Regret

حسرت

دوستم آقا ذلیل می گه:
نوکر ساعات کار داره...اسنپ مسافرش و استراحتش مشخصه...اما من مادر مرده ی بازنشسته، برده ی بی مزد و مواجب خونه م...ببر بیار...بخر بده‌.‌..نق بشنو، حرف نزن...
زنکه رییسِ بی رحمیه، شب هم هیچ خاصیتی نداره حال بده که دلم را خوش کنم به ستم فرداش...

یادِ یک بی خانمان به نام مم طاهر در شهر کوچکمان هفتکل افتادم ۶۰ سال پیش از این...او در زنبیل همیشه اش، یک مرغ و یک قوری چینی گلدار را برای فروش حمل می کرد. با آن که بیش از ۴۰ سال از عمر پر رنجش می گذشت، اما زنی و بستری، خانه ای و مطبخی نداشت...مردم به او کمک می کردند. گاه هم هر که دستش می رسید، صبحانه، ناهار یا شامش را هم می داد...
یک روز تابستان، خسته، تشنه و گرسنه در سایه دیواری دراز کشید و زنبیل را بغل دستش گذاشت.
پس از یک ساعت که طاقتش به سر آمد، با عصبانیت ضربه ای به گردن مرغ زد و نالید:
- چه کنم از ئی بخت خرابوم...
مرغ در واکنش، "قا"ی عمیقی کشید.
او با شنیدن صدای اعتراض آمیز مرغ، دوباره یک سیلی به صورتش زد و گفت:
- دونگ نده(حرف نزن)، بی خاصیت...
نه تَرُم(نمی توانم) بفروشمت، نه تَرُم بکشم، بخورمت؛ نه زینه ای که بکنمت!
آرمون دنیا مَند به دلوم...

در همان حال، بادی وزید و قوری را در زنبیل تکانی داد. او به آن سو برگشت و دستش را به سوی قوری جنباند:
- تو یکی دونگ نده، ئی زنوم ایشکنمت... که نه خاصیت داری چایی بِهَم بدی، نه عُرضه داری پیل دراری(پول درآوری/در آمد زایی کنی...)/ ه. ح. ، داستان های ممنوعه از سرزمین ممنوعه

پ. ن. PS
عکس زیر این نوشته، مرغ مم طاهر است که تاکسیدرمی شده در موزه ی برینتانیا نگهداری می شود.

Secrets of a Masterpiece: Shahnameh

شاهنامه: شناسنامه ی ایرانی، شاخص خلاقیت ادبی و شناختنامه ی حاکمیتی آرمانی


۱
در باره ی حکیم توس، این حماسه سرای بی بدیل جهانی، تاَثیرگذار بر شاهکارهای شناخته شده و نگهبان فرهنگ و ادبیات زبان پارسی آن چنان بسیار پژوهش و پیمایش شده، جستارها نگاشته اند که کتاب شناسی او(منابع و مراجع)؛ کتابخانه ی پر و پیمانی را به وجود آورده است.
از یاد نبریم که در یک سده ی اخیر، با وجود آن که شاهنامه شناسانی اهل، آثاری پربار به یادگار گذاشته اند، اما در این مناسبت ها، بارها شماری جویای نام و نانِ این روزگار، به تکرار مکرّرات روی آورده اند، گزاره هایی انتزاعی در باره زبان/ مردمان/ میهن و در مواردی نژاد پرستانه را پراکنده و اندیشه ورزی جوانان را به بیراهه برده اند...
در این فرصت به دست آمده برآنم پیش از طرح چند پرسش که برآمده از فیش ها و یادداشت های پراکنده ی سالیان خانه به دوشیم در باره ی شاهنامه ی فردوسی و شخصیت شاعرست، به ذکر چند نکته بپردازم. امید آن که جوانانِ علاقه مند، با رویکردهایی تحلیلی، تطبیقی شاهنامه را روشنای راه آینده ی ایرانِ دانا/ توانا و همیشه شکوفا سازند.

چرایی بقای سرزمین پارس و باستانیت ایرانی، این کشور نیمه خشک که همواره در تعرض متجاوزان بوده، اما فاتح و سرافراز، بابلیان، اسکندر، عرب و مغول را ایرانیزه کرده و حتا اروپاییان و آمریکاییانِ سفیر یا ایرانگرد را مسحور رنگ و بوی خود ساخته کدامست؟
آیا نمی شود یکی از عوامل را تاب آوری فرهنگش بدانیم که فردوسی آن را در شاهکار نامیرایش به طرز زیبایی ماندگار ساخته است؟ از شخصیت های متنوع شاهنامه، بسیاریشان مردمانی نجیب با آرایه های زبانی نژادی مختلفند که موزاییک کاخی تسخیرناپذیر را در کنار هم برافراشته اند...
کدام سرزمین بوده که اینک این سان دادخواه، هزاره ها بلایای طبیعی مانند زمین لرزه، بیماری های همه گیر کشنده مانند طاعون ها/ وباها را از سرگذرانده، از پسِ گرسنه مرگی ها، استبدادها و اسارت ها برآمده، مصممانه رو به آینده پیش برود‌؟

۲
ایرانیان برکنار از آمد و شد دولت ها، نام فرزندان خود را از شاهنامه بر می گزیده اند. خانه هایی بوده اند که اعتبار شناسنامه ای خود را از شاهنامه دانسته اند و اهالی اش، شب هایی را در آماده باش فرهنگی، خود را به لشکر رستم، گردآفرید و هر رزمنده ی پشتیبان فرمانرویان دادگر و مردمی رسانده اند.
شاهنامه خوانی های خانگی زیر نظر ادیبی بی ادعا و نقالی های قهوه خانه ای تلاقی ادبیات و اخلاق بوده است. ایرانیان باشنده ی بیرون از کشور یادمان هایی از احترام "خارجی"های فرهیخته به آنان را به خاطر اعتبار جایگاه فردوسی نقل کرده اند. جنگ های جهانی نخست و دوم، بارها نام فردوسی را به عنوان آموزگار راستی و مدافع زادگاه در برابر شبیخون و اشغال اجنبی، بر سر زبان افسران متفقین، روسی و آمریکایی انداخته بود...
کم نبوده اند، هر چند در مواردی ناکام دولتمردانی که شاهنامه را ملاک و معیار خردورزی سیاست قرار داده اند. فروغی ها، حکمت ها، ناتل خانلری ها کوشیده اند در هر جایگاهی از وظیفه و رسالت، لویاتان قدرت را رام و به راه درست مردمگرایی هدایت کنند‌‌. آنان به نیکی دریافته بودند که:
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو

۳
چه میراث گرانبهایی را "فردوسی پاکزاد" برای سعدی ها به جا گذاشت تا به دست حافظ ها برسد و در تاریخ ببالد و هم چنان ثمر دهد!
از منظر شاهکارشناسی، پیشکش این پرسش ها شاید جوانان خواهان خلاقیت ادبی را به کار آید:
شاهنامه چه گونه آفریده شد؟ آیا سراینده خواهان نام و نان بوده؟ مگر هر آفریننده مجال خودنمایی دارد؟ چرا هر شاهکارآفرینی خود شاهکاری از خلقت است؟ سی سال گذر از رنج های حکیم توس، دور از وسوسه های شیطان شهرت(بخوان مفیستافلس!) برای چه بوده؟ او که به عنوان روشنفکری طاغی، سر از سرسپردگی حاکم وقت برتافت و در بوستان نیاکانی، برخوردار از مهرِ همسری ادیب و هنرمند تخم سخن را پراکند، با چه انگیزه هایی جانِ جوانی را قطره قطره در دهان قلم چکاند؟ چه شور و شیفتگی آن پسرک کنجکاو ایستاده در گوشه ای از چهار راه توس را برانگیخت تا از سواران، مسافران، شاعران و بزرگان گوشه گرفته، داستان های شگفت بشنود و سی سال را تاب بیاورد، در انزوا و استتار بنویسد و با یقینی به حقانیت طلوع آفتاب فردا، گزارش تحسین برانگیزش را به دست ایزدبانوی تاریخ بسپارد؟
و شوربختانه باید این انتقاد نوجوان شاهنانه خوانی را که نزد من زبان انگلیسی فرا می گیرد در اینجا بیاورم که:
چرا مدعیان گنده گوی سر در آخورهای پر از نواله های وارداتی گوشی هاشان، کم دانند و زیاده گو؛ زیبایی های شاهنامه را نمی بینند، اندرزها در باب خلاقیت و نوآوریش را نمی آموزند؟ به راستی، مگر او نبوده که گفته:
میاسای ز آموختن یک زمان
ز دانش میفگن دل اندرگمان
چوگویی که فام خرد توختم
همه هرچ بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار...

سخنی که حافظ دو سه نسل پس از او، به فرد چشم به دست دیگران سرود. باشد که این زمان به کار آیدش، حتا اگر سردرگم عنوان استاد را یدک بکشد. به راستی چرا مدعی: "آن چه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد" ه است؟
۴
در عرصه ی خرد و داد مورد نظر فردوسی که راز و رمز ماندگاری هر حاکمیت و سرانه ی خوشبختی شهروندان است، حکیم حماسه، نه ماکیاول است و نه ایدئولوگی نئولیبرلیست، نه تافلروار توبره ی "جا به جایی قدرت" را می بافد و نه مانند آن محصل "نخبه کشی" دریای مواج حقیقت را در استکان هدیه گرفته می چپاند.
شاهنامه نامه ی عبرت آموزیِ شاهان است: پهلوان آرمانی شاعر، در پیشگاه حاکم عادل، خاک وطن را سجده می رود و می بوسد تا پشتیبان او باشد، هر جا که خواهان سرسبزی و صلح باشد و مردمش بی دغدغه، نان صلح بر سفره اشان باشد...
چرا رستم تن به صدارت و بخشش های پیشنهادی اسفندیار، این سردار حکومت دینی نمی دهد؟
چنين گفت رستم به اسفنديار:
"که کردار مانَد ز ما يادگار ...
که گويد برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست چرخ بلند ... ؟"

تا آن جا که آزادمنشی خود را فریاد می زند:
مرا خواری از پوزش و خواهش است...

