Into the Water Mirror

در آینه ی آب

با آن که تا پاییز کمی بیشتر از یک ماه مانده، اما دورتا دورِ پیرمردِ خوابیده در آن گوشه، هیاهوی برگ هاست.

زملن زیادی رو به صبح نمانده که او با صدای شُر شُر و شِلپ شِلپ جوی بیدار می شود. سر از رویِ کیف برزنتی بر می دارد که آبیِ رنگ و رو رفته است و خالی می نماید.
بلند می شود.
به کنار جریان پرشتاب و شفاف آب می رود. کف دست ها را کاسه می کند، پر از آب و چند بار به صورت می پاشد. آن گوشه، دریاچه ی کوچکی را می بیند. بر سطح آن نگاهی می اندازد. هنوز یک روز بیشتر از اصلاحِ صورتش نگذشته، اما پُفِ زیر چشم ها بزرگتر و تیره تر شده اند.

دوباره دست ها را به درون جریان آب فرو می برد. کفش های خاک گرفته را چند بار با دقّت دست می کشد.
به سوی کیف برمی گردد. آن را بر می دارد.
نگاهی به آسمان کِدِر می اندازد.
آهست آهسته راه می افتد تا هرچه دیرتر به سوی خیابان خلوت پیش برود، اما ناگهان بارش آرام شروع می شود و کم کم شدت می یابد. خود را به سرعت به داخل ایستگاه می کشاند. دستی به دیواره های سرد آن می کشد. بر روی نیمکتی می نشیند. می خواهد دستمالی را از درون کیف بیرون بیاورد و بر سر و روی بکشد، اما سر را پایین می اندازد و قطرات آب را یکی یکی می شمارد...

Souvenirs/ A Short Story

سوغاتی ها

هنوز هوا تاریک است که اتوبوس به مقصد می رسد.

شاگرد راننده ی خواب آلود، اخم کنان بقچه و بشکه ی کوچک ترشی، اما سنگین با دسته ی لق پیرزن را که از درد مزمن پاها نفس نفس می زند و روی نیمکت محوطه ی خلوت پایانه نشسته؛ کنار کیف سفری و دو پلاستیکش می گذارد و می رود...

صدایی نمی آید.
پلک ها بسته اند و این جا، تا سحرخیزترین پرنده به جنب و جوش درآید و آن جا در خانه ی خالیِ پشت سر، پرنده ای به زیرِ چِکه چکّه ی شیر آب باغچه بیاید، زمان زیادی نمانده است.