Always  as a Journalist

پشت خاکریز های خاطرات / هاشم حسینی
✨️💌✍️
به احترامِ ستارگان فروزان آسمانِ مطبوعات خوزستان: حزباوی، محمد
حلالی، امید
و
مالی، محمد
که یادمان های خوشی از آن ها در سنگرهای خبر/ روزنامه نگاری دارم.

☆بخش نخست☆☆


۱
پسرک ۶ساله ی سال ۱۳۴۰ هنوز به مدرسه نمی رود که سرجوخه ی محله اشان: پوری، دختر کلاس چهارم دبستان که به عنوان نخستین آموزگار، به او خواندن و نوشتن یاد داده و برایش کتاب و مجله خوانده؛ او را جلوی دوچرخه می نشاند، تند و نرم پا می زند، می راند و کج می کند در بازار...
وارد گاراژ نیمه متروک می شوند.
- می خوام ببینی چه قدر روزنامه و مجله با این حروف جادویی الفبا که یادگرفته ای منتشر شده...
دوچرخه بغلِ دیوار مغازه ی "مطبوعات قدیمی" متوقف می شود. "عامو خواندنیها" با آن عینک ته استکانی همیشه اش، دم در روی صندلی نشسته، در حال خواندنِ شماره ای از "نسیم شمال" است...
پیاده می شوند.
پوری سلام می کند. پسرک هم.
- سلام پوری! سلام پسر جان! خوش اومدین...
- عامو! با اجازه برویم داخل قفسه ها دوری بزنیم؟
پیرمرد رکابی پوش، شلوارک به پا که کله را ته تراش کرده و هیکل ریزه ای دارد، بی آن که سر را بلند کند، با دست به داخل اشاره می کند:
- بروید...آزادید...
دختر سیری ناپذیر جستجو می کند و پسرک را که زور می زند عنوان ها را بخواند، در پی خود می کشاند. او از دختر که به سرعت پیش می رود و بعضی از مطبوعه ها را برگ می زند، عقب نمی ماند، در پی اش می جهد...
کاریکارتور روی جلد روزنامه ای کاهی که لبه هایش به رنگ زرد رو به قهوه ای در آمده، نگاه او را میخکوب می کند. در خواندن نام آن درمی ماند:
- چ...ل...ن...گ...ر...
حروف را یکی یکی تکرار می کند، اما نمی تواندآن ها را به هم بچسباند...خجالت می کشد از فرمانده اش کمک بطلبد...
خود را به او می رساند که دارد با اشاره به برچسب ها، آن ها را با صدای بلند می خواند:
- قفسه های مطبوعه های مشروطیت...
این نامش "باختر امروز" است...تکرار کن!
- باختر امروز...
- این ها هم روزنامه های دیگر دهه ی ۲۰ هستند...
می پیچند چپ:
- و این ها از دهه ی۳۰...
پسرک شگفت زده، دختر کاوشگر را تماشا می کند که بر موج سطرها، رها از مرزها و افق ها جهان را درمی نوردد.


۲
زنگ دوم کلاس حساب و هندسه است.
هنوز آقای حیدری وارد نشده که روزنامه ی دیواری کلاس سوم دبستان آسماری به نامِ "محله ی ما" پای مدیر را به در کلاس می کشاند. او را صدا می زنند. بیرون می آید.
- پسر! کی بی تو گفته بنویسی "لوله های کُلُفت نفت از پشت محله ی ما رد می شه و همسایه ها آب و برق ندارند"؟
- آقا! اجازه؟
- اجازه بی اجازه!
- آقا!
مدیر اخمو با آن کت و شلوار آبی روشن و کراوات سرخ به او تشر می زند برود در دفتر تا او بیاید و تکلیفش را روشن کند...
در مسیر می ایستد.
از روزنامه در تابلوی نصب شده به دیوار خبری نیست...
وارد دفتر می شود و منتظر می ماند.
مقوای لوله شده، جنازه ی "محله ی ما" ست که روی میز دراز به دراز، نخ پیچ شده...

