بپا خیز ای گذشته!

 

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...

و اکنون گریزی به اکنون برای گذشته که بپا حیزد:

صبح زود است و از خروس خوان خبری نیست.

و او بی صدا می آید بالای سرم... حالا پس از آن همه راه که رسیده ام به "توف شیرین هفتکل" و کسی از امدنم خبر ندارد؛ او  ایستاده؛ لبخند می زند.

-         از 40 تا 50 سال پیش هفتکل می خوای بنویسی؟

سرم را تکان می دهم: آره.

لبخند می زند:

-         اون موقع... اون سال ها ییش مگه چه خبر بود این جا؟

اشاره می کنم به خانه ی روبرو:

-         اون جا خونه ی شادروان حسنپور بود... و اون ورتر موسیو گردو بود...

اردیبهشت سال 47 بود که خودم اومدم مدرسه ی آسماری و کارنامه ام را گرفتم... مدیر مدرسه مرحوم نصیر پور بود با آن عینک ته استکانی و خشم و غضب صورتش که جلوی هرگونه کار خلاف را از محصل ها می گرفت... مرحوم ابراهیم ارشدی آن یگانه ی دوران در دفتر بود و داشت استکان چایش را قلپ قلپ می بلعید... مرا که دید گفت:

-         می خوای تابستون چکار کنی؟

-         یک ماهه دیگه آقا وختی عموهامون  دروی گندم و جوهاشون در  روستای توله را تموم کردن میان خونه مون جاروکارا... یک شب میمونن..بعد صبح با پیکاب شفیعی میرن دروازه اهواز و از اون جا به  احمد آبادان... منو هم با خودشون می برن... تموم تابستون کار می کنم...

-         چه کاری؟

-         بنایی...

-         شب ها چکار می کنی اون جا ؟

-         خونه خواهرم تلویزیون نیگا می کنم و جمه ها میرم سینما... کتاب هم می خرم...می خوام برا شما یه کتاب بیارم که دنبالش هستین...

می خند.لبان گوشتالود قرمزش باز می شود و سپیدی دندان هایش را نشان می دهد.:

-         بارک َلا  پسر خوب... اما بگو ببینم کتابی که می خوای برام بیاری، اسمش چیه؟

-         آقا یادتون هست یه بار تو کلاس غزلی ازش خوندید؟

-         من زیاد شعر برا محصلام می خونم... یادم نمیاد کدوم را می گی...

-         ... همون که میگه: زهی دل، مرحبا دل، آفرین دل...

قهقه ای می زند:

-         آهان! شعر ابولقاسم لاهوتی را میگی...

-         آره... لاهوتی... که تاجیک ها او را پدر شعر معاصر خود می دونن و خدمتگذار توسعه ی فرهنگی...

-         آره...

استاد ارشدی آهی می کشد. سیگاری می گیراند و در فکر فرو می رود.

آقای حیدری وارد دفتر می شود بلند بالا و متفکر:

-         هان دیگه چی می خوای؟

با خواهش نگاهش می کنم:

-         آقا میشه در کتابخونه  را باز کنین، چنتا کتاب ببرم برا مطالعه؟

-         اشکال نداره... بگو ببینم وقت بیکاریت را چطور می گذرونی؟

-         آقا روزا تو خونه حبس می مونیم، از زور گرما.... خونه ها محله ی جاروکارا که برق ندارن و نه پنکه ای هست و نه یخچال... ما هم پناه می بریم به این کتاب ها و مجله ها... شب ها میریم سینما کارگری تا ساعت 11 شب مشغولیم.. صبح ها در سایه ی خنک خونه ی اسمال نوربخش اینا، تمبولو بازی می کنیم... گاهی میریم مغازه ی میوه فروشی اکبرگنده برا مادرامون خرید...

می خواهم به صحبتم ادامه بدهم که سید محسن بابای "مهربان" دبستان آسماری مثل همیشه با ترکه ای در دست به عادت؛ وارد می شود و خطاب به آموزگاران می گوید:

-         مأمورا کلانتری  ریخته ن تو مغازه  حسنپور... سرهنگ گلشن و مأمورا مسلح...

-         واسه چی؟

-         میگن  مخالف دولته... با شعرهاش حکومت را دست میندازه...

بابا محسن هنوز دارد گزارش می دهد  که کتاب ها را به سینه می فشارم و می دوم بیرون رو به بازار...

هم کلاسیم انار که سایه ی خنک دیوار دبستان منتطرم ایستاده  و دارد مجله های ستاره سینما و دختران پسران و پیک نفت امانتی من از ابرام نوربخش را زیر و رو می کند،به پا می خیزد:

-         هان چی شده عجله داری؟

-         می خوان حسنپور را دستگیر کنن؟

-         حسنپور کیه؟

-         بابای عبدولا...

می دویم رو به  رو. از زیر درخت سه پستون جلوی حمام عمومی رد می شویم ، عرق کرده می پیچیم پشت آن روبه خونه ی حج غلوم شاکر... کوچه ی تنگ را طی می کنیم... تا می رسیم  به نزدیکی کوچه پشت ردیف مغازه های براتی و نوربخش و کریمی و براوند و شعری و صفی خوانی و... و تا با شنیدن یک عربده ی نظامی  سر جایمان میخکوب می شویم:

-         این حسنپور کیه؟

در جواب، پشمک با خشم پارس می کند به او.

انار می ترسد:

-         بخدا کشته ایم...مو ایروم خونه مون...

-         نترس پشت همین ستون می مونیم...

-         که چه؟

-         ببینیم چه می شه...

کز می کنیم اما سرک می کشیم به کوچه.

پشمک  سگ با وفای حسنپور دارد  با عصبانیت پارس می کند.

یکی از مأموران کلانتری که خولی لقب گرفته، فرمان می دهد:

-         ترتیب صداشو بدید... خفه ش کنید...

 

ادامه دارد

 

 

 

 

 

 

تنفس روح

ای نامه که می روی به سویش...

