وارد می شوند....

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
کابنگرو به نازی غربت:
-" دَدُو!
اَر
 نمره ی بدبیاری ما 
بی
هفت
البت
7 خواهران فرنگی را 
بخت یار بی 
نفت
 
گُرده ها به زیر لوله های فرنگی 
جیب ها از خالی پر
خانه هامان چول..." 
*×********×*******×
تصاویری از آن چه در 16 بخش گذشته تماشا کردیم: غریبه ای ایستاده رو به بانک در میانه ی تنها بازار شهر با چند ردیف دکان.../خدارحم حسینی نژاد رئیس بانک، سرآسیمه و آشفته از مأمور 007  کمک خواسته... / و آن سوتر، بر بلندای شهر، انتهای محله ی فارسی مدان - بخش توف شیرین، خانه ی ملاممد خان چهارلنگ قرار دارد...
که اکنون مأمور 007 و دو نفر یوزی به بغل، "خدارحم" را به درگاه کشانده اند...به جز "کُرِغربت"، میهمانان خان حاضر در نشست شاهنامه خوانی، به پشت تپه گریخته اند... آن ها  تا رسیدن خبر امن، در انباری "طویله" پناه گرفته اند، در انتظار بازگشت...
 ×***********×******
-" گشتی در خانه می زنیم..مأموریم و معذور.
حکم داریم برای تجسس خانه در پی اسلحه...شما، آقای چهارلنگ! تحصیل کرده اید و وطن پرست، و اکنون سرباز پرافتخار سپاهی دانش...دوست دارم رابطه ی ما ختم به خیر بشود....
این آقایون مسلح حرف نمی زنند، فقط شلیک می کنند. زبان آن ها از الفبای بنگ بنگ شروع می شه...چیزی دیگری از روابط اجتماعی نمی دانند...
البته من دوباره به آن ها اشاره می کنم: این جا به پایین.. از کمر به پایین...
بله! گشتی در خانه ی یک اصیل زاده ی بختیاری می زنیم و بعد استکانی چای و چند پرسش.. شاهنامه آخرش خوشه! دوست دارم دوست بشیم.
از شما چه پنهان من لیسانس جامعه شناسی دارم... با علاقه آمده ام دنبال این کار.   
می خواهید بپرسید چه کاری؟
آری! آشنایی با مخالفان منویات اعلی حضرت همایونی..ما بر این باوریم که دشمنان داخلی تحقق پروژه ی  تمدن بزرگ یا ناآگاهند یا عقده ای و درصد اندکی شستشوی مغزی شده...درسته؟"
خدارحم لبخند تلخی می زند:
"حالا بفرمایید داخل....حتمن در خاطرات خارجی ها خوانده اید که بختیاری ها مهمان نواز، مهربان وقابل اعتماد هستند..."
مأمور 007 دوبار کف دست راستش را رو به زمین پایین بالا می برد تا دو همراه مسلحش بدانند: منتظر اشاره ی بعدی باشید، فعلن آتش بس...
-" اتفاقن از اهواز که راه افتادیم، شروع کردم به خواندن کتاب 'سفری به سرزمین دلاوران' نوشته ی ماریان کوپر و ترجمه ی امیر حسین ظفر، ایل خان بختیاری..."
 
از دالان می گذرند.
وارد لامردون خان می شوند...
*
پایان بخش هفدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه بیست و 9م تیرماه 96 ، در وبلاگ و فیس بوک هاشم حسینی*

نفت!  نفت!   "خون به پا می شود"

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
کُرِ غربت: 
-" بدبیاری بختیاری می دونید از کی شروع شد؟"
الیاس: 
- " از هنگامی که  استعمارگران جهانی فهمیدند بختیاری ارتش سلسله مراتبی منضبط داره و راحت می تونه تهران و تبریز را فتح کنه، به وحشت افتادند که نیرویی بالقوه خطرناک در برابر خود دارند ..."
خدارحم:
-" بدبختی بختیاری با کشف نفت شروع شد..."
*×********×*******×
تصاویری از آن چه در 15 بخش گذشته تماشا کردیم: راسته ی بازار شهر/غریبه بلند قامت رو به روی بانک/ سه مأمور آماده ی شلیک به غریبه / آن سوتر، بر بلندای شهر، محله ی فارسی مدان - توف شیرین، خانه ی ملاممد خان چهارلنگ >>> که در تور شناسایی مأموران ساواک قرار دارد...
و:
پس از آن که "خولی" و "آصیفور"، به کمک "ابرام آل برده" ، "خدارحم" را به دم در کشاندند و محل را ترک کردند، دوباره  دست هایی عجول و خشمگین به در می زنند...
×**×*******
 -" تا دير نشده، نریختند تو خونه، همه، غیر از جمشید، از در آشپزخونه/ پُخار بپرین بیرون بالا تپه، رو به طویله، اون جا قایم بشین تا هوا تاریک بشه...ساعت هشت شب، 'سیفولا' با چراغ لیت میاد از جلو آن جا رد می شه... نور را دیدین بیایید طرف مزارا....اگر ‌اون جا لمپایی دیدین روشن، بدونین خطر رفع شده...برگردین این جا برا شام...سفره را رو پشت بوم، بی چراغ می چینیم... تا صبح حرف داریم..."
 
