هم خوانی/ همدلی/همراهی
امروز 5 شنبه
17 هم اَمُرداد 1387
* آخرین خبر
اندیشه هایی عادی
تعصبی شگفت آور و استمراری خستگی آور
در روزهایی کدر
به تکرار تکرار دیگر
** خودرو نوشته ها
Amused to death (پشت مینی بوس هیوندایی)
فاالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین (پیکان)
یا ضامن آهو (پراید مسافر کش)
سارا کوچولو (ولوو)
خدا نگهدار (مینی بوس در بستی)
فقط بخاطر تو ( اتوبوس تصادفی متروکه)
Barcelona ( سیر و سفر)
*** یادداشت ها
یک
گفت: کارگردان گرانبها، اقای فرج سلحشور با ساخت سریال "یوسف"، انتقادهای کارشناسانه استاد جعفر سبحانی و دیگران را بر انگیخته است. می گویند از هنجارهای فرهنگ اسلامی منحرف گردیده و...و...
بزرگان "صدا وسیما" هم فرموده اند که از نظر پول و مول و منابع دینی/ تاریخی موضوع فیلم، چیزی را از ایشان دریغ نکرده اند...پس اشکال کار نامبرده در چیست که با وجود این همه مساعدت و تبلیغ کم آورده و کارش با اقبال رویرو نشده؟
- بکی از کاستی های عمده ی کار ایشان فعالیت های غیر هنری، اتهام زنی به کارگردان های دگر اندیش و در نتیجه یک سویه اندیشی و محرومیت از دستاوردهای زیبایی شناختی، کمبود تجربه بصری، فقدان مطالعه و ... است. در واقع حق با قدیمی های " نون حلال خور" بوده که می گفتند: هر کی به هر جاست، به هیچ جاست...
دو
"مامان ایزابلا" سگی از خود گذشته است که در کانزاس ایالات متحده ی امریکا سرپرستی سه توله ببر دربدر را به عهده گرفته است.
سه
پرسیدم: خوشبخت هستید؟
زوج جوان گفتند: خود رو داریم، منزلی و سرِ کار هستیم و داریم بچه دار می شیم...
زن انگار برای نخستین بار باشد که این پرسش را برای خود مطرح می کند، سئوال کرد: اما، راستی منظورتان از خوشبختی چیست؟ ...
مرد با ناباوری به منطقی بودن این پرسش و پاسخ، سخن همسرش را قطع کرد:
- مگه خوشبختی غیر از این همه چیزهایی س که ما داریم؟چیه؟ هان؟
- می خواستم بدانم سهم شما به عنوان نمونه از زیبایی طبیعت،قوانین مدنی، کرامت انسانی، حقوق اجتماعیی و بهره مندی از دستاوردهای تمدن بشری و مانند این ها چیست؟ و این که...
مرد با عصبانیت اعتراض کرد:
- من چکار دارم به این ها... من خوشبختم...
- یعنی شما مطمئن هستید که همسرتان هم به اندازه شما احساس خوشبختی می کند؟
- ...
فکر می کنید گفتمان ما به کجا رسید؟
چهار
همکار دوست داشتنی من، "ساتیار" که بزرگمردی شرافتمند از سرزمین بختیاری است، در زیر آفتاب سوزان جنوبی، صبح را به شب می رساند در پی درآمدی بخور و نمیر برای خود و زنش و پسرش...
در این چند روز که شرجی و گرد و خاک و هوای آلوده بیداد می کرده، او، گاه گاه مستأصل گاگریوه می خواند و تکرار می نمود:
ای دایه، کُر سی چِنِت بی؟
= ای مادر پسر برای چی می خواستی( بدنیا آوردی)؟!
که موجودی مثل من آواره ی غربت شود و براب زنده ماندن جان بکند...
این گذشت تا پسین دیروز که مهندس جوان تاازه استخدام تهرانی ملقب به " برَد پیت" را دیدم عرق آلود/گرگرفته و سوخته، پناه به سایه مخزن برده و غمگینانه با گویش اصیل بختیاری تکرار می کند:
ای دایه، کُر سی چِنِت بی؟
پنج
نمی دانم ار شنیدن این خبر بگریم با خجالت زده سرم را بکوبم به دیوار؟
باور نکردنی است با شرم آور؟...