به چند اندرز که فردوسیِ شاعر(لایق با هر محک و معیار): این فیلسوف سیاسی، روشنفکر مورد مصداق کامو("طرفدار حقیقت و جانبدار آزادی...">خطابه ی آلبر کامو هنگام دریافت جایزه ی نوبل، اکتبر ۱۹۵۷) و خادم مردمان از هر گوشه ی جهان می دهد، اشاره می کنم و ختم کلام می گویم.
بی شک در پاسخ به پرسش های حاضران(و خوانندگان این مقال) خواهم آموخت.
چرا راوی بر این نکته تاکید می کند که:
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای...

با توجه به این که شاهنامه در بازآفرینی کارزار مزدکیان، جانب اعتدال و بی طرفی را می گیرد، چرا از بینش، منش و روش آنان دفاع نمی کند؟
چرا فردوسی، این خداشناس آگاه که با درایتِ دانشمندی واقع بین از آفرینش زمین، پدیدآمدن گیاهان و جانوران، آدمیان و حاکمان سخن می گوید، از دین خاصی دفاع نمی کند و برای آن به تبلیغ روی نمی آورد؟
آیا در جهان بینی او خرد و داد جنبه ی محوری دارند؟
و بر این مبنا، چرا کاوه ی آهنگر که ضحّاک را نمی کشد، مقیّد به خرد جمعی، حکم اعدامش را صادر نمی کند؟
آیا در ساز و کار فلسفی فردوسی، خداباوری امری اخلاقی فردیست که باید شخص را از دروغ، ظلم و فریب دیگران باز دارد؟
چرا فرمانروایآ برگزیده از آرای نمایندگان مردم، مدام با آنان در شور و مصلحت بینی است؟

و پرسشی از ناشاعران و "ادبا"ی بی ادب دوران:
راز ماندگاری و خوش اقبالی حکیم هزارساله، با توجه به کتاب سازی های بی خواننده اتان و فضاهای مجازی خلوت اتان، حتا در شرایطی که شاهنامه با مخالفت های پیدا و پنهان رو به رو بوده، کدامست؟

هاشم حسینی

پ. ن.
فیلم پیوست، برشی از اشارات به منابع گزیده برای آشنایی با شاهنامه ی اصیل است.

Animal

اَن مال/داستانی ممنوعه از سرزمین محروسه

۱
- ما همه قرارداد موقتیم...می آییم و توی صحراها، بیابونا، دور از زن و بچه...
- و نومزد...
- آره و نومزد...
- و کسی مثه من، مادر و پدر از دست داده، با دو سه خواهر و برادر تحت تکفل...
- آره همه ی ما با مکافات های تحمیل شده، تا این پروژه های درجه یک را راه بِندازیم...
- و خودمون درجه هیچ..‌
- آره، بنویس ما درجه هیچیم...
- آقای نویسنده!
- در خدمتتان هستم؟
- روزنامه ای هستی یا کتاب نویس؟
- هر دو. اما برای به دست آوردن یک لقمه نون حلال، زده م به کوه و بیابون... رسیده م این جا...
- کارِت چیه این جا تُو ئی پروجه؟
- مترجم آقایون و مسئول هزاران اسناد و مکاتباتِ داخلی و خارجی...اسنادِ کاغذی و الکترونیکی را می فرستم بالا و پایین...بایگانیشون می کنم، آرشیوینگِ به روز. خارجی ها به امثال من می گن "دی سی سی مَن..‌"
- لامصب! سرت گیج نمی ره لای ئی همه کاغذ و نقشه؟
- تو چی؟اون بالا، در ارتفاع ده بیست متری مخزن که داری زیر کوره ی آسمان و در این هوای شرجی پر از انواع گاز سمی جوشکاری می کنی، سرت گیج نمی ره؟
- هِه! بچه ها! آقای نویسنده را باشین! بچه محصلِ معصوم!
- حالیم کن اوستا؟
- ئی سیگار را دیدی از دستم بیفته؟ ما جوشکارا دوپینگ می کنیم تا هش نه ساعت اون بالا دَووم بیاریم...
- آره! اوس جلیل راس می گه...و باید بنویسیش بمونه تُو تاریخ که ما مثه ئی شیر توی لیوان که خوب شسته نشده، تاریخ مصرف داریم...
- بچه ها! شب اگه دست داد، آقای نویسنده را می بریم خیابون پشت پاساژا، لب دریا...نشونش می دیم آخر و عاقبت ما بی کسای درجه هیچ را...معتادهای کار از کار گذشته که لاششون گند زده... و راه برگشت به پروژه ها و خانه هایشان را ندارند...اونی که هنوز می تونه راه بره رفیق مرده شُ کشون کشون می بره میندازه تُو دهن کوسه ها...
- اما آقای نویسنده ی مترجم! تو چه طور دووم میاری از هفت صبح تا ۷ شب؟ موادِ دوپینگت چیه؟!
- بین خودمون باشه! به گوشِ نامحرم نرسه، خبر ببره، مدیر پروژه نفله م کنه!
- خیالت جمع! ما سرمون بره، زبونمون نمی ره...
- اوس جلیل راس می گه...کسی که کار می کنه، عرق می ریزه، نامرد نیس...کون گشادای خودفوروش خبر می برن...
- من کارهایم را دو سه ساعت اول ردیف می کنم، همه چی آماده...زونکن ها مرتب و شبکه ی آرشیوینگم رو به راه آماده...بعدش با شعر و موسیقی، خوندن ِ رمان نفس می کشم...دووم میارم...
- و هی می نویسی؟
- در حالت استتار تمام، مشاهده می کنم و می نویسم...
- دمت گرم!

۲
چنین شد که ما جویندگان کارِ آمده از گوشه و کنار مملکت، چند ماه پیش، شبی رسیدیم توی خوابگاه بیرون شهر و صبحش سوار شدیم، آمدیم همین جا. این محوطه یک دایره بود به قطر ۱۰۰ متر که محیطش را با خطی از آهک مشخص کرده بودند...کم کم کانکس ها را آوردند و سوله ها را بستند...تا در یک چشم به هم زدن به تعداد پیمانکارها، نیروی انسانی و ماشین آلات اضافه شد...
روز اول ما را جمع کردند داخل دایره. مدیر پروژه که تازه از فرودگاه رسیده بود، بی هیچ سلام و علیک و لبخندی، شروع کرد به سخنرانی:
- ...این پروژه آدم کاری، منظم و گوش به فرمان می خواد...خدا را شکر کنید دو سال مشغولید...بعدش که کمپرسورها هوا شدند و بهره برداری دست داد، می روید پی کارتون...اگه سابقه ی خوبی به جا بذارید، در پروژه های دیگه دعوت به کار می شید...من از آدم خواب آلود، گوشی یا کتاب به دست نفرت دارم...در سایت، فقط سرپرست ها گوشی تلفن و البته بیشتر واکی تاکی دارند...کسی را نباید ایستاده و بی کار ببینم...ما پول مفت به آدمای علّاف نمی دیم....

او گفت و گفت، بعد سوار شد و رفت توی دفترش برای جلسه با مدیران مختلف سایت...

۳
حالا دور و برِ ما فونداسیون ها ساخته شده اند و انبارهای روباز و سقفدار پر از متریال شده اند...

امروز شنبه است. طبق معمول مدیر پروژه قرار است از تهران بپرد به فرودگاه بندر و تا پیش از ظهر وارد سایت شود. او تا چهارشنبه صبح حضور خواهد داشت، بعد به فرودگاه می رود...

- از فرودگاه خبری نشده؟
- نه، هنوزشه...
- راننده ش تماس نگرفته؟
- گرفته، می گه هواپیما تاخیر داره...
- پس تا بیاد ظهر می شه...
- چه کار کنیم با این مهندس که از دیشب شاش بند گرفته...
چشم های نگران، دشت خشک را می پایند. جاده ی خاکی دارد زیر آفتاب صبحگاهی گُر می گیرد. کانکس ها و سوله ی فنی کارها در سکوت سنگینی فرو رفته اند. دور تا دور این کَمپ از درخت و پرنده خبری نیست. از کانکسم: DCC: محل نقشه ها و مکاتبات، با بی میلی بیرون می آیم تا نسخه ی جدید نقشه ی ساخت فونداسیون محل کمپرسورها را تحویل بدهم.
- بفرمایید. وِرژن صفر سه... این جا را امضا نموده و نسخه ی باطل شده ی صفر دو را تحویل بدهید...
اتاقک های پارتیشن بندی شده را پیش می روم تا می رسم دم در "کنترول پروژه"‌. مهندس جوان وضع آشفته ای دارد. دستش روی زیپِ بازش خوابیده، در انتظار درین/ تخلیه ی مخزن.
- هان چی شده؟
- از شبِ روزی که این جونور زبون نفهم میاد، دچار واهمه می شم، دلهره ها، ترس از اخراج...از دیروز نرفته م دستشویی...
با لب های خشک آه می کشد:
- می دونم امروز تا بیاد، ننشسته پشت میزش، منشی ش زنگ می زنه به داخلی م: "مهندس می گه بیا!"
من هم گزارش های روزانه و هفتگی را بر می دارم می برم...تا منو می بینه، با اخم و تَخم می پرسه:
- میزان پیشرفت؟
زبونم بند میاد. نگاهم که می کنه از قیافه ش نفرت می باره...
- شنیدی پسر؟ پرسیدم آخرین وضعیت پیشرفت سایت؟
- مهندس...پیش...رفت، شیش درصد...
- شیش درصد؟ مسخره است...
شروع می کنه به داد و فریاد، زمین و زمان را به هم می بافه تا آخرش که لیوان چای را با یک نخود قهوه ای رنگ که از داخل قوطی کبریت بیرون آورده، زهرمار می کنه... بعدش که آروم می گیره، با اون صدا تودماغییش دستور می ده:
- برو برا بعد از ناهار جلسه بذار با پیمانکار و ناظر...میام ببینم این جا چه خبره...

