بر بام های نگاه...

امروز پنج شنبه 31  امرداد  1387

در این روزنامه

* آخرین خبر

دیشب

یک ترانه ی دیگر ایرانی

ماتمزده به غربت مرد

 

می گویند

 ترانه سرای سرزمین پارس

تورج نگهبان

را

آسم شدید کشت

 

نه

نه

باور نمی کنم

هزار بار

به انکار هم

تکرار:

این خنیاگر خاموش

که خوابیده

اکنون

جدا  از این خاک کیمیا

بر سینه ی یگانه ی دنیا

آمریکا

دق مرگ دوری وطن شد

با

گدازه های بغضی

در

گلو...

تورج نگهبان(۱۳۱۱ اهواز- ۱۳۸۷ آمریکا) کارشناس ارشد جامعه شناسی و ترانه سرا درگذشت. 

 

** خودرو نوشته ها

Masha Allah/ 110    (اتوبوس ایران ناسیونال)

Ya Ali  (اتویوس جم)

خدا دامه!= این را خدا به من داده...( وانت، دزفول)

ایشتو مکن!= شتاب نکن! (تاکسی، شوشتر)

My city Shiraz…     (تانکر در عسلویه)

 

 *** یاد داشت

به مدرسه ها می رویم می اموزیم. کتاب ها می خوانیم. از باورها، پله ها می سازیم...

راستی، آموخته های ما تا چه حد در رفتارهایمان متجلی است؟

یکی از "ما"ها را می شناسم که اهل فرهنگ و فرهیختگی است. کتاب ها و روزنامه ها می خواند.

خود را ایرانی می داند. فلسفه وجودی خاصی دارد... به گذشته ی ایران عشق می ورزد، اما از ایرانی دور و برش نفرت دارد. همه را دزد و شیاد می داند.....  اگر دنیا را آب ببرد او در خواب خوش خیالی خود فرو رفته..."خیلی" ها را  قبول ندارد...رفاه خانواده، قوم و قبیله ی خود را مقدم بر هر چیز دیگر می داند... بیشتر در فکر منافع فردی است تا حقوق اجتماعی...

یک روز برای تدریس به خانه اش رفتم...عظمت کتابخانه، شیکی اتاق ها، تجهیزات و تسهیلات موجود  مرا شگفت زده کرد...

... آری حق هر کسی است که از یک زندگی مرتب و مناسب برخوردار گردد...

اما این یکی از "ما"، صبح ها که از خانه بیرون می زند، موجود دیگری می شود. خوانده ها و یافته هایش را در اتاقش جا می گذارد...

با وظیفه شناسی تمام، در خدمت "خیلی" ها بندگی  می کند که در خانه قبولشان ندارد....او آن چنان رفتار می نماید که انگار چیزی نمی داند، از چیزی خبر ندارد...

در اداره دین دیگر دارد و باورهایی دیگر..."کسی" می آید و آشکارا باورهای این  یکی از "ما" را مردود می شمارد... وجود او را نادیده می گیرد... اما این یکی از "ما" ها چیزی نمی گوید... از شرم سر را پایین می اندازد... و همه ی اتفاقات روزانه را محتوم و بدیهی می داند.

 

**** دوباره سلام، هفتکل!

آری، روزی روزگاری نفت.

شهری دور، که حتی هنوز نمودی از هستیش بر روی نقشه های وطنی به چشم نمی خورد.

شهری که نامش را هنوز هم دولتمردان درست نمی نویسند و نمی خوانند.

این چکیده ی روایت، گزارشی به پیشگاه تاریخ است. ما چنینیم که نمودیم، دگر ایشان دانند...

پسرک راوی اکنون 40 سال واپس ایستاده... در بازار، راسته اصلی، روبروی خراب آباد دکان آ حسنپور...

به درون زل می زند. کلانتر گلشن روبروی ا حسنپور نشسته و با دقت تمام، حرکات و رفتار او را زیر نظر دارد.

جمعیت، بی صدا هر چه بیشتر و بیشتر چمبره می زند دور دکان حسنپور.

صداهایی از پشت شنیده می شود:

-        فرهنگی ها نیومدن؟

-        نمی تونن بیان...

-        سی چه؟

-        سی چه و زهر مار! خاک به کُم! هفکل خو تبعیدگاهه معلماس...

سر بر می گردانم میان شلوغی، اکثریت از اهالی "جاروکارا" هستند.

مش استولا هم ایستاده بغل ستون مغازه ی ممبینی، پدر هوشنگ.

بابای هوشنگ جهان بین، با وجود بیماری و ناتوانی حضور دارد، نشسته بر صندلی تاشو.

نزدیکتر می شوم به در مغازه.

-        جناب سرهنگ این مردم اهل آشوب نیستن...

حسنپور دو لیوان کریستال فرانسوی را روی میز چرک مرده می کارد.

دست می برد بغل میز.

همهمه ای از بیرون اوج می گیرد.

کلانتر که نگران است، خیره می شود بیرون.

حسنپور خیالش را راحت می کند:

-        جناب سرهنگ چیزی نیس... اهالی اومدن کلانتر خوش تیپ شهرشون را ببینن...

کلانتر گلشن خواست چیزی بپرسد که ناگهان ملامَمَد چارلنگ ملبس به شلوار دبیت و کلاه نمدی بر سر، با قطار های بی فشنگ بسته بر بدن وارد شد و بی توجه به سرهنگ، پرسید:

-        بوم زاهد، خُوِی...کار و بارت لنگ نی؟

-        خان از سایه سرت خوبوم...

-        ایگوم نکنه کسی بخو جاکنت کنه؟

حسنپور خندید.

کلانتر منتظر بود حسنپور ملاممد را به او معرفی کند.

اما دوباره هیاهویی در گرفت.

صدای زنجانی شنیده شد که خطاب به یکی ازسرمایه داران خوش نام بازار، رضوان می گفت:

-        حالا وظیفه شماهاس...

-        راس میگه...

-        بفرمایید بروید داخل...

حالا کلانتر گلشن داشت با لذت لیوانش را سر می کشید...

و حسنپور با لبخند گوشه چشمانش، هم جمعیت را داشت، هم میز را کهنه می کشید و هم مواظب ملاممد بود که نیفتد...

فردا  ادامه دارد

***** ایران از نگاه بیگانگان



امنيت‌
تا آن جا که ما می دیدیم، شیوه ی  سرگرمی روستاييان تجريش  يك نواخت می نمود. عيش و عشرتی بي‌ولوله و بي‌تغيير : نه رقصي و نه گشتي و نه محبتي و ضيافتي. اگر سالي يك بار عروسي يا مجلس عقدي باشد، رقص كنند، ولي هرگز زنان با مردان يك جا با هم نباشند. مردان در مجلسي جداگانه‌اند، و بهر زنان مجلسي سوا فراهم كنند. در اين دو ماه كمال امنيت را داشتيم. هرگز با خود اسلحه حمل نکردیم. و همه جا تنها مي‌‌رفتيم. درِ خانه ما هرگز به با قفل و زنجیر بسته نشد. غالب اوقات که ما بيرون مي‌‌رفتيم، همان‌طور گشوده مي‌‌ماند. ابداً خطري به ما نمي‌رسيد، اذيت و بي‌احترامي از كسي نديديم. مالي از ما به تلف نرفت. البته چيزي كه ما را بیشتر از همه به زحمت می انداخت، كثرت تماشاچيان بود. در ميان بيماراني كه از راه نيكوكاري و احسان‌ به حضور می پذیرفتیم و مداوا می کردیم، جمعي از تماشاچيان به درون خانه ی ما هجوم می اوردند، ساعتها ايستاده و چهار چشمی تمام رفتار ما را زیر نظر داشته، هم چون مجسمه ها خاموش می ماندند...‌


دكتر اوليويه، پزشك فرانسوي، 1796م‌



شور و حال کودکی برنگردد، دریغا...(یاد کودکی، دلکش)

 

امروز ۳۰ امزداد ۱۳۸۷

در این روزنامه

*  آخرین خبر

در خالی و خلوتِ پایتخت افتخار

وز وز مگس ها

ترک های لب کودکی را هجی می کنند

که گمشده در پیله های دعاهاتان

در آرزوی نان...

 

*** یادداشت

می گفت: ما ایرانی ها- بیشتر روشنفکر جماعت، در درجات و شکل های مختلف خودمان نیستیم. نقش بازی می کنیم. متخصص انواع ریا و دروغیم...با شخصیتی کاذب را در درونمان پرورش داده و به آن عادت کرده ایم...

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود؟

 

***  خودرو نوشته ها

چرا ایرانی ها با وجود گرایش همگانی به فرهنگ شفاهی،هر جا که امکانی بیابند خود را ثبت می کنند؟

روی اسکناس، پشت صندلی/ ایستگاه اتوبوس، بر تنه /ستون اثری هزاران ساله، و یا با خالکوبی(تاتو)؟

در اسکناسی 200 تومانی که در شهر کرج به دستم رسیده، نوشته شده:

خدا اشک را آفرید تا دنیای عاشقان آتش نگیرد....

اگر عاشقی گناهه، چرا خدا لیلی و مجنون را آفرید؟

گاهی دیده شده که بر روی یک خودرو، پیام های متفاوت و حتی متناقض نقش بسته است.

خودرو نوشته ها در بسیاری موارد، بیانگر آزاد اندیشی، گسیختگی پندارها و نابسامانی اندیشه ی ایرانی هستند.

خوانندگان و کاربران این وبلاگ بخاطر داشته باشند که:

هر پیام خودرونوشته ای ( با وجود بسامد بسیار) فقط یک بار درج می شود.

بیشترین پیام های خودرونوشته، مفهوم،لحن و رنگ اسلامی (شیعی) دارند...

در این باره نکته های ناگفته بسیار است.

این هم چند خودرو نوشته، ره آورد سفر اخیر:

خاطرات بچگی با نام تو شروع می شه ( روی داشبورد پیکان، کرج)

فزت و رب الکعبه ( شیشه عقب اتوبوس آموزشی پایه یکم، کرج)

We care about you.(خودروی فرودگاه مهرآباد )

یارب نظر تو برنگردد

  Kazeroon

 

**** بازگشت به گذشته:

40 سال پیش از این، در شهری بر بستر نفت و فقر

کودکی کنجکاو یه نظاره و روایت نشست.

گنگ خواب دیده؟

نه!

او در پی آن بوده تا شور و حال کودکی را در جان های عاشق بیابد و ببیند که همگی از دهان عشق

فریاد بر آورند:

دوباره سلام هفتکل!

 

 فردا در همین جا، گذشته را فرا می خوانیم... 

ماجراهای ناگفته و...

 

 

***** ایران از نگاه بیگانگان


چراغ حكمت‌

هر ايراني از هوشي تند و ذهني وقّاد برخوردار و شيفته پرشور علم و آموختن است؛ اما چيزي كه كم دارد، چراغ دانش و حكمتي است تا با نور آن انديشه‌اي روشن و چشمي باز پيدا كند و در كوتاه مدت در عرصه علم و صنعت خود را به ما برساند.‌

تانكواني مترجم هيأت نمايندگي ناپلئون 1808م‌




با درودهای دوباره...

 

 

امروزسه شنبه بیست و نهم امرداد 1387

در این روزنامه

*  آخرین خبر

و

از آنجا که

میرزا

همان امیرزاده است

$

$

،

!

؟

در سرزمین پارسایان

"علم" بهتر است

البته

بعد از

ثروت

چرا که

اکنون

4 میلیون کودک  ندار

از کلاس اول

باز مانده اند

زیرا

فراگیری الفبای مدارس

هر حرفش

میلیون ها تومن

هزینه بر می دارد...

 

                                      ** یادداشت  ها

یک)

چرا/ چگونه در 28 امرداد 1332 تماشاگر شکست ملی- مدنی و پیروزی استبداد- دست نشانده شدیم؟

درس های تاریخ مبارزات مردمی را فراموش نکنیم.

از یاد نبریم که در 28 امرداد 1332، تفرقه و تضاد نیروهای اصیل خواهان حاکمیت قانون در برابر هم، به شکست همگانی انجامیده است.

بجای محکوم و متهم ساختن دیگرهم میهنان، به انتقاد از خود بنشینیم و برای جبران شکست، در راستای منافع  مشترک رو به همیاری منتهی به  پیروزی ملی  گرد هم آییم.

دو)

 شواهد انکار ناپذیر تاریخ  بیانگر آن است که راز ماندگاری  یک ساز و کار حکومت جوابگو، در فهم  هوشمندانه و به موقع خواسته های پنهان ترین لایه های جامعه و تحقق سریع آن هاست.

... و این که هر مخالفی، معاند یا منافق نیست.

آینه گر عیب تو بنمود راست / خود شکن، آیینه شکستن خطاست.

یکی از دوستان ایرانی  که تا سال 1979 در ایالات متحده ی آمریکا درس خوانده بود، می گوید هنگام تظاهرات اعتراض آمیز علیه شاه در دیدارش از آمریکا و ملاقات با کارتر؛ با یک مأمور سیا آشنا شد که پیگیرانه از او درخواست می نمود دلایل مخالفت ملت ایران با شاه و انتقادات از حکومت آمریکایی را برایش شرح دهد تا برای اصلاح؛ او آن ها را به مقامات بالاتر انتقال دهد.