پس از چند دقیقه، مدیر و ناظم وارد می شوند.
پسرک که منتظر تنبیه است سرِ پا ایستاده و آن دو را نگران می نگرد.
مدیر پشت میزش می نشیند.
ناظم که کنار پسرک می ایستد، ترکه ی انار درازی در دست دارد.
اول او دادخواهی را شروع می کند:
- آقای مدیر! این بچه، محصّل درس خونیه و من ازش راضی هستم...
- پسر جان! معلومه استعداد نوشتن داری...
ناظم تومار مقوایی را باز می کند و برای آن که مدیر بر محتوای مطالب نوشته شده اشراف داشته باشد، در کنج چهار گوشه اش، کتاب کوچک/ دیوان حافظ، قیچی درشت، قندان پُر و خط کش یک متری را قرار می دهد.
مدیر با لحن مهربانی شروع به صحبت می کند:
- فرزندم! نمی گویم ننویس! می گویم آن چنان بنویس که در این راه پر سنگلاخ زود از پا در نیایی...
از باید ها و نبایدها می گوید. از کشوی میزش عکس سیاه و سپید ی در می آورد:
- این عکس از محله شماست!
پسرک گروهی از پدران و مادران: زن و مرد محله ی "جاروکارا" را می بیند که دارند راَی می دهند...
ذوق زده نگاهی به ناظم و مدیر می اندازد.
مدیر مجله ی ریدرز دایجِست را که بغل دستش است، برگ می زند. آن را بر می دارد و تصویر لوله های نفت صحرایی در آمریکا را به او و ناظم نشان می دهد. این بار ناظم راهگشایی می کند:
- به جای شعارهای تند و تیز این دو عکس را بچسبان!
- آری! این ها در کنار هم حرف های زیادی دارند...
پسر با جان و دل نخستین درس های روزنامه نگاری را از مدیر و ناظم فرا می گیرد...

آن روز زنگ تفریح دیرتر به صدا در می آید.
- متوجه شدی چه گونه کلمات را شلیک کنی؟
- بله آقا!
ناظم می خندد...
- خوبه!
دست مدیر به سوی روزنامه که دراز می شود، ناظم آن را لول می کند...
- پسر جان این را ببر کتابخانه روی میز بگذار...از اکنون به بعد تو مسئول کتابخانه ای...آن جا مقوای سپید هم هست...ببینیم روزنامه ات را چه گونه بازنویسی می کنی...فهمیدی چه ها گفتم و چه ها نگفته ام؟
- بله آقا!
- برو دست به کار شو!

پسر از در رو به رو، بیرون می رود تا وارد کتابخانه شود...
تند و تیز کار را با لذت پیش می برد....

از روز بعد، تانکر آب دو بار به محله اشان می آید...
پسر در می یابد که روزنامه اش دو پاداش برای او و محله اش به ارمغان آورده است: کتابخانه و آب.


۳
سال های ۵۲- ۱۳۴۷ با انتشار روزنامه های دیواری و نسخه هایِ دستنوشت تکثیر شده به کمک برگه های کاربن های سیاه، آبی و قهوه ای، چشم های منتظر دانش آموزان و حتا دبیران دبیرستان رودکی هفتکل را در می نوردید...

دیشب تا دیروقت، او و هم کلاسی هایش شماره جدید روزنامه ی دیواری "سرچشمه" را که نام منطقه ی سرسبز و پر چشمه سار و جویبار دارای چند چاه های نفت در کوهستان است؛ آماده کرده اند.
صبح زود، هنوز کسی وارد نشده، آن را در تابلوی مخصوص قرار می دهد. با دیدن نام و هنر هم کلاسی هایش؛
خط: شیرو واحدی،
کاریکاتورها: هوشنگ شاهرخی و جدول: یدولا موسوی؛
آهی از رضایت می کشد.
بالا در سمت راست، با حروف درشتِ زیر یادداشت هفت خطی سردبیر چنین آمده:
در این شماره می خوانید:
چهارم آبان ۱۳۴۸روز فرخنده ی ایرانیان> خبرهایی از بازار و محله ها> دیشب عامو پرویز به علی رحم اوگوشت چه گفت؟>فیلم های جدید سینماهای کارمندی و کارگری هفتکل>آشنایی با اشعار پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد>جدول با جایزه.

پسر کلاس دهم است.
کلاس ها در دو نوبت برگزار می شوند. او با استفاده از دستگاه ضبط ریلی گروندیکِ دبیرستان، موسیقی پخش می کند، مطالب شماره ی جدید روزنامه ها: داستان و شعر انتخابی و دیدگاه های هم کلاسی ها را می خواند و به پخش مصاحبه های زنده؛ نیم ساعت پیش از شروع کلاس ها می پردازد...
بابا صفی خان دست به طناب برده و ناقوس بالای سردر را به صدا درآورده که آقای میرانی دم در ظاهر می شود....

ادامه دارد

Hi Again, Uncle Hassanpour

..

