عطیمیه ابری، خنک...باد شدید...

از یادداشت های روز نوشت یک شهروند خوزی در البرزستان...

...

گربه که تا نیمروز زیر ته مانده ی آفتاب لم داده و سپس با کله های ماهی که ناهید برایش روی سقف گاراژ سرو کرده بود، با خانم کلاغ هم سفره شد، آن ها اکنون رفته اند و ابرهای خاکستری رو به تیرگی باران زا آسمان را پوشانده ...

جای شما خالی، اکنون در تدارک ماهی و میگوی جنوبی هستیم برای شام.

...

صبحگاه رفتم دفتر بیمه در خیابان طالقانی. پس از انجام کار، دخترک کارشناسی که در را باز کرده بود و سپس با شکلات و آب نبات و چای پذیرایی می کرد، به همکارش گفت:

- وای لهجه ی جنوبی! گرم و ادویه دار، مزه دار...

و همکارش گفت: پریا جان خون آبادانی در رگ هاش هست...باباش سال هاس کرجی نشین شده، اما آبادانی مانده...

- من لین ۵ احمد آباد به دنیا آمدم...بابات کجا؟

-بوارده...اما خودم در این جا...

و پریا با آبادانی دل خوش دارد که در یادمان ها و رویاهای باباش زنده مانده است...

بلند که می شوم  بیرون بزنم، پریا با نگاه کودکانه ی معصومش می پرسد:

- هنوز می روید آبادان؟

- نه! جرآت نمی کنم... می ترسم دجار نوستالژی بشوم...

خانم مسئول امور دفتر بیمه تا دم در می آید:

- باز هم بیایید...

- به خاطر دیدن این هم شهری دوست داشتنی ام هم شده باشد، هر وخت بیایم کرج، سری می زنم به این جا...

پیاده از آن جا تا میدان آزادگان و سپس تا پاساداران شرقی را پیاده آمدم با ابری از تصویرهای رفته...

نم نم باران و ستیغ کوهپایه های البرز در دور دست آهنگی گنگی را در گوش باد زمزمه می کرد...ه.ح.

آدینه در البرز...از یادداشت های روزانه نوشت یک شهروند خوزی در سفر..

دیگر این جا از پیکر برومی خبری نیست.اما بوی یادمان های نانوشته، همراهم ...

و اکنون صبح کرج: خنک و آفتابی...کوچه های خلوت عظیمیه و صدای ناله های "جاوشی" در همین نزدیکی ها...نان سنگک. خامه ی عسلی و باقلا گل پر زده ، امیخته در زیتون و نارنج.

راستی بهار نارنج کوچه های فروردیتی شیراز و یاران یک دل؟

اگر عمری باشد تا دو ساعت دیگر می جهم به زیارت اهل قبور...امام زاده طاهر...

دیشب در فرودگاه اهواز، از "ایستگاه مطالعه" کتاب غزل های علی رضا قزوه را که شماری او را "شاعر اهل بیت" داغ می زنند و من زبان گویای فرودستان...بیرون کشیدم...

او در قبیله ی غزل، در کنار ابتهاج، حسین منزوی؛ محمد علی بهمنی و سیمین خوش نشسته است...

نام کتاب مرا به یاد کارل سندبرگ می اندازد و  اثر درخشانش "صبح به خیر آمریکا" ...

کلام قزوه هنوز  محبوس بیدل و شهریار، سر در گم بیابان های حیرت، هراسان غم نام و نان و  در گیر امر و نهی های فرمایشی نهادینه شده است.تو خود حجاب خودی... از میان برخیز...

کتاب را پیمودم، به خواندن، این سروده را خوش یافتم و به قولی، راحت زاییده شده:

غزل ۱۰۴

...

بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی

عکس های من و دل تنگی یاران صمیمی

روزهای همه محبوس در انباری خانه

خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی

رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا

با همان سوز که می گفت "خدایا تو کریمی!"

مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من

گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی

تازه همسایه ی باران و خیابان شده بودیم

کاشی چاردهم، رو به روی کوی نسیمی

عشق را تجربه می کردم در دفتر شیمی

نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل

ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی

اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون

رقص موسای عرب، خنده ی مسعود کریمی

این یکی هست، ولی از همه ی شهر بریده

این یکی را سرطان کشت؛ سلامی؟ نه سلیمی

این یکی، عشق هدایت داشت با عشق فرانسه

این یکی قصه نویسی شد در حد حکیمی

این یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکه

این یکی ماند، گرفتندش در خانه ی تیمی

این یکی باز منم شاعر دل تنگی یاران

این یکی باز منم در چمدان های قدیمی

...

صفحه ی ۱۰۴ 

صبح تان به خیر مردم! / علی رضا قزوه(۱۳۴۲).-تهران: نهاد کتابخانه های عمومی کشور/ نشر آسمان،

۱۳۹۱

 

5 شنبه ی تندرستی

عقل سالم در بدن سالم

به تازگی دانشمندان اروپایی به اثبات رسانده اند که اگر ۷ خوراکی زیر در وعده های غذایی ما وجود نداشته باشند، در معرض سکته و سرطان قرار داریم:

۱. کدو

۲. کلم

۳. ماهی ساردین

۴. دارچین

۵. ادویه های هندی

۶. سیر/ پیاز

۷. سیب درختی

یک داستان کوتاه از سرزمینی بزرگ...

عبور

 هنوز صبح بود و رنگ های زنده ی گلدان ها شفاف می درخشیدند...

ابر غباری که تیره تر می شد، بر صحرا سایه انداخته بود سنگین...

روبروی ما محوطه وسیعی بود که باید در ارقام نقشه برداری هویت پیدا کند.

پیکاپ نقشه برداری ما را که پشت زنجیر ایست بازرسی نگه داشتند، من که جلو نشسته بودم خواب، نیم خیز شدم.

صحرا نه درخت داشت و نه سبزه ای فقط نقطه های لرزانی که رو به جُفیر می لغزیدند، شترها بودند، بی شمار.

گفتم: روز خوش...

و سربازی که دو روز مانده به تحویل سال کارت های تبریک نوروزی ام را به او و هم خدمتی هایش داده بودم، لبخندزد:

هنوز هم نوروزه!

ردیف گلدان های کوچک بنفشه های رنگارنگ را موج های توفانی که از نه افق باختر می آمد،می لرزاند.

جلوی اتاقک نگهبانی را آب پاشی کرده بودند.

سرباز که صورت طلایش را کک و مک های قهوه ای پوشانده بود،چشمان درشتی داشت و نوک تفنگش سابیده بود...

- بفرمایید...

دور گلدان ها، دایره های مرطوب را دیدم و شایه آن چه سرگردان بود زنبوری بود...

مرداس پرسید: فکر می کنی چن سالشه؟

راننده که دو سال در کودکی اش روستایشان نزدیک سوسنگرد مصادره شده بود و دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود را با فروش کبوتر سرپرستی کرده بود و پدرش شب پیش از تجاوز پشت دیوار آتش دشمن مانده بود، کارت مجوز تردد به منطقه را نشان سرباز داد.

حالا ساقه های ترد بنفشه ها را باد وحشی می لرزاند و من می دیدم که بر سطح شیشه ی جلو خاک نشسته...

- خب حساب کن باید بیست سالش باشه زیاد زیاد... درست؟ یعنی از ۹۲ تا بیستِ کم کن می شه ۷۲ تا... خب ۵ سال از جنگ می گذشت که ننه ش زاییدش...

سرباز زنجیر را گشود.

- بروید به سلامت...

یاد حرف پدرو افتادم که دیروز گفته بود از مسیرهای شناسایی نشده نروید..مین...مین. هیچ گاه خطر مرگ UXO را نادیده نگیرید..

روبرویمان دشتی بود که زمانی رزمنده  داشت و مرداس می دانست که یکی از هم ولایتی هایش باید همین گوشه ها باشد، مانده از ۱۳۶۳.

نگاهم برگشت واپس به سرباز که چشمان درشتی داشت و خاک تنوره بسته بود دورش...

 و ردیف گلدان ها دیگر رنگی نبود، تصویر خاکستری داشت، محو...ه. ح. 

سه شنبه ی سه شعر...1

۱

صادق کریمی

صدا صدای سکوت و فضا فضای تو بود
سرم به فکر و خیال و دلم هوای تو بود
صدای خش خش برگ و نسیم باد خنک
به برگ برگ دلم جای ردّ پای تو بود
تمام روز و شبم ذکر نام و یاد تو شد
که لحظه لحظه عمرم فقط برای تو بود
به هرگُلی که رسیدم فقط تو را دیدم
چرا که بوی تو می داد و آشنای تو بود
بیا ببین که من امشب غزل سرا شده اَم
خوشا به حال دلم چون که مبتلای تو بود

۲

نجمه زارع

 

تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...

غیر از تو من به هیچکس انگار ، هیچ وقت...

این جا دلم برای تو هی شور می زند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمی شود اخبار هیچ وقت...

حیف اند روزهای جوانی... نمی شوند

این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده ام برات سزاوار؟ ... هیچ وقت !

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...

۳

مولانا

 
نه سلامم  نه علیکم 
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
 
نه گرفتار و اسیرم
 
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
 ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
 
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی 
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
 
تو خود اویی  بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی
...

 

دوباره با هنوز و همیشه ی هفتکل...سلام نازنین! - سه

پیش از خواندن نوشته ی زیر، بخش نخست آن را در پایین بخوانید...

 

بخش های دوم وسوم از یک داستان

 

خدارحم علیه خدارحم

غریبه هم چنان ایستاده بود و چشم از بانک بر نمی داشت.

آفتاب داغ ساعت ده صبح فروردین  1352 چشم را می زد.

مردی بلند قد که زیر کت نامتناسبش کلتی را پنهان کرده بود، وارد بانک شد و سراغ رییس را گرفت.

اندکی بعد، او همراه با خدارحم بانکی از اتاق رییاستش بیرون آمده و راه پله را رو به بام بانک طی می کردند. در همان حال رییس جوانی را که صورت خندانی داشت صدا زد:

- قربون کجایی؟

- اینجام آقا!

- بریم بالا رو بالکن خانه به ما بگو یارو کیه... و داره چکار می کنه...

- چشم آقا!

رییس و مأمور  007 رفتند روی مبل مستعملی که گوشه ی حیاط خانه رییس بانک ( بالا خانه ی بانک) بود نشستند. آن ها از آن بالا به خوبی خیابان را می دیدند.

غریبه قد بلندی داشت. چهار شانه بود و عینک تیره ای زده بود. پوست صورتش سبزه بود و گوشتالود...

- قربون!

- بله آقا!

- اون کیه داره با این موجود مشکوک صحبت می کنه؟

- آقا بنگرو صداش می زنن. آدم آواره ایه...

بنگرو که رفت مختار آمد و از غریبه سیگاری گرفت. غریبه برایش فندک دان هیل کشید و او پک عمیقی به سیگار معطر و نرم زد و رفت..

ابول فایز هم آمد چیزی گفت. سپس زد زیر آواز و او هم رد شد و رفت.

 

مم طاهر با ساک همیشگی وارد صحنه می شود. مرغ دامارونی  درآن است و یک قوری چینی درشت...

غریبه انگار او را صدا زده...

مم طاهر می ایستد. بعد دور و برش را می پاید. می رود روی لبه سکوی دکان می نشیند.

غریبه ته سیگارش را می پراند رو به بانک.

- چرا این کار کرد؟ علامت حمله س جناب سروان؟

- نع... داره اوضاع را می سنجه...کاملن زیر نظره...

غریبه سرش را پایین گرفته  و از زیر عینک دارد بانک را می پاید...

- قربون!

- بله آقا...

- برو تو خیابون سر و گوشی آب بده ببین طرف اسلح مسلحه نداره...بعدش نگاه کن ببین گوشه و کنار اون شورولت درازه هنوز روبرو داروخانه محمدی پارکه...

- بله آقا

 

 دیگر نیمروز بود.  نمی شد زیر تیغ آفتاب ماند.

اما هنوز غریبه با لبه ی کلاه، پایین تا روی ابروها و عینک دودی انتظار می کشید...

 

خدارحم بانکی هنگامی که کلاس یازدهم دبیرستان رودکی بود، فقط با بچه اعیونا می پرید و محلی به خدارحم چهارلنگ نمی گذاشت. او از حواریون ناظم دبیرستان محمد خشنودی بود و تابستان ها که او و همسرش به تهران می رفتند، خانه اش را در لینای روبروی باغ ملی سرایداری می کرد.