ارسطو در کتابش، "اصول حکومت آتن" می فرماید:

قدرت در دست فرد، به فساد می انجامد و سقوط حکومت.

معجزه ی ماندگاری و موفقیت یک دولت در انتقال قدرت به قانون و پاسداری از آن است.

 

***  خودرو نوشته ها

فقط برای امروز... (وانت قم- تهران)

صلوات( با خط نستعلیق سبز درشت)

بروجرد ( مینی بوس)

King ( شیشه عقب اتوبوس قم – تهران)

Golden Doll ( ولوو)

 Hercul ( کمپرسی)

Erfan  ( پراید)

 

**** دوباره سلام هفتکل!

دیدار آ حسنپور و کلانتر گلشن

 اواخر اردیبهشت سال 1347

داستان شهری که با نفت زاده شد و...

پسرکی کنجکاو که در این هزارتوی گذشته پرسه می زند، یک گام در بازار 40 سال پیش دارد و چند گام در خرابه های آرزوی اکنون...

می بیند که:

زنان به درون ساختمان کلانتری هجوم می برند و مردان در بازار گرد می آیند...

پسرک سرک به درون دکان حسنپور کشید. که کلانتر گلشن سراپا گوش نشسته است...

-         نگفتی این همه جعبه واسه چیه...

-         قربان داخل این جعبه های کفش انواع و اقسام بطری است...

-         بطریِ چی؟

-         انواع معجون... اکسیر... آب حیات... چاپ سیاه-       

  ویران شود آن شهر که میخانه ندارد...

-         خودت چی، لوطی؟

-         ما پایین نشینا قربان، وفای سگ و پاچه اش را با هزار بار و میکده عوض نمی کنیم...

    کلانتر گلشن لبخندی زد. برای یک لحظه فراموش کرد که مقام و درجه ی نظامی دارد... فارغ از قید و بندها، قهقهه ای زد. انگار در پی پاسخی برای پرسش جدی خود است، پرسید:

-         همینطور خالی؟

-         خالی... البته با خاک پای آدم های با معرفت شهر!

کلانتر می خواست، بازهم بپرسد که دید جمعیتی خاموش، رو به سوی او گام بر می دارند و پیش می آیند...

فردا ادامه می یابد...

جاده فریاد می زنه...

امروز

۲۸ امرداد ۱۳۷۸

فردا غبار از رویاهایمان خواهیم زدود.

روزنامه ی فردا را با هم خواهیم خواند.

هنوز در امروز 4 شنبه ...

 

امروز چهار شنبه بیست و سوم امرداد 1387

در این روزنامه

*  آخرین خبر

گودال نمناکی که

گور نام دارد

چند روز پیش

همکار کارکشته ی ما را

به ناگهان بلعید

 

این کارمند ناکام

که

35 سال  و چند ساعت

از عمر نازنینش را سگ دو زد

این اواخر

بیچاره از انواع درد لاعلاج

دیسک کمر

آلتروز گردن و

بواسیر رنج می کشید

و بسیاری  آرزو

تقاضای جدید وام

 اقساط

و

کوپن اعلام نشده داشت...

از آن جا که عازم سفربه روستایی دورم و دسترسی به  اینترنت نخواهم داشت، پی آیند  نوشته های این روزنامه ( و بویژه داستان "دوباره سلام هفتکل!") را روز شنبه 26  امرداد 1387 خواهید خواند.

با بدرودی به امید درودهای دوباره...

 

اتصال

   ** یادداشت ها                        

یک)

سرزمین نامتقارن: فست فود و کله پاچه.. زنانی که برای خرید سبزی آش نذری، آرایش غلیظ شب دارند.

دختران و پسرانی که به آخرین ابزارهای ارتباطی هزاره ی سوم(لب تاپ/ همراه و نرم افزارهای روزآمد)  مجهزند، اما از نظر بهداشت فردی در سده های میانه بسر می برند. به قول دوست آمریکایی ام، حافظ شما گفته: آن چه خود داشت، ز بیگانه تمنا می کرد؛ شما هم داشته های پر گنج خود را رها کرده در پی رسیدن به پسماندهای فرهنگی آمریکایی- اروپایی هستید که شهروندانش آن ها را کنار گذاشته اند

دو)

اگر آن قدر به خصوصیات فردی هنرمند گیر بدهیم که از دستاوردهای هنری او غافل بمانیم، نگره ی زیباشناختی خود را تضعیف و تربیت هنری خود را به انحراف کشانده ایم.

 

سه)

روی تی شرت تن پسر سیاه سوخته ای که معلوم بود در این عمر کوتاه ده و اندی سال، یک شکم سیر غدا نخورده  و به اندازه ی 100 سال آرزوهای بر آورده نشده دارد، لوگوی یک باشگاه هم جنسی بازان نقش بسته، با حروف لاتین یک فحش دبش ...

کنجکاوانه پرسیدم:

-         میدونی چه نوشته روش؟

-         نه.

-         ببخشید، شما هم جنس باز هستید؟

-         چی؟

-           هم جنس باز!

-         ن...ه...چطور؟

-         آخه رو تی شرت شما نوشته...

صورت هنوز کودک مانده ی معصومش از شرم گُر می گیرد:

-         نه!

پیوندها

 

                                    

چهار)

دیروز سه شنبه از پایانه (ترمینال) کاوه ی اصفهان راهی کرج بودم که با آقای اسد رفیع نیا آشنا شدم.

-         مسافران ساعت دو و سی اصفهان به کرج سوار شوند... دو و سی کرج...حرکت...

سوار شدم. همه سرِ جاهایشان نشسته بودند، اما بغل دستی ام هنوز نیامده بود.

از پنجره می دیدم که دو کبوتر بغ بغو، در سایه ای آن سوی محل تلفن های عمومی دل از هم نمی کنند.

راننده پشت فرمان که جا گرفت و استارت زد، یکی از کبوترها خسته و خراب آمد بالا و بی سلام کنارم نشست.

آهسته التماس می کرد:

-         برو...برو دیگه... هوا گرمه...

-         ...

اتوبوس آمد بیرون و دور زد، در جهت مخالف تا رسید به نقطه ای روبروی ساختمان پایانه.

کبوتر کنارمن هنوز داشت نامفهوم بغ بغو می کرد:

-         هنوز نرسیدی خونه؟

-         ...

-         کجایی حالا؟

-         ...

-         چی؟ منو می بینی؟!

 خم شد روی من و سرک کشید بیرون.

لیلای سیاه سوخته ای آن سوی خیایان،  برای او دست تکان می داد.

اتوبوس بی رحمانه او را جا گذاشت.

از دلیجان گذشتیم. هنوز گوشی در دهان کبوتر بود.

شاگرد راننده داشت "تغذیه" ی مسافران را بینشان تقسیم می کرد.

برای نخستین بار از لحظه ی ورودش، نگاهی به من انداخت. لبخندی محو روی لبانش نقش بست و بسته ی تغذیه ی مرا روی طبَقَ مقابلم گذاشت. کم کم با هم به گفتگو نشستیم. دلداریش دادم.

دل به دریا زدم تا سر صحبت را با او باز کنم:

-         خیلی دوستش داری؟

-         آره... خیلی...

-         فکر می کنی عشق شما چقدر به درازا بکشه؟

-         تا زنده باشیم کنار هم... تا موقعی که نفس می کشم، دوستش خواهم داشت...

-         دختره کجاییه؟

-         آبادانی جنگ زده که ساکن اصفهانند...

-         و خودت؟

-         آذری هستم... ساکن کرج...

-         کار و بار؟ تحصیلات؟

-         دامداری خونده م...سربازی هم رفته م...

-         چه چیز او را دست داری؟

-         سادگی و صداقتش...

-         باباش چکاره س؟

-         دبیره...

-         پس کو پول؟

-         اگه برا پول بود با دختری از فامیلا مامان ازدواج می کردم...

نتیجه ی صحبت جاده ای من و آقا اسد رفیع نیا آن شد که:

-         پیش از ازدواج باید چشم ها را گشود (انتخاب آگاهانه) و پس از آن بست ( عیب/بهانه جویی موقوف). آیا بخاطر خوشامد عمه و خاله، دایی و عمو ازدواج می کنیم، با واکنش هوشمندانه به نیاز روحی خود؟

-         ازدواج های برای پول، با پول از هم می پاشد...

-         باید آموخت که همیشه با تمام وجود از عشق خود پاسداری نمود.

-         با توجه به این حقایق تلخ که جامعه ما بسته و دچار انواع کوفت و زهر و مار پدر سالاری است و ارتباط های آزادانه و سالمی تا پیش از ازدواج بین دختران و پسران وجود ندارد، مواظب باشیم که ازدواج ما فقط  بخاطر سکس نباشد. 85% ازدواج های ایرانیان کنونی در راستای زیبایی ظاهری است و از دیگر معیارهای معنوی، مشترکات شخصیتی و ضروریات تفاهم خانوادگی محروم است. 

-         بکوشیم زبان تفاهم خود را هر زبان تقویت کنیم.

-         ازدواج مناسب، نوعی کمال و تعالیست.

راستا

-          

 

***  خودرو نوشته ها

خودرو نوشته ها به تناسب شهر، موقعیت ها و مناسبت ها تفاوت می یابند.

شهرستان های کوچک بیشتر حال و هوای خودرونویسی دارند.

ذوق نکته پرانی جنوبی ها بیشتر از تهرانی ها است.

Have a nice flight!     (خودرو فرودگاه تهران)

یا علی مدد (گیتی پیما)

کبوتر حرم...(کامیون اهواز- تهران در میدان آزادی)

یا غریب الغربا (اتوبوس خصوصی – ریالی، میدان آزادی)

Ya Mohammad  (اتوبوس واحد تهران)

یا باب الحوائج (اتوبوس پایانه کاوه اصفهان)

الهم ارزقنی شفاعه الحسین (مینی بوس خط تهران سر)

Ya Imam Reza  (اتوبوس های پایانه کاوه)

یا سلطان خراسان(کامیون)

شه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم... (ولوو بوشهری)

عاشقتم امام رضا... ( اتوبوس همسفر، اصفهان)

یا جد آقا بزرگ(اتوبوس بنز، گلپایگان)

یا حضرت رقیه (اتوبوس، دلیجان)

شاید این جمعه بیاید... (اتوبوس، شاهین شهر)

 

چو بر روی زمین هستی، توانایی غنیمت دان/ که دوران، ناتوانایی بسی زیر زمین دارد... (حافظ)

 

امروز

 شاد باش!

   سه شنبه   22 امرداد 1387

* آخرین خبر

دلالان هم چنان سود می برند

از ینگه ی دنیا

تا ترکیه

دور از چشم آتا

به فروش جنگ افزار

گلوله در برابر خون

آتش مرگ

در عوضِ اشک

.

.

.

اما

مادران در اوستیای جنوبی

می گریند

مادرانی که عراقی  شیون

می کنند

اشک های گرجی مادران

ناله های

لبنانی مادران

*

*

*

مادران دنیا

هم چنان نفرین می کنند

آتش افروزان هزاره ی سوم

نیایشگران جنگ را...

 

 ** خودرو نوشته ها

 خیالی نیست... ( کمپرسی)

اله ی ناز ( اتوبوس شاهین شهر )

Fright Night  ( اتوبوس عسلویه منطقه ی پارس)

-        خوش رکاب

-        امان از دست حرف مردم (اتوبوس مسافربری اصفهان)

 

 *** دوباره سلام هفتکل!

پسرک سرک می کشد به اتافک زندان آخر راهروی شهربانی.

غریبه ای چمباتمه زده روی زمین خالی.

دیوار را می خزد جلوتر.

مأموری دارد تلفن می زند به اهواز:

-         قربان اوضاع آرومه... فقط زن ها اومده ن اینجا....بله...بله... سرکرده ی اونا؟

یک زن قد بلنده ... فامیلش کلاه کجه... زن های دیگه؟

-         قنبری...بازار امنه... جناب سرهنگ حالا اونجا تشریف دارند...

پسرک می دود رو به بازار...

می آید دم مغازه ی آ حسنپور...

می بیند کلانتر گلشن نشسته این ور میز و آ حسنپور لبی به خنده دارد...

ادامه دارد

امروز دو شنبه بیست و یکم امرداد 1387

در این روزنامه

 

*  آخرین خبر

جامعه رنج می کشد

تا

جماعتی مدیریت کنند.

 

**  خودرو نوشته ها

همسفر تنها نرو...( سیر و سفر دریا)

بیمه هفت شهیدون (خودرو در مسجد سلیمان)

دست بزن خیانت نکن ( تانکر)

 

*** شعری زیبا، ارسالی دوست زیبااندیشم "کلاه کج"

 

 

 

یه سَله کَلگ بلیت
یه بَقل حِیمه خُشکِ کَلَخُنگ
یه نفس بوی کلوس
یه هزار نغمه ی پاک دی بلال
همه ارزونی بَرقِ تیَلت
همه قُربونِ یه تال میَلت
همنه ایدوم دسِ باد ، باد شمال
تا بگَرنشون وَ دوره پَللت
تیَلت مثلِ ستاره منه شو زر میَلت
کَهکشونه ب
ُرگَل
هفت برارون خالَلت
او بُلور گردنت چی قاوِ دال
مونه کی لیوه ایگردوم منه مال
توچه کردی که خدا وُر منه یشو
تونه راس کرد و نِشوندت سَرِ رو
بگری از مو تو خو
بگری از مو یحو
هرچه داشتو دورویم بی به خدا
به همو پیری که عالم بش ایگون شازابدالله

 

 **** دوباره سلام هفتکل!

پسرک هراسان اما بی تاب از پشت کنار خزید جلوتر رو به ساختمان شهربانی.