انگشت های مضطرب مهندس جوان را نگاه می کنم و با لحن قاطعی می گویم:
- یعنی چه! دیگران از برنامه ی زمان بندی عقب هستند تو باید تاوانش را بدی؟
- از من خوشش نمیاد...
- حالا چه کار می کنی با این حبس بول؟
- شاید خود به خود رفع بشه...شاید هم استعفا نوشتم و رفتم....
- نه این کارُ نکن...ما به هم متصلیم...یکی از بچه های بومی دزدکی رفته از روستای مجاور گیاه طبی برات بیاره و ...البته آبجو قاچاق...! امشب با بچه ها می ریم در کرانه ی دریای پارس، ماهی کبابی صید می کنیم، هی می خوریم و هی می نوشیم تا بامداد بزاید و آفتاب را لغزان بر شانه های اسبان دریایی ببینیم...
لبخند می زند.
می خواهم از اتاقش بیرون بیایم که ندای چاووش در فضا می پیچد و پارتیشن ها را در می نوردد: اومد! اومد! کور شید! دور شید!

خودروی سرنوشت را که حرکت کندی دارد و نزدیکتر و نزدیکتر می شود می بینم. احتیاط می کنم با او رو به رو نشوم. به سرعت خودم را به کانکس DCC ام می رسانم.
از پشت دریچه پیاده شدن او را می بینم.
نگاهی به اطراف می اندازد و بعد، به سوی دفترش می رود.
او قد کوتاهی دارد، صورتی بی روح، با دماغی بزرگ و جثه ای ضعیف، اما تا بخواهی قدرتمند...
راننده کیف مرموز "مهندس" را بر می دارد و در پی او رام و مطیع راه می افتد. مأمور امور اداری که به پیشوازش آمده، با لبخندی از رضایت سر خم می کند.

پشت میز می نشینم. از فلاسک آب گرم لیوان نسکافه ریخته ام را پر می کنم.
جرعه جرعه می نوشم و خود را آماده ی برخورد تازه ای می کنم. با توجه به این که اسناد کاغذی و الکترونیک سر و سامانی گرفته اند، هر آن ممکن است عذر مرا بخواهد و به بهانه ی آن که برگه ی عدم سوء پیشینه ارائه نداده ام، دستور دهد بروم پی کارم...

۴
در چنین اوضاع بگیر نگیر، به حضرت حافظ توسُّل می جویم و اعتماد به نفس می گیرم.
پس، چشم ها را می بندم و با احترام سرِ پا می ایستم. راه می افتم و پیش می روم تا وارد شیراز می شوم و به تیمن و تبرک، با آب رکنی و رکن آباد وضو می گیرم...
آهسته دقه ی بارگاهش را به صدا در می آورم. بوی شکوفه های بهار نارنج فضا را انباشته...
زنی میانسال، با چهره ای نورانی و خوشرو، لته ی در چوبی نیمه باز را به سویی می کشد:
- کاکو! خوش اومدی...با کی کار داشتی عزیزوم؟
- حاجتی دارم از حضرت خواجه شمس الدین محمد...
- بیو داخل، بشین روی اون کرسی زیر درختو، بِروم برات شربت خلَّر بیاروم... من بی بی خاورم دایه ی شمس الدین...
- شما پیامش را برایم می آورید؟
- حتمن. نگران نباش...تو مسافری: حبیب خدا...

مگر نه رویای صادقه طی طریق است از درماندگی به بارگاه دوست، که حقا رحمت خدا با اوست؟ شب را می مانم و در مجلس گوشه ای می نشینم، مبهوت معجزه ی کلام در شعر خوانی لسان الغیب، مسحورِ تماشای جمال خالق در چهره ی جهان خاتون.

مراد یافته، بامداد رها از زمان، آن بارگاه را با برگه ی معطر حافظ نوشت در دست، ترک می کنم.

ناگهان رینگ رینگ رینگ آخر زمانی در کانکسم می پیچد. غافلگیر گوشی را بر می دارم:
- مهندس فرموده سریع خودتُ برسون اینجا....
در این مدت دریافته ام که احضار به دفتر مدیر پروژه فقط سرپرستان، مدیر دفتر فنی و مسئول کنترل پروژه را شامل می شود. افراد دون پایه، کارگران و یا از پیمانکاران اگر کسی احضار شود، برای خاتمه ی قرارداد است...
تعویظ حافظ را که بی بی خاور به من داده، باز می کنم و می خوانم:
ما آبرویِ فقر و قناعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است...
آن را تا می کنم، می بوسم و در جیب روی قلبم می گذارم.

۵
از کانکس که بیرون می آیم، برای غلبه بر این اضطراب، پا تند می کنم زودتر بروم و خیال خودم را راحت کنم.
به در می زنم.
منشی که نگاه ترحم آمیزی دارد‌، گوشی را بر می دارد و خبر می دهد:
- مهندس! اومده...ها... همین جاس...
به من اشاره می کند:
- برو داخل...
وارد که می شوم، تازه متوجه می شوم "مهندس" قد کوتاهی دارد استخوانی، صورتی بی روح با دنبه ی قهوه ای خال مخالی پهن رویِ دهن کج و کوله اش...
او سخت مشغول است. چند فقره چک الصاقی به اسناد مربوطه را امضا کرده است. نگاهی به کارتابل باز شده و پر از نامه می اندازد.لیست رویی مربوط به پرسنلی است که از میان آن ها باید تعدادی ریلیز/ اخراج شوند.
نام ها برای او اعداد بی جانی هستند که تاریخ انقضایشان برسد، دیگر ارزشی ندارند.
نفس در سینه ام حبس است.
نگاهی گذرایی به سر و پای من می اندازد، چیزی نمی گوید. کارش را ادامه میدهد. ماشین امضایی است که گُر و گُر روی کاغذها خط می کشد.
آخر سر، روان نویس را غلاف می کند و انگار تازه متوجه حضور من شده، سر را بلند می کند:
- بفرمایید بشینید...
سراپا دلهره می نشینم. کشویی را با حالت عصبی بیرون می کشد. سیگاری در می آورد و آتش می زند.
- شنیده ام زبان انگلیسی درس می دی...
دود بلعیده را بیرون نداده، پُک دیگر را می زند.‌ خودم را محکم نگه داشته، جا نمی خورم، محکم، اما مودبانه جواب می دهم:
- قربان! برای پیشبرد کارهای پروژه، در خوابگاه به همکارانی که نمی توانند استانداردها و مشخصات فنی را به انگلیسی بخوانند...
- کیا هستند این همکاران؟
- متفاوتند..
- مثلن یکی را نام ببر...
- قربان! پزشکان و مربیان باید راز نگه دار باشند...
لبخندی می زند:
- آورین...آورین...
به میز شیشه ای وسط اتاق اشاره می کند:
- بفرما چیزی میل کن! مطمئن شدم راز نگهداری...
روان نویس را بر می دارد و به سرعت شروع به نوشتن می کند. برگه را از دفتر یادداشت می کند و به دستم می دهد:
- این نشانیِ خونه ی من در سعادت آبادِ تهرانه...از این به بعد مربی انگلیسی زنِ من می شی...

آن را به سویم دراز می کند. می گیرمش.
- خلاصه بکنم: با روش مخصوصی که داری هر طور می تونی سوار انگلیسی ش کن. قال قضیه را بکن. از تو چه پنهون، این خانمِ من می خواد انگلیسی یاد بگیره، مرتب بره خارج، هم زیارت هم سیاحت!
می خندد. فین فین می کند. با دمبه ی دماغش ور می رود.
- آره می خواد خرید هاشُ اون جا انجام بده ...می گه "بریم و موندگار بشیم" بد هم نمی گه... او را بعد از فوت همسر سابقم به عقد خود در آورده ام...راستش، چند سال پیش منشی دفترم بود در "ایران زمین"...

در حالِ حرف و حرف، مرد درمانده ای است که با ولع به سیگار گران قیمتش پک می زند.