عزیز نا دیده ام "فرهاد جهانگیری" پیام محبت آمیز فرستاده اند، اميدوارم  در راستاي دل درياييش پيش بروم. ناگفته ها بسيار و هنوز هزار باده در دل تاك است. و البته غم نان اگر بگذارد.

محمد جان از رهنمودهايت سپاسمندم و بايد بگويم كه رنگ در نوشته هايم معنامند است؛ مانند  سبز كه آرزوي مرا به بالندگي وجود تو نشان ميدهد.

و اما در اين تنفس، بخشي از منظومه ي خود  را تقديمتان مي دارم و چون عازم سفرم، بقيه ي حكايت " آ حسنپور و كلانتر گلشن" را  فردا برايتان ادامه مي دهم.

از لابلاي سطر ها

سرك مي كشند

مرداني كه لوله هاي نفت را بر گرده هاشان

از شيب فقر روستا

گذر دادند...

*

مش ابولقاسم

درخشنده

خومكار

مَمَل مَچَلو

موزول

و

مش مم طاهر

و

و

و

...

*

در پي دنج كافه ي مريم مي گردم

نومدار پاسبون

سيد غُل مَلي

خوليو و

قلي با آن دماغ مباركش كه

نزديك بود

چشمان خدارَم چارلنگ را كور كند

*

اكنون

بر بلنداي

توف شيرين

با يزداني و شمشيري

دارم چاي شبانگاهي مي نوشم

*

كجايي آقا رضا؟

قافله بار كرد و رفت

علي پناه در ينگه ي دنيا

خواب باغ عزيز را مي بيند و در خفا

مچاله شده در يك ميكده

مي گريد

*

جغرافياي هفتكل بر خاك پيدا نيست

بي حد و مرز

رفته تا آلاسكا

كرج و

هيوستِن و ايلي نوي

نه

 نه

سراغ مرا

در لورنتو بگيريد

عشق كودكيم نازاليا

آرميده

در گورستاني متروك

آن  سوي دهكده ي كوچك دنيا

*

كسي برايم پيام فرستاد كه رستم عبد اللهي

در غربت

بيماري سختي گرفته

با  نشانگان بغض و اشك

تنها

و

چشم به راه

خواهش مي كنم

از  دم كرده مانده در گوشه ي عطاري تيمور

بفرستيد كمي برايش

همراه

يك پيامك...

*

حالا من عازم بيابانم

كمي آن سوي درياي يادمان ها

پشت كوه قاف رفاقت

مي بوسمتان

اي مردگان هميشه زنده

و شما اي

مرده ها

به سلامت!

 

هفتکل در 40 سال پیش

 

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...

شامگاه خنك آخرين هفته اسفند بود. به نزديكي هاي هوره و چمن لاله رسيده بود. شهر با همه ي تفاوت طبقاتي اشكارش در آرامش و همدلي بسر مي برد...

بازار هفتكل داشت از سرو صدا مي افتاد كه پشمك  سگ وفادار حسنپور  شروع به پارس كردن نمود. صداي او از فضاي خلوت پشت مغازه كه به گاراژ حاج رخ منتهي مي شد؛ به گوش مي رسيد.

حسنپور مانده ي ته ليوانش را عجولانه سر كشيد، رديف كفش هاي درون قفسه هاي بغل ميزش را نظمي داد، سر پا ايستاد. سرفه اي متفكرانه كرد. به دم در  دكان رفت و سرك كشيد بيرون. يك چشم را خواباند و به فضاي باز روبرويش نگاهي انداخت. عبدلله قصاب داشت به سيگار هما بيضيش با عطش پك مي زد و به درد دل هاي ماهزاده ماست فروش گوش مي كرد.

اسمال ماستي كه داشت  از جلوي دكان رد مي شد، پرسيد:

- چه خبره آ حسنپور؟ نكنه باز مأمورا اومدن سراغت؟ كارت زاره آميرزا!

حسنپور كه نمي دانست چه اتفاقي در راه است، دويد به سوي در پشتي مغازه اش رو به سگ عصباني و با شدت تمام نهيب زد:

- آروم بگير...

اما پشمك در واكنش به اين رفتار دوست مهربانش زوزه ي معنادار خود را كش داد و سرش را رو به مسير پل طاقي پشت بازار بالا يبرد و انگار كه بخواهد حسنپور را به اقدامي تدافعي وادا كند؛ با زبان بي زبان به او حالي كرد كه جماعتي شهرباني چي، از پشت مغازه هاي براتي و كريمي و... دارند رو به اين سو مي آيند- مسلح و اخمو...

و اكنون بقيه ي ماجرا:

حسنپور نگاهي به رديف جعبه هاي نامرتب كفش ها انداخت. عجولانه دستي به آن ها كشيد. كشوي بيرون آمده ي ميز را فشار داد داخل. خواست سيگاري روشن كند كه ديد از در راسته ي بازار، "درويش پاسپون بي جون" شتابان آمده دم درگاه مغازه و غرولند كنان فرياد زد:

- كارت ساخته س جن گير! دست به سينه وايسا!

حسنپور مثل هميشه لبخندي زد و جوابش را نداد، اما "درويش" ول كن نبود:

- جناب سرهنگ گلشن داره از تو كوچه پشت مغازه ها مياد سراغت... بدجوري لاپورتت را داده ن...

حالا پشمك دوباره اعتراض كنان سر به درون مغازه آورده، رو به درويش پارس مي كرد.

- فهميدي چه گُفتوم؟

حسنپور بي خيال چشم خواباند. گامي بر داشت رو به ميز، ليوان هميشگيش را برداشت. در دست گرفت و آن را به لبان تمسخر آميزش نزديك كرد.

درويش كوتاه نمي آمد:

- مملكت قانون داره... شهر هِرت نيس... گذشت اون دوره كه هر كه برا خودش بخواد كفتر آزادي هوا كنه...

حسنپور با همه ي صبر و حوصله اي كه داشت، اوقاتش داشت تلخ مي شد. ته مانده ي تلخ ليوان را فرو داد، بلكه به اعصابش مسلط شود.