☆☆☆دوباره سلام عامو حسنپور☆☆☆
بخش نخست

آن پسرک لاغر سیه چرده ی سال های ۴۱ تا ۱۳۵۰ که نزد تو می آمد و با شوق و ذوق می گفت:
- عامو حسنپور سلام!
و تو لبخند زنان نگاهش می گردی و هم چنان که ابیاتی از شاهنامه را زیر لب زمزمه می کردی، می پرسیدی:
- حالت چه طوره، تیله سید؟!
هنوز هم به سراغ تو می آید تا رایحه ی کلامت را بو بکشد و حال کند.

آن جوانک آرام، اما ماجراجو از مدرسه برگشته، راهش را کج می کرد تا بیاید و از جلوی مغازه تو رد شود، ببیند چه کار می کنی..‌.

- عامو حسنپور سلام!
-سلام کُرِ فرمون بر و درسخونِ علی ضامن! بابات چه می کنه؟
- چند روزه گچ می پزه...
- کجا؟
- اول دره تَلو جاروکار..‌.کوره گچ پزیش نزدیکِ کوره گچ پزی کا حسن چهرازیه...
- خونه تون بغلِ بُخار/ آشپزخونه ی عمومی شماره ۱۵ ست؟
- بله عامو.
- پس کی می آیین توف شیرین؟
- سال دیگه.
- چه خوب...
کشو را باز می کند. بسته ی جلد مقوایی رنگارنگی را بیرون می کشد:
- بیا پسر جان! اینو بگیر ببر براش...
پسرک بسته پولکی را می گیرد و راه می افتد...

این بار، پاسی از شب گذشته که پسرکِ کلاسِ ششم دبستان آسماری، از محله ی جاروکارا راه افتاده، به جلوی ردیف مغازه های زود بسته شده ی محله می رسد. تردّد خودرو و یا عابری دیده نمی شود. شهر کوچک و کم جمعیت نیمه تاریک است. امشب سینما کارگری نمایش فیلم ندارد. از جلوی استخر رد می شود. کافه مریم روشن است. چند نفر مشغول خوردن شام هستند.
بی بی مریم لم داده روی سوفای محلی/نیمکت تخت مانند که قالیچه ی دست بافت بختیاری روی آن فرش شده، در حال کشیدن قلیان است.
پسرک با دیدن ماَمور کلت بسته که دم راسته ی بازار ایستاده سلام می کند.
- سلام جونوم...کُجه؟
- با آقای حسن پور کار دارم...
ماَمور سرش را تکان می دهد. کبریت می کشد تا نوک سیگار هما بیضی را که در چوب سیگار قرار داده، آتش بزند.
پسرک از جلوی او رد می شود. به چپ می پیچد. پیش می رود و می آید جلوی مغازه می ایستد.

فضا در رایحه ی لیمو ترش و چرمِ کفش های ملی تازه رسیده و مرتب چیده در قفسه ها شناور است.
راسته ی بازار در غبار تاریک شبانگاهی فرو رفته، بیشتر دکان ها بسته اند؛ و او در حال آماده شدن برای رفتن به خانه اش در محله ی توفشیرین است که به قول هم محله ایش علی رضا زنجانی:
- توف شیرین با کشف نفت زاده شد، اما با رنجی که برای این گنج سیاه کشید، بی بهره ماند...

کودک کلاس سوم دبستان آسماری، هم چنان دم در ایستاده و از شاهنامه ی باز مانده بر روی میز دم در که در یک صفحه ی آن رستم پهلوان بر سر اکوان دیو گرز چند منی را فرود آورده، چشم بر نمی دارد.
- نگفتی چه کار داری پسر جان؟
- عامو! بابام سلام رسونده گفته یه جفت رِبِل خریده یادش رفت ببره...
مرد با حالت اسلوموشن کمربند را باز می کند. لبه های پایینِ پیراهن سپید را که هم چنان خط اتوی آستین هایش سیخ مانده، زیر شلوارِ خاکستری خوش دوخت فرو می کند و کمربند را محکم می بندد‌
- هی...هی...علی ضامن! دو تا زینه داری و هَنی کبکت خروس ئی خونه!
به سراغ جعبه ی کفشی می رود که گوشه ی میز قرار دارد. آن را بر می دارد‌. رِبِل ها را بیرون می آورد.
به سویِ پسرک بر می گردد:
- بفرما! در آوردمشون که اگه خومکار تیه ش به ئی جعبه بخوره، توشمال اینه از جاروکارا تا توفشرین، از برم گامیشی تا هوره و نمره یک، تا گل ممد بخونه و گبیر هم برقصه‌...
- چرا عامو؟
- می ره صفحه می ذاره که سید یعنی بابات از داخلِ جعبهِ کفشا حسنپور والف متصل به لوله ۲۰ اینچ شراباً طهورای نهرِ شیر و عسل بهشت دستشه، کیفوره!