هنوز دی فلامرز داشت بیانیه های سیاسی را پخش می کرد.

خولی عصبانی بود و قاسم شاد.

قاسم همیشه لبی به حنده داشت.

پسرک شنید که خولی به مرادنیا می گوید...

ادامه دارد

در امتداد ما

امروز

یک شنبه  بیستم امرداد 1387

در این روزنامه

 

* آخرین خبر

محمود درویش

خنیاگر اندوهان فلسطینی درگذشت

درآغوش مجسمه ی آزادی

در آمریکا

 

چه روزهای شگفتی!

برادرانم

در این سو و آن سوی جهان جنون

هابیل ها

قابیل ها

 

دیروز برادرم "فتح"

پناه برد

 از دست برادرم "حماس"

"به سرزمین موعود"

 

امروز

سروهای سرزمینم

هم ماتم با

خیل تمامی نخل ها

سوگوارانند.

 

بر گونه ها

رود رود

اروندها اشک

نیل و

فرات

دجله

جاریست.

 

** یادداشت

ترس حالت طبیعی انسان متمدن نیست.

چه فایده دارد که از بیرون به اوضاع کشورمان بنگرند و بگویند: خدایا، خدایا چه اوضاع وخیمی! هرکس باید هر کاری که می تواند انجام دهد.

آن سان سوکی

 

*** خودرو نوشته ها

لک الحمد و لک الشکر (وانت)

بگو ماشاءالله (اتوبوس)

با جد میر احمد بابا جیدر (اتوبوس)

امید (مینی بوس هیوندایی)

شهر خالیست ز عشاق، مگر کز طرفی/ دستی از غیب برون آید و کاری بکند (حافظ)

 

**** دوباره سلام هفتکل!

پسرک کنجکاو پر شر و شوری که در پشت ستون

 رو به کوچه ی پشتی بی رفت و آمد بازار هفتکل ایستاده بود،

همه چیز را نظاره کرده است...

او گنگ  رویا زده، با دلی پر از انبوهی از روایت می گردد و می نگارد.

شهر خواب رفته بر تشک نفت، بیش از 50 سال

پس از اکتشاف نفت، در  چمبره ی فقر و فشار گرفتار مانده...

پسرک می دود و می دود. از لابلای پچ پچ و فریادهای بازار می گذرد

 و خود را به پشت درخت کُنار چسبیده به اتاق افسر نگهبان می رساند.

زنان هنوز محل را ترک تکرده اند...

-         حالا خیالتون راحت شد که ئی مأمورا دیگه کاری به شما ندارند؟

-         نُچ!

جمعیت، یک دهان بود به اعتراض.

آفتاب داغ سر و صورت ها را می سوزاند. مرواریدهای عرق بر پیشانی آساره شبنم می بست.

دی کل بلی رو کرد به دی فلامرز:

-         دُر بِگُ...

دی فلامرز سینه صاف کرد و با صدای بلند استریوفونیک،  رو به ساختمان شهربانی فریاد کشید:

-         آقا سرهنگ! آقا سروان! سرکار استوار! مَر  جنگه؟ ما چه کِردیم تا خبری ایبو حمله ایارین؟

خولی که از دور او را زیر نظر داشت، از مرداد نیا پرسید:

-         شوهرِ این زن چه کاره است؟

-         قربان بازنشسته ی شرکت نفته؟

-         چنتا بچه داره؟

-         فکر کنم شیش تا پسر داره؟

-         شیش تا؟!

-         بله قربان... فرامرز... کیامرث... رستم...

-         پس بگو تمام لشکر و سپاهیِ شاهنامه را جمع کرده تو خونه ش...

باد خنکی شروع به وزیدن کرد. گونه های برآمده ی آساره برافروخته بود چون چاله ای هیمه ولبان متورمش، خشک.

دی فلامرز هم چنان می غرید:

-         از نکبت 28 مرداد تا حلا... هی بگیر و  ببنده... آخه سی چه؟ مردای ما مَر چه کردن که ایگرینشون؟ اینا خو تا حون داشتن نهاده ن سی  ئی نفت آل برده که پیر و کورمون کرد و نشوندمون سرِ چاله سرد...آقای شاه که واویدی نماینده اَمرِکا و اَنگلیس... مردای ما چه جرمی دارن که هی زور ایاری سَرِشون؟

خولی داشت عصبانی می شد:

-         جناب سروان نجفی صداشو ببُر...

قاسم فقط برگشت و نگاهی انداخت.

چشم به دهان دی فلامرز داشت.

-         جناب سروان با شما هستم...

-         سرکار عجله نداشته باش... من دارم حلش می کنم...

-         چی را دارید حل می کنید؟ این زنیکه داره به مقام اعلیحضرت همایونی توهین می کنه...

قاسم جوابش را نداد.

-         ... هی بِگِر ... هی ببند... که چه؟

کُرِ بارون کفن پور، اسمال 7 سال بعدِ کودتا  فراری کُه و بیابون بی از دست میر غضباتون... تا آخرش از هزار مریضی  و بی علاجی مرد....میرِهامون لیله ی نفت نهاده ن به کول... داخل کوه و کمر...   اینا نبیدن فرنگی چه غلطی ایکرد؟ همه ی  مردای ما پهلوونند آقا افسر...منگشتی امیری با  یِه انگشتش همه تونه تِر ایده ایندازتون ته دره... نادر حیدری ... هوشنگ ممبینی توپه باز...قربون سرکهکی که پلنگ هم به پاش نیرسه....جمعه بیلیارد باز که امرکایی را شکست داد...

سکوتی بر فضای شهربانی حاکم شد.

خولی نمی دانست چه بگوید...

فردا ادامه دارد...

  

 

 

امروز شنبه نوزدهم امرداد 1387

در این روزنامه

* آخرین خبر

تاریکی گستریده تا دکان خیاط پیر

که

خمیده بر چارپایه ی خاموشش

او

لبی تر می کند و

خطاب به همسایه اش

آرایشگر شهر گل و بلبل

خشکیده بر درگاه،

می گوید:

چیز بدی نیست بی برقی

در این فرصت طلایی

می توان

بدهی هایت را

یک به یک

حساب کنی

و تمرین شب اول قبر را

دوباره

از سر گیری

و

تازه

چه نعمتی  بهتر این

وقتی که سیاهی

شرم صورت ها

را پنهان می کند

در برابر

زن و

فرزندان

در این دوره ی نداری...

*

*

* 

 ** خودرونوشته ها

این بیانیه های مردمی، در عین ایجاز و سادگی؛ دنیایی پیام و کلام ناگفته با خود دارند.

صاحبان خودروهای شعاردار، با تکیه بر ایمان و باورهای خود،از نهادها و سازمان های حکومتی عبور می کنند و به اسطوره های باورهای خود پناه می برند:

السلام علیک یا قمر بنی هاشم( به رنگ سبز، روی شیشه ی جلوی مینی بوس عسلویه)

عاشقتم امام رضا ( پیکان)

بیمه امام رضا ( وانت مزدا)

بیمه ابوالفضل (وانت تویوتا)

یا گمشده بقیع ( اتوبوس بوشهر/آرژانتین)

یا ام البنین ( اتوبوس شیراز)

یا سید علاء الدین حسین ( اتوبوس در منطقه ی پارس جنوبی)

یا جد آقا بزرگ (اتوبوس استیجاری در عسلویه)

اما چرا شماری از خودرو داران، شعارهایشان را به زبان انگلیسی می نویسند؟ علت تبِ غرب زدگی است؟ یا جهانی ساختن آن ها؟

Scorpion (اتوبوس در بوشهر)

 Ya Zahra (مینی بوس هیوندایی در عسلویه)

Mohsen  ( شیشه ی پشت اتوبوس بوشهر یه عسلویه)

***  یادداشت ها

1)    بدون شرح!

مرد چینی که هر روز خنده هایش را نثار هم شهریانش می کند، بساط پر رونقی دارد.

"ژنگ" که از اهالی چانگ کینگ است، می تواند به دوازده شکل، انواع لبخند ، پوزخند، قهقهه و خنده های تمسخرآمیز را بازآفرینی کند.

2)

آموزگاری به شاگردانش می گفت:

-         همیشه یادتان باشد که سلاطین، فراعنه، رهبران و موجوداتی مانند این ها هم جیش می کنند. گاهی دچار اسهال می گردند. گرسنه  که می شوند و خوراکیشان دیر برسد، ممکن است به گوشه ای خلوت پناه ببرند و بزنند زیر گریه....پس، یادمان نرود که آن ها موجوداتی زمینی هستند با ضعف های خاص خود...نترسیم و برای آن ها جایگاهی آسمانی و جاودانی قایل نشویم.

3)    آیا ما روزنامه و خبرنگار مستقل داریم؟

مطبوعات مستقل، نمایندگانِ ناظر/ داور/ و در واقع، چشم و گوشِ امینِ دولتِ  مردم سالارهستند.

هرجا توسعه ی مدنی شکوفاست، رسانه های آزاد حضوری فعال و خلاق دارند.

دموکراسی اطلاع رسانی/ عدالت در مشارکت مدنی و جوابگویی مسؤلان، از مشخصه های یک جامعه ی سالم هستند.

برای اطلاع از اهمیت نقش روزنامه نگاران، میزان آزادی عمل آن ها در کشورهای اسکاندیناوی  و خاورمیانه ای را با هم بسنجید.

چرا  مراتب رشد اقتصادی و تسهیلات اجتماعی در جوامع محروم از آزادی عمل روزنامه نگاری، در حد پایین بسیار پایینی است؟

   

**** دوباره سلام هفتکل!

فصل 13 :

حکایت دیدار تاریخی آ حسنپور و کلانتر گلشن

سکوتی در میانه ی داستان:

این جا

هیچ خوابم نمی برد دایه!

در هتل هایت هاییتی  باشم

یا

جایی گرم و نرم در آغوش مادینه ای دانمارکی

نه

نه

چون مار گزیده هایم

دور

شهر رویاهایم

۷ نشانه

دشت بهار یاران

*

همین دیشب به خوابگردی از گورگاه دیارهای دور

 بیرون زدم

پا به راهِ "عامو پرویز" این خان دربدر

بی خواب

با کوهواره های اندوه بر کول

و همراهِ "رکول"

همرکابِ "عبدِ مَمَد لَیلَری"

تا کوچه های هفتکل را

در پی تبار گمشده  بگردیم

وای

ای ایل

در  وارگه های سوخته ات می گرییم

 

بیدار خواب ها

در میان خوابیده ها

صدایمان می زنند

فردا یک شنبه، با من به مغازه ی آ زاهد حسنپور بیایید...

 

ایران/ آمریکا

آشنايي با كارل سند برگ شاعر مليت آزاد آمريكايي

Carl Sandburg ( 1878- 1967)

با آرزوي پايداري دوستي و صلح  دو ملت ايران و آمريكا

كارل سندبرگ: روزنامه نگار سنديكاليست، شاعر، تاريخنگار، رمان نويس و گردآورنده ي ادبيات عامه جايگاه ارزشمندي در ادبيات جهان دارد. آمريكاييان او را شاعر ملي خود مي دانند و نامش زينت بخش سر در بسياري از دبيرستان ها و آموزشگاه هاي آمريكايي است.

كارل كه فرزند يك خانواده ي مهاجر سوئدي بود، از كودكي  با كار و كوشش در راه ساختن جامعه اي باليده بر مبناي قانون مداري، مردم سالاري و بهروزي همگاني فعاليت هاي سازنده اي نمود.

او راه كمال صناعت شاعري را تا رسيدن به زبان خود ويژه ، بازآفريني واقعيت هاي آرماني و و انجام تعهدهاي احتماعي؛ با افتخار پيمود.

آثار بجا مانده ي او را مي توان به جهار دسته تقسيم كرد:

شعر/ رمان/ زندگينامه نويسي/ ادبيات عامه (فولك لر)

چند نمونه از كتاب هاي او:

شعرهاي شيكاگو(1916)

آشوب هاي نژادي شيكاگو( 1919)

دود و پولاد( 1920)

داستان هاي روتابا گا }  براي بچه ها} (1922)

انبان ترانه ي آمريكايي (1927)

صبح به خير آمريكا (1928)

آري مردم(1936)

زندگينامه ي آبراهام لينكلن (1939)

 

شعر سندبرگ آئينه و پژواك زندگي آمريكاييان است با پيامي جهاني.

گفته اند كه او خوش باورترين شاعر بهروزي آدميان است.

واقعگرايي زنده، زبان كوچه ي مردم، بيم و اميدها و آرزوي فرداي روشن از مشخصهد هاي متمايز شعر او هستند. خود نوشته ( در متن پارسي شده ي شعرهاي در دست چاپ  او با عنوان از دود و پولاد )  

شاعر توضيح نمي دهد. او در پي شهرت آب و ناندار نيست. او با ارائه ي آنچه شعرش باز مي آفريند، شعر تعريفي تازه مي دهد...(ديباچه، كليلت شعر، هاركورت بريس، نيويورك، 1970)

پارسي شده ي  شعر دو همسايه  ( Two neighbors  ) او را پيشكش  دوستداران پيوندهاي نوين آمريكايي ايراني مي نمايم.

