**** دوباره سلام هفتکل!

پسرک کنجکاو پر شر و شوری که در پشت ستون

 رو به کوچه ی پشتی بی رفت و آمد بازار هفتکل ایستاده بود،

همه چیز را نظاره کرده است...

او گنگ  رویا زده، با دلی پر از انبوهی از روایت می گردد و می نگارد.

شهر خواب رفته بر تشک نفت، بیش از 50 سال

پس از اکتشاف نفت، در  چمبره ی فقر و فشار گرفتار مانده...

پسرک می دود و می دود. از لابلای پچ پچ و فریادهای بازار می گذرد

 و خود را به پشت درخت کُنار چسبیده به اتاق افسر نگهبان می رساند.

زنان هنوز محل را ترک تکرده اند...

-         حالا خیالتون راحت شد که ئی مأمورا دیگه کاری به شما ندارند؟

-         نُچ!

جمعیت، یک دهان بود به اعتراض.

آفتاب داغ سر و صورت ها را می سوزاند. مرواریدهای عرق بر پیشانی آساره شبنم می بست.

دی کل بلی رو کرد به دی فلامرز:

-         دُر بِگُ...

دی فلامرز سینه صاف کرد و با صدای بلند استریوفونیک،  رو به ساختمان شهربانی فریاد کشید:

-         آقا سرهنگ! آقا سروان! سرکار استوار! مَر  جنگه؟ ما چه کِردیم تا خبری ایبو حمله ایارین؟

خولی که از دور او را زیر نظر داشت، از مرداد نیا پرسید:

-         شوهرِ این زن چه کاره است؟

-         قربان بازنشسته ی شرکت نفته؟

-         چنتا بچه داره؟

-         فکر کنم شیش تا پسر داره؟

-         شیش تا؟!

-         بله قربان... فرامرز... کیامرث... رستم...

-         پس بگو تمام لشکر و سپاهیِ شاهنامه را جمع کرده تو خونه ش...

باد خنکی شروع به وزیدن کرد. گونه های برآمده ی آساره برافروخته بود چون چاله ای هیمه ولبان متورمش، خشک.

دی فلامرز هم چنان می غرید:

-         از نکبت 28 مرداد تا حلا... هی بگیر و  ببنده... آخه سی چه؟ مردای ما مَر چه کردن که ایگرینشون؟ اینا خو تا حون داشتن نهاده ن سی  ئی نفت آل برده که پیر و کورمون کرد و نشوندمون سرِ چاله سرد...آقای شاه که واویدی نماینده اَمرِکا و اَنگلیس... مردای ما چه جرمی دارن که هی زور ایاری سَرِشون؟

خولی داشت عصبانی می شد:

-         جناب سروان نجفی صداشو ببُر...

قاسم فقط برگشت و نگاهی انداخت.

چشم به دهان دی فلامرز داشت.

-         جناب سروان با شما هستم...

-         سرکار عجله نداشته باش... من دارم حلش می کنم...

-         چی را دارید حل می کنید؟ این زنیکه داره به مقام اعلیحضرت همایونی توهین می کنه...

قاسم جوابش را نداد.

-         ... هی بِگِر ... هی ببند... که چه؟

کُرِ بارون کفن پور، اسمال 7 سال بعدِ کودتا  فراری کُه و بیابون بی از دست میر غضباتون... تا آخرش از هزار مریضی  و بی علاجی مرد....میرِهامون لیله ی نفت نهاده ن به کول... داخل کوه و کمر...   اینا نبیدن فرنگی چه غلطی ایکرد؟ همه ی  مردای ما پهلوونند آقا افسر...منگشتی امیری با  یِه انگشتش همه تونه تِر ایده ایندازتون ته دره... نادر حیدری ... هوشنگ ممبینی توپه باز...قربون سرکهکی که پلنگ هم به پاش نیرسه....جمعه بیلیارد باز که امرکایی را شکست داد...

سکوتی بر فضای شهربانی حاکم شد.

خولی نمی دانست چه بگوید...

فردا ادامه دارد...