شب ها تا دیروقت، در تنهایی خود روی زمین در کنار کاغذ پاره هایش چمباتمه می زد و به عادت معمول خود، زانویش را در بغل می گرفت، چیزهایی می نوشت و زیر لب با خود زمزمه می کرد و افکارش را با ته مدادی کهنه بر رویِ سپیدی کاغذ می ریخت. انسانی ساده بود و مثل یک روستایی ساده می زیست...امید است در زمانه ای که شعر و ادب ایران بیش از همیشه نیازمندِ انقلابی ادبی ست، انتشار این کتاب، تصویر روشنی را از اندیشه و راهِ نیما آشکار کند."

چرا در بازخوانی چند باره ی این کتاب گرانقدر که در مقاطع زمانی مختلف توسط افرادی علاقه مند به نیما چاپ شده(به طور مشخص یک بار توسط سیروس طاهباز و بار دیگر به صورت گزینه شده از سویِ عبدالرضا رضایی نیا، انتشارات سوره ی مهرِ حوزه ی هنری)، این بار بایسته دانسته ام آن را به خوانندگانِ نکته سنج(بیشتر جوانانی نه جویای نام و نان رایج)، علاقه مندانِ ادبیات اصیل، شاعران و منتقدان روزگارِ بنمایانم تا به سهم خود ادایِ دینی شایسته در پیشگاهِ نیما یوشیج به جا آورده، حقیقتِ آدمک های مجازی نشسته بر صدر را که کُپی برابر اصل سوداگران زمان روزگار نیما در این زمانه ی عسرت و حیرتند، دریابیم و به چاهِ ویلِ آن ها در نیفتیم.
کتابِ یادداشت هایِ روزانه ی نیما، از چند منظر و اهمیّت، دارای ارزش های ادبی/فرهنگی، داده های تاریخیِ روشنگر و اندرزهای ارزنده برای نوآمدگانِ وادی ادبیات است.

نیما سه دوره را از ژرفا دیده و در باره ی آن ها، هر چند کوتاه، امّا گویا و امینانه نوشته است:
فروپاشی دودمان قاجار/ایرانِ پیشاپهلوی؛
زمینه های ظهورِ آمرانه ی رضا شاه؛
و
رویدادهای پر نشیب و فرازِ دوره ی پهلوی دوم به عنوان مَعبرِ تحوّلات فرهنگی و خلاقیّت های ادبی که در دهه های چهل و پنجاه شمسی به بار می نشینند.

نیمای بی سپر و سنگر در عصر مزدبگیران ادبی، چه دلشکستگی از پیرامونیانش و چه رنجی از روزگار سفله پرور کشیده بود که این مرثیه را سرود:
من دلم سخت گرفته ست از این
میهمان خانه ی مهمان کُشِ روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهُشیار...(مجموعه آثار، تهران ناشر، چاپ دوم دفتر اول شعر ص.۶۲۸)

چرا او در نامه ای به عالیه ی جهانگیر(برادر زاده ی جهانگیر خان صور اسرافیل، آن "شمع مرده" ی شروعِ تجددخواهی ایرانی(به توصیفِ دهخدا)، همسرِ انقلابی، فهیم و کم حرفش؛ به جنگل های نی تل سوگند می خورد؟
(>نامه های عاشقانه ی نیما، نشر نادر، ۱۳۸۰، ۴۲)
داده های این کتاب چه از منظر ادبی/هنری، فرهنگی و مهمتر از همه، جامعه شناسیِ سیاسی، علل کانکریت انقلاب شعری او را باز می نمایاند و ماهیّت افرادِ بد و خوب(از نظر واکنش های انسانی، نو اندیشی و تَعهّدات روشنفکری) آن روزگار را آشکار می سازد. در این راستا و روند پویاست که نبوغِ رستاخیزیِ نیما برایِ وجود آوردن یک ممکن تابو زده از راه پر سنگلاخ و پرتنگنای ناممکن های نهادینه شده را می بینیم.
خود می نویسد:
"بسیار تنگدست شده ام...بسیار بینوا شده ام. همین امشب در اطاقم تنها بودم و سخت عصبانی بودم. با یزدانی صحبت می کردم که ادبیات دنیا مثل کتاب های آسمانی ست و این حجم رمان ها را چطور روزگار نگاه می دارد و چطور جاویدان خواهند ماند." فروردین ۱۳۳۶
از این رنجنامه نویسی نیماست که درمی یابیم چرا روزگار درگیرِ سیستمِ سفله پروری، قرعه ی فالِ رستگاری شعر را به نام او می زند. در شخصیتِ شهروندی، فرهیختگی فرهنگی، چند زبان دانی او، مطالعات و تحقیقات مستمر و استعدادِ شعریش چه زمینه های مستعدی وجود داشت که او توانست آن دستاورد رستاخیزیِ راهگشا را رقم بزند؟/ هاشم حسینی،
یک شنبه، ۲۱ اردیبهشتِ جلالی 1404
May 11th, 2025