 

مي نگرندم مدام

چهرگان دو ابديت:

يكي:

عمر خيام،  با آن متاع سرخ

آن جا كه آدميان از ياد مي برند ديروزها  و فرداها را

و تنها

با يادمان صداهاي و سرودها

داستان ها

 روزنامه ها و  چالش هاي اين زمان مي زيند...

و ديگري

لويي كورنارو

 و آن لطف و گفت شيرينش

به شعبده

در چاشت هاي مختصر بي كلام

در سال هاي كوتاه و بي صدا

پذيراي مرگ

كه

در بگشايد و سرك بكشد با نيم نگاهي گذرا..

 

همسايه اي دارم من

كه سوگند مي خورد به جان خيام

همسايه اي ديگر كه سوگند مي خورد به جان لويي كورنارو

آن ها هر دو شادمان و سرشار.

 

چهرگان ابديت

مي نگرندم مدام

باشد كه بنگرند...

(ترجمه: ه. ح. hh2kh@hotmail.com  )

هم خوانی/ همدلی/همراهی

امروز 5 شنبه

17 هم اَمُرداد 1387

* آخرین خبر

اندیشه هایی عادی

 تعصبی شگفت آور و استمراری خستگی آور

در روزهایی کدر

به تکرار  تکرار دیگر

 

** خودرو نوشته ها

Amused to death  (پشت مینی بوس هیوندایی)

فاالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین (پیکان)

یا ضامن آهو (پراید مسافر کش)

سارا کوچولو (ولوو)

خدا نگهدار (مینی بوس در بستی)

فقط بخاطر تو ( اتوبوس تصادفی متروکه)

Barcelona   ( سیر و سفر)

 

*** یادداشت ها

یک

گفت: کارگردان گرانبها، اقای فرج سلحشور با ساخت سریال "یوسف"، انتقادهای کارشناسانه  استاد جعفر سبحانی و دیگران را بر انگیخته است. می گویند از هنجارهای فرهنگ اسلامی منحرف گردیده و...و...

بزرگان "صدا وسیما" هم فرموده اند که از نظر پول و مول و منابع دینی/ تاریخی موضوع فیلم، چیزی را از ایشان دریغ نکرده اند...پس اشکال کار نامبرده در چیست که با وجود این همه مساعدت و تبلیغ کم آورده و کارش با اقبال رویرو نشده؟

-         بکی از کاستی های عمده ی کار ایشان فعالیت های غیر هنری، اتهام زنی به کارگردان های دگر اندیش و در نتیجه یک سویه اندیشی و محرومیت از دستاوردهای زیبایی شناختی، کمبود تجربه بصری، فقدان مطالعه و ... است. در واقع حق با قدیمی های " نون حلال خور" بوده که می گفتند: هر کی به هر جاست، به هیچ جاست...

دو

"مامان ایزابلا" سگی از خود گذشته است که در کانزاس ایالات متحده ی امریکا سرپرستی سه توله ببر دربدر را به عهده گرفته است.

سه

پرسیدم: خوشبخت هستید؟

زوج جوان گفتند: خود رو داریم، منزلی و سرِ کار هستیم و داریم بچه دار می شیم...

زن انگار برای نخستین بار باشد که این پرسش را برای خود مطرح می کند، سئوال کرد: اما، راستی منظورتان از خوشبختی  چیست؟ ...

مرد با ناباوری به منطقی بودن این پرسش و پاسخ، سخن همسرش را قطع کرد:

-         مگه خوشبختی غیر از این همه چیزهایی س که ما داریم؟چیه؟ هان؟

-         می خواستم بدانم سهم شما به عنوان نمونه از زیبایی طبیعت،قوانین مدنی، کرامت انسانی، حقوق اجتماعیی و بهره مندی از دستاوردهای تمدن بشری و مانند این ها چیست؟ و این که...

مرد با عصبانیت اعتراض کرد:

-         من چکار دارم به این ها... من خوشبختم...

-         یعنی شما مطمئن هستید که همسرتان هم به اندازه شما احساس خوشبختی می کند؟

-         ...

فکر می کنید گفتمان ما به کجا رسید؟

چهار

همکار دوست داشتنی من، "ساتیار" که بزرگمردی شرافتمند از سرزمین بختیاری است، در زیر آفتاب سوزان جنوبی، صبح را به شب می رساند در پی  درآمدی بخور و نمیر برای خود و زنش و پسرش...

در این چند روز که شرجی و گرد و خاک و هوای آلوده بیداد  می کرده، او، گاه گاه مستأصل گاگریوه می خواند و  تکرار می نمود:

ای دایه، کُر سی چِنِت بی؟

= ای مادر پسر برای چی می خواستی( بدنیا آوردی)؟!

که موجودی مثل من آواره ی غربت شود و براب زنده ماندن جان بکند...

این گذشت تا پسین  دیروز که مهندس جوان تاازه استخدام تهرانی ملقب به " برَد پیت" را دیدم عرق آلود/گرگرفته و سوخته، پناه به سایه  مخزن برده و غمگینانه با گویش  اصیل بختیاری تکرار می کند:

 

ای دایه، کُر سی چِنِت بی؟

پنج

نمی دانم ار شنیدن این خبر بگریم با خجالت زده سرم را بکوبم به دیوار؟

باور نکردنی است با شرم آور؟...

فاجعه این است:

صدها تن از هواداران  "فتح" برای حفظ جان و در فرار از دست برادران "حماس"، به کشور اسراییل پناه برده اند...

شاید حق با افضل الرؤسا، استاد و مدیر بی نظیر، آقا رحیم مشایی خودمان  باشد که فرموده:

اسراییل دوست ماست...

و بی هنران، جیغ و داد بی خود راه انداخته اند...

 

*** دوباره سلام هفتکل!

داستان بلندی از آرزوهای نفتی

یادمان هایی ازنفتشهری دور

شبح سراپا گوش هم چنان به گفتگوی بلو وخاله شاه زینب گوش می دهد:

بلو که تازه از خوای بیدار شده، عجله دارد خودش را به دکان سید ضامن برساند تا برای دا اکبر ده چشمه که بانویی با فرهنگ و از خانواده های اصیل بختیاری است، یک قوطی1 کیلویی روغن بهار بخرد که طعم کره دارد...و سه پاکت بزرگ فابر و دو جعبه بیسکوییت سینا

-         خاله، چیزی نمی خوای بخروم برات؟

-         دا بلو، زَنگَل کجا رفته ن؟

-         رفته ن شهربانی  خاله...

-         کلانتری؟ همه گل هم باهاشونه؟

-         آره خاله.

-         مَر کلانتری پاسبون زینه استخدام ایکنه که همه جمع شده ن اون جا؟!

-         نه خاله... برا تظاهرات جمع شده ن...

شبح از جیب پشتش تکه کاغذی در آورد و روی آن با شتاب چیزهایی نوشت.

***

وقتی که پرنده ی  نگاه قاسم  در آشیانه ی آرامش بخش چشمان شفاف دی کل بلی فرود آمد، سکوتی بر جمعیت زن ها حاکم گردید.

-         جناب سروان!

برگشت رو به  اتاق نگهبانی. خولی سرش را بیرون آورده بود رو به او.

-         جناب سروان نکنه خودت این پیرزن های قوم و خویشت را جمع کردی این جا!؟

قاسم فقط لبخندی زد و سریع نگاهش را برگرداند رو به زن ها.

ناگهان آساره از ردیف دوم زن ها افسر نگهبان شهرشان را مخاطب قرار داد:

-         آ قاسوم، جناب سروان نجفی، ما نیومدیم برا دعوا...

-         په دختر دایی اومدین این جا برای چی؟!

لبخندی مهربان بر لبانش نقش بست.

آساره جرأت پیدا کرد بلند  تر اظهار نظر نماید:

-         ما می خواهیم که کسی برادرها و یا پدرهای ما را دیگه دستگیر نکنه...

-         راس ایگو...

صدای دی کَل بَلی  بود.

قاسم نگاهی به سوی آساره انداخت که چشمان درشت و مرمر گردنش از میان جمع می درخشید.

-            ما می خواهیم که کسی برادرها و یا پدرهای ما را دیگه دستگیر نکنه...

قاسم با شنیدن این حرف به یاد آورد که آساره هنوز ازدواج نکرده...

خولی از پنجره داشت تعداد زن ها را می شمرد...

قاسم سینه صاف کرد و با صدایی محکم، اما محبت آمیز خطاب به آساره اما برای متقاعد کردن جمعیت گفت:

-         دختر دایی، کسی با اهالی هفتکل کاری نداره...ما حافظ جان و مال شماییم...

-         پَ رفتن سراغ حسن پور سی چه؟

-         حتمن جناب سرهنگ که تشریف بردند بازار، سری هم به مغازه  خالو حسنپور زده؛ برا آشنایی...

***

گفتگو ی مسالمت آمیز هم چنان که بین زن ها و مأموران ادامه می یافت، مردی تنومند و سیه چرده با شتاب خود را به دکان شاهرخی قالی فروش رساند و با عجله برگه ی استشهادنامه ای را به او نشان داد و گفت:

-         وقتشه  بازاری  ها هم همه پای این اعتراضیه را امضا کنند تا بفرستیمش  برا اوتانت دبیرکل سازمان ملل...معنی نداره با ما مالکان آب و گِل این جا  مثه اجنبی رفتار کنند...

-         جناب زنجانی، صبر داشته باش... ببینیم چی میشه...

شنبه ادامه دارد

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ/ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد ( حافظ)

امروز چهار شنبه ۱۶ هم

امرداد ۱۳۸۷

 

* آخرین خبرها

1

ابتذال

سکه ی پر قیمتی است این روزها

که نرخش

در راسته ی گندم نمایان جوفروش

بالا می رود و بالاتر...

 

2

Wanted!

 

دیروز در سئول

جمعیت زیادی به پیشباز کدخدای ابرقدرت کوچولوی دهکده ی جهانی

حضرت جورج وُکر بوش آمدند

تا با شوق و

ذوق تمام

 یک دهان

فریاد بر آرند:

دور شو ای هیولای مرگ!

کور شو ای ای دیو جنگ!

نابود ای تمامی ننگ!

 

3

هر روز با آرزوهای دیروز

خمیازه های هنوز

تا سطل های باطل بی حاصل شبانگاه

می دویم بی شتاب

 و از هم سبقت می گیریم.

 

4

هیولای ترس

همزاد و همراه ما

هر شب در بغل

 به بستر می رود و

فرداها

 ما را از خانه

به خیابان می کشاند

تا منظم و مقید

در صف های عادی عادت

در برابر اسطوره های یک بار مصرف

سر فرود آوریم...

 

5

شلاق های باور

شیرین

بر گرده های شک ها

فرود می آید

تا شهروندان

                                                         به آبشخورهای تازه ای از یقین

روی آورند...

 

6

و آخرین خبر امروز را

سنجاقکی برایم آورد:

کودکی که چند لحظه پیش به دنیا آمد

هنوز می تواند بخندد...

 

7

از هیروشیما

نیمه شبان

ارواح پرنده ای آوازه خوان

گرگرفتند رو به سوی آسمان های تمدن آدمی

از لابلای  سیم های خاردار و

مرزهای مرگ کشورها گذشتند

گشتند گرد آدم و عالم

خواندند

آخرین نغمه ها

سنگواره های آرزویی را که

در زیر تُرنادوهای اتمی آمریکا

زنده به گور شدند...

 

 

** یاد داشت ها

یک

در مجلس میهمانی، زن دوست مهندس خوش تیپ من باز بهانه آورد و او را از خوشی جمع پراند.

طفلکی مهندس، نزدیک بود بزنه زیر گریه.

اشاره به من کرد که می بینی؟ چکار کنم؟

عادت زنکه همینه تا به یک مجلس عروسی و عزا میاد، هنوز ننشسته، انگار که جن زده شده باشه؛ میگه:

-         غلام! بلند شو بریم...

-         ما که تازه اومدیم؟

-         خوش ندارم... یالا... میگرِنم داره عود می کنه...

یکی از جوون های فامیل از من پرسید:

-         قضیه چیه؟ آخه این زنه که داره شکنجه میده آقا مهندس ما را...

-         می دونی چیه پسرم؟ او چشم دیدن زیبایی ها را نداره...تا خود را در جمع می بینه دچار حسادت کشنده می شه و گُر می گیره...

-         واقعن که زنان زیبا هر چه نباشند اما مهربانند و مجلس آرا... یاد آن آواز خوان گمنام محلی به خیر که می گفت:

آسمون به این گَپی

گوشه ش نوشته

هر که یارش خوشگله

جاش تو بهشته...

البته زیبایی باید با "آن" همراه باشد: گفت و لطف و ساده گیری سختی ها و همراهی و همدلی...

 

دو

ما ایرانی ها عجب نبوغی داریم در مرگ زدگی و مظلوم دوستی؛که پس از مرگ هم وطنی/ عالمی/ هنرمندی ( مانند رفتگان اخیر: خسرو شکیبایی و مسعود میناوی) داد سخن در باره شان می رانیم و به عرش اعلایشان می رسانیم. اما در حیاتشان هیچ یادشان که نمی کردیم، از نیازها و رنج هایشان خبر داشتیم و گاه سعایت و بدگوییشان را می کردیم...