- چی بگم؟ چند جلسه رفت زبانکده، استاد خصوصی هم اومد خونه، اما پیشرفتی نکرد...از اونا راضی نبوده... می خواد انگلیسی را سریع یاد بگیره...مسئول HSE تعریف شما را کرده، می گه روش خاصی داری، چهار ماهه طرف را راه می اندازی....
- من در خدمتم قربان!
- بسیار خوب...آخر ماه که می ری رِست، به جای ۷ روز، ۱۰ روز می ایستی...اگر هم لازم دیدی بیشتر باهاش کار کنی، نگران اومدن نباش...فقط صبح ها سر و گوشی در دفتر تهران آب بده...می گم برای روزهای عدم حضورت در سایت، حاضری بزنن و اضافه کاریتُ فول حساب کنن... هر روز برای خانم، چهار پنج ساعت کلاس بذار... اوکی؟
- اوکی.

سرِ پا می ایستم.

- برگه ی درخواست بلیط را بیار بده منشی امضاء کنم. پنج شنبه می پری تهران...

نفس راحتی می کشم. سر را به تایید تکان می دهم.
- با خانم هماهنگ می کنم، چه روزی و چه ساعتی خونه باشی...
- چشم مهندس...
- ببینم چه کار می کنی...

می زنم بیرون و زیر لب تکرار می کنم:
فعلن که اخراج مالیده شد، ببینیم بعدش چی پیش میاد...

به سوی دستشویی می روم.
چند قدم زیر آفتاب پیش نرفته، چار ستون بدنم می افتد به عرق.

۶
از داخل اتاقک آخری توالت، شُر شُر و پاشش آب به اطراف را می شنوم..
پیش می روم.
کارگر جوانی که بار خالی کن و پاکبان محوطه است و دم در ایستاده، نگاه نگرانش را به سویِ من بر می گرداند. به همدردی، می پرسم:
- هان چی شده؟
- اون زیر آفتاب حالش به هم خورد و افتاد به استفراغ...آوردمش آب بریزه به خودش، بلکه خنک بشه...
- کیه؟
- نگهبانِ فِنسِ بالا...
نگاهی به درون اتاقک می اندازم.
شُر شُر و پاشش آب قطع می شود.
پیرمردی لخت، با ریش سپید و سر طاس که روی سنگ توالت پهن شده: اسکلتی بی عضله است با مشتی پوست آویزان که به سختی نفس می کشد.
سرش را رو به من که می چرخاند، از کورسوی چشم های فرو رفته در حدقه های استخوان بیرون زده، هراس متهمی را می بینم که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده...
- نگران نباش عمو جان...
- مهندس حالم خوبه...کمی گرما زده شدم...همی حالا بر می گردُم سر پُستُم.
خس خس سینه اش در سکوت می پیچد.
ناگهان در اتاقک دیگر باز می شود.
مهندس کنترول پروژه است که دست به زیپ بیرون می آید.
- هان؟ موفق شدی؟
- یه آب معدنی هم دادم داخل و اومدم اینجا...خایه هام ورم کرده...هر چه سر پا ایستادم، در جا زدم، بالا پایین، خم و راست شده م...
- از شاش شفابخش خبری نشده!
- نه ... ما دوزخی ها از شاش هم شانس نیاوردیم...
جوان لبخندی می زند. دست می برد رو به دستگیره ی دریچه ی بالای سرش تا یکی یکی، لباس های پیرمرد را به دستش بدهد.
مهندس زیپ را با نا امیدی بالا می کشد و با عصبانیت رو به دیوار پرخاش می کند:
- می بینی؟ حقوق همین کارگرهای از جون گذشته را منصفانه نمی دهند...مال من و تو را هم...و در صورت وضعیت ها برای پیمانکار سفارشی خودشون ۱۲ کارگر را بیست تا می زنند و تعداد ماشین آلاتش را دوبله سوبله حساب می کنند و تازه با تاخیراتش پروژه را از نفس می اندازند..‌
- درسته... و راه ورود پیمانکار با تجربه ی کار بلد و خوشنام به پروژه را بسته ن...
- و آخر سال، علی بابا و چل دزد با این دریافتی های نجومی، می شینند، به صورت رسمی و مشروع، هر چه را از اضافه کاری ها، تلکه گیری ها و آمار غلط گوشه ای از حساب مالی ذخیره کرده ن، مثل گوشت قربونی بین خودشون به عنوان پاداش خوش خدمتی، تقسیم می کنن...
پیرمرد از اتاقک بیرون می آید.
جوان کمکش می کند هر چه زودتر محل را ترک کنند.
مهندس پیشنهاد می کند: "شما دو تا! آب خنک دارید؟"
پیرمرد سرش را رو به جوان بر می گرداند که:
- جواب بده!
- مهندس لطف داری....
- لطف که برای تشنه آب نمی شه! شما بروید پشت انبار روباز، چند دقیقه دیگه من با چند تا آب معدنی خنک میام سراغتون...

۷
زنگ آیفون رمزگذاری شده ی "خانه ی مهندس" را که به صدا در می آورم، پس از چند ثانیه، زنی سالمند با گفتن "خوش اومدین! طبقه ی هفتوم..." تقه ای می زند. در عشوه کنان آغوش می گشاید. وارد اتاقک شیک و برّاق آسانسور می شوم، پر از بقایای عطرهای ماندگارِ شب های پاریس، مسکو، مادرید.
دکمه را با ملایمت می فشارم، سلن دیون تایتانیک را به آب می زند.
غریبه ام: پیدا در دیواره ی آبگینه ای سر را با شماتت می جنباند: به کجا داری صعود می کنی؟!
می خواهم جوابش را کف دستش بگذارم که صدای بانویی فام فاتال در گوشم می پیچد:
- به طبق ی هفتم، خوش آمدییید!
درگاه با زوزه ای گربه وار باز می شود.
بانوی سالخورده ی بدون روسری که دامن کوتاهی به پا دارد، لبخند می زند:
- خوش اومدین..‌خانوم منتظر هستن...
وارد سرسرایی می شوم وسیع با چلچراغی زرّین، مزیّن به شُعله های رنکارنگ نور، گچ بری های گوتیک و تابلوهایی اصل: مینیاتور و پرتره، طبیعت بی جان و کوبیسم های برهنگی از نقاشان معاصرِ وطنی ...
وای چه می بینم! آن جا! قفسه های آبنوسی پر از کتاب.‌..

سرانجام سلطان بانو وارد می شود.
رند حافظ از قفسه ی بالایی کتابخانه، پشت سر بانو، برایم دست تکان می دهد و چشمک می زند: در نظر بازی ما بی خبران حیرانند...
من هم تله پات شده می پرانم: یار ما این دارد و آن نیز هم!
سلطان بانو که می نشیند، با تمام وجود به هنرمندی خدا در معجزه ی آفرینشش: این تندیس زیبا و بی همتا، ایمان می آورم. مهندسی آمیخته به هنر و دانش، اجزای این پیکر را به وجود آورده که بر مبنای تقارن دقیق و کمال بخشی شکل گرفته اند.
- خب، پیشنهاد می کنم با یک پیش آزمون کار را شروع کنیم...وُک‌‌‌...گرَمِر...کامپری هِنشِن تا کار را بر مبنای پایه درست پیش ببریم...
- استاد اذیّت نکن!
- چرا؟
- منو مبتدی حساب کنین...می خوام اصولی و به طور واقعی پله پله بروم بالا....قبول دارین؟
- بسیار خوب...مانند نُت خوانی، برای افزایش سرعت خواندن و شنیدن، باید هر گروهِ ۶۰ واژه ای را در کمتر از ۴۰ ثانیه ادا کنید...
معصومیت کودک کلاس اولی را پیدا کرده است...
- آماده هستید؟ بفرمایید این برگه یکم. رید پلیز! لطفن بخونید!

کار خوب پیش می رود. در پایان نشست، پیشنهاد می کنم دو سه بانوی دوست یا آشنا را هم، پارتنرهای کلاس خود کند تا بر اساس نظریه رقابت، زودتر به اهدافمان برسیم. می پذیرد.
بر می خیزم: کلاس تعطیل.
- استاد، یکی از این ساندویچ های خاویار و پنیر فرانسوی را میل کنید تا زنگ بزنم راننده ی آژانسمان بیاید شما را ببرد.
- Kind of you...
می خندد. جواب نمی دهد. به سوی اتاق خوابش می رود‌. فرصت را مغتنم شمرده، ساندویچ مورد نظر را بر می دارم. لیوانم را از شربت سرخ درون پارچ کریستال پر می کنم. یکی هم برای رند بی تاب حافظ می ریزم که آمده بر لبه ی میز ناهار خوری آن کنار نشسته، پاها در گیوه های خوش دوخت و سبک آباده ای، آویزان.
لیوان ها بالا می روند.

۸
- Ok, dear ladies! Let's start!

سلطان بانو و دوستانش: سه زن شیک و پیک با دماغ های عملیِ سیخ بالا، لب و لوچه ی بوتاکسی، موهای رنگ زده و روسری های نازک لغزیده عقب، در کلاس حاضر هستند.
دوباره می گویم: آر یو رِدی مای گُد ستودنتس؟
-یِس سِر! وی آر رِدی...

