می پرسد:

- خب میخوای چی را بدونی؟

نفسی تازه می کنم. سرفه ای. و آب دهان را فرو می دهم:

- اون موقع، یعنی سال هجوم ملخ به سفره ی تکانده ی نفت هفتکل که نه موبایل بود و نه ماهواره ای... و قهرمانان اسطوره ای جدید خواب های قیام ما راما را به هم می زدند.

سینمای کارگری و سید فرج و لوتو و بیلیارد...

تنها خیابان شهر متروک مانده از نفتگران و رونق بازارش...

می خواهم ادامه بدهم که دری بر ظلمات غار گشوده می شود. نوری شدید چشمم را می زند. پله ها رو به پایین.

- بفرمایید ...

دستی که آستین ملیله دوزی یکی از سرداران پارتی را دارد، اشاره می کند به تالاری درآن پایین.

بوی بخور گل گاوزبان به مشامم می خورد.

جون مراد جونکی   می گوید:

-  خودشه!

- کی؟

- همین که اشاره کرد...کتابدار تاریخ نگاران پارسیان پنهان مانده از هجوم بیگانگان خانه زاد است...

می خواهم چیزی تازه بپرسم که صدای هیسی د گوشم می پیچد...

***

شعری برای یک عاشق

تکرار یک پرنده را

بر ملتقای پرنیان و  پرواز رقم بزن و بعد

اگر فرصتی برای زنده ماندن

پیداکردی

نیمکت ها را  بشمار

و

آخرین پلکان

اسب را

در پشت دیواری که ارزوهای بیات شده است

تیمار دار

البته

دور از چشم اجنه!

*
*
*