و یک روز صبح که کنار ناظم و مرادش محمد خشنودی ایستاده بود و زنگ دبیرستان را زد، در دبیرستان را بست تا مانع ورود خدارحم چهارلنگ و دار و دسته ی توفشرینی اش به دبیرستان گردد.

از همان موقع بود که خدارحم چهارلنگ سوگند یاد کرد که نگذارد آب خوش از گلوی این شاعر دیوانه پایین برود...

 

رفقای خدارحم بانکی وکیلی و عبدولا پناهی پور و کردونی بودند و دوستان خدارحم چهارلنگ: بچه های توفشرین و جاروکارا...

دوست دختر خدارحم هاسمیک ارمنی بود و زن مورد علاقه ی خدارحم چهارلنگ دختر بس.

 

آن روز  در محله ی فارسیمدان توفشرین، مادر خدارحم به او می گفت: دا دختری برات پیدا کردوم چشم شیطون کر! تیاش بزرگ هم کُنا! صورتش پهنا ئی سینی! سینه هاش گپتر از خیگ...

خدارحم چهارلنگ هم چنان که به شرح و توصیف مادر از زن آینده ش گوش می کرد، خونسرد پرسید:

- دا! نکنه با ئی سایز و اندازه های که ئیدی، ئیخوی سی مو مایه گا بجوری!

 

آن شب خدارحم بانکی در توفشرین ، چند خانه آن ور تر در همسایگی قلی فارسیمدان، فریاد می زد. قوری و استکان ها را به در و دویار می کوبید و از مادر می خواست که بیست تومان جور کند تا برود کت و شلوار بخرد و کراوات... جون فردا بعدازظهر با هاسمیک قرار دیدار دارد...

پدر که از راه رسید و اوضاع خانه را به هم ریخته دید، اوقاتش تلخ شد. چیزی نگفت...

زد بیرون...

خانواده فرستادند پی دی احمد پیرزن دانا و مورد احترام همه تا بیاید و او را نصیحت کند...

پدر  مستمری بگیر بود و عیالوار...

دی احمد  در مجالس میداوود و هفتکل مردی بود صدر نشین مجالس...

و او آمد. نخ سیگار همابیضی را برای خدارحم گیراند و به دستش داد:

... دا! ما دخترهای خوب و بساز زیاد داریم...ئی دختر ارمنی که تو عقلت را براش از دست دادی، مناسب حال زندگی ت نیست... پدرش سینیور استاف شرکت نفته... هر روز یه لباس تازه ئی پوشه... قر و فر زیاد داره... فردا از کُجه پیل ایاری ناز و ادهاش برآورده کنی هان؟ بگو ببینوم..ئی دختر همسایه تون مریم چشه هان؟

خدارحم سرش پایین بود و به سیگارش پک می زد...

 

هر چه خدارحم چهارلنگ سر به سر آدم و عالم می گذاشت، خدارحم بانکی تو دار بود و درونگرا و ناباور به پیرامون... او خیال پرداز هم بود و می گفت دشمنان زیادی دارد... چند نفر هستند که قصد جان او را کرده اند...

آن سال دبیرستان رودکی در تدارک نمایشنامه ای بود که خدارحم بانکی نقش شاعری رومانتیک را بازی می کرد.

او بر سن می ایستاد و می گفت: ...شراب جوانی حلاوت دارد. شور و حال دارد... اما اندازه هم دارد..

و روزی در کلاس انشای آقای بحری از موجودات فضایی نوشت که نیمه شب در مسیر سربالایی تا محوطه ی تویله توفشرین جمع می شوند و جشن راه می اندازند...

کلاس سراپا گوش بود که ناگهان خدارحم چهارلنگ پراند:

ملیتشون کجائیه؟!

شلیک خنده بلند شد.

خدارحم بانکی از خواندن باز ایستاد. آقای بحری فرمان داد: "ادامه بده.پسر جان..."

- آقا تا این دلقک  در کلاس حضور داشته باشد من چیزی نمی خوانم...

- بخوان پسرم اگر باز مزه پرانی کند، از کلاس بیرونش می کنم...

و او خواند و خواند: این موجودات کفش های گوشتی به پا دارند و هیکلشان آن قدر کش می آورد بالا که می رسد به تاق آسمان، نزدیک ستاره ها...

و این ماجرا گذشت تا سینما کارمندی فیلم "داستان وست ساید" به کارگردانی رابرت وایز/ جروم رابینز و با بازی های دیوانه کننده ی جورج چاکریس و ناتالی وود را آورد...

و مثل همیشه بچه دبیرستانی ها رفتند تا از لای پلیت و یا نشسته گوشه ای بر تاق شیروانی، لای شاخه های درخت و ناچار روی زمین، فیلم را تماشا کنند...

اوایل آن شب باران شدیدی بارید...بچه ها فیلم را تماشا کردند و گشنه و تشنه پیاده به خانه ها بر می گشتند...در میان آن ها خدارحم چهارلنگ غایب بود...

خدارحم بانکی با موتور زانداپی که داشت از سینما بر می گشت... قار و قار کر کننده ی موتور فضای خیس و سرد را پر کرده بود...

او  سر بالایی گازاند. در تاریکی کسی سوت می زد. شغالی ناله می کرد و چشمان مخوف موجودی فرا زمینی از روبرو بزرگ تر، نزدیکتر و شعله ورتر او را تهدید می کرد.

چشمان را بست. سیم گاز را که رها بود بیشتر کشید. قار و قار شدیدتر شد.

چشمان را باز کرد.

موتور مسیر را منحرف شده، به غله ی نورس زده و  تپه را با شتاب بالا گرفته بود...نیروی مغناطیسی قوی آن را به سوی خود می کشید...

وای!

آن روبرو ، هیولایی سپید پوش تنوره می کشید و به سوی او می آمد... باد در هیکلش می وزید...

دستان خدارحم بانکی می لرزیدند. شل می شدند..

جانور غول پیکر چشم و دهان نداشت. صورت تخت بود، اسپید...

 

رهگذرانی که دم صبح پیاده رو به جاده ی اهواز می رفتند تا در مسیر پیکاپ ممد شفیعی بایستند و پشت آن کز کنند و به اهواز بروند، خدارحم بانکی را خونین و از هوش رفته، هم چنان که گله ای سگ دور برش پارس می کردند و موتور زانداپش خورد و خمیر شده بود، پیدا کردند و به خانه رساندند...

 

و باز آن روز در کلاس انشاء قلم توانای خدارحم بانکی به کار افتاد تا ماجرای آن شب را توصیف کند:

... شب پیش از این ماجرا، خواب دیده بودم که سر دسته ی غول ها که با من لج است، حمله می کند. او می دانست چه موقع از سینما بر می گردم... سر راه من کمین کرده بود...م یخواست انتقام بگیرد...

در ردیف آخر کلاس، ایرانپور از علی پناه پرسید:

- دایی ات خدارحم چن تا ملافه بست به سر چوب؟

- فکر کنم ده تا... چون هر چه ملافه مال ما، دا آقا رضا و ملک بود همه را به بست و اون آدمک را درست کرد...

 

دوباره با هنوز و همیشه ی هفتکل...سلام نازنین! - دو

 

 

 

کلاه را پایین کشیده و صورتش پیدا نبود...

 

بخش پایانی، ساعت شش پسینگاه

دوباره با هنوز و همیشه ی هفتکل...سلام نازنین!

روزی روزگاری

دستان برهنه

روشن

گرم

با خطوط آشنا...

 

روزی روزگاری

شهر

با خیابانی از خیال ...

 

روزی روزگاری

درگاه باز خانه ها

سفره های مشترک مادری 

 

روزی روزگاری

همه دیدار

باور...ه. ح.

 

بخش نخست از یک داستان

 

خدارحم علیه خدارحم

و این حکایت را که باز می گویم برای تو ای نازنین، نه از سر شهرت بلکه برای عبرت تاریخ است و به خود آمدن...

گزارش گذشته دادن آرزوی در جا زدن در روز های رفته نیست.

بگذریم...

 

آن روز بانک ملی هفتکل شلوغ بود. ابرام شفیعی هم چنان که یک چشمی به بیرون، زیر تاق مغازه ی روبرو چشم دوخته بود، غریبه ای را می پایید که کلاه کاوبویی ( به سبک رینگو و فیلم های وسترن) بر سر ، روبروی بانک ایستاده، گاه به گاه به ساعت مچی مشکوش نگاهی می انداخت...

رییس بانک بالای سرش ظاهر شد و هم چنان که سند حواله ی تازه تلفنگرام شده ای را جلوی او می گذاشت، تلخ و خشک پرسید:

- ابرام نمی دونی اون  غریبه بیرون بانک چی می خواد از اول صُب زل زده؟

- هفتاد و هش... هفتاد و نه... هشتاد...نه قربان! نورولا می گه گمونم سر دسته ی باند سرقت بانک باشه...

رییس آب دهانش را به سختی قورت داد.

به سراغ اکبرنژاد رفت که داشت با بُتی خوشگله،مادر بزرگ نمو خوش وبش می کرد و قههقه می زد.

- حواست کجاست آقا! مشتری را رد کن و بعد بیا باهات کار دارم...

اکبر نژاد با ته خنده ی مانده در دهان، سری تکان داد. انگشتان کُپل دست راستش را رو به گره ی کراواتش برد و آن را مرتب کرد.

رییس رفت و بی قرار پشت میزش نشست....

 

دقیقن چهل و یک ماه و هفت روز پیش، یعنی در دهه ی پنجاه شمسی، در شهر هفتکل دو خدارحم زندگی می کردند: خدارحم، رند پاک باخته  و خدارحم کارمند شُسته رفته ی بانک ملی ایران.

هر دو خدارحم دانش آموخته ی دبیرستان رودکی بودند. دیپلم رشته ی طبیعی داشتند. یکی دوره سربازی را که درپادگان زرهی اهواز گذراند، برگشت و با عنایت آقای دلفانی رییس خوشنام و خوش پوش بانک و سفارش های عمو سید اصغر- ششلول بند اداره ی دارایی و شادروان رضوان سرمایه دار خاکی به استخدام بانک در آمد...

خدارحم سید علی ضامن وظیفه شناس بود و سخت کوش، اما سراپا دولتی و هراسان از چشم مراقب ساواک و دو سه چشم و گوش به جا مانده از سیطره جیکاک که شهروندان اصیل و نجیب شهر نفت را می پاییدند و سر دسته هایشان گزارش می دادند...

حکایت ها از خدارحم بانکی که طبع شعری هم داشت و هنرپیشه ی تئاتر در روزگار استاد خشنودی و هنرمندی های مرحوم حجاب و خدابیامرز(!) یوسف طهماسبی بود، بسیارند که چند تا را در "روزان" و این گوشه ی وبلاگ نگاشته ام و بخش برجسته و دراماتیزه شده ی آن در رمان "نفرین نفت" آمده است...

حکایت های او با آن مرد دوست نواز و با معرفت: همکار بانکی اش اکبرنژاد که دستگیر فقرا بود و پس از گذراندن روزی پر مشغله به اهواز می رفتند و نیمه شب داغ و قبراق بر می گشتند،ناگفته مانده اند و  البته من بر آنم همه را تا آن جا که قلم همراهی می کند بنگارم...

اما خدارحم ملا ممد: او با مقامات سرِ سازش نداشت. سوار بر موتور در شهر گشت می زد. و با وجود استعداد فوق العاده ای که داشت و حتی به بچه های توفشرین شیمی آلی درس می داد، در دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شده و می توانست مدارج ترقی را در دولت فخیمه در طلب لقمه های چرب و چیلی، میزهای ریاست و پاداش های زیرمیزی و رکوع و سجود در برابر بت های گوشتی...بگذراند، اما به پست و پول و پز دادن و آدم فروشی پشت و پا زد و رند ماند: شوخ... و گاهی هم چنان که سوار بر موتور لبخندی بر لب داشت، در پاسخ به متخصصان انگ و تهمت می پراند:

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند... ما چنینیم که نمودیم

دگر ایشان دانند...( حضرت حافظ)

و می گازاند و سر بالایی توفشرین را پرواز می کرد...

 

نیمروز همین امروز دوشنبه بخش دوم این نوشته را می خوانید،

به وخت هفتکل دوست داشتنی پنهان مانده در سینه های جان های عاشق راستی و رادی، مهربانی و همراهی دور از خشونت اهریمن...پراکنده در زیر آسمان مساوی خدا.

 

سرودی برای یک شنبه ای با یک سده  اندوه...