No to Execution

نه، نه! باید بماند انسان...✍️

از گاهشمارِ آهوانُ
ترانه بارانِ پرندگان
در ضریحِ درختان
ملکوت آسمانِ چشمان
بوسه لبان عاشقان
می آیم
با این انبان ترانه هام
بر شانه هام
امانت از نیاکان
می خوانم:
نزن تبر به درختان
جنگلِ انسان
ای آن که ویزای اقامتت در این جهان
نیست بی پایان!

بخوانیم با هم
نه به اعدام
به حفظِ جان
در خانه و خیابان
در هر زمان
تا بانگِ اذان
آوای خوشِ خدایِ رحمان
در فاتحه الکتاب
قرآن
که نه بازیچه است
به دست سوداگرانِ مرگ
آلوده سرزمینمان ایران را
این ناباوران
اهریمنان...

سلام! سلام!
آهای!
عُلمای اعلام در بلاد اسلام!
امان امان!
این شمایانُ
جانِ جوانانمان
بی پناه در ایران.../ هاشم حسینی،
از دفتر سروده های"پرنده هنوز می خواند..."
سه شنبه، شانزدهم اردیبهشت جلالی ۱۴۰۴
May 06th, 2025

Dialogue/ Hashem Hossaini

گفت و لُطف✍️

اگر معجزتی نیست
این با یقین
پس چیست؟

باریده
واژه به واژه
دریای پر سخاوتِ آسمان
بر برگابرگِ درختان
تن شسته
اکنون
به گفتمان
با فرشتگان
گنجشکان
عاشقان
این گوشه
پیش رویِ من
اَمن
یِرِوان بوستان
بی پایان؟/هاشم حسینی،
سی ام آوریل ۲۰۲۵، پارک کوچک بغلِ خیابانِ کومیتاس، ارمنستان

The 4th Section of Visiting Armenia

.

بخش چهارمِ سفرنامه یِ ارمنستان/تندیس های این سرزمین، سخنگویانِ امینِ مردم✍️

سر به هم آورده می بینم
در دست
مردمم را
باده های سرخشان
اندر میان

آن نیاکان
هیمه هاشان پر ز آتش
یادم آید تا ابد.../شانت مگردیچیان


تندیس ها کیانند که زنده تر از نسل های رفته، رونده و آینده با ما سخن می گویند؟
این اسطوره هایِ حاضر در زندگیِ روزمَرّه ی مردم، نمایندگان واقعی بالیده از دامنِ مادر اَرمَن هستند که در عرصه های مختلف درخشیده اند.
به چند نمونه اشاره می کنم و شرح مفصّل یکایک آن ها را تا آن جا که تماشا و جست و جویم اکتفا کند، در کتاب خواهم آورد.

کومیتاس نخست:
کومیتاس یکم آغتسه‌تسی/ (درگذشته ۶۲۸ میلادی)، اسقف کلیسای ارمنی در منطقه تارون بین سال‌های ۶۱۵ تا ۶۲۸ میلادی که همچنین، موسیقی‌دان و شاعر نیز بوده‌است.

