از یادداشت های روز نوشت یک شهروند خوزی در البرزستان...

...

گربه که تا نیمروز زیر ته مانده ی آفتاب لم داده و سپس با کله های ماهی که ناهید برایش روی سقف گاراژ سرو کرده بود، با خانم کلاغ هم سفره شد، آن ها اکنون رفته اند و ابرهای خاکستری رو به تیرگی باران زا آسمان را پوشانده ...

جای شما خالی، اکنون در تدارک ماهی و میگوی جنوبی هستیم برای شام.

...

صبحگاه رفتم دفتر بیمه در خیابان طالقانی. پس از انجام کار، دخترک کارشناسی که در را باز کرده بود و سپس با شکلات و آب نبات و چای پذیرایی می کرد، به همکارش گفت:

- وای لهجه ی جنوبی! گرم و ادویه دار، مزه دار...

و همکارش گفت: پریا جان خون آبادانی در رگ هاش هست...باباش سال هاس کرجی نشین شده، اما آبادانی مانده...

- من لین ۵ احمد آباد به دنیا آمدم...بابات کجا؟

-بوارده...اما خودم در این جا...

و پریا با آبادانی دل خوش دارد که در یادمان ها و رویاهای باباش زنده مانده است...

بلند که می شوم  بیرون بزنم، پریا با نگاه کودکانه ی معصومش می پرسد:

- هنوز می روید آبادان؟

- نه! جرآت نمی کنم... می ترسم دجار نوستالژی بشوم...

خانم مسئول امور دفتر بیمه تا دم در می آید:

- باز هم بیایید...

- به خاطر دیدن این هم شهری دوست داشتنی ام هم شده باشد، هر وخت بیایم کرج، سری می زنم به این جا...

پیاده از آن جا تا میدان آزادگان و سپس تا پاساداران شرقی را پیاده آمدم با ابری از تصویرهای رفته...

نم نم باران و ستیغ کوهپایه های البرز در دور دست آهنگی گنگی را در گوش باد زمزمه می کرد...ه.ح.