برای چه می وزد این باد؟

در پی که می گردد؟


دشت خواب را 

چرا

دست می کشد

می خراشد

می خرامد تا دور؟


غبار غروب؟

این همه هیمه؟

نه!

 بر بوم دریچه 

می نگارم رویاهای بر باد رفته

و گونه های خیس کوه

.

.

.

در پی که می خواند؟

چه می داند باد ؟

.

.

.

ه. ح.

 بیابان برومی اهواز

شنبه ی ادبی...2

دو صد گفته چون نیم کردار نیست...

 

گر به سخن کار میسر شدی

کار نظامی به فلک بر شدی

 

مایه ی اصلی اشعار من , رنج است . به عقیده ی من گوینده ی واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می گویم . فرم و کلمات و وزن و قافیه , در همه وقت برای من ابزارهایی بوده اند که مجبور به عوض کردن آن ها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد. نیما

شعر ساده، سادگی و رجز خوانی های دن کیشوت های وطنی

شعر چیست؟

این همه هیاهو و ادعا که از راسته ی مدعیان، متولیان و پدر خوانده های ادبیات مصادر شده به گوش می رسد، بیانگر کدام ضرورت های اجتماعی / زیبایی شناختی است؟

دوستان و دشمنان شعر پارسی کیانند؟

ژرفانشینان : خوانندگان حرفه ای شعر،  همراه با روشنفکران همراهشان با شگفتی به رفتارهای موسمی، غیرعادی و ایده آلیستی جماعت متوسطِ خوش نشین در مطبوعات می نگرند.

مگر نه هر شعر خوب تعریف تازه ای از سرشت شعر است؟

پس این همه گزاره های خاکستر در پیشگاه درخت تناور شعر برای چیست؟

ناشعر کدام است؟

تاریخ های ادبیات همه ی ملت ها گزارش می دهند که شاعران اصیل و نامیرا، در راستای زایش و ماندگاری صناعت شعری خود بیشتر رنج برده اند و کمتر حرف زده و زیاده گویی کرده اند.

اگر تا دیروز همین معرکه داران، این جا و آن جا – هر جا که لابی ادبی خود را فعال کرده باشند، سخن از دهگی شعر، شعر گفتار و کردار، شعر آوانگارد، شعر ناب و مانند این ها کرده اند، اکنون چند روزی است که از سر بی کاری و در جستجوی  آب باریکه ای برای مانداب شهرت و شمارگان، به فلسفیدن "شعر ساده"، ستایش و ستیز با آن روی آورده اند.ه.ح.

 

شنبه ی ادبی...1

خبری خوش و غرور آمیز برای ایرانیان اصیل و نجیب

«کلنل» دولت آبادی دُر نام ایران را بر تاج افتخار نشاند

رقابت «دولت‌آبادی» با «مولر» و «شیشکین»

 
شرق: هرچند رمان «زوال کلنل» اثر محمود دولت‌آبادی هنوز در ایران اجازه انتشار نیافته، اما این کتاب پس از نامزد شدن در جایزه «من بوکر» آسیا در سال 2012، امسال نیز توانست به فهرست نامزدهای جایزه «سه‌درصد» آمریکا راه پیدا کند. به گزارش سایت جایزه،محمود دولت‌آبادی، نویسنده معاصر ایرانی که دهه 70 زندگی‌اش را می‌گذراند، با کتاب‌هایی مانند «روزگار سپری شده مردم سالخورده»، «جای خالی سلوچ»، رمان 10 جلدی «کلیدر» و...نه‌تنها در ایران خوانندگان بی‌شماری دارد بلکه آثار بسیاری از او در خارج از کشور هم منتشر شده است. یکی از کتاب‌های او که سرنوشت متفاوت‌تری با دیگر آثارش دارد «زوال کلنل» است که در دهه 60 نوشته شده ولی تاکنون اجازه انتشار نیافته است. این رمان سرگذشت افسری در ارتش حکومت پهلوی است که یک شبانه‌روز از زندگی او و خانواده‌اش در وقایع انقلاب ۱۳۵۷ به همراه مروری بر گذشته روایت می‌شود. با وجود آنکه این کتاب هنوز برای نویسندگان فارسی‌زبان منتشر نشده است در سال ۲۰۰۹ میلادی از سوی «یونیون» که یک ناشر سوییسی است، با عنوان «کلنل» به زبان آلمانی منتشر شد و پس از آن‌هم انتشارات ملویل هاوس با مترجمی تام پتردال آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرد. همچنین «نشر چشمه» در سال ۱۳۸۷ برای گرفتن مجوز نشر این رمان اقدام کرد که بهمن دری، معاون فرهنگی سابق وزارت ارشاد گفته بود:«چون این کتاب در خارج از کشور منتشر شده است، ضرورتی ندارد در ایران منتشر شود.» ترجمه رمان کلنل بعد از نامزدی در جایزه بوکر آسیا که یکی از معتبرترین جایزه‌های ادبی است، در سال 2013 هم نامزد دریافت جایزه «سه‌درصد» در آمریکا شده است. این جایزه با این استدلال که در آمریکا تنها سه‌درصد آثار منتشر شده در سال شامل آثار ترجمه شده هستند، بنیانگذاری شده است تا این بخش از انتشارات مغفول‌مانده در آمریکا را گسترش دهد. کتاب‌هایی از کشورهای فرانسه، اسپانیا، مجارستان، پرتغال، آلمان، روسیه، آرژانتین، برزیل، جیبوتی و رومانی در کنار «کلنل» محمود دولت‌آبادی در این دوره جایزه «سه‌درصد» به رقابت برخاسته‌اند. نام هرتا مولر، برنده جایزه‌ نوبل ادبیات و میخاییل شیشکین، نویسنده روسی نیز که دو نویسنده معروف هستند، در میان فهرست نامزدهای امسال به چشم می‌خورد. حالا باید تا 15 اردیبهشت (چهارم ماه مه) منتظر ماند تا برندگان در نيويورك معرفی شوند.

از یادداشت های روزانه ی یک شهروند خوزی...

29 درجه ی سلسیوس به ساعت برومی

...

خوبم و تنهایم.

تو چطوری؟

اما در این قلمرو:از خاک و غبار زباله  فعلن خبری نیست.

امروز آدینه ی آفتابی است پر از ضیافت گنجشکان و کبوتران.

از چند روز پیش، میهمانان عزیز خوزستانی راهی زادگاهایشان شدند.

مرغابی ها، غازها و پلیکان های زیبا با بال های سرشار از نغمه های ملکوت و اقیانوس...

شامگاه دیروز پس از تمرین زبان انگلیسی با رضا که خانه اشان در سی متری و نزدیک سقاخانه است، سلانه سلانه به بازار نادری رفتم. سیر رومز، هندوانه و طالبی... ماهی... قارچ...

بفرما میگو تازه!

سری به کتابفروشی قدیمی برادران جعفری زدم. هم چنان روشن از کتاب و پر رونق.

کتاب "اهواز..." ِ "...هدایت" را ورقی زدم. جل الخالق.

از حسینیه ی ثارالله صدای حزین در سوک ام ابیها بر فراز بازار و خریداران پر شتاب و انبوه بال گسترده...

و بعد راه افتادم به میان شط زلال مردم در حال خرید.

اگر می خواهی پس از یک روز کاری و جانفرسا، روحی تازه کنی به بازار سر بزن، به دیار آشنایانی که غریبانه می نگرندت...

من هر گاه از خودم خسته شوم، به سراغ راسته هایی می روم که از مدعیان هنر و ادبیات و بساز و بفروش های آن ها خبری نباشد. گدایان شهرت و شیفتگان قدرت... آن دارندگان  لقمه های شبهه ناک را می گویم. آری: دلالان کلمه و روسپی های بی شرم و روی لابی های مطبوعات معلوم الحال...

می روم و کودکان را پیدا می کنم.

آهان اوناها!

دو کالسکه ی سپید دوقلوهایی شیطان. یکی از آن ها قاشق قاشق حریره ی مادر را می مکد و دیگری از خوردن خودداری کرده به حرکت پر درخشش دسته کلید دماسنج دار من سر می چرخاند و می خندد.

مادری دستفروش دارد نوزادش را از سینه شیر می دهد...

نعناع، ریحون بنفش و تربچه سرخ. چند؟

هزارتوومن.

بفرما.

صبر کن بذارم تو پلاستیک.

از جلوی عطاری قدیمی رد می شوم که به جای آن فروشنده ی پیر وفرتوت که میراث دار خساست موروثی بوده، حالا جوانی خپل پشت پیشخوان ایستاده و در حال کشیدن ادویه ی خورشی برای زوجی میانسال، عطر و اشتها را در هوا پخش می کند.

زیره می خوام. کیلویی جند؟

...

به اندازه ی هزارتومان می خوام.

بفرما.

خب خریدم را کرده ام: سبزی، یک طالبی معطر... و: کلوچه ی محلی یک کیلو. زیره.

در چهار راه نادری زیر شبح پل که برداشته شده و زمانی آونگ گاه بزه کاران بوده، جمعیت موج می زند برای رفتن به 4 شیر و اقبال کوروش و چیتای زیتون...

راننده که از شانس من "آبی... آبی..." ابی دارد از بلندگوی دگردیسی شده ی پراید ارزان و ترسانش پخش می شود، ما را می گازاند از لای کوچه پس کوچه ها رو به اتوبان بهبهانی و:

 بفرمایید اینم  4 شیر.

رومز رومز... امیدیه یه نفر...هف چل هف چل...

ساعت ده شب است. پر از بوی کباب... اتوبوس مسافربری عازم بوشهر، غمگینانه گوشه ای ایستاده در حال سوار و پیاده کردن مسافران...

 پی جور عامو جواد می شوم راننده ی خط 4 شیر غیزانیه/ برومی، شهید درویش.

پیکان چلانده شده اش از راه می رسد.

فقط خودت هستی. بذار ببینیم کسی دیگه نمیاد.

سه جوان که بی اختیار می خندند. از راه می رسند. اول برومی.

اینا می شینند عقب. این آقا طاهر باغبون بوستان چندم شهر را هم که هیکل ترکه ای داره- توییگی، می کارم بغل تو، وسط.

سوار می شویم.

حتم داریم پیکانت می تونه اون 206 فوفولی را بگیره. بگازون. خوشمون میاد باهات راه می ره این پیکان محترم...

هر سه نفر داغ کرده اند، شیشه را می کشند پایین. یکی از آن ها سیگاری می گیراند...دود خفه کننده، ریه های آش و لاش مرا که یادگار سه سال کار در بندر طلایی عسلویه است، به ناله می کشاند. به نفس نفس می افتم. 

پس چالوش کن خالو!

در دور، بر تپه ی سنگی نقطه های ارغوانی و زرد دست تکان می دهند.

از میدان ۴ اسب پایانه ی تپه که داریم می گذریم  ساز و انسان دست به دست هم می دهند..

شادروان قاسم جبلی و " مریم بیا بیا..."

.

.

.

موج کف آلود

بر سینه ی رود

پیدا بود...

.

.

.

تا با تو بودم 

 شعر و سرودم 

 زیبا بود

.

.

.

سیاهی در آستانه ی نیمه  شب است که به خوابگاه می رسم.

 


و اکنون آدینه ی آفتاب و پرنده است. پس از کار یک سره و سر پا، از ساعت شش که بیدار شده ام و در این دفتر جوابگوی این و آن... و "نجف" می گوید "برو بیرون تا اتاق را جارو بزنم و تی بکشم"؛ می آیم بیرون در محوطه ی کارگاه.

 کف دست ها را به تنه ی دوست دختر وفادارم، اوکالیپتوس با شکوه می سایم.

نیایشی دور از چشمان ریا...

رادیویم را هم آورده ام تا با اندوه دلیران زلزله زده  مرتبط بمانم.

ناگهان متوجه او می شوم. سینه جلو داده سپید، خرامان خرامان از انتها که دیوار برجک دار کارگاه است، پیش می آید به این سو.

آن جا جایگاه انبارهای مسقف و روباز است و یارد وسایل اسقاطی: سلویج...

به حصار آهن مشبک بین من و او نزدیکتر می شود. گام  که بر می دارد، کله ی کوچ و خوشتراشش به اطراف می چرخد.

می آید و بی تفاوت به حضور من و درخت که خیره به او اما بی حرکت هستیم، رد می شود.

تکان نمی خورم. نمی خواهم خرامش او را خدشه دار کنم.