باید به عنوان یک استاد زبان انگلیسی، اقتدار خودم را حفظ و حواسم را جمع کنم... خط کش نوعی اتکای اعتماد به نفسم است...
سرفه...
به وایت برد اشاره می کنم. خب حالا این کلمات را باید یک نفس بخوانید:
girl, shirt, dirty, Bill Clinton, bird, sir, Tim, bit, animal

به سلطان بانو اشاره می کنم:
- خانم عزیز، شما بخوانید...
چشمان بازیگوشی دارد. لبخند می زند و می خواند:
گِرل، شِرت، دِرتِی، بیل کلینتون، بِرد، سِر، تیم، بیت، اَنی مال
هم چنان که شوخناک سرش را بر می گرداند رو به من، لبان خون آلودش را می مکد.
هوا گرم است...جرعه ای آب می نوشم. سرم را رو به او می گیرم و با خط کش اشاره می کنم به کلمات:
- یُو! دی یِر مَدَم! از این ده واژه، شما 4 واژه را درست خواندید، که برای شروع کار ما عالیه، گریت! و این نشان دهنده ی هوش و ذکاوت بی همتای شماست..البته باید همه ی 10 واژه را را صحیح و سریع در 5 ثانیه بخوانیم. باز هم تمرین...

پشت سر آن ها، کنار پنجره، "حافظ" ردای سپید در بر، ایستاده و دست بردار نیست:
حال دل گفتنم هوس است...وه که دُردانه ای چنین نازک... در شب تار، سُفتنم هوس است...

ادامه می دهم:
- این طور می خونیم: گِرل، شِرت، دِردی، بِل کلِنتِن، بِرد، سِر، تِم، بِت، اَنِ مُال
حالا پس از من یک نفس تکرار کنید تا حنجره و زبانتان کاملن آمریکایی بشه...
گِرل، شِرت، دِردی، بِل کلِنتِن، بِرد، سِر، تِم، بِت، اَنِ مُال...
- وای استاد جان! سخت نگیر! آروم آروم!

نگاه کودک معصومی را دارد.
- چه کار کنم، مَ آم؟
- بِ ی بِ ی راه نیفتاده را که نمی گن بدو!

هم کلاسی ها هم در اتفاق نظر با او سر تکان می دهند.
در سکوت، جلوی وایت بُرد که روی آن ردیف ردیف واژه های iدار در حال زمزمه هستند و مقابل زبان آموزان هاج و واج قدم رو می زنم.
پس از چند دقیقه، صبر یکی از آن ها سر می آید:
- استاد! می شه یک بار شما اونا را تک تک بخونید تا ما بعد از شما تکرارشون کنیم و آخرش، معنی اونا را هم برای ما بنویسید؟
تسلیم می شوم:
- اُل رایت! با هم یکی یکی تکرار می کنیم.
تکرار می کنند.
- خوبه! این هم معنی هاشون:
گِرل (دختر)، شِرت (پیراهن)، دِردی (کثیف)، بِل کلِنتِن( نام یک رئیس جمهوری یُو اِس اِی)، بِرد (پرنده)، سِر(آقا)، تِم(نام پسر)، بِت( خُرده)، اَنِ مال (حیوان، جانور)

- استاد جان! اون کلمه خیلی باحاله!
- [ه]ویچ وان؟ کدوم یکی؟
- animal.
- چرا؟ چیش با حاله؟
- تلفظش! البته اون طور که شما می گید: اَنِ مُال
- خُب، حالشُ ببرید!

۹
جلسه دوم است. وارد خانه ی سلطان بانو که می شوم، می بینم خانم های هم کلاسی اش دارند غش و غش می خندند.
- حالِ ان مال ت چطوره؟ هنوز نیومده؟
یاد قیافه ی ترسناک "مهندس" که می افتم. اخم می کنم. ساکت می شوند. به کلاس نظم می دهم. مکالمات و تندخوانی به خوبی پیش می روند...

جلسه ی سوم است که متوجه می شوم منظور آن ها از" اَن مال" شوهرانشان است...
اینان زنانی زیبا، از خانواده هایی فقیر هستند که برای رسیدن به زندگی اشرافی به هر بها، سر از خانه های پیرمردانی تاجر، مدیر، وزیر و بازنشسته ی بر سر گنج نشسته در شمال پایتخت در آورده اند. آن ها دغدغه خانه داری و توله پس انداختن ندارند، می خواهند انتقامشان را بگیرند و هر چه زودتر به کشورهای موسوم از سوی حاج آقاهایشان با عنوانِ "بلادکفر"، مهاجرت نمایند. از این رو، با جد و جهد در حال فراگیری زبان انگلیسی هستند...
پس خوب می خورند، عالی می پوشند، شب ها را آن طور که دوست دارند به خواب خوش می روند و برای کلاس های یوگا، بدن سازی، ساعات آرایش و دورهمی هایشان، البته بدون حضور زوج های "اَن مال"یده شده شان برنامه ریزی می کنند...

۱۰
یک شب بارانی، بانو پس از کلاس مرا برای شام نگاه می دارد تا هم چنان "مکالمات" را ادامه بدهیم. دیروقت و در لابلای "مکالمات" و "محاورات" و "مشاهدات" است که از من می پرسد:
- نظرتان در باره مهندس"، یعنی "شوهر ان مال" من چیه؟!
- در پروژه همه ازش حساب می برند...پُر کاره...
- دیگه چی؟ استاد به من اطمینان داشته باشید. حرف دلتان را بزنید!
- همین که گفتم...دوست ندارم تُو خونه ش، پشت سرش حرف بزنم...
- این خونه ی منه! بهای حیثیت از دست رفتم، دخترانگی به زور تصاحب شده م...به اسم خودم ثبت شده...
- فهمیدم!
- نه نمی فهمید! بیشتر مردم ادا در میارن می فهمن...
- چی شده؟
- من چند سال پیش برای مدتی منشی مدیر پروژه تون بودم...فهمیده م دیپلم هم نداشته، به کمکِ چند تا مهندس خودفروخته، بلا نسبت جنده ها، کارهاشُ پیش می بره...زن و بچه هاش، این روزها هر کدام توی یک کشور اروپایی به عیاشی، دلالی و آدم فرشی مشغولند...منُ حامله کرد...این خونه را به تاوان ازش خواستم به اسمم کنه...و حالا می خوام به کمک اعتبارش از کشور بیرون برم...خونه را انتقال می دهم به خانواده ی برادرم...یک پلاسترکارِ با شرف...
- چرا می روید خارج؟
- فعلن، داخل: هرگوشه ش، بو گند وجود این آقابالاسرهای انگل را حس می کنم...
- فهمیدم چی می خوای!
- نه رازهای یک زن هزار هزاره...و تازه! یکی از این هزارتا را هزاران مرد: پدر، برادر، شوهر، همکاران مرد، عقده ای های به اصطلاح روشنفکر که میان و می رن و کاغذ سیاه می کنن نمی فهمن...
- من چه کاره م این وسط؟!
- منُ زودتر راه بنداز...تا دو سه ماه دیگه...
- تراست می!
- یعنی چی؟
- بِهِم اعتماد کن... خارج برای همیشه؟
- نه! بر می گردم، البته به موقع...

زنگ آیفون در سرسرا می پیچد. خدمتکار خبر می آورد که خودرو آمده...
آماده ی رفتن می شوم.
- صبر کنید! بفرمایید این یک چک پیش پرداخت دوره است...
- نه! آقای مدیر پروژه امان گفته با افزایش ساعات اضافه کاری جبران می کنه...
- چیزی از جیب اون خسیس زاده ی بی همه کس در نمیاد...داشته های حیف و میلی این ها، طی سال های گذشته، هزاران ساعات به امثال شما بدهکاره...

نیمه شب است و هم چنان که باران می بارد و خودروی احضار شده، آن پایین در خیابان انتظار مرا می کشد، بانوی مهربان بی هیچ حجاب تن و کلام می گوید:
- فردا پیشا ناهار منتظرتان هستم.
و چک را در کلاسور زیر بغلم می خزاند.

هاشم حسینی

The Divine Contractor

پیمانکار نماز/ داستانی ممنوعه از سرزمین محروسه


۱
بقایای یخ در مدتی کوتاه زیر کوره ی آفتاب عسلویه آب می شود.
کارگر لخت می شود. رخت را می شوید و در معرض باد سشواری قرار می دهد...
با گُرده پا آماده ی نماز است. دور از چشم نامحرم.
خدایا تو نه معبودی، معشوقی...نیم نگاهی به این دل شکسته ی آستانت بینداز، بر خوردار از مهرت سرافراز...
شیر آب را که می پیچاند، فلز داغ، نرمه ی انگشتانش را متورم می سازد … پاها را با آب داغ شیلنگ باغچه ی دم دفتر مدیریت می شوید. بعد به سایه ی دیوار رئیس مجتمع پناه می برد که از هرم شرجی و گازهای موذی اشباع شده است.
قامت نماز را می بندد.
مچ دست های بالا آمده، دو پرنده اند، رها.
خدایا! نامت نیت من است و نانم، پیامت.
لب ها کتیبه هایند به تکرار.
دو پرنده بال می زنند.
او خم می شود.
به خاک می رود.
جسم را از خفگی هوا و نیش های تیزاب عرق بر شبکیه ی چشم می رهاند.
خدایا تو بوده ای و هستی...من نخواهم بود، تو باشی...پس دمی مرا دریابی، دو دنیا را به من داده ای...

از گشنگی مزمن، خواهش زنی منتظر در بسترِ آن سوی کوه ها و "بابا! بابا!" گفتن های کودکی تازه زبان باز کرده خبری نیست. خدایا! تو نباشی من که باشم؟ مرا دریاب که ستم کشم...

اینک جان رهاست و جسم آرام...تنی که پر پر می زند رو به توحیدِ دریا، تا با تک تک نگاره های موج – بی نهایت های به هم پیوسته- در هم آمیزد...

