وارد می شوند....
داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
کابنگرو به نازی غربت:
-" دَدُو!
اَر
نمره ی بدبیاری ما
بی
هفت
البت
7 خواهران فرنگی را
بخت یار بی
نفت
گُرده ها به زیر لوله های فرنگی
جیب ها از خالی پر
خانه هامان چول..."
*×********×*******×
تصاویری از آن چه در 16 بخش گذشته تماشا کردیم: غریبه ای ایستاده رو به بانک در میانه ی تنها بازار شهر با چند ردیف دکان.../خدارحم حسینی نژاد رئیس بانک، سرآسیمه و آشفته از مأمور 007 کمک خواسته... / و آن سوتر، بر بلندای شهر، انتهای محله ی فارسی مدان - بخش توف شیرین، خانه ی ملاممد خان چهارلنگ قرار دارد...
که اکنون مأمور 007 و دو نفر یوزی به بغل، "خدارحم" را به درگاه کشانده اند...به جز "کُرِغربت"، میهمانان خان حاضر در نشست شاهنامه خوانی، به پشت تپه گریخته اند... آن ها تا رسیدن خبر امن، در انباری "طویله" پناه گرفته اند، در انتظار بازگشت...
×***********×******
-" گشتی در خانه می زنیم..مأموریم و معذور.
حکم داریم برای تجسس خانه در پی اسلحه...شما، آقای چهارلنگ! تحصیل کرده اید و وطن پرست، و اکنون سرباز پرافتخار سپاهی دانش...دوست دارم رابطه ی ما ختم به خیر بشود....
این آقایون مسلح حرف نمی زنند، فقط شلیک می کنند. زبان آن ها از الفبای بنگ بنگ شروع می شه...چیزی دیگری از روابط اجتماعی نمی دانند...
البته من دوباره به آن ها اشاره می کنم: این جا به پایین.. از کمر به پایین...
بله! گشتی در خانه ی یک اصیل زاده ی بختیاری می زنیم و بعد استکانی چای و چند پرسش.. شاهنامه آخرش خوشه! دوست دارم دوست بشیم.
از شما چه پنهان من لیسانس جامعه شناسی دارم... با علاقه آمده ام دنبال این کار.
می خواهید بپرسید چه کاری؟
آری! آشنایی با مخالفان منویات اعلی حضرت همایونی..ما بر این باوریم که دشمنان داخلی تحقق پروژه ی تمدن بزرگ یا ناآگاهند یا عقده ای و درصد اندکی شستشوی مغزی شده...درسته؟"
خدارحم لبخند تلخی می زند:
"حالا بفرمایید داخل....حتمن در خاطرات خارجی ها خوانده اید که بختیاری ها مهمان نواز، مهربان وقابل اعتماد هستند..."
مأمور 007 دوبار کف دست راستش را رو به زمین پایین بالا می برد تا دو همراه مسلحش بدانند: منتظر اشاره ی بعدی باشید، فعلن آتش بس...
-" اتفاقن از اهواز که راه افتادیم، شروع کردم به خواندن کتاب 'سفری به سرزمین دلاوران' نوشته ی ماریان کوپر و ترجمه ی امیر حسین ظفر، ایل خان بختیاری..."
از دالان می گذرند.
وارد لامردون خان می شوند...
*
پایان بخش هفدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه بیست و 9م تیرماه 96 ، در وبلاگ و فیس بوک هاشم حسینی*

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۶ ساعت 15:40 توسط هاشم حسینی
|