این جا که من ایستاده ام، باغچه ی گل و درخت مین آفیس (دفتر مرکزی) است. او نزدیکتر می شود. کمی می ایستد.

دور و بر را می کاود. دوباره راه می افتد.

به محوطه ی آسفالت رسیده...زیر درخشش آفتاب جنوبی ساعت ده، درنگی می کند و سپس راهش را ادامه می دهد. هواپیمایی را می ماند، درنگ کرده در ابتدای باند.

نه کسی می آید و نه کسی می رود.

پاترول "عالی زاده" ی بی خانمان، در انتها روبروی کانکس دفتر ترابری در خواب شیرین صبحگاهی فرو رفته...

و او به پیش روی اداه می دهد. به وسط باند رسیده است.

"مهران" خدماتی از دور پیدا می دهد، نزدیکتر و نزدیکتر و او دورتر، پر شتاب تر...

هر دو وجود هم را نادیده می گیرند. فقط خانم غریبه ی سپید پوش نرسیده به "مهران"، کج می کند رو به دیوار و ردیف درختان. اما با گذشتن "مهران"، راهش را هم چنان پیگیرانه طی می کند...

دنبال چی می گرده؟

برق آفتاب چشم را می زند.

هنوز دیده می شود.

این همه راه از برجک تا نزدیکی های دروازه ی اصلی کارگاه خطوط لوله، برای چی؟ سراغ کی را می خواهد بگیرد؟

چشم از او بر نمی دارم.

و ناگهان بی آن که کسی بیاید و یا خودرویی بوق بزند، به پرواز در می آید رو به آسمانی که دم صبح، پرنده ی آهنین بال، ارتفاع کم می کرد به نشستن...

نقطه ای می شود ستاره رو به آسمان و دیگر هیچ.

 

به اتاقم که بر می گردم، از پنجره، آقای "یرفی"، پزشکیار خوش پوش و همیشه خوشبو را می بینم که مثل هر روز  پلاستیک نان و سبزی را خالی می کند روی سکویی که میعادگاه پرندگان است.

و لحظه ای بعد، همکار بختیار و نابغه ام، بی آن که در بزند، هجوم می آورد داخل...

و بی آن که کد و شماره بدهد، عشایری وار می خواهد، زود هم می خواهد:

اون نقشه هست که با نامه ی انگلیسی که نوشتیش برا خارجکی، چسبوندیش بش... می خوامش... یه کاپی آ 3...

آهان! نقشه کراس جاده ی اصلی و اکسسس رُد را می گویی.

صورت خواب آلودش به خنده  باز می شود و گند دهانش پخش می شود... 

و او می رود و پلنر جوان که دیروز رفته به دیار کارفرمای محترم از ما بهترون خبر می آورد:

 کارفرما می گه 126 زونکن را که تحولشون دادی اشکال داره...

رییس هم فرمان ها می دهد که سریع اقدام کنم و آخر سر:یک ئی میل به...برام آماده کن تا خودم سنتش کنم...

هپلو جان هم از راه می رسد:

این جمله را می شه برام انگلیسی اش کنی...خیلی فوریه...

و بعد دوباره سالن در خواب فرو می رود و:

روز 

قطره

قطره

 ثانیه ها

 سنگلاخ ها

را

خالی می کند

بر این شانه ها

بی حضور تو

.

.

.

ه. ح.  

پیشخوان دکتر شفا...

5 شنبه ی تندرستی

...

حیفم آمد شما را امروز با این یافته های تندرستی آشنا نکنم:

1. ثابت شده که تلفن همراه تأثیرات مخربی بر ارگانیسم زنده دارد. آخرین نتیجه ی علمی تأثیر  ویرانگرانه ی آن بر غده ی تیروئید، ایجاد اختلال عصبی و تضعیف نیروی جنسی است. تا می توانید از آن دوری جویید و هنگام کار و خواب آن را در فاصله ی یک متری از خود قرار دهید.

2.  نسخه برای شادابی ماندگار: هر روز  در فواصل وعده های چاشت روزانه: آب بنوشید، پیاده روی کنید، شعر بخوانید و موسیقی گوش کنید.

3. هدف اجتماعی داشته باشید تا با انگیزه و پویا بمانید.

4. دوست بدارید و از افکار منفی دوری جویید.

5. در وعده های غذایی خود، هر روز یکی از این سبزی ها و میوه های معجزه آور را قرار دهید: پیاز، لیمو ترش، تمشک، کیوی، سماق، سیب، پونه و سماق.

6. آزادانه آواز بخوانید تا کودک درونتان که رابط بین خدا و انسان است، نمیرد.

7. خدمت کنید. مفید باشید و ببخشید تا توانا و دارا، بر زمین و زمان چیره گردید...ه. ح.

از یادداشت های روزانه ی یک شهروند خوزی...

چهارشنبه ی برومی اهواز

آسمان خاک آلود خوزستان با تب ۲۶ درجه در آغاز صبح، بی حضور خورشید ...

...

صبح ساعت شش و نیم از اتوبوس اصفهان به اهواز پیاده شدم.

دیشب "نصف جهان" شاد بود. زاینده رود می خواند. جوانان- دختر و پسر به آب زدند و سکوی موج گرفته ی رود را به آن سو هر وله رفتند...

خانواده ها شام را گروهی و در کنار می خوردند.

...

و عشق در زیر درختان انبوه نشسته بود.  بنفشه ها رنگ رنگ هوا را نغمه می پاشیدند...

اما چشمان شهر اشک آلود هم بود برای زمین لرزه ی مرگبار در بوشهر دلیرانُ سرزمین عبدوی جط.

مردمی هم آماده می شدند برای یاری رساندن و حتی رفتن...

همبستگی ملی ایرانی ها در این گرفتاری های پر آب چشم، زبانزد دنیاست.

ایستاده بر این سطر عزای عمومی می گویم:

بوشهر ،

عزیزان با معرفت و میهمان نواز«دیر»، «خورموج»،«کنگان»  و کاکی

شما تنها نیستید. 

چشم اندازی از زایشی با شکوه...زاینده رود می خندد، می خواند...

از یادداشت های یک شهروند خوزی، پر ان از استان البرز به اصفهان...

صبح به اصفهان رسیدم: فروردین باشکوه، خنک و چون مهربانی میزبانی که دوستش داری آمده به پیشباز..

دوست دارم گلوی سپید شهر غرورمند را بو کنم:

رازقی، وانیل، گرده های گرم نان سنتی...

پیاده؟ مسافری؟

نه، هم شهری سرگردانتان هستم.

صبحانه؟

...

بال می زنم... پایانه ی زاینده رود. باغ دریاچه. کوچه ی بهار. ساختمان بهار خانه ی خسرو گودرزی عزیزم...

صبحانه ی کامل را- شیر، عسل و نان برشته، نیمرو، کره محلی و چای را مرور می کنیم.

برویم به طواف زاینده رود.

بانویی- باغی روان، گل ها را به سینه ی رود می پاشد.

مردان کار "نغمه ی بوی جوی مولیان آید همی..." را هم سرایی می کنند...

سکو های انتظار وحید، مارنان، پل های فلز و آذر،سی و سه پل، پل های فردوسی و چوبی، پل خواجو، پل بزرگمهر و پل شهرستان آغوش می گشایند رو به رودی که ققنوس وار تولدی دوباره را می خواند و خود را به بوسه های عاشقانه اش می سپارند...

نازنین!

در خانه ی دوست می ایستم رو به صُفه

گوش فرا داده به نجوای کوه دُرچه

روبرویم

درختان انتظار

بالکن ها

بشقاب های سرشار

فراوان

پر از سالاد رنگارنگ

بر می گردم

نگاه می کنم

کنارم را

تو نیستی که عطر اصفهان را بنوشی

چون من

در این جام سراسر سرود زندگی

سرخ...ه. ح. 

یک شنبه ی ادبی...1

از سایه به روشنایی

صبح، نوشته ای سفارشی (نوعی مقاله نویسی رایج در این دهه) را در شرق امروز خواندم، با این مشخصات:

نگاهی به کتاب «پیر پرنیان‌اندیش»

«سایه» آفتابی شد

محمدرضا محمدی‌آملی

(صفحه ی ۱۰)

نویسنده ی آن که در راستای سبک و سیاق براهنی/ یزدانی خرم/قوچانی / مجتبی پور حسن، با عینکی سیاه و البته عاریه ای به کتاب  «پیر پرنیان‌اندیش» نگریسته و بارها به آن تاخته، نکته ای مرکزی را خود ساخته و خود بر آن نشسته و نتایج خود خواسته را از آن استخراج کرده است: "سایه مستبد مقتدری است برآمده از نظام سلطه".

محمدی آملی می نویسد:

"سایه در زندگی و شعر وامدار نظام فرهنگی‌ است که در آن نظام فرهنگی، سلطه ی بیان و زبان بر همگان مستولی {؟!}بود و امکانِ دیگری را دیدن برای او و نسل او که زندگی‌شان با سیاست گره خورده است تقریبا امری محال بود{؟!}."

این گزاره موعظه گرایانه نیاز به تبیین و تثبیت دارد. مدعی نقد کتاب گفت و گوی سایه لازم است برای خوانندگان، معانی و مقصود خود از واژه های مات و مبهمی مانند: "نظام فرهنگی سلطه بیان و زبان" {کجا؟ چگونه؟ و نحوه ی استیلای آن و شواهد جستاری علمی در این زمینه} "امر محال دیدن" را روشن سازد و به این پرسش ها پاسخ دهد:

۱. اقبال رو به تزاید خوانندگان به شعر و شعور شاعری ناوابسته به حاکمیت های وقت مانند هوشنگ ابتهاج (الف. سایه) و تجدید چاپ این کتابش ریشه در کدام بایسته های فرهنگی / ادبی دارد؟

۲. آیا او و شرکای فکریش هیچ نکته ی روشنگرانه در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» ندیده اند؟

۳. پاره گزینی از کتاب و مصادره به مطلوب مقاصد مورد نظر خوشایند کیانند؟

۴. منظور از "تفکر سنت‌های فرهنگی حاکم" چیست؟ این اصطلاحات من عندی : سنت؟ فرهنگی؟ حاکم؟ را چگونه معنی، تفسیر و طبقه بندی کنیم؟

۵. ترجیع بند این نوشتار را واژه های اثبات نشده ای مانند "سلطه"، "حاکم"، "مقتدرانه"، "فرهنگ سنتی"، "شعر نو بر مبنای اسلوب شعر نیمایی " تشکیل می دهد که از ذهن و زبان مستبد مدعی خبر می دهند.

۶. سایه در کجای کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» مدعی آن شده که "خاتم‌الشعراست و تنها او نجات‌دهنده شعر نیمایی است" ؟

۷. آیا رویکرد و نگاه سایه به شخصیت هایی که مورد قبول/ رد افرادی مانند یزدانی خرم، محمدی آملی و مجتبی پورحسن و براهنی هستند، باید به اتهامی زنی و برداشت های توهین آمیر بیانجامد؟

شاید حق با علی میرزایی (نگاه نو۹۶، انتقاد کتاب نگاه نو ۱۱، ص. ۲۰) باشد که در بررسی خود یاد آور شده است:

"سراسر کتاب "پیر پرنیان اندیش" خواندنی است. نزدیک به ۱۶۰ صفحه عکس و طرح دیدنی هم دارد. سخنان شاعری است که دوستدارانش بسیارند و از این کتاب با ستایش یاد می کند. گروهی نیز از برخی داوری های سایه آرده شده اند یا انتظارشان بر آورده نشده است، به ویژه در بیان خاطرات سیاسی او از تحولات شصت- هفتاد سال اخیر.

هر دو گروه باز هم در باره ی این کتاب خواهند نوشت."

 

باید کچا بودن...

"برومی"

بدرود!

 

کجا خواهم بود؟

در کشوری دور

با پرنده ای در شکاف سینه

پرپر زنان؟

 

کجایی هستیم ما

ای ابنای آدم؟

نیمی ز عشق و عقل؟

نیمی همه پندار؟

نیمی تمام اندوه؟

 

من در سفرم اکنون...ه.ح.

سفر از خاک تا باران...

واژه نشانه های سفرنامه ی شهروندی خوزی...

صبح آدینه. خاک. خواب درخت. رمل قهوه ای تا دم در.

۳۷ درجه. بدون بلیط. مجدم با مج دست بریده زخمی.پیکاب تا سه راه خرم شهر.با اتوبوس دزفول که مسافرهای شهرش را خالی کرد و پر کرد رو به قم.

