هفتکل در 40 سال پیش
بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"
فصل ۱۳
آ حسنپور و كلانتر گلشن
خوانديم كه:
به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...
شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين تقسيم شده بود.
پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.
پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...
شامگاه خنك آخرين هفته اسفند بود. به نزديكي هاي هوره و چمن لاله رسيده بود. شهر با همه ي تفاوت طبقاتي اشكارش در آرامش و همدلي بسر مي برد...
بازار هفتكل داشت از سرو صدا مي افتاد كه پشمك سگ وفادار حسنپور شروع به پارس كردن نمود. صداي او از فضاي خلوت پشت مغازه كه به گاراژ حاج رخ منتهي مي شد؛ به گوش مي رسيد.
حسنپور مانده ي ته ليوانش را عجولانه سر كشيد، رديف كفش هاي درون قفسه هاي بغل ميزش را نظمي داد، سر پا ايستاد. سرفه اي متفكرانه كرد. به دم در دكان رفت و سرك كشيد بيرون. يك چشم را خواباند و به فضاي باز روبرويش نگاهي انداخت. عبدلله قصاب داشت به سيگار هما بيضيش با عطش پك مي زد و به درد دل هاي ماهزاده ماست فروش گوش مي كرد.
اسمال ماستي كه داشت از جلوي دكان رد مي شد، پرسيد:
- چه خبره آ حسنپور؟ نكنه باز مأمورا اومدن سراغت؟ كارت زاره آميرزا!
حسنپور كه نمي دانست چه اتفاقي در راه است، دويد به سوي در پشتي مغازه اش رو به سگ عصباني و با شدت تمام نهيب زد:
- آروم بگير...
اما پشمك در واكنش به اين رفتار دوست مهربانش زوزه ي معنادار خود را كش داد و سرش را رو به مسير پل طاقي پشت بازار بالا يبرد و انگار كه بخواهد حسنپور را به اقدامي تدافعي وادا كند؛ با زبان بي زبان به او حالي كرد كه جماعتي شهرباني چي، از پشت مغازه هاي براتي و كريمي و... دارند رو به اين سو مي آيند- مسلح و اخمو...
و اكنون بقيه ي ماجرا:
حسنپور نگاهي به رديف جعبه هاي نامرتب كفش ها انداخت. عجولانه دستي به آن ها كشيد. كشوي بيرون آمده ي ميز را فشار داد داخل. خواست سيگاري روشن كند كه ديد از در راسته ي بازار، "درويش پاسپون بي جون" شتابان آمده دم درگاه مغازه و غرولند كنان فرياد زد:
- كارت ساخته س جن گير! دست به سينه وايسا!
حسنپور مثل هميشه لبخندي زد و جوابش را نداد، اما "درويش" ول كن نبود:
- جناب سرهنگ گلشن داره از تو كوچه پشت مغازه ها مياد سراغت... بدجوري لاپورتت را داده ن...
حالا پشمك دوباره اعتراض كنان سر به درون مغازه آورده، رو به درويش پارس مي كرد.
- فهميدي چه گُفتوم؟
حسنپور بي خيال چشم خواباند. گامي بر داشت رو به ميز، ليوان هميشگيش را برداشت. در دست گرفت و آن را به لبان تمسخر آميزش نزديك كرد.
درويش كوتاه نمي آمد:
- مملكت قانون داره... شهر هِرت نيس... گذشت اون دوره كه هر كه برا خودش بخواد كفتر آزادي هوا كنه...
حسنپور با همه ي صبر و حوصله اي كه داشت، اوقاتش داشت تلخ مي شد. ته مانده ي تلخ ليوان را فرو داد، بلكه به اعصابش مسلط شود.
درويش اما هنوز حرف داشت:
- بد پاپوشي برات دوختن جناب رمال!
حسنپور لبخندي زد، پلك هاي چشم چپ را خواباند :
- پرو پي كارت درويش گُندين!
با شنيدن اين جمله، درويش از خشم گلوله اي شد، آتش:
- نشونت ايدوم! اگه ندادوم در ِ ئي كاباره را ببندن از پشمك كمتروم!
- اولندش برو ياد بگير كاباره يعني چه، بعد گنده تر از دهنت حرف بزن كُرِِ سلطون خر دزد! دومندش به جناب پشمك توهين نكن!
درويش جوش آورد. پنجه ي دست راستش داشت روي جلد كلت كمريش جمع مي شد كه صداي طنين دار كلانتر گلشن فضا را شكافت...
ادامه دارد