 

سه

دشمنان زبان پارسی را بشناسیم:

گلزار ممنوع الکار شد (!) روزنامه جام جم، 14/5/1387

 

چهار

مسافران همه دمغ و بی حرکت در سردابه های سکوت خود فرو رفته بودند...

اتوبوس ناله کنان تنگه ها را بالا می رفت. انگار سرمای غم همه چیز را در انجماد مرگ فرو برده بود.

ناگهان، عطر صدای خواننده در فضا بال کشید. تکانی به همه داد...

هنوز ای دنیای ستمگر

میشه خندید/میشه خندید...(حمیرا)

 

پنج

می توان از غرب بسیار  آموخت،  که: بسیاری چیزهایش را که خود رها کرده وضد ارزش شده اند؛ نادیده گرفت...

 

شش

دیشب از خواندن پارسی برگردان شعرهای فریدریش نیچه (1900- 18844 ) ، ترجمه ستودنی علی عبداللهی (انتشارات جامی) سرشار آن شکوهی شدم که جان های شیفته کشف و شهودش می نامند. این سروده را از این گنج نامه کلچین کرده ام:

 

رنجش مغروران

 

آن مغرور

حتا از اسبی

که کالسکه اش را پیش می راند

بیزار است.

 

*** خودرونوشته ها

Ya abalfazj (سواری مسافرکش)

Topoli  ( سیر و سفر)

بسم الله الرحمان الرحیم (شیشه ی جلوی اتوبوس)

یا حسین ( وانت)

Gladiator  ( کپرسی)

بگو ماشالله ( یخچال سیار دامپزشکی)

 

 

 

امروز سه شنبه پانزدهم امرداد 1387

در این روزنامه

*آخرین خبرها

یک

پدری دوست داشتنی را

هیولای نداری

در دوست

پشت ستون های دروغ

فراسوی سلام های روزانه

در اتاقی اجاره ای

که

خاموش از شعله های شوق بود

نیمه شب

دار زد...

 

دو

می گفت: فقط مرگ می تواند ما را از هم جدا سازد

نمی داند

که هر روز

این نکبت سفر

هزاران سال طناب

فاصله های مرگ را می گستراند

دور گردنم...

 

سه 

در پایتخت تقوا و قدرت

محله ای است "سعادت" نام

چندی پیش

۱۹ دانشجوی ناکام

در زیر بهمن خوشبختی

مدفون شدند..

اکنون

شیقتگان قدرت

به قماری خوش دست زده

جنازه ها را به هم پاس می دهند

و

من

اینجا

در روستایی دور از "سعادت" و "سرمایه"

برای مادرانشان

از

دنیامی گویم که

هنوز به آخر نرسیده

و

می توان

برای بازماندگان "سعادت آباد" طلب مغفرت کرد...

 

**خودرو نوشته ها

زیبایان بی وفایند!

Jenifer Lopez

 

هوار از بی کسی

 

 

**یاد داشت ها

یک

این قوم جدید جویای قدرت، عجب به القاب و عناوین دکتر و مهندس و استاد و کارشناس چسبیده اند!

 انیشتن و برتراند راسل و و... که همه دکتراهای متعدد داشتند یک بار از مقام و منصب و مسند نگفتند.

از یاد نبریم که شایستگی آفریننده ی لقب و عنوان است نه رابطه و سفارش و تبلیغ.

مردم به ابوالقاسم فردوسی، سراینده ی شاهکار بی مثال فرهنگ بشری، "شاهنامه"؛ گفته اند: حکیم.

شما آن قدر بی کفایتید که آبروی واژه های  دکتر و مهندس و استاد و کارشناس را برده اید...

 

دو

روستایی مردی آزاده به زوج جوان می گفت:

سعادت را باید خودتان در دلتان بیابید...

به راه دلتان بروید. برای خوش بودن باید آزاد بود.

 

سه

آدمی موجودی است که تجربه می آموزد.

رصا زاده: قهرمانی به درد زندگی نمی خورد.

 

چهار

دوست جوان مهندس من پس از کلی دعوا با همسر زیبایش، به این نتیجه رسیده که:

زن دچار فوبیای آلت تناسلی است...

زن بیچاره را از کودکی از هرچه موجود نرینه بوده می ترساندند..

 

 

 

از ژرفاي يادمان ها/برون ريزيد اي آتش فشان ها...( روبر دسنو)

امروز چهاردم امرداد 1387

*لاله هاي خون جوانان وطن...

امروز سالروز پيروزي اراده ي ايراني بر استبداد، در صدور فرمان مشروطيت است. آيا وقت آن نرسيده كه در راستاي دستاوردهاي آزادي خواهي و قانون گرايي يك صد ساله، به وجوه مشترك در ميراث روشنفكري برسيم و عامل استعمار كهنه و نو را در ايجاد تفرقه فراموش نكنيم؟

 

امرداد

دريغا كه ماه دوگانگي است

پاردوكس انقلاب و كودتا

از خيزش قانون خواهي14/5/ 1285

تا

مصادره ي

آرزوهاي ملي در 28/5/1332

امرداد

ماه بيرحمي است

كه ما

در آن

مكرر

به هم باخته ايم...

 

 

**آخرين خبر ها  از برهوت اين دل بهانه گير

( تازه ترين سروده ها)

يك

اين ترانه ها/ سرودها/ آتش ها

از كدام چاه سر  مي كشند برون؟

زهدان كدام درخت را وا نهاده اند

لبان كدام بانو؟

اين شعرها

اشك ها

از چه هنگام

پاره

پاره

آتشند

بر بال هاي پروانه هاي آه؟

اين زمزمه را

از كدام كشتزار

 درو كرده

 بازيار عاشق سرگشته؟

 

دو

يك لحظه

در گوشه اي دنج

در خراب آباد زندگي

قلبش را در دستم پنهان نهاد

و رفت بي صدا

در پيله هاي سال...

 

 

سه

بي كفايتي

تكيه داده بر دروغ

بت هاي تازه ي خرافه را

پشت ويترين هاي باور

نهاده

نوراني و معطر به تماشا....

( كتيبه هاي نگاه)

 

***خودرو نوشته ها

اي دست گير بي دست (18 چرخ در عسلويه)

بيمه اش كردم به نامت يا ابوالفضل (پرايد مسافركش)

تو عزيز دلمي!! (اتوبوس اهواز به  شيراز)

Don't forget God ( ولوو بوشهر )

سفر به سلامت... ( ميني بوس لامرد)

Ya Hossein  ( كمپرسي در عسلويه)

و ان يكاد...( اتوبوس)

 

****ياد داشت ها

1)

از مدير سرمايه دار مي پرسم:

-         آقا شما خوشبخت هستيد؟ رنج نمي كشيد؟ سر ديگران كلاه نمي گذاريد؟ اربابيد يا برده؟

و در چشمانش عجز و لابه اي مي بينم كه حتي گداي دربدري هم از آن مبرا است...

او دچار كلسترول بالا/  ناتواني در اوج لذت جنسي/ نفرت زدگي جمعي/ دروغگويي حرفه اي و چندگانگي شخصيتي است.

مي پرسد:

راه علاجي دارم؟

- ...!!!...؟؟؟

2)

انسان جسمي دارد با خصوصيات و قوانين بيولوژيك... نمي تواني پرخوري كني حتي اگر ثروت دنيا را داشته باشي و جان شيفته ات اجازه نمي دهد زور و دروغ بگويي...

تمام راز خوشبختي و آرامش زندگي در گذار از توهمات فردي رو به به آرمان هاي اجتماعي است ...

كودكان تفسير خدايي و يا صورت مثالي ( ناخودآگاه دست نخورده) از لبخند و راستگويي هستند.

بياييد كودكانگي قلبمان را هر روز با مهرباني آبياري كنيم.

 

3)

براي تعيين جرايم رانندگي، ضرايبي از ميزان درآمد و منصب اجتماعي فرد خاطي را در رقم پايه ضرب كنيد.

قانون شكنان جوامع شرقي، نوكسيگان تازه به قدرت رسيده اند.

 

4)

باورها و شرايط... آدم ها و اعتقادها... منافع فردي شخص و حقوق اجتماعيش...

حقيت ايمان در عمل است.

 

5)

"آن": نيرويي گيرا، چراغ هدايت خوبي...

"كاريزما" را هاله تقدس فرد مي دانند كه پيامبروار، قدرت رهبري جماعات سرگردان را دارد.

"كاريزما" را كرامت بناميم.

 

6)

روزگار هزاره ي سوم تمدن بشري: مرتبه هاي نو به نويي از تناقض است.

دوگانگي انفجار اطلاعات و حاكميت جهل / بي شماري نيايشگاه ها و نايابي ايمان

مواد مدرن آرايشي  زشتي رفتار/  وسايل خارق العاده ي زيبايي و هيولاهاي تازه

مبلغان ريا / قديسان قدرت / گويندگان لُته و تودماغي...

زناشويي هاي قراردادي و محصولات ناقصي به عنوان كودكان...

 

7)

روز جمعه ي گذشته (11/5/1387) ، روز "شير مادر"  بود.

در فرهنگ بختياري، قسم به شير مادر از قداستي چند هزار ساله برخوردار است...

"شيرمادرت حلالم كن..."

 

8)

باورهاي من اگر مرا به دروغ و كينه و بردگي بكشانند؟

...

 

9)

اكثر نقد نويسان و معرفي كنندگان كتاب ها/ شعرها/ مجلات و...آن ها را نمي خوانند.

در روزنامه هاي به اصطلاح ( ح را از ته گلو ادا كنيد، لطفن!) روشنفكري و ديني و مكتبي و اصلاحي و چپي و راستي و يك جنسي و دوجنسي و اصلي و فرعي؛ لابي هاي قدرت با لعاب هاي "تعهد و ايمان" تصميم مي گيرند.

 

10)

متشاعران  پرمدعايي را با نام و نشاني كامل  مي شناسم كه شعرهاي نوجوانان و جوانان پر قريحه  را مي دزدند و سراينده هايشان را از ذوق و ابتكار تهي مي كنند... و در روند پر جاذبه اي از مراد و مريد بازي، پسر ها را پي نخود سياه مي فرستند و دختران را روسپيان بزرگوار مي سازند...

 

 

پي آيند داستان

دوباره سلام هفتكل!

خوانندگان نو آمده در اينجا، بهتر است سر و ته برگردند و بخش هاي گذشته را از پايين بگيرند و بيايند بالا!

بله! به قول قديم ها: "هزار بود و هزار نبود" و يا آن طور كه پيران دنيا ديده مي گفتند:

يكي بود و يكي نبود...

در شهري به نام هفتكل كه معدن لايزال نفت بوده و ساليان سال است شيره ي وجودش را با بزرگواري و بخشش تمام به رگ هاي تمدن آمريكايي اروپايي مي فرستد... از همان ابتدا كه نفت كشف شد؛ يعني 100 سال پيش، آدم ها از گوشه و كنار( بيشتر از دشت بختياري) به دشت بهارش آمدند تا در استخراج و انتقال طلاي سياه نفت به همكاري و همگرايي بنشينند.

آن ها آرزو داشتند كه ثروت نفت براي آن ها: كار، آرامش و تندرستي  به ارمغان بياورد...

اما برادران انگليسي و بعد آمريكايي كلاه سرشان گذاشتند. براي خام كردن آن ها از هر ترفند و دروغ و تهديدي استفاده كرده اند...

در برابر اعتراضات ساكنان اين شهر از چماق و خرافات و را بكار بردند...

و كودتاي   بيست و هشتم امرداد 1387 در واكنش به حق خواهي ايراني سازمان داده شد.

... وشهر هفتكل هم از بگير و ببند ها و تعقيب ها مصون نماند..

عده اي از  اهاليش مجبور به مهاجرت شدند و بيشمار ماندگانش دچار فقر و تنگناهاي معيشتي و بهداشتي...

و اين كه:  40 ، 50 سال پيش كلانتر گلشن به سراغ رند مردمي، شادروان زاهد حسنپور رفت...

مردم احساس خطر كردندو با همدلي و فرخوان قلبي رو به او چمبره زدند...

و اينك بقيه ي اين داستان تاريخي:

ممول گوك كه رفت، شبح در حياط سكونتگاه موقتش، شروع به قدم زدن كرد.

بوي ترش گاز در هوا پخش بود.

به سراغ قفس هاي پرنده هايش رفت. سوت كشيد:

-         هيچ نگران نباشين... همين حالا براتون خوردني ميارم...

خودش هم گرسنه اش بود. دوست داشت تخم و تماته راه بيندازد اما حوصله نداشت. تا يك ساعت ديگر  خدمتكار پاره وقتش "ماه بي بي" تِنگ و رِنگ  مي آمد و بساط صبحانه و بعد ناهارش را راه مي انداخت...

ناگهان صدايي در فضا پيچيد:

 

-         هاي همه گل! همه گل!... كجايي؟

اين صداي خاله شاه زينب – بيوه ي پير و تنهايي بود، بي فرزند و بي سرپناه؛ و نيمه كور كه اهالي جاروكارا و بخصوص همه گل سرپرستيش را به عهده گرفته بودند...

خاله شاه زينب پاسخي كه نشنيد، با خودش به صحبت ادامه داد:

 

-         په اينا كجا رفته ن؟ صدا هيشكي نيا...