غبار تا خرم آباد...صحرای لرستان: گسترده و ژرف... درخت ها تک و توک سردارانی از روزگاران باستانیت فراموش شده...

چشم انداز: شامگاه بی دوام تا فردای راه و سربلندی ستیغ...

کوبیده ی هرمزی رومزی رییس بازنشسته بانک: ۷۵۰۰ تومان. با یک نوشابه با نام مشکوک "پارسی"...

او می گوید تکیه به او کرده ام همه چیز را برایم فراهم می کند... اکنون در منطقه ی روستایی اراک. باغ درختان میوه.همان منطق مزمن خساست...

دشت ها، باران خورده بی انتهاسبز. جاده های اندیشمند. کشاورزی با دانشنامه ای از دانه های بارور امسال...

...

چند خودرونوشته در مسیر اندیمشک به بروجرد:

شبگرد تنها

کوروش کبیر

یا سید سیف الدین

علی مظهر عدالت خدا

جبروت

یا سالار مدینه

چه آسان می شود از یادها رفت...

کو دل خوش...

اسلامه- اولاً

قسمت

...

 

از یادداشت های یک شهروند خوزی در سفر...

شنبه باران به وخت البرز...


سفرنامه ی دیروزم از باران خاک تا دامنه های لرستان و صبح خیس قم تا پرده های آب آسمان بر درختان البرز را امشب می نگارم...

اکنون در آغوش خانواده ام و داریم می رویم به عید دیدنی آقا شکر در بلاد صادقیه تهران...

نیمه شب خاطرات سفر دیروز را گزینه شده خواهم نگاشت...

برگ ها را بیقشان

من

مست

از ایوان های بلندای گم در آن سوی کوه

منگشت

آسماری

یا البرز

قطره ها

بر پیشانی درخت

که روح به جا مانده ی نیاکانی است

این جا

یا  صحرای معطر جانکی

و تو

درگاهی باز

در آغوش داغ من

مست از این همه

آرزو...


از یادداشت های روزانه ی یک شهروند خوزی...

آدینه ی توفانی برومی

ساعت ۳۷ درجه ی سلسیوس خاک خوزی.

 درختان، کژ و مژ. از گنجشک ها، کبوتران و پروانگان خبری نیست...

غبار حساسیت زا از درزهای ناپیدا بر سطح اسناد فنی و نقشه ها، صفحه ی مانیتر رایانه نشسته است.

پس از ناهار عازم تهرانم. بدون بلیطی از طیاره و یا قطار و اتوبوس...

می روم هر چه پیش آید خوش آید. جاده فریاد می زنه: بییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییا!

چند روز پیش که از فرودگاه مهرآباد می پریدم این جا، به سرزمین برومی، در سالن سوار شدن فرودگاه،"ایستگاه مطالعه" ای دیدم، از ابتکارات "نهاد کتابخانه های عمومی کشور".

چند کتاب را از فروست این ایستگاه مطالعه کردم: "مدیر مدرسه"، "خاطرات طنز دوران دفاع مقدس" و "نیمه پنهان آمریکا".

یک یادمان شیرین را از کتاب "خاطرات طنز دوران دفاع مقدس"، با عنوان" جشن پتو"  به اهتمام عبدالرحیم سعیدی راد (۱۳۴۶)(تهران: موسسه انتشارات کتاب نشر، ۱۳۹۱) بخوانیم.

بر مبنای داده های کتاب: شمارگان: ۱۵۰۰۰۰، بها: ۲۰۰۰۰ ریال

یک خاطره از روزهای دفاع

آفتابه مهاجم

بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود.

آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.

برگشت دوباره پُرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا.

باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است.

موقع دویدن، باد می پیچید تو لوله آفتابه و سوت می کشید.

(صفحه ۴۵، به نقل از غلام رضا دعایی)

جوانه...

همین امروز

 راه

تا طلوع پرنده

بلند

لبخند


دقیقه ها

اما

دیرک ها

اسکله ای در اسکاندیناوی

نیمکت نوستالژی

که

به

پرندگان دریایی

تنهایی خود را پیام می دهد

به آن سوی پارس

فرادریاها

کوه ها

کلمه ها

دره ها

روستا ها

و سرانجام

خانه ی بانویی

تنها در انتظار ...ه.ح.

با همگان...

از یادداشت های روزانه ی یک شهروند خوزی

برومی اکنون به وخت 24 درجه ی سلسیوس صبح شتابناک گنجشگان پرگو

...

چند تن از همکاران هم چنان در مرخصی هستند تا هفدهم...

 فرصتی دست داده ناگهان  تا از لابلای نقشه و اعداد و ارقام و نامه ی بلند بالایی به زبان رسمی انگلیسی، از دیوار دیلی ریپورت های فنی که باید آن ها را آرشیو کنم و این هزاران صفحه ی قرارداد، سرکی بکشم به کنج وبلاگ به پرسه تا ایوان اندیشه ی تو؛ و تا زمان را بدزدم و از پسینگاه - شامگاه دیروز اوکسین بنویسم: هوجستان، در سیزده به در.

7 پسین سه شنبه / روز طبیعت/ سیزده به در،  از بیابان برومی- بیرون از شهر، همراه با مسعود ( زاده ی تهران و شاغل در یادآوران)، مظفر ( زاده ی باغملک و مدیر کانتین مین آفیس برومی) و عالی زاده ( زاده ی گچساران، با اصلیت بوشهری و اکنون هماهنگ کننده ی ماشین آلات در همین جا) رو به گوشه و کنار شهری گذاشتم که زمانی ...

ریشه نام اهواز را برگرفته از قوم خوزی (یا هوزی) می دانند که ساکنان بومی استان خوزستان بوده‌اند و زبان آنها تا زمان ساسانیان و حتی تا چند قرن پس از اسلام، زبان رایج در خوزستان بوده‌است و احتمالا بازماندگان ایلامی‌ها بوده‌اندیونایان به این قوم Ouxioi می‌گفتند و نام این شهر در نوشته‌های مسیحیان سریانی بث هوزاییدر تلمود بی خوزایی ثبت شده‌است...

درختان سبز و دریاهای ارد زده ی آدمیان: تابلوهای زیبا و زنده ای از رنگ های فروردین...

بوستان های همگانی ( پارک های عمومی) لبالب از جمعیت بود با خاستگاه های قومی و دینی متفاوت در کمال صلح و صفا، در کنار هم.

از میدان چهار شیر تا میدان ورودی کیانپارس دو سوی بلوار چادر زده شده بود و توپ بازی دختر و پسر و آجیل و میوه...

و بلوار ساحلی جای سوزن انداختن نبود...

بوی خوش کباب و عطرهای چند ملیتی و کودکان به بازی...دور  زدیم و بستنی...

 اهواز چند سال دارد؟

استرابون  از آن بسیار نوشته... مقدسی و خانم دیوفوآلا و ابن خلدون، ناصر خسرو، دیار شهریاران احمد اقتداری و بسیار کسان دیگر، ایرانی و اروپایی... می گویند:

اهواز همان بوده در محل شهر قدیم تاریانا هخامنشی که نئارخوس، سردار اسکندر، در مسافرت خود به خلیج فارس در کنار آن لنگر انداخت...

به سی متری خلوت می رسم تنها...و  تا خیابان نادری خاموش و نیمه تاریک را پیاده می روم....

بی خانمانی مچاله در خود روی سکوی هتل نادری نشسته با دست های زیر بغل و سر پایین...

و از دهانه ی پل نادری تا "مجموعه"، جاده ها سنگین از تردد خودروهای خسته...

دیروز سیزده به در، مردم به دیدار همگانی هم آمده بودند: شاد، امیدوار و شلوغ / بازیگوش و رها از قید و بندههای من و تو و یگانه در ترانه ی عمومی ما...ه. ح. 

سیزده به در...

از یادداشت های یک شهروند خوزی

۲۸ درجه ی سلسیوس به وخت برومی آفتابی

هوا خوشگوار و زمین پرنگار...

همسرایی گنجشک ها همراه با " هوهو...هوهوهو..."ی کبوتری اندیشمند نشسته بر سیم خاردار دیوار دراز...

انبوه رویاهای پراکنده ی پروانگان...

خاموشی خواب آلود سایت...

یان هویی هو آمد به بدرود. دارد می پرد به سرزمین دوست داشتنی اش چین و دیدن همسر زیبا و کودک ۱۱ ماه اش که عکسش زیر ئی میل هایش می خندد.

به او گفتم "بهترین درودهای بهروزی به خانواده و کشورت. بون وایاژ."

با همان خنده ی خودویژه ی سرشار از امید و اعتماد به نفس چینی گفت:"بون وایاژ..."

منتظر مدیر QA/QC کارفرما هستم بیدار شود و بیاید تا همراه خیبرخان امیری که توشه راه را تدارک می بیند از آشپزخانه به عنوان سیزده به در برانیم رو به هفتکل و رود زرد و باغملک به رانندگی کرم زاده سوار بر رخش سیاه موهاوی...

شرح و عکس این سفر را خواهم نگاشت...ه.ح.

 

از یادداشت های یک شهروند خوزی...2

نیمروز برومی

ساعت: ۳۵ درجه ی سلسیوس به ساعت گنجشگان در سایه ی دیوار بلند...

هنوز دوباره در هفتکل

پس از روزی پر کار یا به قول اداره چی های تنبل: "پر مشغله"، در کانکسم دارم ناهار، چولو کُباب می لمبانم، بی خیال از سلطه ی دلار و جیغ و ویغ تشنگان قدرت که می شنوم کسی آرام تقه به دریچه می زند..

می پندارم این بازی تسمه ی کرکره است در دست باد...

تق تق...

بر می خیزم. رو به پنجره. در نمای دور بعد از بچینگ پلنت و حصار کارگاه، تپه ی سنگی را می بینم و دیگر هیچ.

بر می گردم. می نشینم.

تق تق...

در را باز  می کنم.

- سال نو به خیر عامو کله...چه خبر...چه عجب... از استاد ستایش هم خبر داری اونجا... سفرش از کرج بود...

می نشیند. هنوز بوی نفت می دهد.

او کسی است که پا به پای مهندس رینولدز، نفت یاب دولت فخیمه ی انگ ریز ( UK) کوه و کمر هفتکل تا نفتون را کوبید.

- بفرما بالا ... عامو کله صفا آوردی این جا در کارگاه خطوط نفت و گاز...

- خورد و حوراکتون چطوره؟ پیل میل چی؟

- عامو ایدونی به قول عشایری خومون که پیام داده بیدن: مزاجمون خُوِ... فقط پیل نداریم!

- هفتکل نبیدی مدرسه ی رودکی... سی چه؟

- گرفتار کار بیدوم عامو کله... غم نان اگر بگذارد!

- اما مُ بیدوم...

- درود بر عاموی قدر شناس!

- کار خوِیه ئی گردهمایی، اما خواستوم چند کلوم بنویسی هم به عنوان خسته نباشی به بچه یل خوو که کار خیر بی روی ریا ایکنن... و شاباش به هفتکلی ها یک رنگ نافرنگ هر جا که هستشون...

خب بنویس سی پند و اندرز زمونه...

- بفرما عامو. این هم قلم و کاغذ.

- بله. بعضی از ئی کُرگَل که جمع ایبون و خوشونِ نمایش ئیدن، بدونن ئی همه زحمت کشیده ئی بو سی مراسم رودکی، بجا خودنمایی و دکتر دکتر گدَن کاری بکنن هفتکل یه قدم بره جلوتر...چیزی بیارن اضافه کنن به امکاناتش، نه از راه دیر بیان هی بگون مو اینم مو اونم! نکنه بعضی ها فرگ ایکنن چهارم فروردین مینه مدرسه رودکی باید بیان هر چه نترسن مینه سال جایی بگون و کسی بشنفه، بنن به تماشا!

- تاخت هم نزنن میراث معنوی رودکیِ با جیفه ی دنیای تشنگان قدرت...

.

.

.

عامو کُله می گوید و من می نویسم.

لپ تابم داغ کرده است.

چای می ریزم. به بهمن علاءالدین پناه می بریم...

آستاره صبحِ بگوین...

آستاره صبح بگوین...

بد ز مُ چه دیدی؟

که به ئی شوگار شب

سری نکشیدی؟ 

آستاره صبح بگوین

تندی پاتُ وردار

تا که تیغت تش بنه به کار شوگار...

...

اشک در چشم ها حلقه می زند...

ساعت ها گذشته است و هنوز بهمن می خواند:

حالو زا خوب ایگویِ بش بگرین گوش...