کومیتاس وارداپِت(۱۹۳۵-۱۸۶۹):
نمونه ی دینداری در پشتیبان خلق(به تعبیر ناصر خسرو: خلق همه یک سره نهال خدایند> هیچ نه برکَن تو زین نهال و نه بشکن...) و حفظ ادبیات و موسیقی، آموزش کودکان(پداگوژی یا تعلیم و تربیت) بوده است که نگاره اش بر روی اسکناس ها هم دیده می شود.
کومیتاس موسیقیدان، نوازنده و آواز خوان بود. جمله ی معروف او ورد زبان هاست:
"من باید به هدف اصلی خود که همانا بیرون آوردن گنج ملی از زیرِ خرابه های وطنم است برسم..."
طولانی ترین خیابانِ ایرِوان کومیتاس نام دارد که در آن فروشگاه های بزرگ و کوچک، آموزشگاه ها، شرکت و بانک ها و در جوارش پارک های سبز و پاکیزه قرار دارند. جالب آن که نوشته ی انگلیسیِ
Always low prices
بر سر درِ یک فروشگاه بزرگ، در راستای خیابان کومیتاس، مرا به یاد بعضی از دُکّان های خودمان می اندازد: حاجی ارزونی!

تندیس های میهندوستی و فرهنگ پروری:
سربازانی پهلوان، الگو گرفته از پدر ارمن: ناهاپِتِ کمانگیر، برای پاسداری از میهن...
و شخصیّت هایی که برای شکوفایی هنر، ادبیات و در واقع فرهنگ کوشیده اند. مانند آرنو باباجانیان، شارل آزنوار و نویسنده سرشناس: ویلیام سارویان که داستان هایش به انگلیسی در دانشگاه های انگلیسی زبان مورد تجزیه و تحلیل ادبی قرار می گیرد.
تنی چند هم اگر در ارمنستان نبودند، نام ارمنستان را سربلند داشته اند.
تندیس های جِبران خلیل جِبران ادیب و مبارز را که کتابی به آغوش گرفته و استپان شاهومیانِ بالشویک را هم در حد فاصل میدان جمهوری و پارک ۲۸۰۰مین سالگشت کشور ارمنستان هم دیده ام.

در تندیس خوانی شهر در می یابم، کودکان چشم که می گشایند، آن ها را می بینند و در راه خانه و آموزشگاه، بوستان های بازی، میانِ کتاب های درسی، سرودهای میهنی/ عاشقانه، ترانه هایِ جشن و سوگنامه ها، صدایِ رسای آن ها را می شنوند.../ هاشم حسینی، یِرِوان، خیابانِ کومیتاس؛
چهار شنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۴
April 23, 2025
💐
🇦🇲
PS پ ن

شرح عکس های بالا از راست:
آرام مانوکیان(۱۹۱۹-۱۸۷۹)، سیاستمدار و دولتمرد پاکدستِ خادم ملّت؛ >
مادر در حال شیر دادنِ دو نوزاد، در حالی که دو شیر محافظ در جلوی او ایستاده اند. > و
تندیس آغوش مادر، این سنگرِ تسلیم ناپذیر در جنگ جانی دوم...
تندیسگر، و. ماناچینسکی در پای آن نوشته است:
"به یاد کودکانِ محاصره ی لنینگراد"

The Third Section of Visiting  Armenia

ارمنستان، سرزمینِ امنِ آزاده مادران✍️بخش سوم سفرنامه

به بوستان همگانی/ پارک ویکتوری(پیروزی)در منطقه ی کاناکر بر بلندایِ یِرِوان که برویم، مامِ میهن را می بینیم که بیدار و شکیبا، شمشیر دفاع کشیده فرزندانش را می پاید. از ازل تا به ابد مادر اسطوره مانده و هر نام دیگر، اگر در گاهشمار مردم جایگاهی نیابد، اشاره ای گذرا، عابری پیوسته با غبارِ غفلت است.

هر مایر/ ماما را در این کوچه، فروشگاه ها، خیابان ها و میدان جمهوری یِرِوان که دیده ام، بی آلایش، شکیبا و بِشکوه، با یک یا چند فرزند در زیر بال های محافظ، همان تندیس محافظ میهن است، زنده و پویا، میراث دارِ زیبایی، خِرد جمعی و زایایی.
هم چنان که زنانگی این دیار را پوشش های دست و پا گیر به پستوی ستم نرانده، موی و بر و روی زنِ ارمن، بنا به قانونی ملکوتی طبیعت، از هر چه رنگِ تظاهر، وسوسه و دسیسه آزاد بوده و شگفتا که جانِ جانب راستیش از دو رویی، دروغ و دریدگی اخلاقی دور مانده است.
در زبانزد ارمنی آمده:
نامِ مادر جهیزیه ی دختر!