تق و تق كفش هايي در كوچه پيچيد.

-         آهاي  كي هستي؟

-         بلو هستوم خاله... بلو... عبدورضا اوركي...

-         كُر خداداد  شاه دوما ؟!

 ...

فقط بقيه مفصل اين بخش از داستان را روز پنج شنبه هفدهم امرداد 1387 بخوانيد.

فردا منتظر شما هستم.

اين وبلاگ هر روز براي پاقدم مبارك شما آب و جارو مي شود  

 

 

امروز يك شنبه سيزدهم امرداد 1387

 

 

در اين روزنامه

 

*آخرين خبرها

يك

در عراق نخل هنوز

سوخته و سوراخ سوراخ از گلوله هاي تمدن مدرن آمريكايي اروپايي

درخت صبوري است...

در يك قهوه خانه

خاموش برای من

می خواند و مي گريد نخل

 از

پرواز كودكان بي سر بصره

در آسمان كدر

بر فراز درياچه هاي نفت و نبوت

*

*

*

از شيون هاي شبانه ي جوانان  جدا مانده ي آمريكايي

حکایت می کند كه

دست هاي زيبايشان

مرتعش و اشكبار

 گيتار ها را وانهاده و

آلت هاي قتاله را به سوي نهال هاي نخل نشانه مي روند...

 نخل درخت پر بخششي است

یادت باشد

ای دنیا اخته

يادگار پيامبران از ياد رفته است نخل...

 *

*

 *

 *

دو

ُخوست

 ديروز نور باران گلوله بود

تيغه هاي داغ انفجار

هر سو پراند آواز ها

و چلچله هاي دستان را

*

*

*

خليفه بوش

سرش به سلامت

خميازه اي كشيد و خطاب به ملايان ميهمان

خطبه اي خواند:

خدا را شكر

كه عروس و داماد خوستي

با يك بليط يك سره

اكنون عازم بهشتند

پيوندشان مبارك!

 

سه

بلي كفايتي

تكيه داده بر دروغ

بت هاي تازه ي خرافه را

پشت ويترين هاي باور

نهاده

نوراني و معطر به تماشا....

 

چهار

اين جا

در ما جهان جاريست

هنوز دانه ها

بر سنگ ها

بي آب و ترانه مي رويند...

( كتيبه هاي نگاه / ه. ح. )

 

پنج

مي گويند كشف تازه اي كرده اند

اين نوابغ وطني

حفره هاي چند ميلياردي

را

گوش شيطان كر

چشم حسود كور

پيدا كرده اند

در قباي گشاد آقايان

*

*

*

 

 

**خود رو نوشته ها

نوشته  هاي عمومي فشرده ي حرف هاي پر معناي مردمند. در باره ي آن ها بسيار گفته ام و نوشته ام؛ اگر خواهان بررسي هاي بيشتر باشيد، درباره ي آن ها به گفتمان خواهيم نشست.

چند نمونه:

بيمه ي مهرمادر ( پشت پژو)

يا علاء الدين حسين  ( اتوبوس ولوو شيراز)

Ya Zahra  ( 18 چرخ بوشهر)

مجنون حسينم / مديون ابوالفضل! ( بيل ميكانيكي شهر كرد)

ناگهان چه زود دير مي شود... ( وانت مزدا)

يا ضامن آهو ( اتوبوس)

گشتیم نبود/ نگرد نیست!

 

 

دنباله ي داستان بلند "دوباره سلام هفتكل!"

فصل سيزده

شورولت سياه هرمزي درست روبروي مغازه ي اخولي خوشگله ايستاد.

ميرزا خون داشت شيشه ي پپسي را لاجرعه- شكم ناشتا سر مي كشيد و مي گفت:

-         آخَيه...

-         بپر بالا دير ميشه...

-         مو نيام...

-         په چته؟

-         مو جايي كه حسین دید و دم سوار باشه نيشينوم...

سياه داشت عصباني مي شد.

-         حالا وقت ئي حرفا نيس...

-         بابا جون، حسين ايخو از اينجو تا رومز هي جگاره بكشه... دود اتمي هيروشيما راه بندازه...

جر و بحث بين سياه هرمزي و ميرزا خون ادامه داشت. حسين خليلي هم بي تفاوت به سيگار تازه اي كه روشن كرده بود پك مي زد.

گرمای پيش از نيمروز اواخر ارديبهشت، ته مانده ي خنكي سايه  ي ديوار هاي جاروكارا را محو مي كرد و مي برد.

صداي علي رضا  از كوچه نوربخش مي آمد:

-         آهاي گلابه بستني... يخ در بهشته بستني...

فلاسك عقاب نشان را در يك دست داشت و كارتن نان بستني را در دست ديگر.

علوي كارخانه دار هم سلانه سلانه همراه با عليمراد برقي از كمركش گاراژ به اين سو مي آمدند.

سياه پياده شد و رفت به سوي علوي.

در همين حين مش استولا سوار بر دوچرخه هركولس تر و تميزش، هم چنان كه همسر زمينگير شده ي دي جمشيد را بر ترك نشانده بود، آمد دستي تكان داد و روبه بازار راند. شبحي كه پشت پنجره ي نزديك نانوا بيرون را مي پاييد، از گوژپشت خبرچين خود- ممول گوك پرسيد:

- سياه هرمزي با حسين خليلي مي رفتن كجا؟

- رومز... گمونوم با جايي ارتباط دارن...

آفتاب بر همه جا مي تابيد.

ممول گوك ادامه داد:

-         آقا، زن ها كلانترين... به سر دستگي دي كَل بَلي... زنجاني هم در بازار داره امضاء جمع مي كنه...پيرمرد مردني ملا مَمَد  چارلنگ هم از توف شيرين راه افتاده رو به بازار؛ با دَبيت و كلاه نمدي... قطار بدون فشنگ بسته به خودش...

شبح كه صورتش در تاريكي اتاق پيدا نمي داد، مُفش را بالا كشيد و پرسيد:

-         مش استولا با  جهان بين كجا مي رفت؟

-         دي جمشيد بهش اصرار كرد ببرش بازار...

-         ديگه بسه... مواظب باش... از در بُخار بزن برو بيرون... كسي نبيندت..

-         چشم آقا...

-         صبر كن.

-         بله آقا؟

-         ابرام آل سياه هم از توف شيرين اومده.. حالا روبروي استخر نيرو ايستاده... فقط بهش بگو: امشب ميره بغل تانكي توف شيرين پاكت را برداره... يادت نره...برگشتن برام چند پاكت وِنِستون بخر... بيه، اين بيستومني را بگير...

-         آقا يادوم رفت بهتون بگوم...

-         چي را؟

-         شيخ جبار...

-         نمي شناسم.

-         آقا شيخ جبار نجف پور..

-         خُب چي شده؟

-         آقا چند نفر مهمون داره زير كپرش... از دَم دِلي اومدن...

-         خونه ش كجاس؟

-         ديوار به ديوار خومكار چهرازي.

-         تا شب باز خبري ازشون برام بيار.

-         باشه آقا... چشم آقا...

 

فردا ادامه دارد

 

جَشن اَمُردادگان جشنی در روز امرداد از ماه امرداد یا مرداد، هفتمین روز این ماه در گاهشماری‌های ایرانی است.

این نام در اوستا: اَمِرِتاتَه، در پهلوی: امرداد و در فارسی: مرداد است که به معنای جاودانگی و بی مرگی است.

در گذشته در این روز جشنی با آیین‌های خاص برگزار می‌شده‌است که اطلاعاتی از آن در دست نیست و امروزه فراموش شده‌است.

امرداد/ مرداد فرشته جاودانگی و بی مرگی است، در عالم جسمانی نگهبانی از نباتات و روییدنی‌ها با اوست

شنبه دوازدهم امرداد 1387

 

 

 

داستان بلند" دوباره سلام هفتکل!"

بقيه ي فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

 سياه هرمزي همچنان كه داشت شيشه ي سواري شورولت حاصل سالي دوماه كار در شركت نفت را دستمال مي كشيد، رو كرد به حسين خليلي:

- زن ها كه حمله بردند به شهرباني... زنجاني هم داره امضاء جمع مي كنه ، نامه ي اعتراضيه بفرسته برا دبيركل سازمان ملل... حسن شاهرخ هم داده شربت و خوراكي ببرن به بازار و  اداره پست و كلانتري... جعفر رخ هم جلو كافه مريم داره افشاگري مي كنه...

سرهنگ گلشن هنوز داخل مغازه حسنپور مونده داره يك و دو مي كنه...

حسين خليلي سراپاگوش پك محكم ديگري به ته سيگار هما بيضيش زد و بدون آن كه جوابي بدهد رفت نشست صندلي جلو، سرفه اي كرد و گفت:

- برونش...

ادامه دارد

آدینه یازدهم امرداد 1387

دیشب در رویاهایم  آمدند. همه ی اهالی یک صد سالگی هفتکل. مرحوم کَله که وردست مهندس رینولدز انگلسی بر بلندای چشم اندازهای   ماماتین روزگاران بهی هفتکل را می دید...

سیاه هرمزی به حسین خلیلی گفت: آماده باش برویم کلانتری...

لال احمد نشسته در مغازه  اش هم چنان که پیچ رادیو توشیبایش را در پی خبرهای خوشبختی هفتکل می چرخاند، به من اشاره کرد بروم نزدیکتر...

- هیس. کسی نفهمه... داره خبرهایی میشه...

کفن پور... جمشید جوانبخت که فراسوی کارتون "زیبای خفته" خیابان های هفتکل را با چلچراغ های طلا می آراید... خیاطی آسمان...

دی احمد... نصیری... حسین شاهرخ... علوی ...مش استولا...

صخره های خواب دارد بر جانم  فرود می آیند که سید فرج الله از آپارات خانه ی سینما کارگری مرا فرا می خواند:

نخواب بنویس...همه را...

آوندهای سبز اذان... ستاره باران طهارت آب...

بپا خیز به نیایش...

بر می خیزم.

و اکنون در دالان های وجودم خروس های بیداری سرود می خوانند.

مادرم در حریر مهربانی سفره ی  صبحانه ی نور را می گستراند ...

بر بلندای "گوربچه"، فواره های روشنایی طنین می اندازد...

دنباله ی مفصل قصل ۱۳ (آ حسنپور و کلانتر گلشن) از داستان بلند " دوباره سلام هفتکل" را از فردا شنبه ۱۲ امرداد ۱۳۸۷ در همین کُنج بخوانید...

دهم امرداد 1387

 

داستان بلند" دوباره سلام هفتکل!"

بقيه ي فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

حالا در شهر خبر دهان به دهان می گشت:

-         ریخته ن تو مغازه حسنپور... صدها قبضه اسلحه پیدا کرده ن...

دارن تو مغازه ش محاکمه ش می کنن...

پيك بازار كلانتري به نام ابرام آل سياه  خبر مي آورد كه زن ها هجوم آورده اند به شهرباني...

-         سر دسته ي زن ها كيه؟

-         دِي كَل بَلي...

افسر نگهبان كه او را مي شناسد لبخندي مي زند.نوعي احساس همدردي با او دارد.

مأموري كه از اتاقك نگهباني دارد با دوربين، موج خروشان زنان را نظاره مي كند، فرياد مي كشد:

-         جوخه دفاع موضع بگيرد... ده نفر بروند بالاي ساختمان...خشاب ها آماده...

در نگاه قاسم نگراني  موج مي زند...

نمي تواند از پشت ميز افسر نگهباني خود بلند بشود برود به پيشباز زن ها و قانعشان كند كه برگردند خانه هايشان...

دي كَل بَلي را مي بيند كه طلايه دار سپاه زن ها پيش مي آيد. با آن كه بيش از 50 سال دارد، اما هنوز بلند بالاست، سرخ و سپيد و خرامان...

قاسم يادش مي آيد كه سال ها پيش يك روز كه براي درس خواندن رفته بود سرچشمه  و  شامگاه خسته و تشنه بر مي گشت خانه،  در  محله ي جاروكارا؛ از جلوي خانه ي كلاه كج كه رد مي شد، شنيد دي كَل بَلي صدايش مي زند:

-         دا بيو ببينوم... چطور اين شير زنان بي ادعا گرده ي نان را در سيني گذاشت . روي آن را كره ساييد و خاكه قند پاشيد و جلويش گذاشت و هم چنان كه شبنم هاي عرق را با بال مِيناي سياه گلگونش از پيشاني سپيدش مي سترد، به او گفت:

-         كُروم قاسوم...درس بخون... هفتكل را آباد كنين ... خالوهاتون كه جَوُني شون را نهاده ن پا چاها نفت و هيچي گيرشون نيومد

بعد براي او چاي آورد و پولكي و بعد دو گرده نان گرم را داد براي برادرش جاسم ببرد...

خولي كه طبق عادت داشت ماشه كلت را خراش مي داد، فرياد كشيد: ترتيب يكيشون را بدين تا درس عبرت برا همه بشه...

قاسم احساس خطر كرد.  كلاه را بر سر گذاشت و بيرون جهيد:

-         عمه! چي شده مگه؟

-         مي خواي چه بشه؟ مگه ما ويت گنگيم كه كلانتر حمله آورده به مون؟

كوه و كمرمون از مون گرفتين... سفره هاي نفتي مون را خالي كردين... اُ هم به مون نيدين، حتا اُ شور رود زرد...