درويش اما هنوز حرف داشت:

- بد پاپوشي برات دوختن جناب رمال!

حسنپور لبخندي زد، پلك هاي چشم چپ را خواباند :

- پرو پي كارت درويش گُندين!

با شنيدن اين جمله، درويش از خشم گلوله اي شد، آتش:

- نشونت ايدوم! اگه ندادوم در ِ ئي كاباره را ببندن از پشمك كمتروم!

- اولندش برو ياد بگير كاباره يعني چه، بعد گنده تر از دهنت حرف بزن كُرِِ سلطون خر دزد! دومندش به جناب پشمك توهين نكن!

درويش جوش آورد. پنجه ي  دست راستش داشت روي جلد كلت كمريش جمع مي شد كه صداي طنين دار كلانتر گلشن فضا را شكافت...

ادامه دارد

چند پیام

پاسخ نامه

دوستانی پیام های مختلف  فرستاده اند ( بیشتر با ئئ- میل و پیامک) و شماری به لطف از داستان " آ حسنپور و سرهنگ گلشن "  استقبال کرده اند و تشویق...

چند نمونه

- آقا منوچهر، از همدردي صميمانه ت سپاسگزارم. اميدوارم انبان پر از گنج ترانه هاي بختياري ت روزي براي همگان به بار بنشيند .

- محمد جان نثاري عزيزم، نگاه مهربان و اشاره ي خيال برانگيزت مرا به آن حال و هوا برد. ياد شادروان سيد محسن  به خير...لبخند پر از پرسش او را در سايه ديوار دبستان آسماري هيچ گاه از ياد نمي برم.

- درود به رضا دل قوي و جعفر شاهرخ نسب و همه ي آن فرنگ نشينان كه خويشتن خويش ايرانيشان را حفظ كرده اند.

- پريسا جان! هر تكه از كلام تو آرامش سپيده دمان را بر پلك هاي خسته ام مي بارد...

- آرش نوجوان پرسيده: " اين هفتكل كجا بوده... و اين آدم ها كه در باره اشان مي نويسي براي ما آن قدر خوبند كه باور كردني نيستند..."

حق با توست.

در روز شنبه ۲۹/۴/۱۳۸۷ بقيه ي داستان را خواهيد خواند..

حكايتي از هفتكل 40 سال پيش

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

به سال ۱۳۴۷ بر مي گرديم.

در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

مأموران ساواك و شهرباني بطور نامحسوس در پي شناسايي عناصر باقيمانده ي مخالف حكومت مي گشتند....

كتابها و رازها و تفنگ ها به پستوي خانه ها پناه داده شدند...

بنا به حكمي مقدر از سوي مشاوران خارجي حكومت، تشكيلات شركت نفت در دست كارگزاران مورد وثوق قررار داشت...

پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...

بگذريم...

شامگاه خنك آخرين هفته اسفند بود. بوي كاهگل باران خورده خبر از بهار با طراوتي مي داد كه از پشت كوهاي اسماري به نزديكي هاي هوره و چمن لاله رسيده بود. شهر با همه ي تفاوت طبقاتي اشكارش در آرامش و همدلي بسر مي برد...

بازار هفتكل داشت از سرو صدا مي افتاد كه پشمك  سگ وفادار حسنپور  شروع به پارس كردن نمود. صداي او از فضاي خلوت پشت مغازه كه به گاراژ حاج رخ منتهي مي شد؛ به گوش مي رسيد.

- آروم... آروم... پَه چته تاته!

اما سگ هوشيار، قرار و آرامش نداشت...

حسنپور مانده ي ته ليوانش را عجولانه سر كشيد، رديف كفش هاي درون قفسه هاي بغل ميزش را نظمي داد، سر پا ايستاد. سرفه اي متفكرانه كرد. به دم در  دكان رفت و سرك كشيد بيرون. يك چشم را خواباند و به فضاي باز روبرويش نگاهي انداخت. عبدلله قصاب داشت به سيگار هما بيضيش با عطش پك مي زد و به درد دل هاي ماهزاده ماست فروش گوش مي كرد.

حالا پشمك داشت زوزه هاي هشدار دهنده اي مي كشيد.

- حتمن يه خبريه...

اسمال ماستي كه داشت  از جلوي دكان رد مي شد، پرسيد:

- چه خبره آ حسنپور؟ نكنه باز مأمورا اومدن سراغت؟ كارت زاره آميرزا!

پشمك دوباره  پارس هاي اعتراضيش را از سر گرفت.

حسنپور كه نمي دانست چه اتفاقي در راه است، دويد به سوي در پشتي مغازه اش رو به سگ عصباني و با شدت تمام نهيب زد:

- آروم بگير...

اما پشمك در واكنش به اين رفتار دوست مهربانش زوزه ي معنادار خود را كش داد و سرش را رو به مسير پل طاقي پشت بازار بالا يبرد و انگار كه بخواهد حسنپور را به اقدامي تدافعي وادا كند؛ با زبان بي زبان به او حالي كرد كه جماعتي شهرباني چي، از پشت مغازه هاي براتي و كريمي و... دارند رو به اين سو مي آيند- مسلح و اخمو...

ادامه دارد...

حکایات

از امروز

نقب می زنیم به تاریخ عاطفی این ولایت.

اول آن که)

مدعيان جنجال هاي اخير در مأمن شريف دانشگاه بدانند كه امور شكمي و زير شكمي اساتيد نوظهور  از ما بهترون جزو اتفاقات عادي و پيش پا افتاده و از مستحدثات جامعه ي در حال گذار است. تاريخ نويسان اين بلاد محروسه در حال نگارش حوادث از سه منظر

۱. ادا و اطوارهاي چپ منشانه ي دهه ي نخستين

۲. چشم و هم چشمي هاي ميني معاويه هاي دوران

۳. نشانگان سكس زدگي جامعه. هستند..

و ديگر آن كه تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

دوم آن كه)

بعضي از اين آفات حكومتي نازل شده بر سر مسلم و غير مسلم از پديده هاي نادر تاريخند.