چای عامو کله سرد شده، دست نخورده...

بهمن می خواند، نیشتری به بغض:

...

بیار دستات

بنه مینه دستام

که تا جون داریم

دو تاییمون

چی مه و آساره

کل یک بویم

بیو بیو تا نمنیم تنها

نمنیم تنها

بوندیم عهدی تا که هدمون

هم درنگ و ستین یک بویم...

از یادداشت های یک شهروند خوزی...1

امروز دوشنبه ی دوشینه های پراکنده است.

یک

ساعت بیست و پنج درجه ی سلسیوس به وخت برومی.

تنها نشسته ام  با رفتگان سرک کشیده از پشت این پنجره منتهی به بن بست گل های بهاری خودرو... 

نگاه نجیب کبوتران بر لبه های پریده ی سوله ی انبار و گاراژ...

انبوه پروانگان خالدار...

کبوتر بچه ای مرا که می بیند از کنار  چکه چکه ی شیر آب دیوار، نیم بال می پرد آن سوتر. بالا ، کله های خیره ی کبوتران بالغ کج شده اند به اقدام من.

پروانگان و قورباغه ای پیر  را دست تکان می دهم.  خورشید ما را سلامی دوباره می بخشد.

نوروز خان نگهبان را می بینم که می رود بخوابد. او دیشب برای روباه ماده، خوراکی های مانده اش را بیرون در گوشه ی دیوار کارگاه گذاشت. 

و او آمد. دور و بر را پایید.

خورد و خورد.

پارس سگ ها از آن سوی جاده، تاریکی را تفسیر دکارتی می کرد.

یادم آمد اکنون بود که کافکا ناشناخته از کنار قصر می گذشت...

و آخر سر، روباه زیبا رو به ما کرد. نوروز خان لبخندی زد.

- مار نیامد؟

- نه... نگرانش هستم... 

و بعد ستاره های بودند شفاف  و بازی قورباغه های تین ایج کنار باغچه های گلداده ی خداداد.

پگاه ساعت شش صبح، آب درسماور برقی جوش می آید.

کمی آش و لیوانی قهوه ی تلخ و بعد نان برشته  را با پنیر و عسل و تکه هایی از تصنیفی روسی که از این رادیوی جی پاس کوچکم اتاق کارم را انباشته ...

نقشه های جدید اجرای مسیر خط لوله ی نفت را آماده می کنم. 

برونگرفت سیاهه ی اسناد AFC  تکمیل شده را روی میز می کارم.

...

بیرون می آیم رو به شکوه اوکالیپتوس که به هیاهوی گنجشک ها گوش می دهد...

و امروز دوازدهم فروردین است. روز جمهوری اسلامی ایران.

یک شنبه ای برای سبد سرودهایم...1

رِ:


ما نگاه

ستاره 

بسیار

کهکشانی

گمشده در یک سرود فراموش...


 

می:

دستان به هم رسیده

هیروگلیف کشف شده ی تازه ی بوسه ای

 ستایش پیکری

پرکشان

گر گرفته

از لابلای لبان عشق...


فا:

پایین

در انتهای پلکان

دو شعله خیس


بالا

دستان 

هراسان

درگاه بسته ای

سیاه


سُل:


گلدان واژه ها

آه می کشد

تشنه در انتظار...


لا: 

هر گاه

همیشه

هنوز

دوباره

راه

آه...


سی:

دریاها

بیابان ها

اسکله ها

بندرگاهی دور

نیمکتی

نگاهی در انتظار

...ه. ح.

شنبه ی ادبی...4

سه زاد روز فرخنده

۳

کاشف سرودهای سنگ

 

اُکتاویو پاز (۳۱ مارس ۱۹۱۴ - ۱۹ آوریل ۱۹۹۸) (به انگلیسی: Octavio Paz)‏ شاعر،نویسنده، دیپلمات و منتقد مکزیکی است.

اوکتاویو پاز در سال ۱۹۱۴ در مکزیکوسیتی چشم به جهان گشود. در هفده‌سالگی به نویسندگی و شاعری پرداخت. پدرش وکیل بود و پدر بزرگش، داستان نویسی سرشناس. این هر دو در رشد و پرورش ذوق و استعداد پاز، تأثیر به سزایی داشت. در حقیقت پاز در جوانی ارزش‌های اجتماعی را از پدر و ادبیات را از پدر بزرگ خود آموخت و سرانجام شاعری را به جای وکالت برگزید. پاز در سال ۱۹۳۷ به والنسیا دراسپانیا سفر کرد تا در دومین کنگره جهانی نویسندگان ضد فاشیست شرکت کند در آنجا با لوییس سرنودا و تریستان تزارا آشنا شد. در سال ۱۹۴۳ با استفاده از کمک هزینه تحصیلی بنیاد گوگنهایم به آمریکا رفت. در آنجا با شعر نوپردازان انگلو - آمریکایی آشنا شد. هم در این کشور بود که مطالعه دامنه‌دار و عمیق خود را درباره هویت مکزیک آغاز کرد که حاصل آن کتابی شد به نام هزار توی تنهایی. در سال ۱۹۶۲ پاز به سمت سفیر مکزیک در هند گماشته شد و به آنجا رفت. در آن‌جا با ماری خوسه ترامینی آشنایی به هم زد و با او ازدواج کرد. خود گفته است این مهم‌ترین رویداد زندگی‌ام پس از تولد بوده است. تأثیر تمدن هند را می‌توان در کتاب‌های متعددی که طی مدت اقامت خود در آنجا نوشته است، به‌ویژه در کتاب «پرتوی از هند»، به خوبی مشاهده کرد. پاز در سال ۱۹۶۸ پاز در اعتراض به سرکوبی خونین تظاهرات آرام دانشجویان در مکزیک، قبل از شروع بازی‌های المپیک، از مقام خود کناره گیری کرد و از آن پس تا واپسین سال‌های زندگی خود، سردبیری و نشر چند مجله معتبر ویژه هنر و سیاست را عهده دار شد.

در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتسنصیب او شد. سرانجام در سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اوکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد. او در آنجا سخنرانی مهمی درباره «در جستجوی اکنون» ایراد کرد.

آثار:

1.       ماه وحشی- ۱۹۳۳

2.       عقاب یا خورشید- ۱۹۵۰

3.       هزار توی تنهایی- ۱۹۵۱

4.       جریان متناوب- ۱۹۵۶

5.       کمان و بربط- ۱۹۵۶

6.       سنگ آفتاب- ۱۹۵۷

7.       میمون دستور شناس- ۱۹۷۱

8.       نقشی از سایه ها-۱۹۷۶

9.       گزیده اشعار- ۱۹۸۴

10.   درختی در درون- ۱۹۸۷

11.   مجموعه اشعار- ۱۹۹۰

 

شنبه ی ادبی...3

 

سه زاد روز فرخنده

دو

غول آمریکای لاتین

پرچمدار ادبیات متعهد دنیا

امروز هفتاد و هفتمین‌ سال روز تولد «ماریو بارگاس یوسا» است، یکی از غول‌های ادبیات معاصر که با درگذشت «کارلوس فوئنتس» و ابتلای «گارسیا مارکز» به آلزایمر، به یکه‌تاز عرصه‌ی ادبی آمریکایی لاتین بدل شده است.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)،ماریو بارگاس یوسا در سال 1936 در «آرکیپا»ی پرو به دنیا آمد. وی تنها فرزند پدر و مادرش بود و والدینش پنج ماه بعد از ازدواج از هم جدا شدند. 10 سال اول زندگیش را در بولیوی با مادرش گذراند. پس از این‌که پدربزرگش مقام دولتی مهمی در پرو به دست آورد، همراه مادرش در سال 1946 به سرزمینش بازگشت. دوران کودکی او با تلخی سپری شد. در 14 سالگی پدرش وی را به دبیرستان نظام فرستاد که تأثیری ژرف و پایا بر او نهاد و ایده‌ی نخستین رمانش را در ذهنش پروراند.

نگرش داروین‌گرایانه‌ی او نسبت به زندگی حاصل تجربه‌ی همین دو سال است. بارگاس یوسا در رشته هنرهای آزاد دانشگاه «لیما» فارغ‌التحصیل شد و سپس از دانشگاه مادرید در رشته ادبیات درجه دکتری گرفت.

یوسا در سال 1959 به پاریس مهاجرت کرد و به عنوان معلم و خبرنگار خبرگزاری فرانسه و همچنین تلویزیون ملی فرانسه مشغول به کار شد. وی سال‌ها در اروپا، به ویژه در پاریس و لندن و مادرید زیست و به کارهای گوناگون پرداخت که مترجمی، روزنامه‌نگاری و استادی زبان از آن جمله‌اند.

یوسا 20 ساله بود که اولین داستانش منتشر شد؛داستان کوتاهی به اسم «سردسته‌ها» که در یکی از نشریات پایتخت به چاپ رسید. اما راه درازی را در پیش داشت و شاید خودش هم آن قدر جاه‌طلبی نداشت که روزگاری نامش را در میان سه نویسنده‌ی بزرگ آمریکایی جنوبی ببیند. امروز اما، ادبیات پررونق آمریکای لاتین مدیون «مارکز»، «فوئنتس» و «یوسا» است.

یوسا از همان سنین نوجوانی با نشریه «لاکرونیکا» همکاری داشت. با چاپ نخستین شعرهایش و سازماندهی اعتصابات دانشجویی نخستین سال‌های دانشگاه، چهره‌ی یک روشنفکر تمام عیار را به خود گرفت. وی در کنار این کارها ادبیات و حقوق را با علاقه دنبال می‌کرد. سال 1958 بود که موفق به دریافت یک فرصت تحصیلی در دانشگاه مادرید شد. سال بعد مجموعه داستان‌های کوتاهش در بارسلون به چاپ رسید. سرانجام مثل خیلی دیگر از هنرمندان و روشنفکران آمریکای لاتین از پاریس سردرآورد. جالب آن که در همین شهر بود که با «بورخس»، «فوئنتس» و تعدادی دیگر از نویسندگان اسپانیولی زبان آشنا شد. در سال 1963 اولین رمانش منتشر شد؛ «دوران قهرمان» ماجرای دخالت نظامیان در عرصه سیاست و تبعات شوم اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی آن است. این رمان به شدت با استقبال منتقدان و خوانندگان روبه رو شد. همین تأثیر گسترده کافی بود تا نام این نویسنده به عنوان یک منتقد رادیکال مطرح شود و تعدادی از نسخه‌های کتابش به عنوان کتاب ضاله طی مراسمی رسمی به آتش کشیده شود. اما این مانع از دریافت جایزه منتقدان از طرف یوسا نمی‌شود.

او در سال 1966 پس از چاپ دومین رمانش - «خانه‌ی سبز» - از پاریس به لندن رفت و به تدریس ادبیات اسپانیایی – آمریکایی مشغول شد. سال بعد دومین مجموعه داستانش منتشر شد و نویسنده‌اش را برنده‌ی دو جایزه‌ی ادبی کرد. هنگام حضور  برای دریافت جایزه‌ی منتقدین اسپانیایی درکاراکاس،خطابه‌هایی درباره‌ی سرنوشت و مسوولیت نویسنده‌ی پرویی ایراد کرد.

مهمتر از آن، دیدار با «گابریل گارسیا مارکز» است که بعدها به همکاری ادبی و انتشار «رمان در آمریکای لاتین» انجامید. سومین رمانش، «گفتگو در کاتدرال» در 1969 منتشر شد. یک سال بعد به بارسلون رفت تا نوشتن یکی از معتبرترین نقدها بر آثار «مارکز» را آغاز کند. این کتاب در سال 1971 منتشر شد.

پیش از این یوسا چند سفر به کوبا داشت و مثل بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین، رابطه خوبی با حکومت کوبا داشت؛ اما زندانی شدن «ابرتو پادیلا»، نویسنده‌ی کوبایی، زمینه‌ساز اعتراض گسترده‌ی نویسندگان آمریکای لاتین شد. یوسا به‌همراه دیگر نویسندگان سرشناس آن خطه، اختناق حاکم بر جامعه کوبا و شخص «فیدل کاسترو» را محکوم کردند. با کمک تعدادی از نویسندگان هم‌فکرش نشریه‌ی «آزاد» را در پاریس منتشر کرد و کتاب «ماجرای پنهانی یک رمان» را در بارسلون منتشر ساخت. چهارمین اثرش «سروان پانتوخا و خدمات ویژه» در سال 1973 منتشر شد.

