روزی روزگاری هفتکل

فصل  دوم

حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان

2

آری! ماشین زمان به واپس بر می گردد...  به گذشته ای سرشار از ارزش های مردمی مغفول مانده و ما در این فصل، بر گردیم به  بیشتر از  50 سال پیشتر: به تماشای کردار مردمانی ساده و صمیمی  که به سهم خود و بی هیچ ادعایی، نگهبان رادی و راستی بودند..

هدف ادبیات ناوابسته و غیر سفارشی آن است که با باز آفرینی واقعیتی رو به آرمان های انسانی، خواننده را به عنوان مخاطب فعال و کنش پذیر، به دگرگونی "اکنون" ی وادارد که همین است و بهتر از این نخواهد بود، پنداشته شده است...

.

.

.

آخر شب است و حسنپور هم چنان که دارد ابیاتی از شاهنامه را زیر لب تکرار می کند، در دکان را می بندد. بازار در سکوت فرو رفته و "نومدار پاسبون" کشیک شب بازار می آید، کلت بسته، نگاهی به حسنپور می اندازد.

"کلانتر! اوضاع شهر چطوره؟"

نومدار جواب نمی دهد. نگاه مشکوکی به جیب بر آمده ی حسنپور می اندازد، لیفه شلوار را که برایش گشاد است کمی بالا می کشد...

می رود.

بی تاب هستم تا پیامی را از سوی پدر به او برسانم... منتظر فرصت می گردم... از یک طرف هم خیالم راحت است که در کنار او، مسیر بازار رو به بنگله ی نازالیا را امن و امان طی می کنم...

حسنپور راه می افتد تا فلکه ی ششم بهمن را دور بزند. از لینا بگذرد، به باغ ملی برسد و سربالایی جاده ی رو به توفشرین را آرام، اما پر انرژی طی کند.

"پسر جان داری میری پیش همون دختره؟"

"آره عامو..."

"دختره کلاس چنده؟"

"هفتم..."

"و تو پنجم آسماری، شاگرد ارشدی و حیدری و میرخشتی و...خوش به حالت کاش مو همی فردا که از خواب بیدار می شدم، کودکی بودم کلایس اولی!"

"زندگی کردن من مردن تدریجی بود....آن چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم..." می ایستد تا تعادلش را حفظ کند:

"باباش ُ می شناسم. آقای بهروزیان، مهندسِ نفتِ و کتابخون...مخالف کودتا...همیشه بار و بندیلی کتاب و مجله براش میاد...بیشتر کتاب ها را به زبان انگلیسی می خونه...یک شب هم دور از چشم اغیار اومد تو دکونم... رهی به خرابات زدیم!"

"عامو حسنپور برا چی کودتا شد؟"

"برای این نفت لامصب... که همش بره تو جیب انگلیس و آمریکا و مردم را با دو  تا سینما و باشگاه...لوتو سرگرم کنند...همیشه حکومت ها فرهنگی را اشاعه می دن که با اون مردم را بی خبر نگهدارن و حافظ منافعشون  باشه..."

"عامو حسنپور؟"

تلو می خورد. به سمتی اما تعادلش را حفظ می کند... می خندد.

"چی می خواسی بگی؟"

 "اولش: بابابم گفته سریع بهت برسونم می خوان بیان خونه و دکونت را یگردند..." می ایستد. زیپ شلوار را پایین می کشد... لبخندی بی خیال می زند..

"بعدش می خواستم بگم: بابای نازالیا، مهندس بهروزیان .. یک شب که رفته بودم خونشون تا از نازالیا مجله های ایرانی و خارجی بگیرم و روغن خوش را که ننه م از روستای پدری اش براش آورده بودند و به من داده بود تا برای آن ها ببرم...  اومد توی هال... اون بنگله ی بالایی، اون جا که چراغا باغچه و ایوانشون روشنه...نشست روی چارپایه پشت پیانو، نگاهی عمیق به من انداخت و  به خودِ خودم گفت: پسر جان، یادت باشه نفت می بایست برای شهر عقب مانده ی شما، همه چیز را رایگان کنه...استور بزنند با کالاهای مجانی... و شما با باس اسکول (Bus School) بروید مدرسه و برگردید... بهترین درمان گاه ها، بیمارستان و اشتغال دائم برای همه ی ساکنانش را فراهم کنند..."

"دمش گرم! اما دایی! این حرف ها را همه جا نزنی ها.. شهر مصادره شده است.. می گردند ببینند کی مخالفه غارته... حالا هر اسمی روی این غارت بگذارند ... آن ها  از طریق "تفرقه بنداز و حکومت کن" ، توانسه اند جمعیت را به دو گروه اقلیت لفت و لیسی و مزدورانش جیکاک زاده ها، و اکثریت آرمون به دل خط کشی کنند..."

سربالایی ما را به نفس نفس انداخته است...

حسنپور می ایستد. شیلنگ مبارک را بیرون می کشد  تا مخزن صد لیتری شاش را پشت سر رها کند پایین...

 

به بالای سربالایی رو به ابتدای ردیف بنگله ها رسیده ایم، اما او هم چنان دارد جاده ی مارپیچ پشت سر، عمود بر پادگان و پیچان رو به کلانتری و اداره دارایی را آبیاری می کند...

ناگهان، صدای قار قار موتوری که ناله کنان خود را بالا می کشد، سکوت شامگاهی را می شکند... می ترسم از مأموران گشت باشد. به عامو حسنپور نزدیک می شوم...با آرامش همیشگی می کوید:  "چیزی نیست..."  سر شیلنگ را جا می دهد داخل. زیپ را می کشد بالا...

قارقاراک نزدیک می شود. خدارحم چهارلنگ است با میمون نشسته بر ترکش که سیگاری گوشه ی لب دارد و برای عامو حسنپور کلاه از سر بر می دارد... حسنپور هم در برابر میمون ایست خبردار می دهد: "سپاس ژنرال!"

خدارحم موتور را متوقف می کند. پیاده می شود. مثل همیشه خنده ای می کند و می گوید:

"چه خبره! رد رودخانه ای را که پشت سر راه انداخته ای گرفتم و اومدم به دیندات! جناب اورسن ولز! نمی گی پادگان و کلانتری می ره زیر سیلاب شاش؟"

 *

*

*

فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...