پسرک دو لنگه کفش را می گیرد و آماده ی رفتن می شود...
- صبر کن پسر!
مرد ته مانده لیوان آخرش را سر می کشد. کتابچه ای جیبی را بر می دارد و به دست او می دهد.

پسرک روی جلد آرم پودر رختشویی Tideرا می بیند و زیر آن عنوان طلاییِ شاهنامه ی فردوسی/ جنگ رستم و اسفندیار

قابل توجه مشتریان تاید:
هر بار با فرستادن ۵ عدد درِ قوطی های پودر رختشویی تاید به نشانی زیر، داستانی مصور از شاهنامه را هدیه بگیرید تا در خانه، یک جلد کامل از این کتاب حماسی را داشته باشید که شناسنامه ی هر ایرانی است...
پسرک تشکر می کند. هنوز سرش را بر نگردانده که عامو حسنپور از او می خواهد کیف دسته دار برزنتی خوش فرمی را بگیرد که بر بدنه اش نقشِ عقابی بال گشوده است؛ تا کتابچه و کفش ها را در آن بگذارد.

آن ها را جا می دهد، سر را به احترام خم می کند و راه می افتد. اما هنوز از راسته ی بازار بیرون نزده که قارقارِ موتورِ زانداپ در فضا می پیچد.
ماَمور دست به اسلحه می برد و آماده ی شلیک، فریاد می کشد:
- ایست! ایست! با تونوم ایست!
موتور جلوی پایش خاموش می ایستد.
- سلام به دایی تک تیراندازوم، سر پاسبون نومدار: جان وینِ بازار!
- خدارَم تونی! نزیک بی خلاصِت کونوم...
- دایی نگو! دلت ایا؟
خدارحم چهارلنگ پیاده می شود.
سر پاسبان نومدار که کشیک راسته ی بازار به عهده ی اوست، هنوز هفت تیر دسته صدفی را غلاف نکرده..‌
خدارم به سوی او می آید. در یک قدمیش می ایستد.
نوک لوله ی اسلحه ی بی رحم او را هدف گرفته...
ناگهان خدارحم موووچ بلندی می کشد و مچ دست را به سوی خایه بخت های دایی می برد. سرکار نومدار که غافلگیر شده، به عقب می پرد.
- دایی گرفتمشون!
سرکار با عصبانیت یک گلوله هوایی شلیک می کند و می گوید:
- خدارَم از دَسِت، اَقمِه ئی دِرُم/ یقه ام را پاره می کنم...
عامو حسنپور سراسیمه به محل شلیک می شتابد.
- هان چی شده جناب کمایی؟
- از ئی جغله چالنگ بپرس که نزیک بی بدوزمش به دیوار...
- کُرِ ملا ممد، خانِ خونه نشین! چه می خوای ئی وختِ شب؟
- قربان من یکی از مخلصان فدایی جنابعالی هستم. امشب می خواهم شما را به در منزلتان برسانم....
سرپاسبان اعتراض می کند:
- سوار موتور پُکنیده ی تو؟!
عامو حسنپور می خندد.
- ناراحتش نکن جناب کمایی!
- نه خان! در شاَن شما نیست...شما که با سواد، کتابخون و اعتبار بازاری، سوار قارقارک یی جغله بشی.‌‌..
اسلحه در جلد چرمی فرو رفته و صفحه ی ساعت مچی که عقربه ها و شماره های شب نمایش می درخشند زمانِ ۹ و ۲۰ را نشان می دهند.

خدارحم کف دست را رو چشم ها می برد. لحنی بغض آلود دارد:
- دایی نداشتیم! ئی روم به دام ایگوم..‌.
- برو بگو! جغله! آقای حسن پور سوار جیپ سرهنگ گلشن نَ واوید که پسین افتاده بید به التماس...خان توف شیرین تحویلش نَگِرد...
امشو گلشن ئیا دنبال خان، ببرش باشگاه کارمندی...

