فصلی در نفت
روزی روزگاری هفتکل...
4
مَم طاهر
محله
ی جاروکارا، هفتکل، دهه ی 40 شمسی
"آهای گل... آهای گل..."
زن ها می زنند و می خوانند و می رقصند...
"مم طاهر" بهانه ای شده است برای شادی خود خواسته اشان...
"گبیر" با فیقک نای نای مجسمه را می زند...
زن ها که مجسمه می شوند، سکوتی محله را در بر می گیرد...
"همه گل" به سوی "مم طاهر" می رود تا در آغوش گرفته شود، اما "مم طاهر"، شرمگینانه جعبه ی شیرینی را به دست او می دهد و با شتاب رد می شود...
"دی احمد "که دارد از جلیقه ی مردانه اش پاکت سیگار اشنو را در می آورد، دست "مم طاهر" را می گیرد و دعوتش می کند به درون خانه:
-"خورزو، خسته ای... بیو بشین حیاط مون، رو تخت سیمی...تکیه به بالش...چای و چاس..."
من هم همراه آن ها وارد خانه می شوم... "حفیظ" پسرش سپاهی دانش است ...زنبیل را به پایه ی تخت تکیه می دهم...لیوان را از آب سرد کلمن پر می کنم برای لبان خشک "مم طاهر" ...
"دا ئیرِج" از اتاقی بیرون می آید...
بیرون که می روم سر و صدا خوابیده و زن های منتظر آمدن تانکر آب شیرین، می روند دور تا دور لوله ی عمومی بنشینند و جلسه ی تبادل اخبار و مشاوره را ادامه دهند...
محله تازه دارد در سکوت فرو می رود که سر و صدای سگ ها بلند می شود...
موتور گشت "سروان افشار" دارد از سوی باختر، پیش می آید و از رو به روی منزل "کَل ممدلی" رد می شود، به این سو در سرازیری....
-_"دنبال چی اومده؟"
-"چی شده؟"
پرسش ها دهان به دهان می گردد...
زن ها همه نگاه اند رو به موتور که نزدیکتر و نزدیکتر می شود...
سگ ها اعتراض کنان در پی موتور می دوند...
ناگهان "بَلو"، از سر تل فریاد می کشد: "تانکر آب داره میاد..."
سطل ها و قابلمه ها به هم می خورند... زن ها بر می خیزند...کم کم تصویر تانکر آب، از دور - شفاف و روشنتر نقش می بندد و پیش می آید... سگ ها که تانکر را به خوبی می شناسند، هنوز با خشم تمام مأمور وسپا سوار را واق باران می کنند...
"همه گل" با پشت دست، ماتیک لبان را پاک می کند، لبخندی می زند و انگار که هشداری به کسی پنهان در این حوالی داده باشد، فریاد می زند:
هوی هوی! اُ اومد
گی حاتوم در اومد...
دنباله ی این داستان تاریخی را فردا یک شنبه بخوانید...