۲
کارکنان، محوطه ی کارگاه را رو به رستوران ترک کرده اند. بادی نمی وزد. پیرمرد باغبان هم می آید برای دست نماز. لب ها خشک و زیر بغل ها، سپیدک های عرق. دستاری را که چند لحظه پیش در محوطه ی انبارها خیسانده بود، حالا خشک شده... نگاهی پرسشگرانه به آسمان بی پرنده می اندازد، جهنم معلق که خروارها گداخته را بر سر و شانه های او ریخته است.
گُردان گردان کارگران در حال حرکت رو به ناهارخوری هستند. گل ها، اوکالیپتوس های صبور و آسفالت خیابان های سایت پتروشیمی گرگرفته اند...
پیرمرد با خود پچ پچ می کند... دقایقی خیس به کوه خیره می شود... پس به خود می آید و نگاهی به دور و بر می اندازد. فرش مقوا را از زیر خم لوله های رو به کولینگ تاور بیرون می کشد، تکه سنگ براقی را که پارسال از کرانه ی دریای عسلو یافته و مُهر نمازش ساخته، بر آن می گذارد. آنگاه پرنده ی نگاهش بر شاخسار خط بی انتهای افق می نشیند.

۳
رئیس اموراداری /مالی هم چنان که دارد گیره های سرد را به اسناد می زند، با هراسی نهادینه شده، حرکات مدیر مجتمع را دنبال می کند. چایش یخ کرده...
مدیر، خسته از زیر تل نامه ها و اسناد سر بلند می کند. خمیازه ای می کشد. رو به پنجره می رود. سیگاری می گیراند.
رئیس اموراداری /مالی هیکل کرختش را تکانی می دهد. سرِ پا می ایستد و با نگاهی التماس آمیز منتظر حمله می ماند.
کولر لاکردار، انبوه دود سرد سیگار را پرتاب می کند به سر و روی او، زبان بسته و تسلیم.
مدیر که محو تماشای بیرون شده ، پی در پی پک می زند. کارگر ، در بخار شرجی، به آرامی خم شده به رکوع. آن سوتر هم، باغبان بی اعتنا به لباس خیس و خراش رگه های عرق بر گودی کمر و حدقه ی چشمان، کاسه ی دستان را رو به بخشایش ملکوت بالا گرفته است...
مدیر سرش را از چشم انداز پنجره بر می گرداند رو به هیکل تمام نگاه رئیس اموراداری /مالی:
- هزینه ها زیاد رفته بالا...چه خبره؟ اون لندهور هم که هر هفته میره تهران و بر می گرده و کارایی اش هیچ، با بیسوادی و ناشیگری اش، باری است رو دوش پروژه... در ماه 8 بلیط هوا پیما... با کلی هزینه های تردّد و خورد و خواب و تلفن و...خروار خروار اِهِن تُلُپ و چسان فسان...
- قربان! خاطر شریفتان را آزرده مفرمایید... البته...هزینه ی برق کارگاه شده صد میلیون و هش صد...
- چی؟
- برق... قربان! ناراحت نشوید البته... به استحضار جنابعالی هم باید برسانم که قرار است یک روحانی هم بفرستند برای ادای نماز جماعت این مجتمع... دستور از منطقه است... برای هر مجتمع یکی در نظر گرفته اند...
- می دانی این یعنی چی؟ هزینه هاش سرانگشتی می شه سی چهل میلیون در ماه... اون وخت به ما دستور پشت دستور می رسه "بدیهی است ... لازم است از نیروهای مازاد کم کنید، اضافه کاری موقوف، پاداش ممنوع..." این آقا بیاد اینجا، کلی هزینه با خودش میاره: خودرو استیجاری می خواد...دفتر و دستک و محل مخصوص... و کم کم حواریونش را هم میاره سایت تا آن ها را بی صدا، یکی یکی فرو کنه در ما تحت پروژه و آدم های شایسته و کاری را یا فراری بدهند یا آنقدر انگ بهشون بزنن و ایذا و اذیت کنن تا خودشون ول کنن بروند... و آخر سر منبع ذخیره ی دیانت این یک و نصفی مؤمن باقیمانده را هم تخلیه می کنن...

می رود پشت میز می نشیند و لوله ی خاکستر سیگار فراموش شده لای انگشتانش را در زیر سیگاری می تکاند.
- بیا این ها را بردار ببر...

رئیس اموراداری /مالی، ترسان و لرزان رو به میز می رود. خم می شود و با دقت، لیست های چاق و چله ی مدارک پرداخت و گزارشات مالی، فاکتورهای خرید، ایندنت ها و اِم آی وی ها را از روی میز جارو می کند.
آهی می کشد. سررا می خماند رو به مدیر و به حالت دنده عقب، آماده ی خروج می شود:
- قربان! البته با اجازه...

۴
با ورود شیخ پشمال باف باسُلقی به سایت، بهترین و جادارترین سالن ساختمان سایت، مجاور بخش کنترول روم، محل تجهیزات هوشمند / سیستم فیللدباس کارخانه در اختیارش قرار گرفت ...
رئیس اموراداری /مالی هم زونکن جدیدی را به او اختصاص داد. با برچسب: پیمانکار نماز.
و برای آن که در فُلدر هزینه ها، داده های مربوطه را وارد کند و در اوقات مقتضی از نتایج محاسبات نرم افزار مالی اش پرینت بگیرد، در فُلدر پیمانکاران طرف حساب کارفرما: پیمانکار کیترینگ( غذا)، پیمانکارخودروه
ای استیجاری ، پیمانکار جوش، پیمانکار آب، پیمانکار نیروی انسانی، پیمانکار فضای سبز و...؛ فایل جدیدی را باید به او اختصاص می داد با عنوان انگلیسی مورد قبول نرم افزار. پس او به سراغ من آمد و خواست برای آن برابر انگلیسی تعیین کنم تا بتواند در نرم افزار مزبور وارد کند. من هم نوشتم:
Pr. Contrct.


۵
با راه اندازی نماز جماعت، ابتدا جمعیت قابل توجه ای پشت سر شیخ جمع شدند، اما پس از آن که شیخ عجول در رکعت اول نماز ظهر، دو بار پشت سرهم به رکوع رفت و بعد در رکعت دوم اصلاً رکوع را فراموش فرمود، مؤمنان اصیل، چاره ی کار را در آن دیدند تا در همان گوشه های دنج پیشین، پنهان و بی ریا با خدایشان خلوت کنند...اظهارات بی سر و ته، اما قاطعانه ی او در رد دستاوردهای علمی بشر، نقد بعضی از نظریه های به اثبات رسیده و دادن مشخصات خود ساخته در باره سر دسته ی اجنه، اجرای دعاهای سیاسی بلافاصله بعد از سلام نماز و مزید بر علت: ناتوانی اش در پاسخ دادن به پرسش های اروتیک رندان گوشه نشین مجلس، تعداد زیادی از مأمومان را از پیرامون او پراند... اما از سوی دیگر، تلاش های تبلیغی و اغواکننده ی او برای افزایش پیروان جدید به بار ننشست. او در تقلا بود علاوه بر ۱۲ مرد خبیث که از بیرون با خود آورده بود، شماری از کارکنان غیر مرتبط با واحدهای مجتمع را هم به زیر عبای خود بکشد که پیشتر با امریه و زیر فشار متنفذان به مدیر مجتمع تحمیل شده بودند...
و اما در پشت سرِ شیخ، ازجوشکارها، کارکنان پایپینگ، مهندسان و تکنسین های عملیات فَسیلیتی، رانندگان در حال تردد، منشی های پر مشغله، ناظران فنی، نفرات QC/Q.A و نفرات ابزار دقیق، .H.S.E ، برنامه ریزی و مرکز کنترل اسناد، که نمی توانستند یک لحظه حتی برای تفنّن، کارشان را ترک و به نزد شیخ بیایند، خبری نبود...

۶
سرپرست H.S.E وارد دفتر مدیر مجتمع می شود و درخواست خرید 12 دست کفش، لباس، عینک و کلاه ایمنی را روی میز می گذارد. مدیر مالی/اداری هم حضور دارد.
- 12 دست؟ چه خبره...هزینه اش را حساب کرده ای جناب مدیر دلسوز مالی اداری؟! شما که گفتید همه ی نیاز کارکنان به P.P.E تا آخر سال تأمین شده... این دیگه چیه؟!

مدیر مالی/ اداری جوابی نمی دهد. نگاهی به سرپرست H.S.E می اندازد تا پاسخگو باشد.
- قربان! این ها را برای جناب شیخ و همراهانشان می خواهم.
- مگر شیخ با البسه ی ایمنی می خواد نمازجماعت برقرار کنه؟!
- قربان ایشان چند بار بدون رعایت مقررات ایمنی، سر خود رفته داخل پلَنت...مدیر نصب و ساخت هم کلی به ما بد و بیراه گفته... خواهش دارم با این درخواست موافقت فرمایید تا بهانه ی شیخ را ببُریم... استدلال ایشان هم آن است که در محیط کار می خواهند بندگوون خدا را به راهِ راست هدایت فرمایند، مباد شیطون بلا یکی را جای دنجی گیر بیاره ترتیبشُ بده!

مدیر، مستأصل و خورد و خراب، سرش را در گودی کف دست های لرزانش می پوشاند. آهی می کشد. نگاهی به قامت بلند سرپرست H.S.E می اندازد، اما متوجه لبخند شیطنت آمیز گوشه ی لبانش نمی شود.