عامو حسن پور سخنش را قطع می کند و شعری را که تازه سروده می خواند:
- سرکار! تویی مایه ی امنیتِ بازار
صف بسته ببینند تو را صبح به دیدار
رضوان و بَراوند، اَخولی و صفی خان
یک سو ممل چرخی و آن سو، رمیار
..‌
او می خواند و می خواند تا آخر سر می گوید:
- جناب کمایی! من تار مویی از بچه های هفتکل را به هزار سرهنگ ترجیح می دهم...امشب با این خان زاده ی چارلنگ به خانه می روم...اگر سرهنگ گلشن اومد دنبالم، بگو مهمان برایش اومده، زود بست رفت خانه...
- حتمن...
عامو با شتاب بر می گردد در مغازه را قفل می اندازد، جَلد می آید فرمان می دهد:
- چالوش کن، سربالایی توفشرین منتظره..‌

خدارحم پا می زند... پا می زند..‌ موتور که به غرش در می آید ، عامو حسن پور یک وری ترک آن می نشیند.

پس از آن که قارقار موتور دورتر و دورتر می شود. مردی کلاه شاپو به سر، از پله های مهمان سرای امیرکبیر، در آن نزدیکی پایین می آید. دور و بر را می پاید. به سرکار کمایی نزدیک می شود و می پرسد:
- چه کسی بود، آمد او را برد؟
سرکار سیگاری را در دهانه چوب سیگار قرار می دهد.
- کُجه؟
- همین جا...با اون صدای گوش خراش موتورش؟
- آقا مُ نمی دونوم کی اومد کی رَد. بگو "داخل ئی بازار دزی واوید یا نه؟" تا مُ بگوم نه.

مامور سر خورده، تفی به زمین می اندازد و به سوی کافه مریم گام بر می دارد.

موتور وسط سریالایی به نفس نفس و سرفه می افتد. از حرکت باز می ماند.
آن دو پیاده می شوند.
آن که زیپ را پایین می کشد. نهری سیلابی از میان پاهایش راه می افتد و در شیب تند، رو به پایین جریان می یابد.
دیگری منتظر می ماند.
سیلاب قطع نمی شود. هم چنان می رود و می رود...
دیگری که از انتظار خسته شده، می گوید:
- این طور که این نهر جریان داره، گمونوم پادگان بره زیر سیل!
.../ ادامه دارد
💌💐✍️
سه شنبه، دهم امرداد:چهل و یکمین روز تابستان ۱۴۰۲
August 01st, 2023
ا
چهار بخشی که امروز و در سه روز آینده می خوانید، بریده هایی از رمانِ زندگیِ زنده یاد علی حسن پور است که به زودی به صورت کتاب، همراه با عکس ها و دیدگاه های صاحب نظران چاپ خواهد شد..‌/ ه. ح.

To All the lovely Nurses

مهرِ بیدار

به یاد مادرم، مادرت، مادرانمان: پرستاران

می گرید و می گوید
می گوید و می گرید
در به در
پیرمرد
بر تنهاترین تخت بیمارستانِ دور دستِ شهر
بی کس...

- "کجایی؟ مادر!
تا بوسه های به غفلت مانده
بر لبان سال ها ماسیده
بر دستان رنج کشیده ات شوند
نثار...
گلگونه هات را بیابم
باز پربار
بخوانمت:
' دوستت داشته ام بسیار
نگفتمت
مانده
سال ها
در دلم تاول'
...."

بیدار مانده پرستار
می آید پر شتاب
به سویِ در احتضار بیمار
می گیرد آخرین تپش های دستش را
به نوازش
می خواند او را به آرامش:
- "دیرست
فرزند!
نازنینم پسر
بخواب!
فردا
می دمد از امید
آفتاب..‌."

پرده هایند
کشیده شده بر هم
پلک ها بی جنبش...

مهرشید
می درخشد
با شکوه
بر این بستر
خواب خوش رفته تا ابد
پیرمرد.../ هاشم حسینی

کهنه سرباز عدالت خواه خوزستانی درگذشت: شادروان ماندنی جهانتاب

دو یادداشت در زیر آگهی های رحلت بزرگواری بی بدیل به نام حاج ماندنی جهانتاب:

۱
یادش و راهش نامیرا
که مصداق بارز این بیت آسمانی از لسان الغیب، حضرت حافظ بوده و خواهد بود:
بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی
در سینه های مردم عارف مزار ماست...🕊💐✌️

۲
تسلیت به بازماندگان و همیاران،
...
چند شب افتخار خوشه چینی از خاطرات او را داشتم و طهارت روح در حضور او...
بزرگمردی که رفتار و روش اش، عین بینش بی غل و غش او بود. وسعت اخلاص و ژرفای اخلاق کریمه ی او همانا آن به که تاریخ شفاهی موثق ایرانِ عدالت خواه معاصر بود و مورد احترام مرحوم آیت اله خمینی...
معیار و محک ما، دوستداران او(از هر عقیده و مرام) در سنجش و نمایش عظمت شخصیتیش دو آن که:
بی تفاوت به لویاتان قدرت، دست رد به نام و نانِ دریوزگی زد و دیگر آن که:
نوآمدگان مدعی اصلاح را به پوزخند بی کلام، بدرقه کرد.../ هاشم حسینی

A Great Iranian Author

یادکردها از محمود دولت آبادی در گام هایی با یک خوزی تبار...
👇
احمد شاملو: کلیدر قله‌ای است که از مه بیرون زده است...
بزرگ علوی: این کتاب، تاریخ سه‌ هزارساله ی ایران را در خود دارد...

