29 درجه ی سلسیوس به ساعت برومی
...
خوبم و تنهایم.
تو چطوری؟
اما در این قلمرو:از خاک و غبار زباله فعلن خبری نیست.
امروز آدینه ی آفتابی است پر از ضیافت گنجشکان و کبوتران.
از چند روز پیش، میهمانان عزیز خوزستانی راهی زادگاهایشان شدند.
مرغابی ها، غازها و پلیکان های زیبا با بال های سرشار از نغمه های ملکوت و اقیانوس...
شامگاه دیروز پس از تمرین زبان انگلیسی با رضا که خانه اشان در سی متری و نزدیک سقاخانه است، سلانه سلانه به بازار نادری رفتم. سیر رومز، هندوانه و طالبی... ماهی... قارچ...
بفرما میگو تازه!
سری به کتابفروشی قدیمی برادران جعفری زدم. هم چنان روشن از کتاب و پر رونق.
کتاب "اهواز..." ِ "...هدایت" را ورقی زدم. جل الخالق.
از حسینیه ی ثارالله صدای حزین در سوک ام ابیها بر فراز بازار و خریداران پر شتاب و انبوه بال گسترده...
و بعد راه افتادم به میان شط زلال مردم در حال خرید.
اگر می خواهی پس از یک روز کاری و جانفرسا، روحی تازه کنی به بازار سر بزن، به دیار آشنایانی که غریبانه می نگرندت...
من هر گاه از خودم خسته شوم، به سراغ راسته هایی می روم که از مدعیان هنر و ادبیات و بساز و بفروش های آن ها خبری نباشد. گدایان شهرت و شیفتگان قدرت... آن دارندگان لقمه های شبهه ناک را می گویم. آری: دلالان کلمه و روسپی های بی شرم و روی لابی های مطبوعات معلوم الحال...
می روم و کودکان را پیدا می کنم.
آهان اوناها!
دو کالسکه ی سپید دوقلوهایی شیطان. یکی از آن ها قاشق قاشق حریره ی مادر را می مکد و دیگری از خوردن خودداری کرده به حرکت پر درخشش دسته کلید دماسنج دار من سر می چرخاند و می خندد.
مادری دستفروش دارد نوزادش را از سینه شیر می دهد...
نعناع، ریحون بنفش و تربچه سرخ. چند؟
هزارتوومن.
بفرما.
صبر کن بذارم تو پلاستیک.
از جلوی عطاری قدیمی رد می شوم که به جای آن فروشنده ی پیر وفرتوت که میراث دار خساست موروثی بوده، حالا جوانی خپل پشت پیشخوان ایستاده و در حال کشیدن ادویه ی خورشی برای زوجی میانسال، عطر و اشتها را در هوا پخش می کند.
زیره می خوام. کیلویی جند؟
...
به اندازه ی هزارتومان می خوام.
بفرما.
خب خریدم را کرده ام: سبزی، یک طالبی معطر... و: کلوچه ی محلی یک کیلو. زیره.
در چهار راه نادری زیر شبح پل که برداشته شده و زمانی آونگ گاه بزه کاران بوده، جمعیت موج می زند برای رفتن به 4 شیر و اقبال کوروش و چیتای زیتون...
راننده که از شانس من "آبی... آبی..." ابی دارد از بلندگوی دگردیسی شده ی پراید ارزان و ترسانش پخش می شود، ما را می گازاند از لای کوچه پس کوچه ها رو به اتوبان بهبهانی و:
بفرمایید اینم 4 شیر.
رومز رومز... امیدیه یه نفر...هف چل هف چل...
ساعت ده شب است. پر از بوی کباب... اتوبوس مسافربری عازم بوشهر، غمگینانه گوشه ای ایستاده در حال سوار و پیاده کردن مسافران...
پی جور عامو جواد می شوم راننده ی خط 4 شیر غیزانیه/ برومی، شهید درویش.
پیکان چلانده شده اش از راه می رسد.
فقط خودت هستی. بذار ببینیم کسی دیگه نمیاد.
سه جوان که بی اختیار می خندند. از راه می رسند. اول برومی.
اینا می شینند عقب. این آقا طاهر باغبون بوستان چندم شهر را هم که هیکل ترکه ای داره- توییگی، می کارم بغل تو، وسط.
سوار می شویم.
حتم داریم پیکانت می تونه اون 206 فوفولی را بگیره. بگازون. خوشمون میاد باهات راه می ره این پیکان محترم...
هر سه نفر داغ کرده اند، شیشه را می کشند پایین. یکی از آن ها سیگاری می گیراند...دود خفه کننده، ریه های آش و لاش مرا که یادگار سه سال کار در بندر طلایی عسلویه است، به ناله می کشاند. به نفس نفس می افتم.
پس چالوش کن خالو!
در دور، بر تپه ی سنگی نقطه های ارغوانی و زرد دست تکان می دهند.