هاشم حسینی

A letter of Pains

بخشی از دردنامه
از دیشب تا چند ساعت پیش تب و لرز داشته ام، سر درد شدید و سرفه...از ساعت ۰۸:۰۰ شب دراز کشیدم، اما از درد و حالت تهوع خوابم نمی برده...به سوی دست شویی که می رفتم، تلو تلو می خوردم...چرا دارم در این تنهایی، سطرهایی داغ را می نویسم؟
در این چهل و سه سال به عنوان یک دوزخی زمین، بیمار و خسته، تشنه و گشنه در بدترین شرایط به سر کار می رفتم(ساعت ۵ صبح از اهواز به شوشتر، نشسته روی پیت در معبر صندلی های مینی بوس) و در طاقت فرساتری مناطق مانند عسلویه و یا نزدیک تالابِ هور العظیم با حداقل دریافتی کار کرده ام(به عنوان مثال پیمانکار تامین نیروی انسانی برای پتروشیمی اوره امونیاک غدیر، نفتون جم نام داشت که از دریافتی ۱۵ میلیون تومانی، فقط یک میلیون و هشت صد هزار تومان را به من می پرداخت).
این تقلاهای من برای اشتغال، گذر از رنج های بی پایان و رو به تزاید بوده، آن هم در کنار زنی بیرحم که متکی به خانواده ی به اصطلاح "توده ای" و افراد فرصت طلب آن هزاران بلا سر من می آورده اند: از دزدیدن خانه و اثاثیه و جواهرات بچه هام تا دروغ و دروغ، اتهام و اتهام و زیر فشار قراردادنم...
خلاصه کنم: من که مستمری بگیر هستم و دریافتیم در ماه یازده میلیون و چند هزار تومان است و از آن نه میلیونش را بابت نگهداشت بچه و دوا درمان او پرداخت کرده ام(این شر آشکار بچه را گروگان گرفته که به بهانه های مختلف از من پول بگیرد)
برای اجاره بهای دو میلیونی و تهییه ی قوت لایموت چه کار کنم؟ به که بگویم که پس از طلاق آماده بوده ام دخترم را نگهداری کنم و به سلامت کامل برسانم، اما به عناوین مختلف در معرض باجگیری و انگ زنی توده ای ها بوده ام؟
من که محروم از کار رسمی، سه دخترم را بهره مند از بهترین شرایط معیشت و تحصیل کرده ام( حداقل کارشناسی) آیا این پاداشم بوده؟ به راستی:
هر خدمتی که کردم بی مزد بود و منّت
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت...

هاشم حسینی
شامگاهِ شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۲

A forbidden  tale from the bordered land

زوزو/ داستانی ممنوعه از سرزمین محروسه

- ببین! این یارو که تازه با خاک انداز سفارش انداختنه ش تُو اداره ی ما، نور چشمیه... تَهِ قصه رُ می فهمی؟
- خُب که چی؟
- یه کلام، تمام: سر به سرش نذار. حتا اومدی دیدی پشت کامپیوترت نشسته، دست برده تُو کشوت، هیچی نگو...ترمز بریده ست...
- یعنی ماست، هر چه اومد راست؟!
- بابا فکر خودت نیستی، دلت به حال ما بسوزه که کُمپلت اخراجمون می کنن...
- باشه...خودخوری می کنم...
- عمه سبیلو که چشم و گوشِ مدیره، گفته این زوزو، چن تا از سیماش شارتی داره...
- نام خانوادگی یارو: این زوز؟
- چه کار داری به اصل و نسبش؟ ما بین خودمون یواشکی با گفتنِ "زوزو" ازش اسم می بریم...
- حالا این کلمه را کی از کجا آورده؟
-آبدارچی گذاشته روش...
- به خاطره هیکل سوسکیشه؟
- وای! چه قدر گیر می دی تو...انگار از اتاق تشریح میای! خب، قرارمون چی شد؟
- کاری به کار این جناب حضرت اشرفِ نورِ چشمِ آغا نداریم. خلاص. حَلّه؟
- حَلّه.

چنین شد که جناب زوزو، آزادوار در میان ما کارکنان دست به سینه می چرخید. هر وقت می خواست می اومد و هر موقع اراده می کرد، می رفت. به صبحانه ها ناخنک می زد. سر توی کیف خانم ها می برد. پشت کامپیوتر هر که هوس می کرد می نشست و اوضاع را به هم می ریخت.
تا یک روز که مدیر مرا احضار کرد، پشت در نرسیده، صدای زوزو را شنیدم که مانند بچه های بهونه گیر یک ریز نق نق می زد:
- نه نمی خوام...خوشم نمیاد. من می خوام برم سانفرانسیکو...از اون آقاهه که چشاش ورقلمبیده س می ترسم...
- عزیز جانِ دایی! ایشان مهندس تمامه...مسئول دفتر فنیه...
- نه...نه...اگه منو دوس داری بندازش بیرون...می ترسم بلایی سرم بیاره...
خانم منشی که در را باز کرد، جناب مدیر با دیدن من فرمودند داخل شوم. با ترس و لرز یک متهم در حال دریافت حکم، به سوی میزش که مساحت دو تیکه تخته ی پینگ پونگ را داشت گام برداشتم. سر و صدا خوابید.
- آقای مهندس!
- امر بفرمایید قربان!
- این خواهر زاده ی من می خواد بپره اون ور آب... زبون انگریزیش ضعیفه...باهاش کارکن..‌
اشاره می کند بنشینم. زوزو به من لبخند می زند.
مدیر آهسته به حرف در میاد:
- یک سایت خارجی بود برای کاریابی... یک بار برام اینجا بازش کردی...اسمش چی بود؟ گُمِش کردم...
- قربان هات جابز...
- تایپش کن برام ان جا...
-بفرمایید: hotjobs
- عالی! حالا دیگه آخر وخته ...از فردا، ساعتِ نماز و ناهار می آیی با این عزیز جان دایی زبان کار می کنی و یادش میدی در این سایت کاریابی شغلی پیدا کنه...بلکه فرستادیمش رفت خارجه...
یادم می آید وقتی سایت را باز کردم، او با دیدن منظره های زیبا و چشم انداز کارخانه های ی لمیده در آغوش طبیعتِ کشورهای خدا خوب کرده! فریادهایی از تحسین سرداد...بعدش که داشتم در باره ی این سایت گلوبال کاریابی برایش توضیح می دادم ناخودآگاه از پوست مدیرعاملی بیرون خزید و گفت:
- ئی عَنترنیت خیلی پیچ در پیچه.. چه طور از یه سیم، ئی قدر عکس و نوشته، فیلم و بزن بکوب میاد توی ئی جعبه؟!

پس از چند روز سر و کله زدن با زوزوجان، متوجه شدم که او دیپلم ندارد. از هیچ حرفه ای سر در نمی آورد. به قول آبدارچی: در جدول و ضرب، جواب هفت هشت تا را می گه چِلُ سه تا! و از انگلیسی اینو یاد گرفته که اگه ازش بپرسی "هاو آر یو؟" جواب می ده:
آی اَم اِ بُوووک!
و ماجرای خاک به سری مدیر عامل آن روز اتفاق افتاد که جناب زوزو حدود ساعت دوازده که در محل کار حاضر شد و دید همه ی پی سی ها اشغاله، رفت پشت میز منشی و جهت سِرچِ کار مورد علاقه اش، تق تق کنان، در گوگل سِرچ نوشت: hotjob بدون s جمع.
چشم شیطون دور، چیزی نگذشت که یک مرتبه داد کشید:
- دایی...دایی! بیا ببین چه خبره اینجا!. وای وای وای...
صورت زوزو گُر گرفته بود و از لب و لوچه هاش صمغ لغزانی فرو می چکید...
کارکنان دست از کار کشیده، ایستاده و مانند سنجاب کوهی، دست ها آویخته سرهای سیخ را به آن سو برگردانده بودند...
سکانس تکان دهنده آن جا بود که منشی برگشته از امور اداری، خسته کوفته وارد شد. او با دیدن زوزو پشت میزش، درنگ کرد؛ اما سر را که برگرداند، و نگاهی به مانیتور داغ کرده اش انداخت، جیغ خفیفی کشید:
- ها...ها...ها...اُ مای گاد!
دایی بی نوا از اتاق مدیر عاملیش بیرون دوید:
- چی شده خانوم؟
عمه سبیلو فقط توانست با انگشت لرزانش به صفحه ی مانیتور اشاره کرده و روی یک صندلی از حال برود.
دایی که آمد بالای سر صحنه، ما این جملات را از دهان زوزو شنیدیم:
- دایی! تخته خوابای لاکچری را می بینی، بندگون خدا، قشنگ در حال جفتگیرین...
دایی اما فریاد کشید:
- ببندشون اَخمق!
- دایی! نمی بندن...لامصبا هی زیاد می شن...
دایی خودش دست به کار شد، اما مسحور و مغلوبِ این دریچه های بهشتی، عقب عقب رفت و فرمان داد:
- یکی بیاد این تصاویر مستهجن را کور کنه...
اما هیچ کدام از ما کارکنانِ نفس بریده جرئت نمی کرد وارد میدان رزم شود.
ناگهان آبدارچی با یک دست سینی، روی آن ردیف ردیف لیوان های چای چیده و در دست دیگر لیوانی آب یخ، سوت زنان ظاهر شد.
سینی را گوشه ی میز جا داد. لیوان را به دهان عمه سبیلو نزدیک کرد و گفت:
- بنوش! ترموستاتت خنک بشی آبجی!
بعد به سوی دایی و زوزو که پشت میز منشی، دچار اسپاسمِ آن "غضروف نامش را نیار" شده بودند رفت. نگاهی به مانیتور شیطون بلا انداخت. سر را رو به سنجاب ها گرداند و با صدای بلند گفت:
- فَتَ بارک اَحسَنَل خالِ قییییین!