یک
از سبزوار تا اهواز
مجتبا گهستونی نه تنها در رویاهای بیداریش که در خوابِ سنگ سنگِ سرزمین دوست داشتنیش، هر گاه و هر جا، به کشف و شهود در کنج های مغفول مانده ی تاریخی، فرهنگی و ادبیِ خوزستان مشغول بوده است.
او هم چنان که دغدغه ی بی آبی ملاشیه را دارد، طرح دیگری از یک سناریو در باره فقر را در سر می پروراند؛ و چه تاَسّفی می خورد که شمار قابل توجه ای از تحصیلکرده های خوزستانی(نه روشنفکران شریفش) هنوز در نیافته اند که فقر مادی/ فرهنگی این استان زرخیز از سکونتگاه های خشکه چین مناطق بختیاری تا خانه های محروم در هورالعظیم گسترده است.
در مراسم رونماییِ کتابِ مستطابِ "قدرت سخنوری" نوشته ی پروفسور آشیم نوواک و ترجمه ی دکتر کیوان لطفی(دوشنبه شب ۲۶ تیر ماه ۱۴۰۲)، "کلانتر تَوَنجیر" از روستای تَرَک آب، نشسته کنار دستم، می پرسد:
- "این آقایِ..."؟
او را به خوبی می شناسد، اما نامش را درست و تمام نمی داند..
می گویم:
- "مجتبا گهستونی" ...
و او ادامه می دهد:
- آهان!...اما بگو ببینم: این آقای گهستونی عزیز، بختیاریه یا عرب؟ دزفولیه یا شوشتری؟ کرد است یا قشقایی؟ ازمهاجران گیلکیه یا مازی به این دیار؟ بگو کدام است؟
می گویم:
- خشتِ خشت پیکرش هم این است و هم آن...او را تجسّم موزاییک فرهنگی همه ی این ها بدان در این دیارِ بیدار...

آغوش پر مهر و دست همیشه به پیوند مجتبا بوده که در دیدار خداداده ای که فراهم می شود، گفت و لطفمان از اهوازِ احمد محمود و اسماعیل فصیح به شهر آن پسرک بومی سبزوار کشیده می شود که شگفت زده خبر کشته شدن دار و دسته ی گل محمد را می شنود و بی قرار، بیهقی وار دست به کار بازآفرینی آن روزگارِ آشفته به دست بیگانه می شود...
چنین بوده که این گشتاگشت به جایگاه ادبی محمود دولت آبادی(۱۳۱۹، سبزوار) می رسد.
گهستونی با چه شوقی خبر از مصاحبه ی چند روز پیشِ "خوزی ها"یش با نویسنده ی "روزگارِ مردم سالخورده" می دهد...

دو
ادبیات بی نیاز به روادید، شهروند اهل می پذیرد
بر این باورم که گهستونی را گوشه ای، در اقلیمی از قلمروی بازآفرینی شده ی نویسنده ی "طریق بسمل شدن" دیده ام...
آیا نام محله ای را که در آن به پرسه است می دانید؟
نویسنده ی خستگی ناپذیرِِ آثار بی شمار، نمونه وار نام ببرم: از "بنی آدم"(داستان های کوتاه شهری) و "مرد" تا آخرین اثرش: "دودمان" (نشرچشمه، ۱۴۰۲)، برنده ی جوایز داخلی و بیرونی زیر بوده است:
- لوح زرین بیست سال داستان‌نویسی برای کلیه آثار... (۱۳۷۶)
- جایزه یلدا برای یک عمر فعالیت فرهنگی (۱۳۸۲)
- جایزه ادبی واو (۱۳۹۰)
- جایزه ادبیات بین‌المللی خانه فرهنگ‌های جهان برلین (۲۰۰۹)
- نامزد دریافت جایزه ادبی آسیایی، برای رمان زوال کلنل (۲۰۱۱)
- نامزد دریافت جایزه مَن بوکر آسیا در جشنواره کتاب سنگاپور (۲۰۱۱)
- جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت (۲۰۱۲)
- جایزه ادبی یان میخالسکی سوییس (۲۰۱۳)
و:
ترجمه انگلیسی رمان کُلنل، با ترجمه تام پتردیل، نامزد جایزه بهترین کتاب ترجمه در آمریکا شد.(۲۰۱۳)
نشان شوالیه هنر و ادب فرانسه(۲۰۱۴).

