میکانیکی عارف! ( بخش نخست)
که در شهر نفت و معرفت اما بیگانه با خود بودم، همراه با برادرم خولیو به دیدن خرابه های پر خاطره اش رفتم.
گفتم بیا ببین چه به روز خانه ی با شکوه حاج غلام شاکری آمده... کاخ، خانه ای که زمانی باغ رویاهای کودکی علی و حسین و محمد و دختران فهمیده و نجیبش بوده...
قفلی زنگ زده بر در دیدم و از لای در آهنی بیرحم حیاط خانه را پر از چرخ های شکسته ی خود روها و آت و آشغال... چشمان خدارحم به اشک نشست.
- همیشه آرزویم آن بود که درون این خانه را ببینم. به استخر که می رفتیم؛ آن جا درست روبرو... پشت بامش را نظاره می کردم... و مادر شاکری ها زنی فرزانه و خانه دار بود و با سلیقه... هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش..
غرق گذشته بودیم که صدای نصیر شاهرخ نسب، ما را از این دریای متلاطم گذشته، یعنی دهه های شیرین و پر برکت ۴۰ و ۵۰ هفتکل بیرون کشید. سال های اهالی خونگرم و همیار هفتکل و حضور پرولتاریای نفتی...
بازار حسنپور و نانوایی نوربخش و پاسبان مهربان، نومدار ...
- می بینید چه به سر گنج خاطره ها آمده؟
استاد نصیر شاهرخ نسب بود...با لکه های گریس و دوده بر دستان و پیشانیش.. در کارگاه تعمیراتیش عمود بر دیوار و درگاه خانه ی شاکری ها بود.. صدای او رایحه ی اشراق عارفی معتکف را داشت...
استاد نصیر به بوته ی دینشت بغل دیوارش آب می دهد.
- خبر دارید که هر نماد ی از گذشته ی باشکوه هفتکل را دارند از بین می برند؟ مشعل باشگاه نیرویش را هم به زیر کشیدند و نابوبدش ساختند...
ملت بی گذشته ی افتخارات و بی ارتباط با مرده های همیشه زنده اش، مرده است...
دیدید که ردیف های لینا را با خانه های بی ریخت تپاندند و چه به روز شهر نفت درآوردند...
خولیو سیگاری گیراند و هق هق کنان پرسید:
- اون بچه های رو راست کجان؟
استاد نصیر پوزخندی می زند:
- شما یک ساعت پیش کجا بودین؟
- خاکسون...
- منم اون جا بودم... شاید باور نکنین، اما بیشتر وختا که دلم می گیره، صُب یا شب، نیمه شب یا صلات ظهر می زنم میرم میون مرده ها... با اونا حرف می زنم... اونا هستن که منو درک میکنن...
پا که میذارم اول خاکسون صدای سرباز میهندوست شهریور ۱۳۲۰ را می شنوم که به که میگه : آقا چه عجب ئی ورا؟!
و هیاهوی اهالی خاموش آباد اوج می گیرد..
درخشنده و شیخ جابر و کارگر حفار سوخته در آتش سوزی و... همه ی آن ها پیش می آیند:
- چشات چرا اشکه آقا نصیر؟!
شهرتون شهر فرنگه/ آدماش رنگه به رنگه!
چی میگم!
دلا چه سنگه!
نگاهم به پشت بام خانه ی شاکری هاست و پرنده ها که با کنجکاوی ما را می نگرند.
جلوی کارگاه میکانیکی استاد نصیر شاهرخ نسب خیس و پر از خرده نان و خوراکی هاست...
- نمی خوام پرنده و گربه و سگ از این کوچه بروند...آن ها نجابت و وفای از دست رفته را دارند... دروغ نمی گویند...
گنجشکی که پایین پریده و به برکه ی چند سانتی متری آب جلوی مغازه نوک می زند، سر برمی گرداند و او را می نگرد...
ادامه دارد...