از یاد نبریم که هفتم آوریل روز مادر ارامنه است. شاعرِ ملّی: هُوانِس شیراز، حقّ مطلب را در باره ی مادر ادا کرده است:
دَرگاه امید ما، مادر♡ معبد و گهواره ی ما♡بابا و مام، کشیش و همیار ما مادر♡عقابِ آشیانه، شاهِ خادمِ خانه، درمان دردها، شفاخانه ی ما مادر ...

مارتیک، بابا بزرگِ خانواده ای گسترده، در پیرانه سری، هنوز حاضر در کارگاه، با یادآوری مادرِ از دست داده اش در جنگِ کبیرِ میهنی، بغض کرده می گوید:
یِق بایر!
داداش!
دعای مادر است که نفرین هفت کشیش را بی اثر می کنه...
با چشمانِ اشک آلود لبخند می زند:
مگر نه آن که:
جوجه ها زیر بال مادر بالغ می شَن؟

در ادبیات و فرهنگ ارمنی ایزدبانوان مادر حامل و حافظِ طبیعت بیرون و درونِ انسانند: آناهید، آستقیک و نانه.

آناهید، ایزدبانوی باروری، رسیدن میوه‌ها و همچنین زایمان بوده است. او را هشیارترین مادر و نماد بهترین ارزش‌ها و از ارجمندترین الهه‌ها به حساب می آورند.
آستقیک ایزدبانوی عشق، آب، اندوه و تاب آوری در برابر سختی هاست بوده‌است. واژه ارمنی «آستق» به معنی ستاره، با star انگلیسی و آساره/آستاره ی بختیاری پیوند دارد.
نانه/نانی/نان سومین ایزدبانو، خواهرِ آستقیک و دخترِ آرامازد، الهه ی حکمت و فضیلت بوده است.

با برآورد دو آمار سرشماریِ سال های ۲۰۲۳:
۲ میلیون و نهصد و نود و یک هزار نفر
و سالِ ۲۰۲۴:
۳ میلیون و شصت و هفت هزار نفر
در می یابیم جمعیّت مردم ارمنستان در حال افزایش بوده است.

در پیاده روها، سوار بر اتوبوس و مترو، این مادرانند که با کودکان همراهند. مرد جوانی زیر سی سال را پیشانیمروز امروز در کنار مادرش می بینم که سراپاگوشِ سخنانِ مادرش است.‌..
مامان بزرگ هایی را دیده ام که با موی رنگ کرده ی ارغوانی، سرخ حنایی و طلایی، زینتِ خیابان هایند.
بانویِ بلند بالایی سرخپوش/ a lady in red ، دستِ کم هفتاد ساله در کنار من، منتظر می ماند که چراغ عابر پیاده سبز شود.
کمتر زن یا مردی به هم نگاه می کنند یا حتّا خیره بمانند. پدران کم حرف، سخت کوش، چشم پاک و فداییِ خانواده اند. از دماغ های عملی، سیگار کشیدن دختران و پسران خبری نیست.

گام زنان پس از ناهار، درازنای خیابانِ کومیتاس را در می نوردم. به پارک بازی بچه ها می رسم. این جا هم مادران و فرزندان را می بینم.
تشنه ام. از فروشگاهی در آن نزدیکی یک قوطی ماء شعیر می خرم و روی نیمکتی رو به روی سُرسُره رنگارنگ می نشینم. نم نم باران شروع شده است. مادری برای دخترک سه ساله ی موطلایی ش آواز می خواند. پسرکی خندان و دخترکی جیغ زنان، آنسوتر در پی هم می دوند...
ناگهان دستم به دفتر جیبیم می رود. واژه ها فرود می آیند.
ابرها تیره تر می شوند و باد، سردتر و سردتر می وزد.
تا سر بر می آورم آن ها رفته اند...
در خلوت پارک، سروده ام را در دهان باد می گذارم هر جا دلش می خواهد آن را ببرد:
بُرده به خانه
مادر کودکش را
در پسینگاهِ باران...

