راستش را بخواهید چند روز گذشته را زدم به کوه و کمر و به درون دامن طبیعت بی انسان( البته آن چنان که استاد شان پن در شاهکار سینمایی تازه اش روایت کرده).

از بندر عسلویه به خشکنای زاینده رود و بعد دشت شیمبار و آن گاه: منطقه ی جانکی و رسیدن به کشاورزی که تخم مهر در دل ها می کارد...

با او به صحرای توله  رفتم و کِرِ مُلا( اشکفت یا غار ملا) .

در آن جا دیگر از عنتر نیت و موبایل ، بلو توث و ماهواره و این همه وسایل دنیای دیوانه فریب جنگ و غارت و دروغ خبری نبود.

جون مراد جونکی که فانوسی در دست داشت پا به درون غار گذاشت. پایین تر که  رفتیم، هوا خنکتر، سبکتر و خوشبوتر/ سردتر و سردتر شد.

صدایی نبود جز شُر شُر آبی که از عهد هخامنش فرو می ریخت.

- بیایید پیشتر...

آرام پرسیدم:

- این صدای کیه؟

جون مراد جونکی آهسته در گوشم زمزمه کرد:

- همون که گفتم همه ی تاریخ ۱۰۰ سال گذشته ی این منطقه پیشش امونت مونده...نفت: رینولدز و جیکاک و بردگی بختیاری های خوش خیال و خرافه ها و فقر ...

 و هفتکل: تلاش مدرنیته ی ایرانی که با کودتا به روز سیاه می نشینه...

- خوش اومدین!

و ما در آن تاریکی حتا دست های خودمان را هم نمی دیدم... اما او ما را می دید...

چند گام جلوتر، ناگهان دریچه ای گشوده شد و...