بر بام های نگاه...
امروز پنج شنبه 31 امرداد 1387
در این روزنامه
* آخرین خبر
دیشب
یک ترانه ی دیگر ایرانی
ماتمزده به غربت مرد
می گویند
ترانه سرای سرزمین پارس
تورج نگهبان
را
آسم شدید کشت
نه
نه
باور نمی کنم
هزار بار
به انکار هم
تکرار:
این خنیاگر خاموش
که خوابیده
اکنون
جدا از این خاک کیمیا
بر سینه ی یگانه ی دنیا
آمریکا
دق مرگ دوری وطن شد
با
گدازه های بغضی
در
گلو...
تورج نگهبان(۱۳۱۱ اهواز- ۱۳۸۷ آمریکا) کارشناس ارشد جامعه شناسی و ترانه سرا درگذشت.
** خودرو نوشته ها
Masha Allah/ 110 (اتوبوس ایران ناسیونال)
Ya Ali (اتویوس جم)
خدا دامه!= این را خدا به من داده...( وانت، دزفول)
ایشتو مکن!= شتاب نکن! (تاکسی، شوشتر)
My city Shiraz… (تانکر در عسلویه)
*** یاد داشت
به مدرسه ها می رویم می اموزیم. کتاب ها می خوانیم. از باورها، پله ها می سازیم...
راستی، آموخته های ما تا چه حد در رفتارهایمان متجلی است؟
یکی از "ما"ها را می شناسم که اهل فرهنگ و فرهیختگی است. کتاب ها و روزنامه ها می خواند.
خود را ایرانی می داند. فلسفه وجودی خاصی دارد... به گذشته ی ایران عشق می ورزد، اما از ایرانی دور و برش نفرت دارد. همه را دزد و شیاد می داند..... اگر دنیا را آب ببرد او در خواب خوش خیالی خود فرو رفته..."خیلی" ها را قبول ندارد...رفاه خانواده، قوم و قبیله ی خود را مقدم بر هر چیز دیگر می داند... بیشتر در فکر منافع فردی است تا حقوق اجتماعی...
یک روز برای تدریس به خانه اش رفتم...عظمت کتابخانه، شیکی اتاق ها، تجهیزات و تسهیلات موجود مرا شگفت زده کرد...
... آری حق هر کسی است که از یک زندگی مرتب و مناسب برخوردار گردد...
اما این یکی از "ما"، صبح ها که از خانه بیرون می زند، موجود دیگری می شود. خوانده ها و یافته هایش را در اتاقش جا می گذارد...
با وظیفه شناسی تمام، در خدمت "خیلی" ها بندگی می کند که در خانه قبولشان ندارد....او آن چنان رفتار می نماید که انگار چیزی نمی داند، از چیزی خبر ندارد...
در اداره دین دیگر دارد و باورهایی دیگر..."کسی" می آید و آشکارا باورهای این یکی از "ما" را مردود می شمارد... وجود او را نادیده می گیرد... اما این یکی از "ما" ها چیزی نمی گوید... از شرم سر را پایین می اندازد... و همه ی اتفاقات روزانه را محتوم و بدیهی می داند.
**** دوباره سلام، هفتکل!
آری، روزی روزگاری نفت.
شهری دور، که حتی هنوز نمودی از هستیش بر روی نقشه های وطنی به چشم نمی خورد.
شهری که نامش را هنوز هم دولتمردان درست نمی نویسند و نمی خوانند.
این چکیده ی روایت، گزارشی به پیشگاه تاریخ است. ما چنینیم که نمودیم، دگر ایشان دانند...
پسرک راوی اکنون 40 سال واپس ایستاده... در بازار، راسته اصلی، روبروی خراب آباد دکان آ حسنپور...
به درون زل می زند. کلانتر گلشن روبروی ا حسنپور نشسته و با دقت تمام، حرکات و رفتار او را زیر نظر دارد.