سه
زندگی می گوید، او می نویسد
دولت آبادی چه خوش گفته که داستانسرایی را از کارکردن فراگرفته، نه امر و نهیِ ناکامانِ این حیطه که ناقدان بی حساب و کتابِ وادی ادبیات شده اند.
نویسنده ی جستارهای ادبی مدنیِ آموزنده ای مانند:
- ناگزیری و گزینش هنرمند؛
- ما نیز مردمی هستیم؛
- نونِ نوشتن
و سفرنامه ی سینمایی وارِ "دیدار بلوچ"؛ در ژرفنای جامعه ی طبقاتی، با عرق ریزان جسمی بلاکش، کارگری کرده و در اکنونِ همیشه، هم چنان نویساست با عرق ریزان روح.
مگر می شود تاریخ عاطفی-زیباشناختی این مملکت محروسه را بی وجود دیدبان دل باخته اش: محمود دولت آبادی بازشناخت؟ آن چه همت بلند او، با وجود تنگناهای اجتماعی و تنگ نظری های انتقادی برای ما و آیندگان ارمغان آورده، در شناخت سیر تکوینی داستان نویسی زبان پارسی، تشخیص روستا و شهر، بررسی آدم های لایه بندی شده، کند و کاو در چیستی شهروندان و شهریان؛ و یک کلام: تماشای از سر عبرتِ فرهنگ یک صد ساله ی معاصر ضرورتی اجتناب ناپذیر دارد.


چهار
دشمنان ادبیات
بارها در میان علاقه مندان قصه نویسی، چه در نشست های نفس به نفس و چه در تالار پر زرق و ررقِ مجازی، برآن بوده ام میزان آشنایی آن ها را با آثار نویسندگانی مانند محمود دولت آبادی بدانم. آن چه در این محافل معدود، اما پر سر و صدا بیشتر به چشم می خورد، گرایش های سفارشی به نویسندگان خارجیِ مُدِ روز است. بیرون، در کتابخانه های عمومی و کتابفروشی ها واقعیت های دیگری به چشم می خورد. خوانندگان کتاب های دولت آبادی که خواهانِ بعضی از آن هایند غایب در این مکان های عمومی، بسیار بوده اند.
یکی از سنجه های معتبر جهانی در تعیین اصالت اثری ادبی، میزان اقبال خوانندگان است. محمود دولت آبادی با وجود حمله ها و هتّاکی های مدعیان نویسندگی که کتاب هایشان با رکود خوانش رو به رو بوده، هم چنان علاق مندانی رو به فزون دارد و در واقع best seller است.
مخالفان سلوک زندگی و سبک ادبی دولت آبادی، بی آن که داستان های کوتاه و بلند، نمایش نامه ها و مصاحبه های او را خوانده باشند، به اظهار نظرهای اتهام آمیز شخصی و داوری های ادبی بی پشتوانه روی می آورند تا به حفظ جایگاه مجاز در میان حواریون خود بپردازند‌