خولي از پنجره ديد كه افسر نگهبان دارد به گويش محلي با زن ها صحبت مي كند. مرادنيا را صدا زد از جمعيت چند عكس بگيرد براي تكميل پرونده...

فردا هم ادامه دارد

 

دنباله ی ماجرا...

امروز چهار شنبه

نهم امرداد ۱۳۸۷

 

فصل ۱۳

 

داستان بلند" دوباره سلام هفتکل!"

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

حالا در شهر خبر دهان به دهان می گشت:

-         ریخته ن تو مغازه حسنپور... صدها قبضه اسلحه پیدا کرده ن...

دارن تو مغازه ش محاکمه ش می کنن...

چرچیل راه افتاد  به خبر پراکنی.

زنانی که دور وبر لوله ی عمومی آب انتظار می کشیدند به تفسیرهای سیاسی همه گل گوش می کردند.

افسر نگهبان كه يل بلندبالايي به نام قاسم نجفي است خبردار مي شود كه عده اي زن دارند به سوي كلانتري هجوم مي آورند.

پيك بازار ابرام آل سياه  خبر آورده...

-         سر دسته ي زن ها كيه؟

-         دِي كَل بَلي...

قاسم لبخندي مي زند.نوعي احساس همدردي با او دارد.

مأموري كه از اتاقك نگهباني دارد با دوربين، موج خروشان زنان را نظاره مي كند، فرياد مي كشد:

-         جوخه دفاع موضع بگيرد... ده نفر بروند بالاي ساختمان...خشاب ها آماده...

در نگاه قاسم نگراني  موج مي زند...

نمي تواند از پشت ميز افسر نگهباني خود بلند بشود برود به پيشباز زن ها و قانعشان كند كه برگردند خانه هايشان...

دي كَل بَلي را مي بيند كه طلايه دار سپاه زن ها پيش مي آيد. با آن كه بيش از 50 سال دارد، اما هنوز بلند بالاست، سرخ و سپيد و خرامان...

قاسم يادش مي آيد كه سال ها پيش يك روز كه براي درس خواندن رفته بود سرچشمه  و  شامگاه خسته و تشنه بر مي گشت خانه،  در  محله ي جاروكارا؛ از جلوي خانه ي كلاه كج كه رد مي شد، شنيد دي كَل بَلي صدايش مي زند:

-         دا بيو ببينوم...

و نزديك كه رفت ديد اين زن مهربان پدر و مادر و اجدادش را همه مي شناسد...

دي كل بلي  داشت در بُخار (اتاقك پخت و پز عمومي كه سوخت آن با گاز خام – ترش تأمين مي شد) نان تابه اي مي پخت. بوي نان پاهايش را از حركت باز داشت. ندانست چه موقع و چطور اين شير زنان بي ادعا گرده ي نان را در سيني گذاشت . روي آن را كره ساييد و خاكه قند پاشيد و جلويش گذاشت و هم چنان كه شبنم هاي عرق را با بال مِيناي سياه گلگونش از پيشاني سپيدش مي سترد، به او گفت:

-         كُروم قاسوم...درس بخون... هفتكل را آباد كنين ... خالوهاتون كه جَوُني شون را نهاده ن پا چاها نفت و هيچي گيرشون نيومد... شما كاري بكنين...هفتكل او شور  هم گيرش نيا ... لندن و اَمرِكا آباد واويدن...كارگرا سالي دو ماه و بازنشسته يا كور و زمينگير شده ن و يا آواره به شهرا پي قيت نون...

بعد براي او چاي آورد و پولكي و بعد دو گرده نان گرم را داد براي برادرش جاسم ببرد...

صدايي در فضا پيچيد.

قاسم  به خودش آمد.

سركار مجمع معروف به دنبه داشت تلفن هندلي را راه مي انداخت تا به اهواز و ايذه خبر بدهد اوضاع شهر غير عادي است.

-         جناب سروان تو فكري!

قاسم نجفي سر بلند كرد. خولي ايستاده بود جلوي ميزش، ترش و كدر؛ با كلت ضامن كشيده اش آماده ي شليك.

نگاهش از پنجره به بيرون بال كشيد.

زن ها رسيده بودند به چند قدمي محوطه مراسم صبحگاه و درست بغل ديرك پرچم.

دي كل بلي را هم ديد. چشمانشان به تلاقي كرد. لبخندي سئوال بر انگيز روي لبان مادرانه ش نقش بسته بود. كنار او دي جمشيد را هم ديد و دا هوشنگ...زهرا لُته هم كنارشان بي قرار ايستاده بود...

فردا هم ادامه دارد

 

 

یک آگهی

دوست  اوست، که بازگشت همه به سوی اوست.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران

 

مراسم چهلم یادمان و بزرگداشت بزرگ خاندان

بزرگ مردی از سادات جلیل القدر

حجت الاسلام حاج آقا سید عباس حسینی

را به اطلاع آشنایان و دوستان می رساند.

از صبح  روز پنج شنبه 10 / 5/1387 به خلوت امن خانه ی خدا، مسجد حجت هفتکل گرد هم می آییم تا یاد عزیز از دست رفته و یادگار راستی و رادی در میان مردم و عارف بی ادعای خلوت انس را گرامی داریم.

پیشاپیش بزرگواران شرکت کننده را دعوت می نماید که نیم روز در پایان مراسم و پس از قرائت آیات روح بخش و ذکر فاتحه برای  صرف ناهار افتخار حضور داشته باشند.

با امتنان

همسر و فرزندان

خانواده های حسینی، کریمی، مکارم ....

 

یادش گرامی

 

چند پیام

۱) به کلاه خَل عزيزم

پنج شنبه هفتكل نيستم.

۲) آناهيتاي همراه

آرزومند تندرستي هميشه ات ...

۳) چاپ اين نوشته ها بدون دخل و تصرف مانعي ندارد.

۴) به دوست فرنگ نشين

باورهاي ما بايد در رفتارهايمان متجلي باشد...ما چنينيم كه نموديم دگر ايشان دانند...اما:

آيا تو چنان كه مي نمايي هستي؟

۵) ايران در شرايط كنوني به همدلي، صلح و همكاري نياز دارد.

۶) لنا جان سفر تحصيلي به خارج از كشور ت بي خطر...با آرزوي بهروزي و دستان پر در بازگشت به آغوش مام ميهن...

گزارش

 

 

امروز هشتم امرداد 1387

در اين روزنامه

*از بيابان هاي شهر

1)مي گويد:

هر كدوم از اين اداري ها نرخي دارند. بعضي ها را با سر رسيد مي خرم، شماري را  با سبزهاي باطن سياهِ اسكناس...براي بعضي ها هم سفر جزيره هاي اسرار آميز را جور مي كنم و براي تعداديشون صيغه و گوش هاي جديد...

اين ها هركدومشون با بيرق هاي ايمانشان بت هاي جديدي را مي پرستند...

2) مرحوم خُلد آشيان  ونه گات فرموده:

قديس كسي است كه در يك جامعه مبتذل( بخوان كثيف، از آن نوع كه گزمه هايش حضور خدا را بر نمي تابند ) پاك مي ماند...

و حالا اين جا در زير كوره ي خورشيد مردي سياه سوخته دارد كلنگ مي زند. عرق مي ريزد...نگاهش مي كنم. تجسم غرور آدمي، نجابت نوع بشر كه از هر گونه ريا و فريب رهاست...

لب هاي چاك چاك تشنگيش، سرود راهبي را در گوش فرشتگان زمزمه مي كند:

اينك من! انسان كار و رها از دزدي و دروغ...

3) شهر هزار دروازه ...

هزارتوي شياطين/ دخمه هاي فراموشي و خود فروشي/ دالان هاي معابد بت هاي قدرت و تقوا / محله هاي مرگ كه تا اوج سربرآورده اند ...

خودروهاي پر زرق و برق كه تابوت هاي تازه ي طبقه ي جديد ارواح مطهرند...

شهر شهوت تند جانوران جديد... بازارمكاره ي كنيزكان و غلامان گرفتار در تارهاي كشنده ي  World Wide Web ...

**  بقيه ي

داستان تاريخي " دوباره سلام هفتكل!"

 

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

حالا در شهر خبر دهان به دهان می گشت:

-         ریخته ن تو مغازه حسنپور... صدها قبضه اسلحه پیدا کرده ن...

دارن تو مغازه ش محاکمه ش می کنن...

چرچیل راه افتاد  به خبر پراکنی.

زنانی که دور وبر لوله ی عمومی آب انتظار می کشیدند به تفسیرهای سیاسی همه گل گوش می کردند.

شیخ مندنی به خومکار و گل مَمَد خبر داده بود که گرز و درفش بردارند و راه بیفتند رو به بازار...

و  در بالای شهر – توف شیرین و در خانه ای پرت، یکی از بازماندگان نسل منتقرض خوانین بختیاری به نام ملا مَمَد هم داشت نقشه ی حمله به بازار و نجات حسنپور را می کشید.

- ای مردُم اسبون زین کنین، چاره ای ندارین...

بعدش چی شد؟ کللانتر گلشن چی به روز حسنپور آورد؟

همین که کلانتر رفت تو مغازه حسنپور... جمعیت خود به خود راه افتاد رو به بازار... چطور؟ داستانش خیلی پیچ در پیچ و طولانیه...اوس شعبون و اوس فرج همراه با خومکار و خدارحم راه افتادند رفتن رو به مغازه... می خواستن از بردن حسنپور جلوگیری کنن..

توی محله ی جاروکارا آساره که زنی بلند بالا و زیبا بود خود را به شیر زن مهربان محله - دی کل بلی رساند و گفت:

- چه نشستی بی وی ...پیا گپ شهر را دارن می برند اسیری...

دی کل بلی که تازه جلوی ماگا( ماده گاو) جو غسیل ریخته و داشت صبحانه ی مم طاهر قوری/ مرغ فروش دوره گرد را جمع می کرد برگشت رو به آساره و با خشم پاسخ داد:

غلط کردن! برو دی فلامرز ...دا اکولی حسن و زینه گپ سید ضامن را خبر کن جلدی راه بیفتیم بریم دم کلانتری... زنگل همه ایان.....

افسر نگهبان كه يل بلندبالايي به نام قاسم نجفي است خبردار مي شود كه عده اي زن دارند به سوي كلانتري هجوم مي آورند.

پيك بازار ابرام آل سياه  خبر آورده...

-         سر دسته ي زن ها كيه؟

-         دِي كَل بَلي...

قاسم لبخندي مي زند.نوعي احساس همدردي با او دارد.

مأموري كه از اتاقك نگهباني دارد با دوربين، موج خروشان زنان را نظاره مي كند، فرياد مي كشد:

-         جوخه دفاع موضع بگيرد... ده نفر بروند بالاي ساختمان...

حالا در نگاه قاسم نگراني  موج مي زند...

ابرام آل سياه هنوز دارد گزارش مي دهد:

-         قربان مرداشون هم رفته ن سراغ بازار ... اين ها همه شون دست نشانده ي اجنبي هستن..

هر قدر كه زنان جاروكارا بيشتر به كلانتري نزديك مي شوند، بازار از مردان انباشته تر مي گردد.

حتي مَمَد لَْمُو و عامو پرويز هم خود را به نزديكي مغازه رسانده اند.

غريبه اي كه تازه وارد بازار شده است، از مختار مي پرسد:

-         چه خبره؟

-         خيلي خبره... نمي دوني... اين جا... اگه ندادوم...

غريبه متوجه ي لحن چند صدايي مختار نمي شود...

ادامه دارد

*

*

*

  

یک اگهی

دوست  اوست، که بازگشت همه به سوی اوست.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران

 

مراسم چهلم یادمان و بزرگداشت بزرگ خاندان

بزرگ مردی از سادات جلیل القدر

حجت الاسلام حاج آقا سید عباس حسینی

را به اطلاع آشنایان و دوستان می رساند.

از صبح  روز پنج شنبه 10 / 5/1387 به خلوت امن خانه ی خدا، مسجد حجت هفتکل گرد هم می آییم تا یاد عزیز از دست رفته و یادگار راستی و رادی در میان مردم و عارف بی ادعای خلوت انس را گرامی داریم.

پیشاپیش بزرگواران شرکت کننده را دعوت می نماید که نیم روز در پایان مراسم و پس از قرائت آیات روح بخش و ذکر فاتحه برای  صرف ناهار افتخار حضور داشته باشند.

با امتنان

همسر و فرزندان

خانواده های حسینی، کریمی، مکارم ....

 

یادش گرامی

 

هجوم

حالا همه به یک سو روی کرده بودند: مغازه ی پر ماجرای حسنپور.

از طوف شیرین تا جاروکارا... از  قلعه ی خان منفرض- ملاممد در طوف شیرین تا حانه ی پر مهر دی کَل بَلی شیر زن بختیاری...

زنان سرودخان پشت سر او راه افتاده بودند.

آن چه همه را به هم گره می زد، اشتراک در برآیندهای قومی بود و پیوندهای ماری همسران که به نوعی به حسنپور هم متصل می شد...

هنوز کلانتر گلشن روی صندلی ارج مغازه ی حسنپور ننشسته بود که جماعت خشمگین درِ مغازه ظاهر شدند...

