داستان بلند" دوباره سلام هفتکل!"

بقيه ي فصل ۱۳

آ حسنپور و كلانتر گلشن

خوانديم كه:

شهر هفتكل كه تا پيش از كشف نفت، دشتي خال از سكنه بود، به دوبخش شركت نغتي با لين هاي سازماني و محله هاي شخصي نشين مانند هوره ، جاروكارا و مهر آباد و حاتم آباد و توف شيرين  تقسيم شده بود.

کلانتر گلشن و موران به سراغ حسنپور هزاردستان آمدند.

حالا در شهر خبر دهان به دهان می گشت:

-         ریخته ن تو مغازه حسنپور... صدها قبضه اسلحه پیدا کرده ن...

دارن تو مغازه ش محاکمه ش می کنن...

پيك بازار كلانتري به نام ابرام آل سياه  خبر مي آورد كه زن ها هجوم آورده اند به شهرباني...

-         سر دسته ي زن ها كيه؟

-         دِي كَل بَلي...

افسر نگهبان كه او را مي شناسد لبخندي مي زند.نوعي احساس همدردي با او دارد.

مأموري كه از اتاقك نگهباني دارد با دوربين، موج خروشان زنان را نظاره مي كند، فرياد مي كشد:

-         جوخه دفاع موضع بگيرد... ده نفر بروند بالاي ساختمان...خشاب ها آماده...

در نگاه قاسم نگراني  موج مي زند...

نمي تواند از پشت ميز افسر نگهباني خود بلند بشود برود به پيشباز زن ها و قانعشان كند كه برگردند خانه هايشان...

دي كَل بَلي را مي بيند كه طلايه دار سپاه زن ها پيش مي آيد. با آن كه بيش از 50 سال دارد، اما هنوز بلند بالاست، سرخ و سپيد و خرامان...

قاسم يادش مي آيد كه سال ها پيش يك روز كه براي درس خواندن رفته بود سرچشمه  و  شامگاه خسته و تشنه بر مي گشت خانه،  در  محله ي جاروكارا؛ از جلوي خانه ي كلاه كج كه رد مي شد، شنيد دي كَل بَلي صدايش مي زند:

-         دا بيو ببينوم... چطور اين شير زنان بي ادعا گرده ي نان را در سيني گذاشت . روي آن را كره ساييد و خاكه قند پاشيد و جلويش گذاشت و هم چنان كه شبنم هاي عرق را با بال مِيناي سياه گلگونش از پيشاني سپيدش مي سترد، به او گفت:

-         كُروم قاسوم...درس بخون... هفتكل را آباد كنين ... خالوهاتون كه جَوُني شون را نهاده ن پا چاها نفت و هيچي گيرشون نيومد

بعد براي او چاي آورد و پولكي و بعد دو گرده نان گرم را داد براي برادرش جاسم ببرد...

خولي كه طبق عادت داشت ماشه كلت را خراش مي داد، فرياد كشيد: ترتيب يكيشون را بدين تا درس عبرت برا همه بشه...

قاسم احساس خطر كرد.  كلاه را بر سر گذاشت و بيرون جهيد:

-         عمه! چي شده مگه؟

-         مي خواي چه بشه؟ مگه ما ويت گنگيم كه كلانتر حمله آورده به مون؟

كوه و كمرمون از مون گرفتين... سفره هاي نفتي مون را خالي كردين... اُ هم به مون نيدين، حتا اُ شور رود زرد...

خولي از پنجره ديد كه افسر نگهبان دارد به گويش محلي با زن ها صحبت مي كند. مرادنيا را صدا زد از جمعيت چند عكس بگيرد براي تكميل پرونده...

فردا هم ادامه دارد