قيافه ها/ توجيهات كارشناسي (!)آن ها/ دروغ هاي تكراري و...آن ها از نمونه هاي جالب توجه و فراموش نشدني براي سرگرمي و عبرت آموزي آيندگان خواهد بود.

سوم آن كه)

هر كنشي با واكنش مناسب خود- پنهان و عيان روبرو خواهد شد.

***

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

به سال ۱۳۴۷ بر مي گرديم.

در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

مأموران ساواك و شهرباني بطور نامحسوس در پي شناسايي عناصر باقيمانده ي مخالف حكومت مي گشتند....

كتابها و رازها و تفنگ ها به پستوي خانه ها پناه داده شدند...

بنا به حكمي مقدر از سوي مشاوران خارجي حكومت، تشكيلات شركت نفت در دست كارگزاران مورد وثوق قررار داشت...

پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...

بگذريم...

شامگاه خنك آخرين هفته اسفند بود. بوي كاهگل باران خورده خبر از بهار با طراوتي مي داد كه از پشت كوهاي اسماري به نزديكي هاي هوره و چمن لاله رسيده بود. شهر با همه ي تفاوت طبقاتي اشكارش در آرامش و همدلي بسر مي برد...

بازار هفتكل داشت از سرو صدا مي افتاد كه پشمك  سگ وفادار حسنپور  شروع به پارس كردن نمود. صداي او از فضاي خلوت پشت مغازه كه به گاراژ حاج رخ منتهي مي شد؛ به گوش مي رسيد.

- آروم... آروم... پَه چته تاته!

اما سگ هوشيار، قرار و آرامش نداشت...

ادامه دارد...

در گلزار آدمی

سبز

ستبر و سترگ

بمان

 در گلزار آدمی

( ه. ح. / کتیبه های نگاه)

***

تیرگان

دوشیزه ی خیال

با ابر گیسوان

آرزوهای دور و دراز من

از آب های دوچشمانم

شکوفا می روید برون

می پرسم:

کو تیر پرتابی نجابت میهن؟

کو بازوان ستبر آرش دوران؟

 

خش خش

برگی در گوش باد

پچ پچه دارد

اسبي شهيد

شيهه مي كشد

و

خاموش هنوز به خوابند

اهالی این ولایت

 

هر خانه

دریچه ای است بسته...

هر کُنده

آدمي

كلامي  نفرين

 

بي شعله ي دوچشمان

من همچنان

گريانم...

 

 

قطره

قطره

می چکد این خون

از دوچشمان

سنگ

در آستانه ی برهوت میدان شهر...

( ه. ح. / كتيبه هاي نگاه)

از دفتر یادداشت های روزانه ی یک غار نشین در 100 سال اخیر

يك)

رفتیم ته غار

یعنی همان اشکفت پنهان مانده ی دشت جانکی.

سرتان را درد نمی آورم که در آن ژرفا چه گذشت، فقط برايتان گوشه هايي از زندگي را  در سپيده دم كشف نفت در هفتكل مي نويسم...

منتظر باشيد.

دو)

شاعر و شيطان

بين شاعر و شيطان چه گذشت؟

اين داد و ستد را چه بناميم؟

دوستان علاقه مند نوشته هاي پيشين را بخوانند و ديدگاه هاي خود را ئي ميل بزنند.

  سه)

سپيدي عطر سينه ات

صحراهاي جنون را رقم مي زند...

 

چهار)

ايراني در نگاه بيگانه


روح ايراني‌

در عصر صفوي دانشمندان و هنرمندان ايران از مرزها گذشته، براي شهرت و ثروت به دربار پرشكوه هند مي‌‌آمدند. معماري تازه‌اي در هند از تركيب آرمان هاي هند و الهام هاي ايران به وجود آمد و دهلي و اگرا پر از بناهاي زيبا و با تشخص شد. تاج محل از مشهورترين آن هاست. گروسه دانشمند فرانسوي گفته است كه: اين بنا روح ايران است كه در بدن هند حلول كرده!‌(جواهر لعل نهرو)


*
مشعل دانش‌

ايران فقط مشعلدار علم نبود، بلكه مشعل خود را به اروپا سپرد و آن مشعل هنوز با نوري درخشانتر از هميشه مي‌‌سوزد.‌ (گاريسون‌)



*

آكنده از ناسازگاري‌

ايران كشوري است آكنده از چيزهايي كه با هم ناسازگارند. مردم آن بين سده هاي ميانه (قرون وسطي) و سده ي بيستم زندگي مي‌‌كنند؛ مثلا اداره پست بي‌سر و سامان است و بي‌اندازه كُند. برعكس از راديو خبرها در همان زمان كه در لندن پخش مي‌‌شود، در تهران به شما مي‌‌رسند. ايران از جمله كشورهاي نادري است كه در آن بي‌شك هرگز مرحله بينابين ترقي شناخته نخواهد شد!‌ (ويتا سكويل وست، شاعر و رمان‌نويس انگليسي (1962-1892)‌)



*

تسامح مذهبي‌

ايرانيان گاهي سخن را به موضوع مذهب مي‌‌كشانند. آن ها از بحث و مجادله معمولا خوششان مي‌‌آيد و تا آنجا كه مي‌‌توانند، مي كوشند با ما در اين زمينه‌ها صحبت كنند و بسيار دوست دارند كه ما را به پذيرفتن دين خود ارشاد كنند. البته تنها از راه استدلال و ايقان. چون بي‌انصافي است كه آن ها را در اين گونه بحثها، به تحكم و بدزباني متهم و يا نكوهش كنيم. مساله‌اي كه به طور اساسي آن ها را از عثماني ها متمايز مي‌‌كند، اين است كه مي‌‌توان نزد آنان هرچه درباره اعتقادات مذهبي‌شان مي‌‌انديشيم و ايراداتي كه داريم، همه را صريح و پوست‌كنده - البته بدون توهين و تحقير - خيلي راحت مطرح كرد. كم نيستند تعداد مسيحياني كه به دنبال شرايط سخت و استيصال، در ميان آنان به اسلام گرويده‌اند و بعد دوباره بدون ترس و نگراني به كيش اوليه خود برگشته‌اند.