پنج
کدام ترازو کدام تمایز؟
پرسش های در باره ی دیدگاه ها، اظهار نظرها و صناعت / سبک داستان نویسی محمود دولت آبادی مرا برمی انگیزد، نگاه هایی به واپس بیندازم.
چرا محمود دولت آبادی، با این کارنامه ی پربار، هدف اتهام ها و انتقادهای نارواست؟
با قاطعیت یک اعتقاد پاسخ می دهم:
اتهام ناقض انتقاد است، آن هم در ارتباط با نویسنده ای در جهان، پرافتخار...
و با پیشینه ای دستِ کم نیم قرن نوشتن آثاری مقبول خاص و عام...
مدعیانِ به میدانِ مَجاز، بدون پیشنیه ی ادبی و کنشگری اجتماعی؛ و بی هیچ حس مسئولیت و حساب پسدهی، افزون بر این ها، ضمن سرکشی به حریمِ خصوصیِ نویسنده ی رمان ده جلدی "کلیدر"، بی آن که آن را خوانده باشند(تا آن جا که من در پژوهش های میدانی با آن ها به چالش بوده و به این استنتاج رسیده ام)، مردودش می دانند. آن ها این کتابِ مکرر چاپ شده را طولانی، خسته کننده و ایدئولوژیک می دانند. همین ها، در فیگورهای تصنعی و خودنمایی ها، بی دست زدن و دیدن حتا برگی از داستان- تاریخِ چندین جلدیِ "زمان از دست رفته" ی مارسل پروست که حتا برای خواص خسته کننده بوده؛ آن را شاهکار می دانند...
در مجلسی، از یک مدرس در کرج که مدعی است تئوری های تضمینی داستان نویسی را ارائه می دهد، پرسیدم توانایی نویسنده ی "از خم چمبر"، "اوسنه ی بابا سبحان"( از داستان های روستایی، که فیلم خاک بر مبنای آن ساخته شد)، و "جای خالی سلوچ"را به عنوان سه نمونه ی مبنا، از نظر زبان روایت، روند توصیف، شخصیت پردازی، دیالوگ ها، پیرنگ و سبک؛ در "کلیدر" چه گونه می بیند.
واکنش او بی تحلیل محتوا و ناتوان از ارائه ی ارجاعات به ساختار، تنها نفی سلیقه ای و موضع گیری هایِ متوسل به قیاس های غیر منطقی - ادبی و داوری های غیرمنصفانه بوده است.


شش
"محمود دولت آبادی نویسنده ": عبارتی بی نقطه ی پایان
این نوشته ی به شتاب را که حاصل تقلای منِ در سفرمانده است، ادای دینی بدانید "شرحی یک از هزاران" در پیشگاه خوانندگانِ حق شناسش.
بی شک در نشستی با تعامل دموکراتیک که خرد جمعی ادبای پیر و جوان مدیریتش خواهد کرد، دستیابی به بینش، معجزات آفرینش و جایگاه واقعی محمود دولت آبادی میسر خواهد شد‌.


هفت
حضورِ در همه جا
پایان این نوشته ی ناتمام را با سه گزینه از نوشتارهای گوهرین او به پایانی رو به آغازی دیگر می برم:
- اندیشیدن را جدّی بگیریم. اندیشیدن.
آنچه که ما کم داریم، مردان و زنانی هستند که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید به مثابه ی یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن.
بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم.
نویسنده نباید فقط در بند گفتن باشد. برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود.
چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟/ کتاب "نون نوشتن"

- تا چه مایه اندوهناک و دشوار می‌تواند باشد عالَم، وقتی تو هیچ بهانه‌ای برای حضور در آن نداشته باشی./ کتاب "سلوک"

- دانسته نیست این کی پایان خواهد یافت. نه، دانسته نیست. همه ی جنبه های این نقش کهنه، این نقش کند یا این تصویر گنگ و ناشناخته باقی اند و آن چه در نظر آید، بس شمایلی تک بعدی است در نگاه عابری که مگر بر آن نظری کند و بگذرد، مثل گذر از کنار یک نقاشی باسمه ای یا تصویری که با دوربین یک عکاس کوچه گرد شکار شده باشد! من خسته است؛ منِ خسته و شوقی کلافه؛ و همین کلافگی خستگی را از یادش برده است. خستگی گم در اضطراب فردای روز چه باشد؟ حد میان خستگی و اضطراب کلافگی است. با این حال هم راضی ام، به غربت؟ نه! اما همچه حرفی را به کی بگویم؟/ کتاب "دودمان"
🌹✍️🕊
اهواز، بیست و نهمین روز تابستان خوزی ۱۴۰۲
هاشم حسینی

Hometown Coming

بازگشت

- چه پیر مانده ای
"نادری"!
پل جوانی من!

از بسیار گمداده ام بگو
مانده به گفت و گو
هنوز را
در حوالیِ من...

- چه دیر آمده ای!
پسرِ بی سامانِ دانشکده ی "سه گوش"!
اکنون که "کارون" تب گرفته
خوابِ کرانه هاش را می بیند
پر هلهله
لبالب از نوشانوش.../ هاشم حسینی

Hometown Coming

...

بازگشت

- چه پیر مانده ای
"نادری"!
پل جوانی من!

از بسیار گمداده ام بگو
مانده به گفت و گو
هنوز را
در حوالیِ من...

- چه دیر آمده ای!
پسرِ بی سامانِ دانشکده ی "سه گوش"!
اکنون که "کارون" تب گرفته
خوابِ کرانه هاش را می بیند
پر هلهله
لبالب از نوشانوش.../ هاشم حسینی