Always as a Journalist
پشت خاکریز های خاطرات / هاشم حسینی
✨️💌✍️
به احترامِ ستارگان فروزان آسمانِ مطبوعات خوزستان: حزباوی، محمد
حلالی، امید
و
مالی، محمد
که یادمان های خوشی از آن ها در سنگرهای خبر/ روزنامه نگاری دارم.
☆بخش نخست☆☆
۱
پسرک ۶ساله ی سال ۱۳۴۰ هنوز به مدرسه نمی رود که سرجوخه ی محله اشان: پوری، دختر کلاس چهارم دبستان که به عنوان نخستین آموزگار، به او خواندن و نوشتن یاد داده و برایش کتاب و مجله خوانده؛ او را جلوی دوچرخه می نشاند، تند و نرم پا می زند، می راند و کج می کند در بازار...
وارد گاراژ نیمه متروک می شوند.
- می خوام ببینی چه قدر روزنامه و مجله با این حروف جادویی الفبا که یادگرفته ای منتشر شده...
دوچرخه بغلِ دیوار مغازه ی "مطبوعات قدیمی" متوقف می شود. "عامو خواندنیها" با آن عینک ته استکانی همیشه اش، دم در روی صندلی نشسته، در حال خواندنِ شماره ای از "نسیم شمال" است...
پیاده می شوند.
پوری سلام می کند. پسرک هم.
- سلام پوری! سلام پسر جان! خوش اومدین...
- عامو! با اجازه برویم داخل قفسه ها دوری بزنیم؟
پیرمرد رکابی پوش، شلوارک به پا که کله را ته تراش کرده و هیکل ریزه ای دارد، بی آن که سر را بلند کند، با دست به داخل اشاره می کند:
- بروید...آزادید...
دختر سیری ناپذیر جستجو می کند و پسرک را که زور می زند عنوان ها را بخواند، در پی خود می کشاند. او از دختر که به سرعت پیش می رود و بعضی از مطبوعه ها را برگ می زند، عقب نمی ماند، در پی اش می جهد...
کاریکارتور روی جلد روزنامه ای کاهی که لبه هایش به رنگ زرد رو به قهوه ای در آمده، نگاه او را میخکوب می کند. در خواندن نام آن درمی ماند:
- چ...ل...ن...گ...ر...
حروف را یکی یکی تکرار می کند، اما نمی تواندآن ها را به هم بچسباند...خجالت می کشد از فرمانده اش کمک بطلبد...
خود را به او می رساند که دارد با اشاره به برچسب ها، آن ها را با صدای بلند می خواند:
- قفسه های مطبوعه های مشروطیت...
این نامش "باختر امروز" است...تکرار کن!
- باختر امروز...
- این ها هم روزنامه های دیگر دهه ی ۲۰ هستند...
می پیچند چپ:
- و این ها از دهه ی۳۰...
پسرک شگفت زده، دختر کاوشگر را تماشا می کند که بر موج سطرها، رها از مرزها و افق ها جهان را درمی نوردد.
۲
زنگ دوم کلاس حساب و هندسه است.
هنوز آقای حیدری وارد نشده که روزنامه ی دیواری کلاس سوم دبستان آسماری به نامِ "محله ی ما" پای مدیر را به در کلاس می کشاند. او را صدا می زنند. بیرون می آید.
- پسر! کی بی تو گفته بنویسی "لوله های کُلُفت نفت از پشت محله ی ما رد می شه و همسایه ها آب و برق ندارند"؟
- آقا! اجازه؟
- اجازه بی اجازه!
- آقا!
مدیر اخمو با آن کت و شلوار آبی روشن و کراوات سرخ به او تشر می زند برود در دفتر تا او بیاید و تکلیفش را روشن کند...
در مسیر می ایستد.
از روزنامه در تابلوی نصب شده به دیوار خبری نیست...
وارد دفتر می شود و منتظر می ماند.
مقوای لوله شده، جنازه ی "محله ی ما" ست که روی میز دراز به دراز، نخ پیچ شده...
پس از چند دقیقه، مدیر و ناظم وارد می شوند.
پسرک که منتظر تنبیه است سرِ پا ایستاده و آن دو را نگران می نگرد.
مدیر پشت میزش می نشیند.
ناظم که کنار پسرک می ایستد، ترکه ی انار درازی در دست دارد.
اول او دادخواهی را شروع می کند:
- آقای مدیر! این بچه، محصّل درس خونیه و من ازش راضی هستم...
