اُسا نصير كه  بيش از ۵۰ سال يادمان از كوشش و شكست  نفت شهر نفرين شده دارد، ۵۰ سال حضور رنج ها و آرزوهاي روز بهي پدر را هم كول كشيده و پيش آمده...

اگر شهر هفتكل برآمده و برآيند همگرايي مردمي سختكوش در زمان كشف نفت بوده؛ اكنون تجسم و تبلوري از جدايي ها و دوري هاست...

بر ديوار كارگاه اُسا نصير  عكسهاي جواني هفتكل رنگ پرانده اند  و به دست روزگار غدار مچاله شده اند.

مگر هفتكل چه داشت كه هيچ شهر ديگر نداشت؟

اين شهر نتيجه ي تجمع نيروي كار بود و حاصل تلاش هاي مردمي كه زبان مشتركشان توليد و دگرگوني.

از همان زمان كه دشتي پر گل بود خالي از بوي گريس و نفت سپيد و بُلت و اسكرو اسپانه؛خودبودگي و آزادگي در لاله ها  و باوينه هايش مترنم بود تا بعد ها كه كوچه هاي جاروكارايش پا گرفتند و لين هاي شركتيش..

دوباره نگاهي به درون حياط حاج غلام شاكر مي اندازم. كُنار پير لبخندم مي زند:

- ببين! من هنوز زنده ام... واي اونجا را! چند كفتر كوهي آزراد وار گردن مي كشند رو به آسمان...

- خوليو! خوليو!

- هان!

- بجنب!   پرده ي سينما شركتي روشن شده...

- اينقدر زود!؟

- آره...

- آهاي چرچيل!

- هان؟

- بدو برو بَنَك بخر بيار... 

از كوچه ي شاكري ها مي زنيم بيرون... كسي دارد غمونه مي خواند.

- ئي صدا كيه مياد؟

- به! پَه شما كجا بودين ئي همه سال؟ ئي خو حسنپوره كه داره از تو مغازش فايز مي خونه... نگا! اونم استاد جعفر رخ! رند دوعالم بي ريايي و رفاقت!

ادامه دارد