دل نکنده دخترک
هر گام
سر بر می گرداند به
واپس

تابِ بی تاب
تنها مانده در پارک
می رود و می آید
می گرید در نهان...

اکنون که دارم این یادداشت ها را می نویسم، از پنجره ی اتاقم، بانویی را می بینم مشغول غذا دادن به خانوار پر اولاد دو مامان گربه در آلونک چوبیِ گوشه ی محوطه ی باز.../ هاشم حسینی،

سه شنبه، دوم اردیبهشت ۱۴۰۴
April 22, 2025

🕊💌🌴

In Yerevan on foot

گشتی در چند هزار سالگیِ شهرِ یِرِوان✍️

حکایت در این سوی مرز آغاز نمی‌شود
و حکایت در آن سوی مرز به پایان نمی‌رسد…/ نونا بغوسیان

پگاهِ امروز برای دوستانم که مادرشان قرار است برایِ ناهارمان آبگوشت را تدارک ببیند، دست به کار پختنِ اُملِت اِبداعی خودم می شوم. آن ها حدود ساعت نُه بیدار خواهند بود...
در ساعت هفت، بخارِ مُعَطّر گوجه و رُب که دوشین در دانه های فلفل سیاه و چوب دارچین، آویشن و نمک خوابیده بوده، اینک به هم آمیزی عاشقانه با پیاز تفت داده شده در کَره؛ فضا را می کند. پس به نامِ آفریننده ی مزه ها، هشت عدد تخم مرغ را می افزایم و با ملاقه و قاشق به می زنم...
مخلوط که جا می افتد و حالت کیکی پیدا می کند، خوراکپز برقی را خاموش می کنم. سطح اُملِت را با اِکلیل های پنیرِ خوشمزه ی چاناخ ستاره باران کرده، درپوشِ ماهیتابه را می گذارم. نانِ لواش تازه هم آماده است. این هم پیازِ طلایی، قاچ های گوجه ی سفت و آبدار و لیمو ترش، همه ارمنی اصیل...

پس هنگام آن است فنجانی قهوه و برشی کیک بخورم، بروم پیاده در زیر آسمان ابری، درون شهر را بکاوم.

ارمنستان سرزمینی کوهستانی به قدمتِ تاریخ است. بانویی دست کم سه هزار ساله، امّا نه پیر، زیبا و خوشبو، با تدبیر، ایستاده با وقار در میان چهار افق: جنوبش ایران، شمالش گرجستان، خاور آذربایجان و ترکیه در باخترش.
مرکز یا پایتختِ جمهوری ارمنستان
هایاستانی هانرا پتوتیون
یِرِوان/ ایروان نام دارد. زبان رسمی آن ارمنی و گروه هایِ قومی در اولویت پس از ارمنیان، روس ها و کُردها هستند. در شهر گردی با کارگران مهاجر هندی، بنگلادشی هم رو به رو شدم که از اقامت خود راضی بوده اند.

خاستگاهِ نام این کشور به دلاور کمانگیری اساطیری به نام ناهاپتِ(در تاریخ و زبان لاتین معروف به هایک) بر می گردد:
بلند بالا، درشت چشم، ستبر بازو؛ با اندامی عضلانی و آبشار موی بر شانه...
این پهلوان و همیارانِ میهندوستش با سُلطه گران و متجاوزان مبارزه می کردند و توانستند با تکیه بر خِرد بزرگان و اراده ی مردمان کشورشان ارمنستان را بنیان گزارند که در سده های میانه با افزودن پسوندِ پارسی باستان، هایاستان نام داشت. باورمندان دینی هایک را نتیجه ی حضرت نوح می دانند.
جالب آن که نخستین بار نام ارمنیا در سطر پانزدهمِ ستونِ نخستِ متن کتیبه ی داریوش اول، کنده کاری شده بر کوه بیستون درج گردید.
در کتیبه ی دیگر این پادشاهِ نامیرا در تاریخ(کعبه زرتشت)، از نام فرزندِ ارشدش: هرمزد اردشیر، با عنوان "بزرگ ارمنان شاه"
یاد شده است...

