A New Morning
روزی روزگاری هفتکل
فصل دوم
حسنپور: مردی در پشت سنگر پیشخوان
5
موتور، خاموش سرازیری رو به بازار را شتاب می گیرد...
لبان "خدارحم" می جنبد.
"حسنپور" گوش چپش را به دهان او نزدیکتر می کند. سر تکان می دهد: "آهان...به تخمم..."
بعضی کلمات را باد می قاپد و می بلعد.
"خدارحم" موتور را می برد پشت "رَشَن خونه"، رو به ورودی "مهرآباد"...
"حسنپور" پیاده می شود. بازار هنوز از خواب بیدار نشده است..."حیدر ذغالی" از بلندای سکوی قهوه خانه برایش دست تکان می دهد. "خدارحم" می گازد و دور می شود.
"حسنپور" کوچه ی رو به راسته ی ردیف دکان ها را طی می کند. "اکبر گَنده" صندوق های میوه را روی تخت سیمی چیده و دارد با ولع خیار درشتی را گاز می زند... "ننه اورک" مثل همیشه آمده تا صندوق تماته های له و لورده را بر شانه بگذارد، مسافت طولانی "جاروکارا" را پیاده، بی احساس خستگی برگردد، محموله را به خانه برساند و "بی گل / دا بلوو" به استقبالش بدود، "خسته نباشی..." به او بگوید، صندوق را از شانه ی خیسش پایین بکشد و روی سکوی درگاه خانه بگذارد تا خیل منتظر، صبحانه، شام و ناهار خود: گوجه بادنجان سرخ کرده را روی پُخار فراهم کنند...
"حسنپور" نگاهی به ساختمان بانک ملی می اندازد که مِلک "استولا رضوان بهبهانی" است، کت شلواری و حالا آن جا دارد با رییس بانک، "دلفانی" خوش و بش می کند...
"جناب راکفلر! بانک های سویس پیغوم داده ن دیگه جا نداریم پولا تُ نگه داریم بذارشون تو چادر شب شماره 100 !"
"استولا رضوان بهبهانی" خود را به نشنیدن زده، پشت به او می کند...
پاهای ولنگارش را راست می کند تا به درون راسته ی دکان ها برود...جلوتر می خزد. به "ملک قنبری" سلام می کند...
پیش می رود تا می رسد به دم دکانش. "اسمال ماستی / اسمال گَرو"، پاتیل ماستی را - آماده ی فروش که رویه آن قیماق بسته، دارد روی صندوق تخته ای خالی از میوه قرار می دهد. چشم انداز ماست تازه که چاقو به سختی در آن فرو می رود، "حسنپور" را تحریک می کند، نان تافتونی را از نوربخش بگیرد و با یک کاسه ماست بلمباند...
"کا حسنپور، زن عرب کمری، دوباره اومد سراغ ات را گرفت برا ماگاش دعا بنویسی... ایگو گاو رم کرده، اجنه دیوونه ش کرده ن... نیذاره دست به پستوناش بِنِه..."
"حسنپور" سری تکان می دهد...کلید می اندازد...قفل را بیرون می کشد...
"چرچیل" بی نگفت می آید، کمکش، کرکره ی در را می کشد بالا....
بوی مشکوکی به بینی "حسنپور" می خورد... اوضاع داخل دکانش به هم ریخته...
اشیای روی میز سر جای همیشگی اشان نیستند...
*
*
*
فردا شب، بقیه ی این روایت تاریخی را با هم پی می گیریم...