جمعیت، بی صدا هر چه بیشتر و بیشتر چمبره می زند دور دکان حسنپور.
صداهایی از پشت شنیده می شود:
- فرهنگی ها نیومدن؟
- نمی تونن بیان...
- سی چه؟
- سی چه و زهر مار! خاک به کُم! هفکل خو تبعیدگاهه معلماس...
سر بر می گردانم میان شلوغی، اکثریت از اهالی "جاروکارا" هستند.
مش استولا هم ایستاده بغل ستون مغازه ی ممبینی، پدر هوشنگ.
بابای هوشنگ جهان بین، با وجود بیماری و ناتوانی حضور دارد، نشسته بر صندلی تاشو.
نزدیکتر می شوم به در مغازه.
- جناب سرهنگ این مردم اهل آشوب نیستن...
حسنپور دو لیوان کریستال فرانسوی را روی میز چرک مرده می کارد.
دست می برد بغل میز.
همهمه ای از بیرون اوج می گیرد.
کلانتر که نگران است، خیره می شود بیرون.
حسنپور خیالش را راحت می کند:
- جناب سرهنگ چیزی نیس... اهالی اومدن کلانتر خوش تیپ شهرشون را ببینن...
کلانتر گلشن خواست چیزی بپرسد که ناگهان ملامَمَد چارلنگ ملبس به شلوار دبیت و کلاه نمدی بر سر، با قطار های بی فشنگ بسته بر بدن وارد شد و بی توجه به سرهنگ، پرسید:
- بوم زاهد، خُوِی...کار و بارت لنگ نی؟
- خان از سایه سرت خوبوم...
- ایگوم نکنه کسی بخو جاکنت کنه؟
حسنپور خندید.
کلانتر منتظر بود حسنپور ملاممد را به او معرفی کند.
اما دوباره هیاهویی در گرفت.
صدای زنجانی شنیده شد که خطاب به یکی ازسرمایه داران خوش نام بازار، رضوان می گفت:
- حالا وظیفه شماهاس...
- راس میگه...
- بفرمایید بروید داخل...
حالا کلانتر گلشن داشت با لذت لیوانش را سر می کشید...
و حسنپور با لبخند گوشه چشمانش، هم جمعیت را داشت، هم میز را کهنه می کشید و هم مواظب ملاممد بود که نیفتد...
فردا ادامه دارد
***** ایران از نگاه بیگانگان
امنيت
تا آن جا که ما می دیدیم، شیوه ی سرگرمی روستاييان تجريش يك نواخت می نمود. عيش و عشرتی بيولوله و بيتغيير : نه رقصي و نه گشتي و نه محبتي و ضيافتي. اگر سالي يك بار عروسي يا مجلس عقدي باشد، رقص كنند، ولي هرگز زنان با مردان يك جا با هم نباشند. مردان در مجلسي جداگانهاند، و بهر زنان مجلسي سوا فراهم كنند. در اين دو ماه كمال امنيت را داشتيم. هرگز با خود اسلحه حمل نکردیم. و همه جا تنها ميرفتيم. درِ خانه ما هرگز به با قفل و زنجیر بسته نشد. غالب اوقات که ما بيرون ميرفتيم، همانطور گشوده ميماند. ابداً خطري به ما نميرسيد، اذيت و بياحترامي از كسي نديديم. مالي از ما به تلف نرفت. البته چيزي كه ما را بیشتر از همه به زحمت می انداخت، كثرت تماشاچيان بود. در ميان بيماراني كه از راه نيكوكاري و احسان به حضور می پذیرفتیم و مداوا می کردیم، جمعي از تماشاچيان به درون خانه ی ما هجوم می اوردند، ساعتها ايستاده و چهار چشمی تمام رفتار ما را زیر نظر داشته، هم چون مجسمه ها خاموش می ماندند...
دكتر اوليويه، پزشك فرانسوي، 1796م