وی در سال 1974 پس از اقامت طولانی در اروپا به زادگاهش بازگشت. در 1976 به ریاست انجمن «قلم» آمریکا برگزیده ‌شد. سفرهای زیادی به دانشگاه‌های مختلف اروپا و آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی داشت و به عنوان استاد مدعو به سخنرانی و تدریس پرداخت. «خاله خولیا و نویسنده» ماجرای نخستین ازدواج یوسا است که در 1977 به چاپ رسید.

رمان حجیم «جنگ آخرالزمان» که در سال 1981 منتشر شد، حاصل کار هنرمندی است که دوران جوانی نویسندگیش را پشت سر گذاشته ‌است. این پروژه‌ی بزرگ، زیر قلم یوسا با مهارت شگرفی شکل‌گرفته و حجم کار و شخصیت‌های پرشمار و رابطه بینامتنی رمان با بخشی از تاریخ برزیل، هیچ‌گاه موجب سستی اثر نمی‌شود. تا جایی که این اثر را به عنوان نظیری برای «جنگ و صلح» «تولستوی» در ادبیات آمریکای لاتین توصیف کرده‌اند. جالب آن که ماجرای اصلی این رمان نیز در قرن نوزدهم می‌گذرد.

یوسا پس از «جنگ آخرالزمان» چند اثر دیگر نیز به مجموعه آثارش افزوده است که از میان آن‌ها «زندگی واقعی الخاندرو مایتا» و «سوربز» و «نامه هایی به نویسنده جوان» اهمیت بیشتری دارند. اما هنوز هم «گفتگو در کاتدرال» و «جنگ آخرالزمان» به عنوان مهم‌ترین آثار نویسنده مورد توجه مخاطبان و منتقدان است.

از نمایش‌نامه‌های او می‌توان به: «دیوانه‌ی ایوان‌ها» و«شوخی« اشاره کرد. اکثر آثار یوسا به ده‌ها زبان، ازجمله فرانسوی، ایتالیایی، پرتقالی، انگلیسی، آلمانی، روسی، فنلاندی، ترکی، ژاپنی، چینی، چکی، عربی و فارسی ترجمه شده‌ است.

هرچند «گابریل گارسیا مارکز» رمان‌نویس بزرگ کلمبیایی از دوستان نزدیک و صمیمی «یوسا» بود اما در سال 2003، در نمایشگاه کتاب بوگوتا، در تهاجم یوسا به مارکز و چاپلوس کوبا خواندن او، این دوستی به تیرگی گرایید. این تهاجم زبانی به علت دوستی نزدیک مارکز با فیدل کاسترو بود. آن‌ روز یوسا، به علت عکس‌العمل شدید دوست‌داران مارکز، که به قهرمان محبوبشان اهانت شده بود، ناگزیر شد از در پشتی سالن نمایشگاه خارج شود.

یوسا معتقد است نوع ادبیاتی که خلق کرده‌ است از ایده‌هایی نشأت گرفته که در جوانی با مطالعه‌ آثار «ژان پل سارتر» آموخته است و همین امر موجب شده رودرروی دولت‌های افرادی چون «فیدل کاسترو»، «هوگو چاوز» یا «پینوشه» قرار بگیرد.

شهرت یوسا با نخستین رمانش - «زندگی سگی» - آغاز شد. رمانی که در آن به تجربه‌های سختش در خدمت نظامی می‌پردازد. بدین ترتیب جهان خیلی زود با دوره ی طلایی ادبیات امریکای لاتین، که Boom نام دارد آشنا شد. این دوره از دهه‌ی پنجاه و شصت قرن پیش آغاز شد و توجه جهانیان را به این قاره و ادبیاتش جلب کرد و در این دوره نویسندگان بزرگی از قبیل «مارکز» و «فوئنتس» و «کورتاسار» در کنار یوسا به چشم می‌خورند.

وی در هفتم اکتبر سال 2010 برنده جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. حدود 20 سال نام او به عنوان یکی از کاندیداهای این جایزه پرافتخار بود. این نخستین بار از سال 1982 بود که یک نویسنده از آمریکای لاتین توانسته‌ است برنده جایزه‌ی نوبل ادبی شود. در این سال، «گابریل گارسیا مارکز» نویسنده‌ی کلمبیایی برنده‌ی جایزه‌ی یک و نیم میلیون دلاری نوبل ادبیات شد.

یوسا در سال 1994 به عنوان عضو آکادمی اسپانیا برگزیده شد و در سال‌های گذشته در بسیاری از دانشگاه‌های آمریکا، آمریکای جنوبی و اروپا تدریس کرده است.

این نویسنده‌ی ادبی توانست در سال 1995 جایزه سروانتس، مهمترین جایزه ادبی نویسندگان اسپانیایی زبان، را از آن خود کند و همچنین در سال 1996 برنده جایزه صلح آلمان شد.

شنبه ی ادبی...2

سه زاد روز فرخنده

1

مشعلدار شکیباییِ رو به جاودانگی

فردا (یکشنبه) هشتادوچهارمین سالروز تولد «میلان کوندرا»، نویسنده‌ی معروف چک‌تبار و خالق رمان‌هایی چون «جاودانگی» و «بار هستی» است.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «میلان کوندرا» متولد اول آوریل 1929 است که از سال 1975 در فرانسه زندگی می‌کند و از سال 1981 یک شهروند فرانسوی شده ‌است.

پدر کوندرا نوازنده‌ پیانو و شاگرد «لئوش یاناچک» بود. علاقه‌ی او به موسیقی در بسیاری از آثارش، به ویژه رمان «شوخی» پیداست. وی شاعری را از 14 سالگی آغاز کرد و در 17 سالگی، پس از شکست آلمان، به حزب کمونیست پیوست. وی در سال 1948 وارد دانشکده سینمایی پراگ شد، اما در سال 1950 از حزب اخراج شد.

نخستین مجموعه شعر میلان کوندرا با نام «انسان؛ بوستان پهناور» که خوش‌بینی موجود و ادبیات دولتی را مورد انتقاد قرار می‌داد در 1953 و دومین و آخرین مجموعه شعر او با نام «تک‌گویی» که در آن رفتارهای انسانی بازنمایی می‌شد، در سال 1975 منتشر شدند.

او در سال 1960 گزیده اشعار «گیوم آپولینر» و تحلیلی از آن‌ها را چاپ کرد و در همین سال آموزش ادبیات در دانشکده سینما به عهده‌ی او گذاشته شد. نخستین نمایشنامه‌ی او با نام «مالکان کلیدها» که به دوران ترس و خشونت هنگام استیلای آلمان می‌پرداخت، در سال 1961 به چاپ رسید.

کوندرا در سال‌های 1958 تا 1968، 10 داستان با عنوان «عشق‌های مضحک» نوشت که در آن‌ها به رابطه‌ فرد با اجتماع توجه شده و مضمون بسیاری از رمان‌های آینده‌اش طرح می‌شوند.

نویسنده‌ی «بار هستی» به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان چکسلواکی سابق به حمایت از جنبش اصلاح‌طلبانه حزب کمونیست سابق در سال 1968 پرداخت. پس از اشغال این کشور توسط ارتش شوروی در اوت 1968، نامش در لیست سیاه قرار گرفت و انتشار کتاب‌هایش و عرضه آن‌ها در کتابخانه‌ها ممنوع شد.

در این مدت کوندرا خرج خود را با نوشتن طالع‌بینی‌هایی درمی‌آورد که با نام او چاپ نمی‌شدند، اما پس از مدتی بسیار محبوب شدند. خود کوندرا در کتاب «خنده و فراموشی» به سرنوشتی که این چنین دچارش شده بود، اشاره و شرح آن را بیان می‌کند. او در همین دوران رمان «زندگی جای دیگر است» را نیز به زبان فرانسوی می‌نویسد که در سال 1973 در فرانسه چاپ می‌شود.

کوندرا اولین رمان‌اش به نام «شوخی» را در سال 1967 نوشت. «شوخی» از زبان چندین داستان‌گو روایت می‌شود و تنها کتاب کوندرا است که در آن خود نویسنده راوی داستان نیست. با اقتباس از رمان «شوخی» فیلمی در چک ساخته شده است.

در سال 1975، کوندرا به همراه همسرش «ورا» به دعوت دانشگاه رن به فرانسه رفت و در آنجا کتاب «خنده و فراموشی» را نوشت. در این کتاب او از اعتراضات متعددی که مردم چکسلواکی به اتحاد شوروی داشتند گفته است. کتاب «خنده و فراموشی» ترکیب عجیبی از یک رمان، مجموعه‌ای داستان کوتاه و تفکرات نویسنده‌ است.

در سال 1984 کتاب «سبکی تحمل ناپذیر هستی» - که به زبان فارسی «بار هستی» ترجمه شده است را نوشت. این رمان محبوب‌ترین کتاب کوندرا به حساب می‌آید که به مشکلات یک زوج چک با یکدیگر و دشواری سازگاری با زندگی در چکسلواکی می‌پردازد. در سال 1988، کارگردان آمریکایی «فیلیپ کوفمن» فیلمی از روی این کتاب به همین نام ساخت. با وجود این‌که کوندرا معتقد است که رمان‌هایش برای ساخت فیلم مناسب نیستند، اما در ساخت این فیلم به عنوان مشاور همکاری داشت.

در سال 1990 کوندرا کتاب «جاودانگی» را به بازار داد. در مقایسه با سایر آثار وی - که بیش‌تر تفکرات سیاسی را مطرح می‌کنند - این کتاب از درون‌مایه‌ی فلسفی بیشتر و عمیق‌تری برخوردار است و مفاهیم جهانی‌تری را در خود می‌گنجاند. کوندرا همیشه اصرار داشته است که او یک رمان‌نویس است، نه یک نویسنده‌ی سیاسی یا مخالف.

وی در سال 1987 جایزه‌ی ملی اتریش برای ادبیات اروپا را دریافت کرد. همچنین در سال 2000 برنده‌ی جایزه‌ی بین‌المللی «هاردر» شد. در سال 2007 هم جایزه‌ی ملی ادبیات جمهوری چک به این نویسنده تعلق گرفت.

از آثار معروف او که در ژانرهای ادبی رمان، ‌داستان کوتاه، شعر، مقاله و نمایشنامه نوشته شده‌اند می‌توان به «شوخی»، «عشق‌های خنده‌دار»، «دون ژوان»، «زندگی جای دیگریست»، «میهمانی خداحافظی»، «والس خداحافظی»، «صاحب کلیدها»، «ژاک و اربابش»، «هیچ‌کس نمی‌خندد»، «آخرین می»، «کلاه کلمنتیس»، «خنده و فراموشی»، «بار هستی»، «هنر رمان»، «جاودانگی»، «آهستگی»، «وصایای تحریف‌شده»، «هویت» و «جهالت» اشاره کرد.

شنبه ی ادبی ...1

شنبه

با قطره های شعله ور

ستاره ها

کبوتران لبه

گنجشک ها

انبوه در کنام خواب

*

این جا من

دفتر خاطرات بیابان را می نویسم

25 درجه سلسیوس صبح

رو به جاده ای که درختان دور دست را صدا می زند...ه.ح.

زمزمه ی نوروزی در آدینه، با تنهایی آینه

بیدار

ترنمی دارد

بیقرار

 بیابان بوستان

 

که گفته خوابیده

قلبش نمی تپد

مرده؟

بشنو!

آوندهای ستاره ها را پرواز داده به ژرفا

رویانده تا ستاره

خاموش

آوازهای نیامده را

آری! همین درخت!

این از یاد رفته جا!

که گشاده شاخه ها به سخاوت

داده راه به کهکشان و هرگز  و همیشه

 

پلک نمی زند؟

بیدار

ترنمی دارد

این بیقرار  باغ

 بنگر!

نوآدینه را زمزمه می کند در تنهایی آینه...ه. ح.

صبح برومی

از یادداشت های روزانه ی یک شهروند خوزی


 5 شنبه هشتم فروردین 1392

یک:

بامداد برومی: خنک ، بی حضور ابرهای سم، زباله های سوخته...

به وخت 22 درجه ی سلسیوس برومی..

 تا پشت دفتر کار من و پراکنده پیرامون کانکس های خوابگاه انواع گل های صحرایی هجوم آورده اند. و انبوه توله ( پنیرک)...

بساط چای صبحانه را راه انداخته و اکنون که نان و عسل و شیر خورده ام، این زیبا سرود، شاعر ملی ایران، بهار، "فرودین" همراه نان بربری که دیشب در خیابان انوشه ی زیتون کارمندی خریده ام، کنجد دار و ترد، گواره ی جان بی قرارم می شود...ه. ح.