هاشم حسینی

A Bakhtiyarian author

کارنامه ی پربارِ یک بختیاریِ زاده ی هفتکل

علی یار زارعی(۱۳۲۴، هفتکل) به عنوان ادیبی خستگی ناپذیر(دستِ کم ۶۰ سال فعالیت فرهنگی/ نمایشی/ادبی)، ابعادِ متنوع و موثری از یک شخصیت پویا را داراست: آموزشگر، شاعر، نویسنده، پژوهشگر، مجری رادیویی و دیگر چه؟ بابای چهار فرزند موفق.

خود او نوشته:
"...در آغاز استخراج نفت در هفتکل، جویندگان کار از گوشه و کنار کشور به این منطقه آمدند‌. پدر من هم در همین سال ها از روستایی در لنجان اصفهان به هفتکل آمد و در شرکت نفت آن زمان مشغول به کار شد و چندی بعد با مادرم که او نیز پدر و مادرش از روستای دیگری در لنجان اصفهان به رامهرمز آمده بودند، با هم ازدواج کردند که من دومین ثمره ی این وصلت بودم..." از پیشگفتار کتاب محله ی جاروکارا

بهارخوانده ها/ ۱۶۶
Book Review 166

معرفی ۹(نُه) کتابِ چاپ شده ی استاد علی یار زارعی:
۱. اسیر، ۲. کلل کوسه، ۳. آرامستان لهستانی ها، ۴. مومیایی ِ هرمز اردشیر، ۵. هفتکل، شهرِ هفت نشانه، ۶. محله ی جاروکارا، ۷. بی بی شاه پسند ، ۸. چینووی، ۹. چابکسوار.

شماره ی تلفن جهت سفارش کتاب:
۰۹۱۶۳۰۵۵۳۶۱
کتاب دهم او با نامِ "شیرکُش(شرحِ زندگی اسدخان بختیاری)" هم آماده ی چاپ است.

صناعت داستان نویسی او دارای دو مشخصه است: تخیّلی صِرف(fictional) و تاریخی. در داستان های کوتاهش، واقعگرایی خطی نمودی چشمگیر دارد. خلاقیت های تحسین برانگیز او در بازآفرینی رویدادهای تاریخی مانند سرگردانی مردم لهستان در جنگ های تحمیلی(آرامستان لهستانی ها)، زندگی شیرزنی بختیاری که نقش فراموش نشدنی در فرهنگ این خطّه داشته("بی بی شاه پسند، دختر علی صالح خان بختیاروند، همسر جعفر قلی خان دورکی و مادر حسین قلی خان ایلخانی...بختیاری ها برای رعایت ادب و احترام، او را بی بی بزرگ یا به اصطلاح بختیاری بی بی گپه نامیدند."
به نقل از خسرو خان سردار ظفر) و یا گزارش از شهر مدفون در زیر اهواز کنونی با عنوانِ "مومیایی هرمز اردشیر" نمایان است.
استاد زارعی دستی توانا در شعر هم داشته است. او که پیشینه ی دیرینه ای در سرایش غزل - در گویش بختیاری و زبان پارسی دارد، شعر برایش پناهگاه معنوی و معنای باورمندی برای هستی است...امید آن که دفتر سروده هایش هم به زودی به زیور طبع درآید.
دو بیت از یک غزل دلنشین او به گویش بختیاری منطقه ی جانکی- هفتکلی:
دلی که عاشقه، دی غم نداره♡ و دنیا هیچی او دی کم نداره♡
دل عاشق چی او ئی صاف و پاکه♡ غبار غصه و ماتم نداره♡
دلی که نید عاشق، گوشت و خینه♡ چی زخمیه که هیچ مَلهَم نداره...

بی شک، خوانندگان ادبیات مردمی و خوزیان(به ویژه هفتکلی های فرهیخته و با معرفت) که میراث گرانقدر استان خود و خادمان آن را ارزشمند می دانند، عنایت سپاس آمیزی را معطوف استاد علی یار زارعی خواهند کرد. علاقه مندان داستان، پژوهشگرانِ تاریخ و محققان خوزستان شناسی جایگاه ستودنی او را نادیده نخواهند گرفت./ هاشم حسینی،
چهارشنبه، سی و هفتمین روز بهار ۱۴۰۲
Wed. , April 26th, 2023

Hi mom, hi dad

هر گور، سنگی ست بر بافه ی خاطرات...

همین پنج شنبه ی رفته و آمده، دیروزِ چلانده در امروز، به دیدار مادر می روم:
گورستانِ هفتاکل، مجاور برم گاومیشی، در مسیر هفتکل- نفت سپید- شوشتر...
در وادی خاموشان دور خود می چرخم، شتابان و سرگردان...
در پی خانه ش می گردم و نمی یابمش.
آفتاب دارد فرو می نشیند و کسی نمانده در پیرامون، از آمدگان به دیدار عزیزان...
کودکی گم شده ام در میان معصومیت گل ها و زمزمه ی نام ها...
- دا! ننه جان! کجایی؟ می خوامت... دلتنگتم....صدام بزن...

مزارها چه قد کشیده اند!
در زیارت اهل قبور، سفارش مادر را هر جا که بوده ام، به جا آورده ام.
نخستین بار که ۱۶ ساله بودم و برای دیار از شیراز و زیارت بارگاه حافظ از توفشیرین هفتکل بیرون می زدم، مرا در آغوش خوشبوی خود، چنین یادآور شد:
- دا ! اون جا بعد از زیارت حافظ و ذکر فاتحه، بگرد و ده قبر را پیدا کن. برای ده نفر متوفا، مسلمان یا کافر، مسیحی یا یهودی، بهایی یا مندایی با احترام فاتحه بخوان...بعدش جایی ساکن شدی یا به جایی دیگه مهاجرت کردی، این خواهش منو انجام بده...
- چشم.
- چشمت بی بلا، تنت بی قضا....

اکنون اینجا، سفارش مادر را اجابت و از ته دل اجراء کرده ام... پس به جست و جویم تا دست بر تربت او بسایم و فاتحه ای بخوانم، اما مکان را نمی یابم. نگران و سر درگم در معبرهای نگاره ها و تاریخ ها پیش می روم: بیانگر ورود و خروج مسافرانی که مدتی ساکن این سرای دو در/ تولد و مرگ بوده اند.
پرنده ای بر سر دیوار مرا با چشمان پر از پرسشش می نگرد. با چشمان مه گرفته و نگاه ملتمسانه به او می گویم:
- خانه ی مادر را گم کرده ام، دارم به این در و آن در می زنم.
سر را انگار به شماتت تکان می دهد: شرم باد بر پسری که قبر مادر را گم کرده!
ناگهان نامم را باد در درونم ندا می دهد:
- بیا ....اینجام.....اون رو به رو...
می دوم و می یابمش. می ایستم و می گریم. کلمات مرمرین چه تازه مانده اند: متن سنگ شفاف و شهاب وار است:
هر جانی چشنده ی مرگ است/ مادر عزیز و زحمتکش/آرامگاه ابدیِ سیده سکینه حسینی فرزند سید رمضان/تولد: ۱۲۸۵ فوت۱۳۶۶(۸۱ سال)
مادرا! دیده ی گریان به سوی تو◇خالیست خانه همه از ماهِ روی تو◇در جست و جو به هر مکان که بیابم نشان مهر◇گریم به هر زمان که رسم من به سوی تو/ه.ح.
سروده ی بالا را هنگام خاکسپاریش نوشتم.
و او اکنون با مهر و کلامی احترام برانگیز ندایم می دهد:
- دا! نوروزت پیروز! اول می رفتی به عیددیدنیِ بابا...
- ...او دیشب به خوابم آمد و گفت اول مادر، بعد من و ما... از این جا که بروم خودم را به او می رسانم...باهاش خیلی حرف دارم...

شامگاه در آرامستان توفشیرینم. بابا ایستاده در بلندا مرا فرا می خواند. می گوید:
- سال نو مبارک پسرم! خوش آمدی! مادر نازنینت خبر آمدنت را به من داده...بیا برویم به دیدن دانش آموز بی گناهت: هوشنگ احمدی، و آن جا! آقای یزدانی، این ها: فارسیمدان پدر و پسرش که آموزگار بود و در دبستان مورد علاقه ش "امید"، به دیدار دلدار جاودانی شتافت...و او...او...
همه حاضرند و برای رستگاری مردم ایران دست ها بر آسمان دارند...

راه می افتم و در غم غبار سنگین سیاهی، دوبیتیِ سروده یِ سال های خانه به دوشی، دوباره در دهانم به ترنم می آید:
غم و دردِ غریبی کُشته زارُم□خزون عمر سوزنده بهارُم■ بیابون تا بیابون هر خیابون♡نشون از کی بگیرُم عطر ِ یارُم؟

بابا در آخرین روزها سفارشم کرد، این بیت ورد زبانش را بر درگاه سنگ خانه اش بنگارم عبرت زندگان:
دنیا وطن مساز که غیر از وَبال نیست
ناگه اجل رسیده و گوید مجال نیست‌‌‌...
□♡□
هاشم حسینی، فرزند سکینه موسوی و علی ضامن حسینی