میکانیکی عارف! (بخش دوم)
اگر شهر هفتكل برآمده و برآيند همگرايي مردمي سختكوش در زمان كشف نفت بوده؛ اكنون تجسم و تبلوري از جدايي ها و دوري هاست...
بر ديوار كارگاه اُسا نصير عكسهاي جواني هفتكل رنگ پرانده اند و به دست روزگار غدار مچاله شده اند.
مگر هفتكل چه داشت كه هيچ شهر ديگر نداشت؟
اين شهر نتيجه ي تجمع نيروي كار بود و حاصل تلاش هاي مردمي كه زبان مشتركشان توليد و دگرگوني.
از همان زمان كه دشتي پر گل بود خالي از بوي گريس و نفت سپيد و بُلت و اسكرو اسپانه؛خودبودگي و آزادگي در لاله ها و باوينه هايش مترنم بود تا بعد ها كه كوچه هاي جاروكارايش پا گرفتند و لين هاي شركتيش..
دوباره نگاهي به درون حياط حاج غلام شاكر مي اندازم. كُنار پير لبخندم مي زند:
- ببين! من هنوز زنده ام... واي اونجا را! چند كفتر كوهي آزراد وار گردن مي كشند رو به آسمان...
- خوليو! خوليو!
- هان!
- بجنب! پرده ي سينما شركتي روشن شده...
- اينقدر زود!؟
- آره...
- آهاي چرچيل!
- هان؟
- بدو برو بَنَك بخر بيار...
از كوچه ي شاكري ها مي زنيم بيرون... كسي دارد غمونه مي خواند.
- ئي صدا كيه مياد؟
- به! پَه شما كجا بودين ئي همه سال؟ ئي خو حسنپوره كه داره از تو مغازش فايز مي خونه... نگا! اونم استاد جعفر رخ! رند دوعالم بي ريايي و رفاقت!
ادامه دارد