از میدان ۴ اسب پایانه ی تپه که داریم می گذریم ساز و انسان دست به دست هم می دهند..
شادروان قاسم جبلی و " مریم بیا بیا..."
.
.
.
موج کف آلود
بر سینه ی رود
پیدا بود...
.
.
.
تا با تو بودم
شعر و سرودم
زیبا بود
.
.
.
سیاهی در آستانه ی نیمه شب است که به خوابگاه می رسم.
و اکنون آدینه ی آفتاب و پرنده است. پس از کار یک سره و سر پا، از ساعت شش که بیدار شده ام و در این دفتر جوابگوی این و آن... و "نجف" می گوید "برو بیرون تا اتاق را جارو بزنم و تی بکشم"؛ می آیم بیرون در محوطه ی کارگاه.
کف دست ها را به تنه ی دوست دختر وفادارم، اوکالیپتوس با شکوه می سایم.
نیایشی دور از چشمان ریا...
رادیویم را هم آورده ام تا با اندوه دلیران زلزله زده مرتبط بمانم.
ناگهان متوجه او می شوم. سینه جلو داده سپید، خرامان خرامان از انتها که دیوار برجک دار کارگاه است، پیش می آید به این سو.
آن جا جایگاه انبارهای مسقف و روباز است و یارد وسایل اسقاطی: سلویج...
به حصار آهن مشبک بین من و او نزدیکتر می شود. گام که بر می دارد، کله ی کوچ و خوشتراشش به اطراف می چرخد.
می آید و بی تفاوت به حضور من و درخت که خیره به او اما بی حرکت هستیم، رد می شود.
تکان نمی خورم. نمی خواهم خرامش او را خدشه دار کنم.
این جا که من ایستاده ام، باغچه ی گل و درخت مین آفیس (دفتر مرکزی) است. او نزدیکتر می شود. کمی می ایستد.
دور و بر را می کاود. دوباره راه می افتد.
به محوطه ی آسفالت رسیده...زیر درخشش آفتاب جنوبی ساعت ده، درنگی می کند و سپس راهش را ادامه می دهد. هواپیمایی را می ماند، درنگ کرده در ابتدای باند.
نه کسی می آید و نه کسی می رود.
پاترول "عالی زاده" ی بی خانمان، در انتها روبروی کانکس دفتر ترابری در خواب شیرین صبحگاهی فرو رفته...
و او به پیش روی اداه می دهد. به وسط باند رسیده است.
"مهران" خدماتی از دور پیدا می دهد، نزدیکتر و نزدیکتر و او دورتر، پر شتاب تر...
هر دو وجود هم را نادیده می گیرند. فقط خانم غریبه ی سپید پوش نرسیده به "مهران"، کج می کند رو به دیوار و ردیف درختان. اما با گذشتن "مهران"، راهش را هم چنان پیگیرانه طی می کند...
دنبال چی می گرده؟
برق آفتاب چشم را می زند.
هنوز دیده می شود.
این همه راه از برجک تا نزدیکی های دروازه ی اصلی کارگاه خطوط لوله، برای چی؟ سراغ کی را می خواهد بگیرد؟
چشم از او بر نمی دارم.
و ناگهان بی آن که کسی بیاید و یا خودرویی بوق بزند، به پرواز در می آید رو به آسمانی که دم صبح، پرنده ی آهنین بال، ارتفاع کم می کرد به نشستن...
نقطه ای می شود ستاره رو به آسمان و دیگر هیچ.
به اتاقم که بر می گردم، از پنجره، آقای "یرفی"، پزشکیار خوش پوش و همیشه خوشبو را می بینم که مثل هر روز پلاستیک نان و سبزی را خالی می کند روی سکویی که میعادگاه پرندگان است.
و لحظه ای بعد، همکار بختیار و نابغه ام، بی آن که در بزند، هجوم می آورد داخل...
و بی آن که کد و شماره بدهد، عشایری وار می خواهد، زود هم می خواهد:
اون نقشه هست که با نامه ی انگلیسی که نوشتیش برا خارجکی، چسبوندیش بش... می خوامش... یه کاپی آ 3...
آهان! نقشه کراس جاده ی اصلی و اکسسس رُد را می گویی.
صورت خواب آلودش به خنده باز می شود و گند دهانش پخش می شود...
و او می رود و پلنر جوان که دیروز رفته به دیار کارفرمای محترم از ما بهترون خبر می آورد:
کارفرما می گه 126 زونکن را که تحولشون دادی اشکال داره...
رییس هم فرمان ها می دهد که سریع اقدام کنم و آخر سر:یک ئی میل به...برام آماده کن تا خودم سنتش کنم...
هپلو جان هم از راه می رسد:
این جمله را می شه برام انگلیسی اش کنی...خیلی فوریه...
و بعد دوباره سالن در خواب فرو می رود و:
روز
قطره
قطره
ثانیه ها
سنگلاخ ها
را
خالی می کند
بر این شانه ها
بی حضور تو
.
.
.
ه. ح. 