اكنون قضاوت نهايي با خود شماست. خوب بسنجيد و ببينيد از اين دو ملت، كدام يك خوش‌سلوك‌تر و آزادانديش‌تر است.‌
(ژي.ام.تانكواني، مترجم هيات نمايندگي ناپلئون 1808 )


*

مضامين ايراني‌

نتيجه نهايي چه بسيار مديون دانشمنداني است كه موضوع ها و مضامين ايراني را به زبان عربي عرضه مي‌كردند و با مطالعات و بررسي هاي لغوي و ادبي خود زبان عربي را وسيله مناسبي براي يك فرهنگ بزرگ مي ساختند. (مونتگمري وات‌)



در این میانه...

می خواهی راه را

گریه کنی

و

یا این که

در پشت

پنجره ای

پنهان

دفترهای سوخته را بسرایی

فرقی نمی کند هم شهری

...

اما

یادت بماند

کلاغ

یا

طوطی

اسب سپید

یا

همین عالی جناب الاغ جوانمرد شعر من

همه می دانند

که

آدم

یا

کارت سوخت

فرقی نمی کند

و سنگ و گنج هم با هم

وختی

که

نام ها را

با اخ و تف و

تفرعن

صدا می زنند

این عالی جنابان فربه از قدرت

 

فقط

در این میانه

چیزی نباید از یادم برود

نام آنان که

آدمی را

به یادم می آورند

گاه و بی گاه

در این جا

و

هر جا...

( ه. ح. / کتیبه های نگاه)

و... پچ پچی در راه

دوره گردی بی خانمان

در راه

دست به دعا داشت

که

خدایا

از همه ی  دین  اینان بریدم

تا ترا دریابم...

( ه. ح. / کتیبه های نگاه)

سفر به ژرفاها

يك)داشتم برایتان روایت می کردم که:

همراه با رفیق شفیق دریا دلم جون مراد جونکی  زدیم به دشت باستانی "جانکی" یعنی همان گذرگاه تمدن آریایی و موزاییک فرهنگی آن که آثار هزار ساله اش  هنوز زیر خاک بارور قلع تُل و ميداوود و باغ ملك گنجينه شده...

رفتيم به عمق تاريكيِ غار مُلا/ به دهانه ي نوري كه درگاهي شد و

مردي/ مرشدي در رداي شش هزارساله

اشارتمان كرد: آهاي آشنا! اينجا!

- در پي چه مي گرديد؟

- گذشته ي خودمان... بخصوص اين صد سالِ نفتِ رفته به غارت...

- مگر نخواندي و ننوشتيش؟ ديگر چه مي خواهي؟

- پاره اي از يادداشت هاي آن تاريخ نگار پنهان مانده از فرنگيان را مي خواهم بخوانم؛اگر مصلحت مي دانيد...

نمي دانستم كه در حال سخن گفتن همراه او پايين مي روم - جونمراد هم؛ رو به تالاري همسان معماري پاسارگاد و آپاداناي شوش...

- اي جوانمرد!

دستم را گرفت. لحن صدايش بوي كُندر وآويشن مي داد.

- تو بيگاه آمدي، اماچون از مايي، خويشتن و همراهي...بي هراس! يادت باشد كه ۷ شبانه روز بيشتر مجال نداري تا از گنجينه ي داده هاي تاريخ پارسيان آگاه گردي...پس، نخست به شيوه ي نياكان برويم باده اي بنوشيم پُر و پيمان به ياد روز بهي.. آن گاه بانوي فرزانه اي از زنان داناي ما، ترا به راسته ي نوشته هاي يك صد ساله ي نفت و خيزش هاي دادخواهي ايرانيان مي برد و نمايش همه ي آن لحظه هاي زايش شهرت هفتكِل و ناكامي هاي مردمش و يادداشت هاي جيكاك و دارو دسته ي انگليس -آمريكاييش...

*****

دو)ديروز در فرودگاه، پيرزني زيبا را ديدم كه زماني همبازي كودكيم بود. گفتگوي ما چه شيرين به درازا كشيد و چه نكته هاي جالبي بيان داشت!

مي گفت:

... در اين روزگار،  جانوران نوظهوري پيدا شده اند: هيولاهاي زمين خوار كه به جنگل و كشت و كار رحم نمي كنند و به قول قديمي هاي صادق، سيراتي ندارند...

حشرات دوپاي رنگارنگ كه بنا به مصلحت موقتي خودشان در هرجا به رنگي درمي آيند و به صغير و كبير رحم نمي كنند...

معركه گيران مدعي سعادت كه هم چون كشيشان سده هاي ميانه ي وحشت، جهنم و بهشت را در مجالس و محافل خود چه ارزان حراج مي كنند...

و...

***

سه)جايي براي شاعران پير نيست!

همه ي مشكل ارباب قلم و نوشتن، سانسور نيست. اينان خود مانع راهند.

مدعيان نظريه هاي مدرذن و فرامدرن شعر دارند استعدادهاي سرايش تازه به ميدان آمده را به چاه فاحشه پروري خود مي كشانند و  يا چنين وانمود مي كنند كه صالحي  هستند هدايتگر نسل جوان...

اين پيرانِ دزدِ چراغ در دست، با يك تير دو نشان مي زنند: هم انبان مريدان خود را مي كاوند و موضوعات بكر آن ها را به نام خود لعاب مردم فريبانه مي زنند و هم مايملك جنسي آن ها را به غارت مي برند...

چهار)

شعر تازه ام براي زني كه در قطار زمان جايش گذاشتم!

استثنائآ دوستت دارم!