- پسر جان! معلومه استعداد نوشتن داری...
ناظم تومار مقوایی را باز می کند و برای آن که مدیر بر محتوای مطالب نوشته شده اشراف داشته باشد، در کنج چهار گوشه اش، کتاب کوچک/ دیوان حافظ، قیچی درشت، قندان پُر و خط کش یک متری را قرار می دهد.
مدیر با لحن مهربانی شروع به صحبت می کند:
- فرزندم! نمی گویم ننویس! می گویم آن چنان بنویس که در این راه پر سنگلاخ زود از پا در نیایی...
از باید ها و نبایدها می گوید. از کشوی میزش عکس سیاه و سپید ی در می آورد:
- این عکس از محله شماست!
پسرک گروهی از پدران و مادران: زن و مرد محله ی "جاروکارا" را می بیند که دارند راَی می دهند...
ذوق زده نگاهی به ناظم و مدیر می اندازد.
مدیر مجله ی ریدرز دایجِست را که بغل دستش است، برگ می زند. آن را بر می دارد و تصویر لوله های نفت صحرایی در آمریکا را به او و ناظم نشان می دهد. این بار ناظم راهگشایی می کند:
- به جای شعارهای تند و تیز این دو عکس را بچسبان!
- آری! این ها در کنار هم حرف های زیادی دارند...
پسر با جان و دل نخستین درس های روزنامه نگاری را از مدیر و ناظم فرا می گیرد...
آن روز زنگ تفریح دیرتر به صدا در می آید.
- متوجه شدی چه گونه کلمات را شلیک کنی؟
- بله آقا!
ناظم می خندد...
- خوبه!
دست مدیر به سوی روزنامه که دراز می شود، ناظم آن را لول می کند...
- پسر جان این را ببر کتابخانه روی میز بگذار...از اکنون به بعد تو مسئول کتابخانه ای...آن جا مقوای سپید هم هست...ببینیم روزنامه ات را چه گونه بازنویسی می کنی...فهمیدی چه ها گفتم و چه ها نگفته ام؟
- بله آقا!
- برو دست به کار شو!
پسر از در رو به رو، بیرون می رود تا وارد کتابخانه شود...
تند و تیز کار را با لذت پیش می برد....
از روز بعد، تانکر آب دو بار به محله اشان می آید...
پسر در می یابد که روزنامه اش دو پاداش برای او و محله اش به ارمغان آورده است: کتابخانه و آب.
۳
سال های ۵۲- ۱۳۴۷ با انتشار روزنامه های دیواری و نسخه هایِ دستنوشت تکثیر شده به کمک برگه های کاربن های سیاه، آبی و قهوه ای، چشم های منتظر دانش آموزان و حتا دبیران دبیرستان رودکی هفتکل را در می نوردید...
دیشب تا دیروقت، او و هم کلاسی هایش شماره جدید روزنامه ی دیواری "سرچشمه" را که نام منطقه ی سرسبز و پر چشمه سار و جویبار دارای چند چاه های نفت در کوهستان است؛ آماده کرده اند.
صبح زود، هنوز کسی وارد نشده، آن را در تابلوی مخصوص قرار می دهد. با دیدن نام و هنر هم کلاسی هایش؛
خط: شیرو واحدی،
کاریکاتورها: هوشنگ شاهرخی و جدول: یدولا موسوی؛
آهی از رضایت می کشد.
بالا در سمت راست، با حروف درشتِ زیر یادداشت هفت خطی سردبیر چنین آمده:
در این شماره می خوانید:
چهارم آبان ۱۳۴۸روز فرخنده ی ایرانیان> خبرهایی از بازار و محله ها> دیشب عامو پرویز به علی رحم اوگوشت چه گفت؟>فیلم های جدید سینماهای کارمندی و کارگری هفتکل>آشنایی با اشعار پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد>جدول با جایزه.
پسر کلاس دهم است.
کلاس ها در دو نوبت برگزار می شوند. او با استفاده از دستگاه ضبط ریلی گروندیکِ دبیرستان، موسیقی پخش می کند، مطالب شماره ی جدید روزنامه ها: داستان و شعر انتخابی و دیدگاه های هم کلاسی ها را می خواند و به پخش مصاحبه های زنده؛ نیم ساعت پیش از شروع کلاس ها می پردازد...
بابا صفی خان دست به طناب برده و ناقوس بالای سردر را به صدا درآورده که آقای میرانی دم در ظاهر می شود....
ادامه دارد