فاجعه این است:
صدها تن از هواداران "فتح" برای حفظ جان و در فرار از دست برادران "حماس"، به کشور اسراییل پناه برده اند...
شاید حق با افضل الرؤسا، استاد و مدیر بی نظیر، آقا رحیم مشایی خودمان باشد که فرموده:
اسراییل دوست ماست...
و بی هنران، جیغ و داد بی خود راه انداخته اند...
*** دوباره سلام هفتکل!
داستان بلندی از آرزوهای نفتی
یادمان هایی ازنفتشهری دور
شبح سراپا گوش هم چنان به گفتگوی بلو وخاله شاه زینب گوش می دهد:
بلو که تازه از خوای بیدار شده، عجله دارد خودش را به دکان سید ضامن برساند تا برای دا اکبر ده چشمه که بانویی با فرهنگ و از خانواده های اصیل بختیاری است، یک قوطی1 کیلویی روغن بهار بخرد که طعم کره دارد...و سه پاکت بزرگ فابر و دو جعبه بیسکوییت سینا
- خاله، چیزی نمی خوای بخروم برات؟
- دا بلو، زَنگَل کجا رفته ن؟
- رفته ن شهربانی خاله...
- کلانتری؟ همه گل هم باهاشونه؟
- آره خاله.
- مَر کلانتری پاسبون زینه استخدام ایکنه که همه جمع شده ن اون جا؟!
- نه خاله... برا تظاهرات جمع شده ن...
شبح از جیب پشتش تکه کاغذی در آورد و روی آن با شتاب چیزهایی نوشت.
***
وقتی که پرنده ی نگاه قاسم در آشیانه ی آرامش بخش چشمان شفاف دی کل بلی فرود آمد، سکوتی بر جمعیت زن ها حاکم گردید.
- جناب سروان!
برگشت رو به اتاق نگهبانی. خولی سرش را بیرون آورده بود رو به او.
- جناب سروان نکنه خودت این پیرزن های قوم و خویشت را جمع کردی این جا!؟
قاسم فقط لبخندی زد و سریع نگاهش را برگرداند رو به زن ها.
ناگهان آساره از ردیف دوم زن ها افسر نگهبان شهرشان را مخاطب قرار داد:
- آ قاسوم، جناب سروان نجفی، ما نیومدیم برا دعوا...
- په دختر دایی اومدین این جا برای چی؟!
لبخندی مهربان بر لبانش نقش بست.
آساره جرأت پیدا کرد بلند تر اظهار نظر نماید:
- ما می خواهیم که کسی برادرها و یا پدرهای ما را دیگه دستگیر نکنه...
- راس ایگو...
صدای دی کَل بَلی بود.
قاسم نگاهی به سوی آساره انداخت که چشمان درشت و مرمر گردنش از میان جمع می درخشید.
- ما می خواهیم که کسی برادرها و یا پدرهای ما را دیگه دستگیر نکنه...
قاسم با شنیدن این حرف به یاد آورد که آساره هنوز ازدواج نکرده...
خولی از پنجره داشت تعداد زن ها را می شمرد...
قاسم سینه صاف کرد و با صدایی محکم، اما محبت آمیز خطاب به آساره اما برای متقاعد کردن جمعیت گفت:
- دختر دایی، کسی با اهالی هفتکل کاری نداره...ما حافظ جان و مال شماییم...
- پَ رفتن سراغ حسن پور سی چه؟
- حتمن جناب سرهنگ که تشریف بردند بازار، سری هم به مغازه خالو حسنپور زده؛ برا آشنایی...
***
گفتگو ی مسالمت آمیز هم چنان که بین زن ها و مأموران ادامه می یافت، مردی تنومند و سیه چرده با شتاب خود را به دکان شاهرخی قالی فروش رساند و با عجله برگه ی استشهادنامه ای را به او نشان داد و گفت:
- وقتشه بازاری ها هم همه پای این اعتراضیه را امضا کنند تا بفرستیمش برا اوتانت دبیرکل سازمان ملل...معنی نداره با ما مالکان آب و گِل این جا مثه اجنبی رفتار کنند...
- جناب زنجانی، صبر داشته باش... ببینیم چی میشه...
شنبه ادامه دارد