كسي نمي داند كه در گوشه لبخندي ناپيدا

چه رازي را پنهان مي داري

و اين شماره ي بي انتهاي انگشتانت كه رمزها را همه

نام هايي آشنا مي سازد

 

كسي روزنامه هاي هر بامداد باغ را نمي خواند

تا گام هايت را بشناسد و بشنود

آن گاه كه

بر راه نشانه ها مي زنند

رفتن را

 

 

از اين روست

كه

من

اين جا

دور از هر حصار

استثنائآ دوستت دارم!

 

کاوش

دوستان جوان این روزگار

که از۴۰ سال پیش خبری ندارند و نمی دانند که:

آن روز های بدون سرعت/ موبایل/ ام پی تری دیوانگی و چت های عوام فریبانه

بدون هراس های آنجلیناجولی برای کودکان عراقی

بدون ترس از گزمه های سر راه چگونه گذشت

از من می پرسند :

خب! رفیق! دوست دخترت را چگونه پیدا می کردی...

گفتم همه ی گذشته ی پنهان مانده را برایتان می نویسم...

***

باور

ایستاده ام

برهنه در زیر سخاوت باران

بی هیچ ردا و ریای تمدن انسان

بنگر آزاد از هر ایدئولوژی

تعصب و فرمان

پیروزمند

در راستای پیوند

با بودگان جهان

خرسند

اینک من:

قطره ای خروشان از جمع

بر دوش پژواک همگان

یگانه ی یک ایمان...

***

ژرفاها

می پرسد:

- خب میخوای چی را بدونی؟

نفسی تازه می کنم. سرفه ای. و آب دهان را فرو می دهم:

- اون موقع، یعنی سال هجوم ملخ به سفره ی تکانده ی نفت هفتکل که نه موبایل بود و نه ماهواره ای... و قهرمانان اسطوره ای جدید خواب های قیام ما راما را به هم می زدند.

سینمای کارگری و سید فرج و لوتو و بیلیارد...

تنها خیابان شهر متروک مانده از نفتگران و رونق بازارش...

می خواهم ادامه بدهم که دری بر ظلمات غار گشوده می شود. نوری شدید چشمم را می زند. پله ها رو به پایین.

- بفرمایید ...

دستی که آستین ملیله دوزی یکی از سرداران پارتی را دارد، اشاره می کند به تالاری درآن پایین.

بوی بخور گل گاوزبان به مشامم می خورد.

جون مراد جونکی   می گوید:

-  خودشه!

- کی؟

- همین که اشاره کرد...کتابدار تاریخ نگاران پارسیان پنهان مانده از هجوم بیگانگان خانه زاد است...

می خواهم چیزی تازه بپرسم که صدای هیسی د گوشم می پیچد...

***

شعری برای یک عاشق

تکرار یک پرنده را

بر ملتقای پرنیان و  پرواز رقم بزن و بعد

اگر فرصتی برای زنده ماندن

پیداکردی

نیمکت ها را  بشمار

و

آخرین پلکان

اسب را

در پشت دیواری که ارزوهای بیات شده است

تیمار دار

البته

دور از چشم اجنه!

*
*
*

در سفرم هنوز

راستش را بخواهید چند روز گذشته را زدم به کوه و کمر و به درون دامن طبیعت بی انسان( البته آن چنان که استاد شان پن در شاهکار سینمایی تازه اش روایت کرده).

از بندر عسلویه به خشکنای زاینده رود و بعد دشت شیمبار و آن گاه: منطقه ی جانکی و رسیدن به کشاورزی که تخم مهر در دل ها می کارد...

با او به صحرای توله  رفتم و کِرِ مُلا( اشکفت یا غار ملا) .

در آن جا دیگر از عنتر نیت و موبایل ، بلو توث و ماهواره و این همه وسایل دنیای دیوانه فریب جنگ و غارت و دروغ خبری نبود.

جون مراد جونکی که فانوسی در دست داشت پا به درون غار گذاشت. پایین تر که  رفتیم، هوا خنکتر، سبکتر و خوشبوتر/ سردتر و سردتر شد.

صدایی نبود جز شُر شُر آبی که از عهد هخامنش فرو می ریخت.

- بیایید پیشتر...

آرام پرسیدم:

- این صدای کیه؟

جون مراد جونکی آهسته در گوشم زمزمه کرد:

- همون که گفتم همه ی تاریخ ۱۰۰ سال گذشته ی این منطقه پیشش امونت مونده...نفت: رینولدز و جیکاک و بردگی بختیاری های خوش خیال و خرافه ها و فقر ...

 و هفتکل: تلاش مدرنیته ی ایرانی که با کودتا به روز سیاه می نشینه...

- خوش اومدین!

و ما در آن تاریکی حتا دست های خودمان را هم نمی دیدم... اما او ما را می دید...

چند گام جلوتر، ناگهان دریچه ای گشوده شد و...

 

گذشته، نگاهی به درون

پیش از آن که

به زایش معنوی نقت شهرِ  هفتکِل بپردازم، بد نیست اشاره ای داشته باشم به سخن حکیمانه ی جناب آقای  ژول تیلیش:

مرگ، زندگان را به از دست رفتگان نزدیک می سازد و از خودشان دور.

و در این دوری و نزدیکی؛ آدمی زندگی را باز می یابد. شاید بخشی از آن چه که زندگان را آشفته و شگفت زده می سازد، در هم فرو ریختن همین فاصله هاست...

 

و چنین است که خاک شکوفه می دهد. میدان ها به ترنم در می آیند.

و ساعتی به اذان و پچ پچه ی ستاره های برم گاومیشی هفتکل مانده؛ خولیو ما را سوار بر دوج ۵۸ مش ابول می راند به سوی شهر پر ترنم مردگان...

مرده های هنوز زنده ی آن دوران...

خولیو می گوید: برویم.

می پرسم: کجا؟

آه می کشد: هر جا.

هفتکل سوخته و لب تشنه غریب افتاده در میان جماعتی کز کرده در لابلای لین هایش.

جوانبخت که در دهه ی ۵۰ و در باشگاه نیرو ی ۷ کِل با صدایی رسا آرش کمانگیر را می خواند و خشنودی در لذتی عمیق آن را می شنید و سری تکان می داد؛ می رسد:

- خدارِِم مگه کولی شدی که می گی هر جا؟

و اوسا نصیر  رد دود دل خولیو را می گیرد و می گوید:

بروبم که مردگان ما از زندگان اینان زنده ترند...