ادامه دارد

 

پچ پچه در  سرسراهای سکوت

می پرسد:

خب اون موقع مگه چه خطری رند لاقبای شهر شما- حسنپور را تهدید می کرد؟

می گویم:

شهر نفت هفتکل احساس می کرد که داره متروکه میشه... اسطوره هایش را در کنار لوله های نفت به بیگاری سر بریده اند ...زمزمه های رفتن امکانات شرکتی از شهر هم در گرفته بود... نماینده های کارگران را تبعید کرده بودند... جغله رومز  ( رحیمی) که جلوی دکتر اقبال ایستاده  و فریاد کشیده بود: شما حق ندارید شهری را که با امید درست شده تشنه و گشنه رهایش کنید...

بعدش چی شد؟ کللانتر گلشن چی به روز حسنپور آورد؟

همین که کلانتر رفت تو مغازه حسنپور... جمعیت خود به خود راه افتاد رو به بازار... چطور؟ داستانش خیلی پیچ در پیچ و طولانیه...اوس شعبون و اوس فرج همراه با خومکار و خدارحم راه افتادند رفتن رو به مغازه... می خواستن از بردن حسنپور جلوگیری کنن..

توی محله ی جاروکارا آساره که زنی بلند بالا و زیبا بود خود را به شیر زن مهربان محله - دی کل بلی رساند و گفت:

- چه نشستی بی وی ...پیا گپ شهر را دارن می برند اسیری...

دی کل بلی که تازه جلوی ماگا( ماده گاو) جو غسیل ریخته و داشت صبحانه ی مم طاهر قوری/ مرغ فروش دوره گرد را جمع می کرد برگشت رو به آساره و با خشم پاسخ داد:

غلط کردن! برو دی فلامرز ...دا اکولی حسن و زینه گپ سید ضامن را خبر کن جلدی راه بیفتیم بریم دم کلانتری... زنگل همه ایان.....

ادامه دارد

امروز با تو

چند پیام

کلاه کج عزیز

سعی می کنم به خاطر دل تو هم شده، دی کلبعلی را تا چند روز دیگر از گوشه دیگر کتاب داستانم، وارد ماجرای "حسنپور" کنم.

خولیو جان

میگن هاسمیک مرده، راسته؟

به یک دوست اندرز گو

...ما چنینیم که نمودیم/ دگر ایشان دانند

 

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

حالا در شهر خبر دهان به دهان می گشت:

-         ریخته ن تو مغازه حسنپور... صدها قبضه اسلحه پیدا کرده ن...

دارن تو مغازه ش محاکمه ش می کنن...

چرچیل راه افتاد  به خبر پراکنی.

به در مغازه ی خیاطی عبدِ رحیم رسید. صدای همیشگی نی شیت او در فضا پخش بود. نغمه های سوزناک به دلش نیشتر می زد.

-         اوس عبدِرحیم چه نشستی که رفیقت حسنپور را دارن دستگیر می کنن...

-         کجا؟

-         تو مغازه ش ...

- هفتکل شهر بی دفاع 

خبر دیگر به همه جا رسیده بود.

زنانی که دور وبر لوله ی عمومی آب انتظار می کشیدند به تفسیرهای سیاسی همه گل گوش می کردند.

شیخ مندنی به خومکار و گل مَمَد خبر داده بود که گرز و درفش بردارند و راه بیفتند رو به بازار...

و  در بالای شهر – توف شیرین و در خانه ای پرت، یکی از بازماندگان نسل منتقرض خوانین بختیاری به نام ملا مَمَد هم داشت نقشه ی حمله به بازار و نجات حسنپور را می کشید.

- ای مردُم اسبون زین کنین، چاره ای ندارین...

و من از پشت ستون می دیدم که کلانتر گلشن هم چنان که سر خم می کرد تا پا به درون مغازه ی حسنپور بگذارد، کلت دسته چرمی براقش از زیر بال بلوز آبی رنگش بیرون زده...

 

ادامه دارد 

 

 

دشمنان زبان پارسی کدامند؟

آنان که:

به جای "گاهی / در مواردی"  می گویند: گاهآ

به جای  "گفتار/ نوشتار/ لحن " از واژه نابجای  ادبیات  استفاده می کنند

به جای "امرداد " مرداد ( = مُردار) را بکار می برند.

 

یک ترانه برای دهان باد

سکوت

صندلی رهایی ست

در گذرگاه ساحل

وقتی که

این همه موج

پیام آورانِ  سواران بی سرند

*

*

*

 

 

 

دیدار در  ساعت عاطفه پیش از این در شهر نفت و معرفت

 

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

پشمک سگ او به اعتراض پارس کرد.

رمضون و چرچیل بر بالای پشت بام مسافرخانه نگران چشم به پایین داشتند و انار و من در پناه ستون نظاره گر ماجرا و اکنون بقیه ی ماجرا"

-         خوبه ...خوبه... پس حسنپور معروف تو هستی؟

-         کدوم حسنپور جناب سرهنگ؟

-         کدوم حسنپور؟

-         مگه چنتا حسنپور در این شهر وجود داره؟

-         یکی... اون هم مخلص شما، حسنپورِ موجود.  نام پدر... به شماره شناسنامه... صادره از... شغل کاسب: حبیب خدا...

-         اما این حسنپور کارهای خلاف می کنه... شنیده ام نوشیدنی های رنگارنگ می فروشه... سرکتاب باز می کنه... دعا می نویسه... آدم های گنده را با شعر دست میندازه...کتاب رد و بدل می کنه...درسته؟

در لحن صدای کلانتر گلشن خبری از دعوا و مرافعه نبود.

-         جناب سرهنگ شما هر چه بفرمایین درسته!

کلانتر لبخندی زد. نیش حسنپور هم باز شد.

-         آقای حسنپور آیا می دونین مسئولیت من در این شهر چیه؟

-         بله قربان. شما در واقع مسئول حفظ و حراست ناموس ما هستین...

-         منظور؟

-         یعنی چی؟ منظورت از ناموس چیه؟

-         منظورم... یعنی میخوام بگم... شما نگهبان قدرت تاج و تخت هستین در این شهر نفتی...

-         این جا شهر عجیبیه... آدم ها نگاه خاصی دارند و تازه... هنوز بوی سوختگی میاد ...

-         بو سوز؟

-         آره... آتیش های 28  مُرداد...

حسنپور که عادت نداشت زیاد سرپا بایستد، این پا و آن پا کرد.

دوست نداشت دست به فرمان شق و رق بماند.

-         قربان حالا بفرمایی داخل... در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست...

کلانتر نگاهی به دور و برش انداخت.

پشمک با خیال راحت سر بر داستان نهاده، اما زیر چشمی او را می نگریست.

حسنپور با دست تعارف کرد به درون مغازه.

کلانتر لبخندی زد . سر را خم کرد و پا به درون گذاشت.

ادامه دارد.

بقیه ی این حکایت تاریخی را روز شنبه  5/5/1387  بخوانید.

 

 

ای گذشته که ریشه در اینده داری بیرون در آ!

بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...

و اکنون گریزی به اکنون برای گذشته که بپا حیزد:

هم کلاسیم انار که سایه ی خنک دیوار دبستان منتطرم ایستاده  و دارد مجله های ستاره سینما و دختران پسران و پیک نفت امانتی من از ابرام نوربخش را زیر و رو می کند،به پا می خیزد:

-         هان چی شده عجله داری؟

-         می خوان حسنپور را دستگیر کنن؟

-         حسنپور کیه؟

-         بابای عبدولا...

می دویم رو به  رو. از زیر درخت سه پستون جلوی حمام عمومی رد می شویم ، عرق کرده می پیچیم پشت آن روبه خونه ی حج غلوم شاکر... کوچه ی تنگ را طی می کنیم... تا می رسیم  به نزدیکی کوچه پشت ردیف مغازه های براتی و نوربخش و کریمی و براوند و شعری و صفی خوانی و... و تا با شنیدن یک عربده ی نظامی  سر جایمان میخکوب می شویم:

-         این حسنپور کیه؟

در جواب، پشمک با خشم پارس می کند به او.

انار می ترسد:

-         بخدا کشته ایم...مو ایروم خونه مون...

-         نترس پشت همین ستون می مونیم...

-         که چه؟

-         ببینیم چه می شه...

کز می کنیم اما سرک می کشیم به کوچه.

پشمک  سگ با وفای حسنپور دارد  با عصبانیت پارس می کند.

یکی از مأموران کلانتری که خولی لقب گرفته، فرمان می دهد:

-         ترتیب صداشو بدید... خفه ش کنید...

انار که جرأت نگاه ندارد، آهسته می پرسد:

-         مگه چکار کرده؟

-         میگن عریضه می نویسه برا کشاورزا و کارگرا...با اسم مستعار برا روزنامه توفیق هم شعر فرستاده... داره داستان 40 طوطی را می نویسه... خونه ش توف شیرین پر از کتابه ...

ناگهان حسنپور از در می زند بیرون.قد خمیده ای دارد، لاغراندام وبا پوست سپید و موهای خاکستری پر پشت.

 به پشمک  می گوید:

-         حیا کن پشمک! مهمون داروم جغله!

دست چپش را که بالا می برد، سگ آرام می گیرد و دیگر پارس نمی کند.

می رود دورتر از صحنه، گوشه ای کز می کند آمده ی حمله.

حالا افشار نستله را می بینم، یکی از مأموران مخفی که در محله ی جاروکارا مرتب با موتور وسپا پاترولینگ می کند و  گاهی سر به سر زن ها می گذارد. دارد با سرهنگ گلشن حرف می زند. اشاره می کند به حسنپور:

-         قربان، غیر نظامی زاهد حسنپور...

حسنپور ایستاده بی خیال، همان لبخند را گوشه لب دارد.

سرهنگ گلشن با ترشرویی فرمان می دهد:

-         همه آماده ی سرکشی از مناطق تعیین شده... بروید پشت حاتم آباد و دره تَلو...

سر بر می گرداند  و سرتاپای حسنپور را می نگرد. اما چیزی نمی گوید.

نصیر ایفل که مأمور بی رحمی در بازار، اما کتک خور خوبی از دست زن همیشه ماکسی پوشش است؛ می پرسد:

-         قربان سر پاسبان نامدار را فرستادم پیِ موزول دستگیرش کنه... الان دم قهوه خونه مریم طلاست ...

-         این سه تا مأمورا را بردار ببر بَرم گاومیشی اول...اون یارو سبیل پازلفی را دستبند می زنی میارش شهربانی...بی برو برگرد... اما تو، بیست دقیقه دیگه برمی گردی با پیام های تلگراف... جیب را بده زراسوند بیاره بغل فروشگاه شرکت، استور...

کوبش پوتین های نظامی به نشانه ی اطاعت در فضا طنین انداخت:

- اطاعت سرهنگ!

چرچیل که همراه با رمضون بر سطح بام کاهگل مسافرخانه امیر کبیر کز کرده بود، جویده جویده می نالد:

-         کارمون ساخته س!

-         سی چه؟

-         سی چه!؟  اومدن حسنپور را دارند می گیرند تیربارون کنن، بعدش تو میگی "سی چه؟" !

حسنپور اما بی آن که واکنشی نشان بدهد، بی  تفاوت به این تشریفات نظامی می نگرد و منتظر است این میهمانان ناخوانده هر چه زودتر از آن جا بروند و او بتواند سیگاری بگیراند.

دقایقی بعد، همه ی مأموران  رفته  اند غیر از خودِ جناب سرهنگ گلشن.

حسنپور می خواهد بگوید: " سلام جناب سرهنگ! چه عجب از ئی ورا!"

اما ترجیح می دهد سلامی خالی  کند... بعد تصمیمش عوض می شود و سکوت کند.

کلانتر گلشن اما پا پیش  می گذارد ، جلوتر می آید، لحن صدایش را تغییر می دهد:

-         اقای؟...

با آن که  اخم کرده بود اما در چشمانش لبخندی از مهربانی موج می زد و لُپ های گوشتالود سرخ و سپیدش  او را جدا از پاگون های نظامی و آن ردیف ستاره های طلایی روی شانه ی پِت و پهن؛ مردی اهل شوخی و صمیمیت می نمایاند.

ییکر باریک، قد خمیده و پوست زرد و چشمان ریز و موهای پرپشت خاکستری حسنپور در نقطه ی مقابل بدن او قراردارد:

-         بله... بنده حسنپورم... خدمتگزار ارباب رجوع...

ادامه دارد.

 

یک اگهی

دوست  اوست، که بازگشت همه به سوی اوست.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران

 

مراسم چهلم یادمان و بزرگداشت بزرگ خاندان

بزرگ مردی از سادات جلیل القدر

حجت الاسلام حاج آقا سید عباس حسینی

را به اطلاع آشنایان و دوستان می رساند.

از صبح  روز پنج شنبه 10 / 5/1387 به خلوت امن خانه ی خدا، مسجد حجت هفتکل گرد هم می آییم تا یاد عزیز از دست رفته و یادگار راستی و رادی در میان مردم و عارف بی ادعای خلوت انس را گرامی داریم.

پیشاپیش بزرگواران شرکت کننده را دعوت می نماید که نیم روز در پایان مراسم و پس از قرائت آیات روح بخش و ذکر فاتحه برای  صرف ناهار افتخار حضور داشته باشند.

با امتنان

همسر و فرزندان

خانواده های حسینی، کریمی، مکارم ....

 

یادش گرامی