بخشي از رومان " دوباره سلام هفتكل"

فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

به سال ۱۳۴۷ ...در آن زمان از موبايل و ماهواره و دروغ و ۱۴ساله هاي معتاد و تن فروش خبري نبود...

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

پس از كودتاي آمريكايي- انگلسي ۱۳۳۲ و بگير و ببندهاي فراوان در اين شهر، سكوتي معنادار بر سر مردم سايه افكند.

پس از تبعيد ها و استقرار نظم به شهر، يك سرهنگ شهرباني تحصيل كرده و لايق در كار خود را به هفتكل اعزام داشتند. بخشدار هم كه به آن جا منتقل شده بود داراي مدرك جامعه شناسي از دانشگاه تهران بود...

و اکنون گریزی به اکنون برای گذشته که بپا حیزد:

هم کلاسیم انار که سایه ی خنک دیوار دبستان منتطرم ایستاده  و دارد مجله های ستاره سینما و دختران پسران و پیک نفت امانتی من از ابرام نوربخش را زیر و رو می کند،به پا می خیزد:

-         هان چی شده عجله داری؟

-         می خوان حسنپور را دستگیر کنن؟

-         حسنپور کیه؟

-         بابای عبدولا...

می دویم رو به  رو. از زیر درخت سه پستون جلوی حمام عمومی رد می شویم ، عرق کرده می پیچیم پشت آن روبه خونه ی حج غلوم شاکر... کوچه ی تنگ را طی می کنیم... تا می رسیم  به نزدیکی کوچه پشت ردیف مغازه های براتی و نوربخش و کریمی و براوند و شعری و صفی خوانی و... و تا با شنیدن یک عربده ی نظامی  سر جایمان میخکوب می شویم:

-         این حسنپور کیه؟

در جواب، پشمک با خشم پارس می کند به او.

انار می ترسد:

-         بخدا کشته ایم...مو ایروم خونه مون...

-         نترس پشت همین ستون می مونیم...

-         که چه؟

-         ببینیم چه می شه...

کز می کنیم اما سرک می کشیم به کوچه.

پشمک  سگ با وفای حسنپور دارد  با عصبانیت پارس می کند.

یکی از مأموران کلانتری که خولی لقب گرفته، فرمان می دهد:

-         ترتیب صداشو بدید... خفه ش کنید...

انار که جرأت نگاه ندارد، آهسته می پرسد:

-         مگه چکار کرده؟

-         میگن عریضه می نویسه برا کشاورزا و کارگرا...با اسم مستعار برا روزنامه توفیق هم شعر فرستاده... داره داستان 40 طوطی را می نویسه... خونه ش توف شیرین پر از کتابه ...

ناگهان حسنپور از در می زند بیرون.قد خمیده ای دارد، لاغراندام وبا پوست سپید و موهای خاکستری پر پشت.

 به پشمک  می گوید:

-         حیا کن پشمک! مهمون داروم جغله!

دست چپش را که بالا می برد، سگ آرام می گیرد و دیگر پارس نمی کند.

می رود دورتر از صحنه، گوشه ای کز می کند آمده ی حمله.

حالا افشار نستله را می بینم، یکی از مأموران مخفی که در محله ی جاروکارا مرتب با موتور وسپا پاترولینگ می کند و  گاهی سر به سر زن ها می گذارد. دارد با سرهنگ گلشن حرف می زند. اشاره می کند به حسنپور:

-         قربان، غیر نظامی زاهد حسنپور...

حسنپور ایستاده بی خیال، همان لبخند را گوشه لب دارد.

سرهنگ گلشن با ترشرویی فرمان می دهد:

-         همه آماده ی سرکشی از مناطق تعیین شده... بروید پشت حاتم آباد و دره تَلو...

سر بر می گرداند  و سرتاپای حسنپور را می نگرد. اما چیزی نمی گوید.

نصیر ایفل که مأمور بی رحمی در بازار، اما کتک خور خوبی از دست زن همیشه ماکسی پوشش است؛ می پرسد:

-         قربان سر پاسبان نامدار را فرستادم پیِ موزول دستگیرش کنه... الان دم قهوه خونه مریم طلاست ...

-         این سه تا مأمورا را بردار ببر بَرم گاومیشی اول...اون یارو سبیل پازلفی را دستبند می زنی میارش شهربانی...بی برو برگرد... اما تو، بیست دقیقه دیگه برمی گردی با پیام های تلگراف... جیب را بده زراسوند بیاره بغل فروشگاه شرکت، استور...

کوبش پوتین های نظامی به نشانه ی اطاعت در فضا طنین انداخت:

- اطاعت سرهنگ!

چرچیل که همراه با رمضون بر سطح بام کاهگل مسافرخانه امیر کبیر کز کرده بود، جویده جویده می نالد:

-         کارمون ساخته س!

-         سی چه؟

-         سی چه!؟  اومدن حسنپور را دارند می گیرند تیربارون کنن، بعدش تو میگی "سی چه؟" !

حسنپور اما بی آن که واکنشی نشان بدهد، بی  تفاوت به این تشریفات نظامی می نگرد و منتظر است این میهمانان ناخوانده هر چه زودتر از آن جا بروند و او بتواند سیگاری بگیراند.

دقایقی بعد، همه ی مأموران  رفته  اند غیر از خودِ جناب سرهنگ گلشن.

حسنپور می خواهد بگوید: " سلام جناب سرهنگ! چه عجب از ئی ورا!"

اما ترجیح می دهد سلامی خالی  کند... بعد تصمیمش عوض می شود و سکوت کند.

کلانتر گلشن اما پا پیش  می گذارد ، جلوتر می آید، لحن صدایش را تغییر می دهد:

-         اقای؟...

با آن که  اخم کرده بود اما در چشمانش لبخندی از مهربانی موج می زد و لُپ های گوشتالود سرخ و سپیدش  او را جدا از پاگون های نظامی و آن ردیف ستاره های طلایی روی شانه ی پِت و پهن؛ مردی اهل شوخی و صمیمیت می نمایاند.

ییکر باریک، قد خمیده و پوست زرد و چشمان ریز و موهای پرپشت خاکستری حسنپور در نقطه ی مقابل بدن او قراردارد:

-         بله... بنده حسنپورم... خدمتگزار ارباب رجوع...

ادامه دارد.

 

یک اگهی

دوست  اوست، که بازگشت همه به سوی اوست.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران

 

مراسم چهلم یادمان و بزرگداشت بزرگ خاندان

بزرگ مردی از سادات جلیل القدر

حجت الاسلام حاج آقا سید عباس حسینی

را به اطلاع آشنایان و دوستان می رساند.

از صبح  روز پنج شنبه 10 / 5/1387 به خلوت امن خانه ی خدا، مسجد حجت هفتکل گرد هم می آییم تا یاد عزیز از دست رفته و یادگار راستی و رادی در میان مردم و عارف بی ادعای خلوت انس را گرامی داریم.

پیشاپیش بزرگواران شرکت کننده را دعوت می نماید که نیم روز در پایان مراسم و پس از قرائت آیات روح بخش و ذکر فاتحه برای  صرف ناهار افتخار حضور داشته باشند.

با امتنان

همسر و فرزندان

خانواده های حسینی، کریمی، مکارم ....

 

یادش گرامی