ارمنستان از سال ۱۹۳۶(هنگامه ی جنگ جهانسوز دوم و اوج قدرت کشور شوراها) تا ۱۹۹۱( پایانِ حکومت اتحاد شوروی)، جمهوری شوروی سوسیالیستی ارمنستان نام داشت...
۲۱ سپتامبر، جشنروز استقلالِ جمهوری ارمنستان است.

زینت بخش پایان این بخش از روزنوشتم در سفر، سروده ی دیگری از نونا بغوسیان است:
با رودهای تو تا دریاهایت شناور شدم>برایِ رسیدن به اقیانوس تو> من مانده ام و این دشتِ پیشِ رو.../ هاشم حسینی،
شامگاه بارانیِ یرِوان در کومیتاس،
دوشنبه، یکم اردیبهشت ۱۴۰۴
April 21, 2025

Bari or Dear Armenia

به ارمنستان، سرزمین صلح، راستی، لبخند، نان و شراب سلام!

امروز یک شنبه، سی و یکم فروردین، ساعت سه و نیم بامداد از قله های برفی، ستیغ های پر غرورِ آرگاتاس و آرارات به سویِ یِرِوان سر سبز و پاکیزه هبوط کردیم. در دشت سر سبز و سرد، صف آرایی گل ها تماشایی بوده است.
مادیان هایی شکلاتی و اسبانِ نقره یالِ خامه ای در آستانه ی روستاها آزادانه می چریدند...

اتوبوسِ سرخپوش ما با دنده ی سنگین، از لبه ی جاده که زیر آن درّه های عمیق مرگ دهان گشوده بودند، کُند و لرزان، ناله کنان، پایین و پایین می رفت.
حدود ساعت دویِ پسینگاه، به ترمینال اتوبوس های خطوط تهران و آذربایجان- ارمنستان رسیدیم.
جای شما خالی، خوردن همبرگیر در رستوران KFC با ماء شعیر ارمنی خستگی را از تن رهاند...

در مسیرِ بیرون آمده از بازرسی مرزی، در تلاقی رود ارس، سه چیز توجه ام را جلب کرد:
-فوران چشمه سارها و جریان رودهای شفاف بیرون آمده از بستر برفسار؛
-نبود هیچگونه اثر پلاستیک و آشغال در کناره های جاده ها و دشت و دمن؛
-وجودِ ساختمان های متروکه، کارخانه ها و خوردروهای رها شده در بسیار سال های گذشته، نشان دهنده ی علاقه ی شهروندانِ خردمند و زیبا اندیش ارمنی

به حفظ و پاسداری از گذشته اشان است...

نوشته اند "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...."
از رونده ای پرسیدند:
-مقصد؟ گفت راه!
سفر، سیر آفاق و انفس است...
آفاق: افق های هستی، راه های سرزمین هایی را که در می نوردیم. به بیانی های واژه شناسی آفاق یعنی:
چهار جانبِ جهان، دنیا، کیهان، کرانه‌ها، گیتی، جهان هستی و یا کرانه‌های گشاده ی آسمان...
البته خانواده های اصیل ایرانی نام دختر دُردانه اشان را آفاق هم می گذاشتند. جالب آن که آفاق السلطنه دختر ناصرالدین شاه بود...
اَنفس:
عالم انفسی اشاره به عالم باطن و عالم صغیر و عالم ارواح است...غوطه در هزارتوی درون...

یک عکس قله ی آرارات(ماسیس) را نشان می دهد و عکس دیگر را دوستی آن چنان با تردستیِ هنری از بیرون/خیابان رو به درون خوراکسرای شلوغ KFC گرفته که خودش هم در آن افتاده است...
فردا با عکس ها و داده های تازه در باره ی کشور دیرینه و دوست ارمنستان به سراغِ عزیزانی خواهم آمد که دوستدار پیوندهای مسالمت آمیز و بُرد بُرد بین ایران عزیزمان و کشورهای همسایه اش هستند.../ هاشم حسینی، روزنوشت ها
یِرِوان🕊💐💌
April 20, 2025