ملک الشعرای بهار

هنگامِ فرودين كه رساند ز ما درود
بر مرغزارِ ديلم و طرفِ سپيد رود
كز سبزه و بنفشه و گل هايِ رنگ رنگ
گويي بهشت آمده از آسمان فرود
دريا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود
جايِ دگر بنفشه يكي دسته بدروَند
وين جايگه بنفشه به خرمن توان درود
كوه از درخت گويي مردي مبارز است
پرهايِ گونه گونه زده چون جنگيان به خود 
اشجار گونه گون و شكفته ميانشان
گل هايِ سيب و آلو و آبي و آمرود
چون لوحِ آزمونه كه نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وي بيازمود
شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد
قدّي ست ناخميده و جعدي ست نابسود
آزاده را رسد كه بسايد به ابر سر
آزاد بُن ازين رو تارك به ابر سود
بگذر يكي به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان ديار رسان نو به نو درود
آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان كاخ هاي تازه بدان زيب و آن نمود
از تيغِ كوه تا لبِ دريا كشيده اند
فرشي كش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بيشه ها كه دستِ طبيعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بي مددِ باغبان و كود
ساري نشيد خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ كوته خوانَد همي سرود
آن از فرازِ منبر هر پرسشي كند
اين يك ز پايِ منبر پاسخ دَهَدش زود
يك جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
يك سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود 
آن يك نهاده چشم، غريوان به راهِ جفت
اين يك ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آيد به گوش نالـﮥ ناي و صفيرِ رود
آن شاخ هايِ نارنج اندر ميانِ ميغ 
چون پاره هايِ اخگر اندر ميانِ دود
بنگر بدان درخش كز ابرِ كبود فام
برجَست و رويِ ابر به ناخن همي شخود 
چون كودكي صغير كه با خامـﮥ طلا
كژمژ خطي كشد به يكي صفحـﮥ كبود
بنگر يكي به رودِ خروشان به وقتِ آنك
دريا پيِ پذيره اش آغوش برگشود
چون طفلِ ناشكيبِ خروشان ز يادِ مام 
كاينك بيافت مام و در آغوشِ او غنود
ديدم غريو و صيحه دريايِ آبسكون 
دريافتم كه آن دلِ لرزنده را چه بود؟
بيچاره مادري ست كز آغوشش آفتاب
چندين هزار طفل به يك لحظه در ربود
داند كه آفتاب، جگر گوشگانش را 
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمين نمود
زين رو همي خروشد و سيلي زند به خاك
از چرخ بر گذاشته فريادِ رود رود ! 
بنگر يكي به منظرِ چالوس كز جمال 
صد ره به زيب و زينتِ مازندران فزود
زان جايگه به بابُل و شاهي گذاره كن
پس با ترن به ساري و گرگان گراي زود
بزداي زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اينجا بوَد كه زنگ به آهن توان زدود

***

از برومی تا بهارستان

از دفتر روزانه ی شهروندی خوزی


سه شنبه ششم فروردین

صبح به دشت آزادگان رفتم، "یادآوران". همکاران کارفرمایی را "نوروز پیروز خجسته باد" گفتم...به خانم خنده رو، جولی دیواندار اسناد فنی چینی ها گفتم "امیدوارم هر لحظه ی زندگی خانواده ات سرشار از شادی و بهروزی باشد" و او لبخند زنان گفت: " تو، هم چنین..."

مسیر از سه راه خرمشهر تا ایستگاه های دیدار  و میعادِ دوباره با شهیدان، شلوغ از اتوبوس ها بود...

هنوز سنگ نوشته های رنگ پریده این جا و آن جا هشدار می دهند:

دریغ از فراموشی لاله ها

قتلگاه شهدای شوشتر...

کجا رفت تأثیر سوز دعا... کجایند مردان بی ادعا

در نزدیکی پادگان حمید، جماعت در کنار  و سوار بر تانک ها عکس می گیرند...

به ایستگاه صلواتی ستوان قاسم دراهکی خوش آمدید...

به شهدای سید پنج تن می رسم که در تابستان خلوت و تبدار است و اکنون بلندگویی در میانه ی از راه رسیدگان می گرید...

یاد مادر دو تن از شهدا (سید ها مهدی و صاحب محمدی) می افتم پارسال در همین جا که یک قطعه اسکناس یک صدتومانی را به من هدیه داد، هنوز معطر از مهر مادری....

خودرویی به شتاب رد می شود از خرمشهر رو به اهواز. بر شیشه ی پشت آن نوشته است: به یاد پدر.

هوا پاک است...شهر میهمان نواز سرگرم بیگانه و خود است: شاد، بی خیال گرانی و توهم...

می گذرم رو به شهر. از مسیر گلستان به تپه ی چهار اسب. پلیس راه اهواز سربندر و دوباره برومی. خلوت.

گنجشک ها. سایه های سوله ای ورم کرده از اندوه و من و جوانه های شعری پر کشیده از میان برجک های بیابان آزادگان، شهیدان...خواهری که مچاله در خاطرات روزهای رفته برادر را صدا می زند، پرکشیده در ملکوت.


پسینگاه پس از پایان کار روزانه، خود را از میان این همه اسناد فنی و مکاتبات انگلیسی بیرون می کشم. چای. حافظ. بالزاک.

همه رفته اند. فقط آقای یان خویی بالا، سر به کار خود دارد.

باید آماده شوم برای رفتن به سی متری و بعد بهارستان.


ساعت هفت و نیم اوایل شامگاه جنوبی می آیم کنار راه مانده به پلیس راه، منتظر خودرویی برای رفتن به چهار شیر. هیچ هایکر...

جوانی که بی شک بیشتر از بیست سال ندارد، از راه می رسد. می ایستد. نگاه شرم زده ای دارد. سوار می شوم.

مهندس هستی در حفاری؟

نه...

چکار می کنی بیرون شهر؟

دوره گرد هستم...

کمربند ایمنی و صدای نانسی. 

از چهار شیر به میدان شهدا... دم پل متفقین معروف به "سیاه" پیاده می شوم رو به سقاخانه و دیدن امین زاده ها. در کله پاچی "عامو" چند خانواده با ولع مشغول خوردن هستند...

رد می شوم. عبور خودروهای مسافر....


شامگاه ساعت ده از اتوبوس برای رفتن به بهارستان یا مجموعه خبری نیست. پایانه ی نادری خلوت است و دهانه ی کنار پل  شلوغ. زوج جوانی بستنی می خورند. زنی چاق که عطر تندی را می پراکند و لبخند می زند ساعت را می پرسد.

پیرمرد که آقای بوستانی نام دارد ، صدا می زند "مجموعه... مجموعه یک نفر..."با مهارت خود را از ترافیک سنگین بیرون می کشد رو به پل نادری تا از روبروی دانشکده سه گوش بگذرد. در فلکه ساعت، امانیه پشت گله گله سواری بماند ناگهان از فرصت فرار استفاده کند، بی اعتنا به سوت پلیس  بجهد رو به فلکه ی دانشگاه: میدانک لشکر آباد و برای من از فروش حدود یک ملیون تومانی دوست فلافل فروشش بگوید، دیشب. 

عطر وانیل بستنی مجید و بوی روغن سوخته قاطی دود اگزوزهای خسته عطسه می آورد...

ساعت 10 و نیم شب به مجموعه می رسم، در مضیف شیخ، آماده برای آغاز کلاس لسان انگریزی...

"حکیم" لیوان چای لیمو عمانی را دستم می دهد تا من گلویی تر کنم و قال ال جک و  اشلونک الوراک را بیاغازم با واژه های استرلیزه ی آنگلوساکسونی ...

چهل دقیقه از نیمه شب گذشته پیرامون بوستان قوری و گذرگاه های  ساحلی و میدان نخل ها و چهار شیر و چهار اسب هنوز شلوغ است. وانت های میوه و کیسه های خندان گزر شوشتر...

خواب ستاره ای است که کم کم بر این بستر می بارد و بیابان برومی را انگار سراسر سوارانی به شتاب می گذرند...

***ه. ح.

سروده این صبح فتاده بر این تشت

*

 سیاهی اگر

چشم ستاره بست 

پل ها شکست

 آیینه های افق

هزار آسمان را  پرده گرفت

 شکست با ترنم رنگین کمان امید

آن گاه 

که پرنده 

این بی قرار دل

بی بهانه

خانه

به اوج

 گرفت 

پیروز بر ایوان صیح نشست

در دوباره ی فردا

جا گرفت

...ه. ح.

دمی با رافعی...

سه جان سرود از بهمن رافعی (زاده ی 1315 بروجن و پویا در اصفهان نصف جهان):

بر شاخه، گل انار می خندد سرخ

در ساغر گل، بهار می خندد سرخ

تصویر ز جان شکفتن حلاج است

هر گل که فراز دار، می خندد سرخ

*

شب خسته ز کوچه ی زمان می گذرد

دل می تپد آسیمه و جان می گذرد

ای پنجره های خفته، پلکی بزنید

بیدار شوید، کاروان می گذرد

*

عریانی شیشه، پردگی نشناسد

پویایی ریشه نردگی نشناسد

والایی قله، درگی نپذیرد

آزادی عشق بردگی نشناسد

*

ز روی دختر تبدار گل

متن درست سروده ی استاد رافعی که دیروز در اینجا آوردم:

نشسته کولی پاییز بر سکوی بهار

کلاف بغض گره خورده در گلوی بهار

عبور بوی گل از کوچه باغ ممنوع است

حصار خار گرفته است چارسوی بهار

هوای کوچه به بوی غریب خو کرده است

مشام پنجره گم کرده است بوی بهار

که پا نهاده به سر چشمه ی زلال فصول

که لخته لخته و سرخ است آب جوی بهار؟

ز داغ لاله عطش کرده باغ

پس بزنید

ز روی دختر تبدار گل ، پتوی بهار

درید دشنه ی فریاد زاغ جامه ی باغ

چو برگ برگ خزان ریخت آبروی بهار

به لوت شب زده شاعر نشسته است هنوز

در انتظار سپیده، در آرزوی بهار...

استاد بهمن رافعی (۱۳۱۵ زاده ی بروجن و باشنده در اصفهان)

ارمغان های نوروزی...

می دانستم نوروز ،ماه ار مغان و نوید پیروزی هاست...

دیروز بود که بخت یار شد و با عزیزان: ناهید و روجا و  راشنا و پسر دوست داشتنی ام شهروز، راهی اصفهان شدیم به دیدار خسروی عزیم و همسر دوست داشتنی اش شهین و مادر او و جمع شاد و فرهیخته ی خانوادگی اش در کوچه ی بهار...

بسیار خوش گذشته...

 و تا امروزِ هنوز که به دیدار شاعر، استاد بهمن رافعی (۱۳۱۵ زاده ی بروجن و باشنده در اصفهان) رفته ایم...

 و در این دم، حظ شیرین دیدارش جان بی قرارم را آرامش داده است...این ها را از موهبت ها و هدایای نوروز می دانم.

بهمن رافعی مصاحب فروغ فرخ زاد بوده و منتشر کننده ی سه مجموعه شعر خواندنی و جانفزا:

بی عشق، ما سنگ، ما هیچ ( تهران: نشر گفتمان خلاق، ۱۳۷۸)

روشنی در قفس ماندنی نیست (تهران: نشر گفتمان خلاق، ۱۳۷۹)

خنده ی آب از اخم سنگ (اصفهان: نشر نوشته، ۱۳۸۹)

با این امید که در جستاری جداگانه به شعر و اندیشه ی بهمن رافعی عزیز جانم بپردازم، غزل نوروزی او را که آیینه ای ست، هدیه ی وجود نازنین زیبا اندیشه تو می کنم:

نشسته کولی پاییز بر سکوی بهار

کلاف بغض گره خورده در گلوی بهار

عبور بوی گل از کوچه باغ ممنوع است

حصار خار گرفته است چارسوی بهار

هوای کوچه به بوی غریب خو کرده است

مشام پنجره گم کرده است بوی بهار

که پا نهاده به سر چشمه ی زلال فصول

که لخته لخته و سرخ است آب جوی بهار؟

ز داغ لاله عطش کرده باغ

پس بزنید

ز روی دختر تبدار، پتوی بهار

درید دشنه ی فریاد زاغ جامه ی باغ

چو برگ برگ خزان ریخت آبروی بهار

به لوت شب زده شاعر نشسته است هنوز

در انتظار سپیده، در آرزوی بهار...