 

میکانیکی عارف! (بخش دوم)

اُسا نصير كه  بيش از ۵۰ سال يادمان از كوشش و شكست  نفت شهر نفرين شده دارد، ۵۰ سال حضور رنج ها و آرزوهاي روز بهي پدر را هم كول كشيده و پيش آمده...

اگر شهر هفتكل برآمده و برآيند همگرايي مردمي سختكوش در زمان كشف نفت بوده؛ اكنون تجسم و تبلوري از جدايي ها و دوري هاست...

بر ديوار كارگاه اُسا نصير  عكسهاي جواني هفتكل رنگ پرانده اند  و به دست روزگار غدار مچاله شده اند.

مگر هفتكل چه داشت كه هيچ شهر ديگر نداشت؟

اين شهر نتيجه ي تجمع نيروي كار بود و حاصل تلاش هاي مردمي كه زبان مشتركشان توليد و دگرگوني.

از همان زمان كه دشتي پر گل بود خالي از بوي گريس و نفت سپيد و بُلت و اسكرو اسپانه؛خودبودگي و آزادگي در لاله ها  و باوينه هايش مترنم بود تا بعد ها كه كوچه هاي جاروكارايش پا گرفتند و لين هاي شركتيش..

دوباره نگاهي به درون حياط حاج غلام شاكر مي اندازم. كُنار پير لبخندم مي زند:

- ببين! من هنوز زنده ام... واي اونجا را! چند كفتر كوهي آزراد وار گردن مي كشند رو به آسمان...

- خوليو! خوليو!

- هان!

- بجنب!   پرده ي سينما شركتي روشن شده...

- اينقدر زود!؟

- آره...

- آهاي چرچيل!

- هان؟

- بدو برو بَنَك بخر بيار... 

از كوچه ي شاكري ها مي زنيم بيرون... كسي دارد غمونه مي خواند.

- ئي صدا كيه مياد؟

- به! پَه شما كجا بودين ئي همه سال؟ ئي خو حسنپوره كه داره از تو مغازش فايز مي خونه... نگا! اونم استاد جعفر رخ! رند دوعالم بي ريايي و رفاقت!

ادامه دارد

 

میکانیکی عارف!  ( بخش نخست)

روز ۵ شنبه ۶/۴/۱۳۸۷

که در شهر نفت و معرفت اما بیگانه با خود بودم، همراه با برادرم خولیو به دیدن خرابه های پر خاطره اش رفتم.

گفتم بیا ببین چه به روز خانه ی با شکوه حاج غلام شاکری آمده... کاخ، خانه ای که زمانی باغ رویاهای کودکی علی و حسین و محمد و دختران فهمیده و نجیبش بوده...

قفلی زنگ زده بر  در دیدم و از لای در آهنی بیرحم حیاط خانه را پر از چرخ های شکسته ی خود روها و آت و آشغال... چشمان خدارحم به اشک نشست.

- همیشه آرزویم آن بود که درون این خانه را ببینم. به استخر که می رفتیم؛ آن جا درست روبرو... پشت بامش را نظاره می کردم... و مادر شاکری ها زنی فرزانه و خانه دار بود و با سلیقه...  هر  کجا هست، خدایا به سلامت دارش..

غرق گذشته بودیم که صدای نصیر شاهرخ نسب، ما را  از این دریای متلاطم گذشته، یعنی دهه های شیرین و پر برکت ۴۰ و ۵۰ هفتکل بیرون کشید. سال های اهالی خونگرم و همیار هفتکل و حضور پرولتاریای نفتی...

بازار حسنپور و نانوایی نوربخش و پاسبان مهربان، نومدار ...

- می بینید چه به سر گنج خاطره ها آمده؟

استاد نصیر شاهرخ نسب بود...با لکه های گریس و دوده بر دستان و پیشانیش.. در کارگاه تعمیراتیش عمود بر دیوار و درگاه خانه ی شاکری ها بود.. صدای او رایحه ی اشراق عارفی معتکف را داشت...

استاد نصیر به بوته ی دینشت بغل دیوارش آب می دهد.

- خبر دارید که هر نماد ی از گذشته ی باشکوه هفتکل را دارند از بین می برند؟ مشعل باشگاه نیرویش  را هم به زیر کشیدند و نابوبدش ساختند...

ملت بی گذشته ی افتخارات و بی ارتباط با مرده های همیشه زنده اش، مرده است...

دیدید که ردیف های لینا را با خانه های بی ریخت تپاندند و چه به روز شهر نفت درآوردند...

خولیو سیگاری گیراند و هق هق کنان پرسید:

- اون بچه های رو راست کجان؟

استاد نصیر  پوزخندی می زند:

- شما یک ساعت پیش کجا بودین؟

- خاکسون...

- منم اون جا بودم... شاید باور نکنین، اما بیشتر  وختا که دلم می گیره، صُب یا شب، نیمه شب یا صلات ظهر می زنم میرم میون مرده ها... با اونا حرف می زنم... اونا هستن که منو درک میکنن...

پا که میذارم اول خاکسون صدای سرباز میهندوست شهریور ۱۳۲۰ را می شنوم که به که میگه : آقا چه عجب ئی ورا؟!

و هیاهوی اهالی خاموش آباد اوج می گیرد..

درخشنده و شیخ جابر و کارگر حفار سوخته در آتش سوزی و... همه ی آن ها پیش می آیند:

- چشات چرا اشکه آقا نصیر؟!

شهرتون شهر فرنگه/ آدماش رنگه به رنگه!

چی میگم!

دلا چه سنگه!

نگاهم به  پشت بام خانه ی شاکری هاست و پرنده ها که با کنجکاوی ما را می نگرند.

جلوی کارگاه میکانیکی استاد نصیر شاهرخ نسب خیس و پر از خرده نان و خوراکی هاست...

