یک داستان کوتاه از سرزمینی بزرگ...
عبور
هنوز صبح بود و رنگ های زنده ی گلدان ها شفاف می درخشیدند...
ابر غباری که تیره تر می شد، بر صحرا سایه انداخته بود سنگین...
روبروی ما محوطه وسیعی بود که باید در ارقام نقشه برداری هویت پیدا کند.
پیکاپ نقشه برداری ما را که پشت زنجیر ایست بازرسی نگه داشتند، من که جلو نشسته بودم خواب، نیم خیز شدم.
صحرا نه درخت داشت و نه سبزه ای فقط نقطه های لرزانی که رو به جُفیر می لغزیدند، شترها بودند، بی شمار.
گفتم: روز خوش...
و سربازی که دو روز مانده به تحویل سال کارت های تبریک نوروزی ام را به او و هم خدمتی هایش داده بودم، لبخندزد:
هنوز هم نوروزه!
ردیف گلدان های کوچک بنفشه های رنگارنگ را موج های توفانی که از نه افق باختر می آمد،می لرزاند.
جلوی اتاقک نگهبانی را آب پاشی کرده بودند.
سرباز که صورت طلایش را کک و مک های قهوه ای پوشانده بود،چشمان درشتی داشت و نوک تفنگش سابیده بود...
- بفرمایید...
دور گلدان ها، دایره های مرطوب را دیدم و شایه آن چه سرگردان بود زنبوری بود...
مرداس پرسید: فکر می کنی چن سالشه؟
راننده که دو سال در کودکی اش روستایشان نزدیک سوسنگرد مصادره شده بود و دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود را با فروش کبوتر سرپرستی کرده بود و پدرش شب پیش از تجاوز پشت دیوار آتش دشمن مانده بود، کارت مجوز تردد به منطقه را نشان سرباز داد.
حالا ساقه های ترد بنفشه ها را باد وحشی می لرزاند و من می دیدم که بر سطح شیشه ی جلو خاک نشسته...
- خب حساب کن باید بیست سالش باشه زیاد زیاد... درست؟ یعنی از ۹۲ تا بیستِ کم کن می شه ۷۲ تا... خب ۵ سال از جنگ می گذشت که ننه ش زاییدش...
سرباز زنجیر را گشود.
- بروید به سلامت...
یاد حرف پدرو افتادم که دیروز گفته بود از مسیرهای شناسایی نشده نروید..مین...مین. هیچ گاه خطر مرگ UXO را نادیده نگیرید..
روبرویمان دشتی بود که زمانی رزمنده داشت و مرداس می دانست که یکی از هم ولایتی هایش باید همین گوشه ها باشد، مانده از ۱۳۶۳.
نگاهم برگشت واپس به سرباز که چشمان درشتی داشت و خاک تنوره بسته بود دورش...
و ردیف گلدان ها دیگر رنگی نبود، تصویر خاکستری داشت، محو...ه. ح.