می دانستم نوروز ،ماه ار مغان و نوید پیروزی هاست...

دیروز بود که بخت یار شد و با عزیزان: ناهید و روجا و  راشنا و پسر دوست داشتنی ام شهروز، راهی اصفهان شدیم به دیدار خسروی عزیم و همسر دوست داشتنی اش شهین و مادر او و جمع شاد و فرهیخته ی خانوادگی اش در کوچه ی بهار...

بسیار خوش گذشته...

 و تا امروزِ هنوز که به دیدار شاعر، استاد بهمن رافعی (۱۳۱۵ زاده ی بروجن و باشنده در اصفهان) رفته ایم...

 و در این دم، حظ شیرین دیدارش جان بی قرارم را آرامش داده است...این ها را از موهبت ها و هدایای نوروز می دانم.

بهمن رافعی مصاحب فروغ فرخ زاد بوده و منتشر کننده ی سه مجموعه شعر خواندنی و جانفزا:

بی عشق، ما سنگ، ما هیچ ( تهران: نشر گفتمان خلاق، ۱۳۷۸)

روشنی در قفس ماندنی نیست (تهران: نشر گفتمان خلاق، ۱۳۷۹)

خنده ی آب از اخم سنگ (اصفهان: نشر نوشته، ۱۳۸۹)

با این امید که در جستاری جداگانه به شعر و اندیشه ی بهمن رافعی عزیز جانم بپردازم، غزل نوروزی او را که آیینه ای ست، هدیه ی وجود نازنین زیبا اندیشه تو می کنم:

نشسته کولی پاییز بر سکوی بهار

کلاف بغض گره خورده در گلوی بهار

عبور بوی گل از کوچه باغ ممنوع است

حصار خار گرفته است چارسوی بهار

هوای کوچه به بوی غریب خو کرده است

مشام پنجره گم کرده است بوی بهار

که پا نهاده به سر چشمه ی زلال فصول

که لخته لخته و سرخ است آب جوی بهار؟

ز داغ لاله عطش کرده باغ

پس بزنید

ز روی دختر تبدار، پتوی بهار

درید دشنه ی فریاد زاغ جامه ی باغ

چو برگ برگ خزان ریخت آبروی بهار

به لوت شب زده شاعر نشسته است هنوز

در انتظار سپیده، در آرزوی بهار...