روزی روزگاری

دستان برهنه

روشن

گرم

با خطوط آشنا...

 

روزی روزگاری

شهر

با خیابانی از خیال ...

 

روزی روزگاری

درگاه باز خانه ها

سفره های مشترک مادری 

 

روزی روزگاری

همه دیدار

باور...ه. ح.

 

بخش نخست از یک داستان

 

خدارحم علیه خدارحم

و این حکایت را که باز می گویم برای تو ای نازنین، نه از سر شهرت بلکه برای عبرت تاریخ است و به خود آمدن...

گزارش گذشته دادن آرزوی در جا زدن در روز های رفته نیست.

بگذریم...

 

آن روز بانک ملی هفتکل شلوغ بود. ابرام شفیعی هم چنان که یک چشمی به بیرون، زیر تاق مغازه ی روبرو چشم دوخته بود، غریبه ای را می پایید که کلاه کاوبویی ( به سبک رینگو و فیلم های وسترن) بر سر ، روبروی بانک ایستاده، گاه به گاه به ساعت مچی مشکوش نگاهی می انداخت...

رییس بانک بالای سرش ظاهر شد و هم چنان که سند حواله ی تازه تلفنگرام شده ای را جلوی او می گذاشت، تلخ و خشک پرسید:

- ابرام نمی دونی اون  غریبه بیرون بانک چی می خواد از اول صُب زل زده؟

- هفتاد و هش... هفتاد و نه... هشتاد...نه قربان! نورولا می گه گمونم سر دسته ی باند سرقت بانک باشه...

رییس آب دهانش را به سختی قورت داد.

به سراغ اکبرنژاد رفت که داشت با بُتی خوشگله،مادر بزرگ نمو خوش وبش می کرد و قههقه می زد.

- حواست کجاست آقا! مشتری را رد کن و بعد بیا باهات کار دارم...

اکبر نژاد با ته خنده ی مانده در دهان، سری تکان داد. انگشتان کُپل دست راستش را رو به گره ی کراواتش برد و آن را مرتب کرد.

رییس رفت و بی قرار پشت میزش نشست....

 

دقیقن چهل و یک ماه و هفت روز پیش، یعنی در دهه ی پنجاه شمسی، در شهر هفتکل دو خدارحم زندگی می کردند: خدارحم، رند پاک باخته  و خدارحم کارمند شُسته رفته ی بانک ملی ایران.

هر دو خدارحم دانش آموخته ی دبیرستان رودکی بودند. دیپلم رشته ی طبیعی داشتند. یکی دوره سربازی را که درپادگان زرهی اهواز گذراند، برگشت و با عنایت آقای دلفانی رییس خوشنام و خوش پوش بانک و سفارش های عمو سید اصغر- ششلول بند اداره ی دارایی و شادروان رضوان سرمایه دار خاکی به استخدام بانک در آمد...

خدارحم سید علی ضامن وظیفه شناس بود و سخت کوش، اما سراپا دولتی و هراسان از چشم مراقب ساواک و دو سه چشم و گوش به جا مانده از سیطره جیکاک که شهروندان اصیل و نجیب شهر نفت را می پاییدند و سر دسته هایشان گزارش می دادند...

حکایت ها از خدارحم بانکی که طبع شعری هم داشت و هنرپیشه ی تئاتر در روزگار استاد خشنودی و هنرمندی های مرحوم حجاب و خدابیامرز(!) یوسف طهماسبی بود، بسیارند که چند تا را در "روزان" و این گوشه ی وبلاگ نگاشته ام و بخش برجسته و دراماتیزه شده ی آن در رمان "نفرین نفت" آمده است...

حکایت های او با آن مرد دوست نواز و با معرفت: همکار بانکی اش اکبرنژاد که دستگیر فقرا بود و پس از گذراندن روزی پر مشغله به اهواز می رفتند و نیمه شب داغ و قبراق بر می گشتند،ناگفته مانده اند و  البته من بر آنم همه را تا آن جا که قلم همراهی می کند بنگارم...

اما خدارحم ملا ممد: او با مقامات سرِ سازش نداشت. سوار بر موتور در شهر گشت می زد. و با وجود استعداد فوق العاده ای که داشت و حتی به بچه های توفشرین شیمی آلی درس می داد، در دانشگاه رازی کرمانشاه قبول شده و می توانست مدارج ترقی را در دولت فخیمه در طلب لقمه های چرب و چیلی، میزهای ریاست و پاداش های زیرمیزی و رکوع و سجود در برابر بت های گوشتی...بگذراند، اما به پست و پول و پز دادن و آدم فروشی پشت و پا زد و رند ماند: شوخ... و گاهی هم چنان که سوار بر موتور لبخندی بر لب داشت، در پاسخ به متخصصان انگ و تهمت می پراند:

در نظر بازی ما بی خبران حیرانند... ما چنینیم که نمودیم

دگر ایشان دانند...( حضرت حافظ)

و می گازاند و سر بالایی توفشرین را پرواز می کرد...

 

نیمروز همین امروز دوشنبه بخش دوم این نوشته را می خوانید،

به وخت هفتکل دوست داشتنی پنهان مانده در سینه های جان های عاشق راستی و رادی، مهربانی و همراهی دور از خشونت اهریمن...پراکنده در زیر آسمان مساوی خدا.