- نمی خوام پرنده و گربه و سگ از این کوچه بروند...آن ها نجابت و وفای از دست رفته را دارند... دروغ نمی گویند...

گنجشکی که پایین پریده و به برکه ی چند سانتی متری آب جلوی مغازه نوک می زند، سر برمی گرداند و او را می نگرد...

ادامه دارد... 

زیان هفتکل

روزهای ۵ شنبه و آدینه در شهرستان هفتکل بودم.

رحلت تأسف بار روحانی جلیل قدر - حجت الاسلام حاج آقا سید عباس حسینی(متولد ۱۳۱۸ در روستای تَرکو {تَرَک آب} و وفات در ۰۲/ تیرماه/ ۱۳۸۷ هفتکل ) داغ فراموش نشدنی فقدان گوهری بی بدیل را بر دل ها نهاد.

آ سید عباس آشنای پیر و جوان، زن و مرد و پناهگاه درماندگان بود.

او صفای روستایی را با فرزانگی و نوجویی آمیخته داشت.

تنها منبع درآمدش از دفتر ساده ی ازدواجش بود.

دوست بی ادعای مردم بود و در میان جوانان بی شمار دوستدارانش؛ یک رنگی و خلوص رفتارش زبان به زبان می گشت.

تشیع جنازه ی با شکوه را پرده های اشک رقم زد. و من بر سر مزارش آن چه در چشمان مردم خواندم ترجیع بند عمیق "آه" بود.

پیرزنی که کنار دست من بی صدا شیون می کرد، زیر لب زمزمه داشت:

چنان با نیک و بد سر کن

که بعد از مردنت عُرفی

مسلمانت به زمزم شوید و

کافر بسوزاند... 

او در محضر در س علما:آیت الله فقید بهبانی درس خوانده و حتی در سال های طلبگی برای معیشت،کارهای طاقت فرسا را از سر گذرانده بود.

آسید عباس سوار کاری جلد و بی باک و شاهنامه خوانی استاد و زیبا صدا بود.

دفتر ازدواج و خانه اش از صبح علی الطلوع تا نیمه های شب بر روی بیگانه و آشنا باز بود.

خصلت بارزش خیرخواهی برای شهروندان و شوخی و مطایبه با هر قشر و دسته و جماعتی بود.

امیدوارم برای مراسم چهلم او در روز پنج شنبه سوم امرداد ۸۷  یادمان هایی را که از او دارم برای علاقه مندان و شهروندان حق شناس و آگاه هفتکلی اش در این جا عرضه نمایم...

دریغی نیست ودردی

چرا که مرگ او

باز هم

چون زندگیش

سفره ای از همراهی گسترده تا بینهایت دوست داشتن دل ها

و او فراتر از جامه و ردا

تفسیر ساده ی

"فراسو" بود

مردی که با ستیغ کوه ها نسبت داشت

و در رویاهایش

رستم و سهراب

به یاری

"حسین" می آمدند

با درفش سرخ در اهتزاز کاویان...

یادش گرامی و

 صبر جمیل و پر برکت  برای همسر همراه او و فرزندان پر مهرش و

بهروزی نصیب بازماندگان آنان و یاران ؛ و به ویژه خاندان بزرگوار حسینی...

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران...

 

با کتیبه های راه

عازم افق دیگرم

جامه دان خاطره هایم را بده

قدری عطر

و تکه ای از

صدایت را

در این

شیشه ی دلم بریز...

 

بی تاب رفتنم

آن سوی دشت

درختی است

که

شکوفه های اسطوره اش به بار نشسته

 

کشتی ها

ارابه ها

طیاره ها

و قطار قطار

دست

رو به سوی شرق روانند

 

بین آسمان با دریای این صحرا یکی است.

( ه. ح. / کتیبه های نگاه)

جماعت

گروه

گردان

دسته

انبوه

ارکستری که می ستاید

زندگی را در آوندهای زنده ی نُت ها

دانه

دانه

باران

دريا

آتلانتيكي از شكوه بودن

...

مورچه ها

زنبوران

یک تاج گل

که می درخشد بر پیشانی زیبایی

و

افتخار...

شاخه های پر شکوفه ی بالا بلند درخت

كه هديه مي دهد

صف هاي كار

راستي

اي همسايه

چه کم دارد آدمی از  یگانگی؟

یک حقیقت یگانه

کمتر از ذره نه ای

پست مشو

عشق

بورز!

موجودات

هر روز

کنده های خاموش به اداره می روند

چای می نوشند

و

باقیمانده ی برگ های عمر خود را ورق می زنند...

 

هر پگاه

پرنده ها

شادی را به خیابان ها می برند

ودر  انتهای روز

سرودی تازه را

برای صبح بعد آماده می کنند.

 

هر روز

سنگ ها

متوحش و ساکت

خم می شوند

تا

امان نامه ی حضور خویش را بیابند

 

راهروها

دالان ها

دریچه و

این صندلی رنگ پریده بر بلندای شهر سنگی کنده های درخت شاهد است که  آن شبح سرگردان

در دفترش

به ثبت و ضبط حرکات و سکنات

یعنی رفتارها ی این موجودات می پردازد...

 

هر روز

هر دقیقه و ثانیه اش

هر سال

با آوارهای شن فراموشیش

نوشته می شود

در این جا...

(کتیبه های نگاه/ ه. ح.)

سرودی برای فردا

اين صبح

بامداد روشن هميشه

با تمام پنجره هاي گشوده ي لبخندهاي اقاقي نثار تو!

 

خورشيدهاي لبخند

به كوري چشم كارگزاران  فقر و خرافه

در دستهايمان شكوفا باد!

 

وقتي كه

تو

اي هم جوار كوچه ي يگانگي

بيگانه

از كنار ما محو مي شوي

در من

تكه هايي از پل فردا

بي صدا

فرو مي ريزد.

 

بشكف

 بخند

بياب

دستي را كه با تو

پيمان هاي دوباره اي را

تا باغ آدمي

پيوند مي زند.