سفر به ژرفاها
همراه با رفیق شفیق دریا دلم جون مراد جونکی زدیم به دشت باستانی "جانکی" یعنی همان گذرگاه تمدن آریایی و موزاییک فرهنگی آن که آثار هزار ساله اش هنوز زیر خاک بارور قلع تُل و ميداوود و باغ ملك گنجينه شده...
رفتيم به عمق تاريكيِ غار مُلا/ به دهانه ي نوري كه درگاهي شد و
مردي/ مرشدي در رداي شش هزارساله
اشارتمان كرد: آهاي آشنا! اينجا!
- در پي چه مي گرديد؟
- گذشته ي خودمان... بخصوص اين صد سالِ نفتِ رفته به غارت...
- مگر نخواندي و ننوشتيش؟ ديگر چه مي خواهي؟
- پاره اي از يادداشت هاي آن تاريخ نگار پنهان مانده از فرنگيان را مي خواهم بخوانم؛اگر مصلحت مي دانيد...
نمي دانستم كه در حال سخن گفتن همراه او پايين مي روم - جونمراد هم؛ رو به تالاري همسان معماري پاسارگاد و آپاداناي شوش...
- اي جوانمرد!
دستم را گرفت. لحن صدايش بوي كُندر وآويشن مي داد.
- تو بيگاه آمدي، اماچون از مايي، خويشتن و همراهي...بي هراس! يادت باشد كه ۷ شبانه روز بيشتر مجال نداري تا از گنجينه ي داده هاي تاريخ پارسيان آگاه گردي...پس، نخست به شيوه ي نياكان برويم باده اي بنوشيم پُر و پيمان به ياد روز بهي.. آن گاه بانوي فرزانه اي از زنان داناي ما، ترا به راسته ي نوشته هاي يك صد ساله ي نفت و خيزش هاي دادخواهي ايرانيان مي برد و نمايش همه ي آن لحظه هاي زايش شهرت هفتكِل و ناكامي هاي مردمش و يادداشت هاي جيكاك و دارو دسته ي انگليس -آمريكاييش...
*****
دو)ديروز در فرودگاه، پيرزني زيبا را ديدم كه زماني همبازي كودكيم بود. گفتگوي ما چه شيرين به درازا كشيد و چه نكته هاي جالبي بيان داشت!
مي گفت:
... در اين روزگار، جانوران نوظهوري پيدا شده اند: هيولاهاي زمين خوار كه به جنگل و كشت و كار رحم نمي كنند و به قول قديمي هاي صادق، سيراتي ندارند...
حشرات دوپاي رنگارنگ كه بنا به مصلحت موقتي خودشان در هرجا به رنگي درمي آيند و به صغير و كبير رحم نمي كنند...
معركه گيران مدعي سعادت كه هم چون كشيشان سده هاي ميانه ي وحشت، جهنم و بهشت را در مجالس و محافل خود چه ارزان حراج مي كنند...
و...
***
سه)جايي براي شاعران پير نيست!
همه ي مشكل ارباب قلم و نوشتن، سانسور نيست. اينان خود مانع راهند.
مدعيان نظريه هاي مدرذن و فرامدرن شعر دارند استعدادهاي سرايش تازه به ميدان آمده را به چاه فاحشه پروري خود مي كشانند و يا چنين وانمود مي كنند كه صالحي هستند هدايتگر نسل جوان...
اين پيرانِ دزدِ چراغ در دست، با يك تير دو نشان مي زنند: هم انبان مريدان خود را مي كاوند و موضوعات بكر آن ها را به نام خود لعاب مردم فريبانه مي زنند و هم مايملك جنسي آن ها را به غارت مي برند...
چهار)
شعر تازه ام براي زني كه در قطار زمان جايش گذاشتم!
استثنائآ دوستت دارم!
كسي نمي داند كه در گوشه لبخندي ناپيدا
چه رازي را پنهان مي داري
و اين شماره ي بي انتهاي انگشتانت كه رمزها را همه
نام هايي آشنا مي سازد
كسي روزنامه هاي هر بامداد باغ را نمي خواند
تا گام هايت را بشناسد و بشنود
آن گاه كه
بر راه نشانه ها مي زنند
رفتن را
از اين روست
كه
من
اين جا
دور از هر حصار
استثنائآ دوستت دارم!