با شتاب داریم از اتاق بیرون می رویم... 
جمشید کتاب شیمی و دفتر مخصوص امتحان نهایی را باز می کند و خود را سرگرم درس خواندن نشان می دهد.
خان به طور عادی ، هم چنان قلیان می کشد...
"بی هما" با آرامش و مهارت، به چرزنیدن تخمه های خربزه های دیروز که در آب لیمو و نمک خوابانده و ساعتی پیش تَف داده، مشغول است...
"خدارحم" به سوی دالان می رود و فریاد می کشد:
-" دارم میام.. باز چه خبره؟"
اما بر می گردد رو به آخرین نفر از ما، کُرِغربت که دلش نمی آید رفیق را تنها بگذارد...آهسته می پرسد:
-" چرا نمی ری؟"
-" تنها رفتن نامردیه..."
-" خریته نری...راستی! بدو برو سراغ آقارضا، جریان را بهش خبر بده تا خودشه به میرشکال برسونه...بی حوال راه نیفتن بیان..او را هم راه بلد کن: اگر بعدِ ساعت 8 شب، سر مزارا، چراغ لَمپا را روشن دید، بره میر شکالِ خبر کنه بیاد این جا شام....تا صبح حرف داریم...."
 
و آخر سر، سینه گشاده و عبوس، با سیگار گوشه ی لب، درگاه را می گشاید:
-" بله...امرتان را بفرمایید..."
 
"کُرغربت" نمی رود، با نگرانی- سراپا چشم و گوش، گفت و گوی 'خدارحم" با سه غریبه را پی می گیرد که یکی از آن ها کت و شلواری است و دو تای دیگر، مسلسل یوزی به بغل ....
 ×***********×******
پایان بخش شانزدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ 4شنبه بیست و 6م تیرماه 96 ، در این وبلاگ و فیس بوک 

نفت!  نفت!   "خون به پا می شود"

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
کُرِ غربت: 
-" بدبیاری بختیاری می دونید از کی شروع شد؟"
الیاس: 
- " از هنگامی که  استعمارگران جهانی فهمیدند بختیاری ارتش سلسله مراتبی منضبط داره و راحت می تونه تهران و تبریز را فتح کنه، به وحشت افتادند که نیرویی بالقوه خطرناک در برابر خود دارند ..."
خدارحم:
-" بدبختی بختیاری با کشف نفت شروع شد..."
*×********×*******×
تصاویری از آن چه در 15 بخش گذشته تماشا کردیم: راسته ی بازار شهر/غریبه بلند قامت رو به روی بانک/ سه مأمور آماده ی شلیک به غریبه / آن سوتر، بر بلندای شهر، محله ی فارسی مدان - توف شیرین، خانه ی ملاممد خان چهارلنگ >>> که در تور شناسایی مأموران ساواک قرار دارد...
و:
پس از آن که "خولی" و "آصیفور"، به کمک "ابرام آل برده" ، "خدارحم" را به دم در کشاندند و محل را ترک کردند، دوباره  دست هایی عجول و خشمگین به در می زنند...
×**×*******
 -" تا دير نشده، نریختند تو خونه، همه، غیر از جمشید، از در آشپزخونه/ پُخار بپرین بیرون بالا تپه، رو به طویله، اون جا قایم بشین تا هوا تاریک بشه...ساعت هشت شب، 'سیفولا' با چراغ لیت میاد از جلو آن جا رد می شه... نور را دیدین بیایید طرف مزارا....اگر ‌اون جا لمپایی دیدین روشن، بدونین خطر رفع شده...برگردین این جا برا شام...سفره را رو پشت بوم، بی چراغ می چینیم... تا صبح حرف داریم..."
 
با شتاب داریم از اتاق بیرون می رویم... 
جمشید کتاب شیمی و دفتر مخصوص امتحان نهایی را باز می کند و خود را سرگرم درس خواندن نشان می دهد.
خان به طور عادی ، هم چنان قلیان می کشد...
"بی هما" با آرامش و مهارت، به چرزنیدن تخمه های خربزه های دیروز که در آب لیمو و نمک خوابانده و ساعتی پیش تَف داده، مشغول است...
"خدارحم" به سوی دالان می رود و فریاد می کشد:
-" دارم میام.. باز چه خبره؟"
اما بر می گردد رو به آخرین نفر از ما، کُرِغربت که دلش نمی آید رفیق را تنها بگذارد...آهسته می پرسد:
-" چرا نمی ری؟"
-" تنها رفتن نامردیه..."
-" خریته نری...راستی! بدو برو سراغ آقارضا، جریان را بهش خبر بده تا خودشه به میرشکال برسونه...بی حوال راه نیفتن بیان..او را هم راه بلد کن: اگر بعدِ ساعت 8 شب، سر مزارا، چراغ لَمپا را روشن دید، بره میر شکالِ خبر کنه بیاد این جا شام....تا صبح حرف داریم...."
 
و آخر سر، سینه گشاده و عبوس، با سیگار گوشه ی لب، درگاه را می گشاید:
-" بله...امرتان را بفرمایید..."
 
"کُرغربت" نمی رود، با نگرانی- سراپا چشم و گوش، گفت و گوی 'خدارحم" با سه غریبه را پی می گیرد که یکی از آن ها کت و شلواری است و دو تای دیگر، مسلسل یوزی به بغل ....
 ×***********×******
پایان بخش شانزدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ 4شنبه بیست و 6م تیرماه 96 ، در این وبلاگ و فیس بوک 

یک توف شیرینی/ هفتکلی کرم دار با مرام، اما بی درم

جناب حسین کیانی عزیز
 
با سلام و آرزوی تندرستی، نیکنامی و رستگاری برای جنابعالی و هر که کار خیر بی روی و ریا کرد😍
 
درخواستی دارم در راستای یک پیشنهاد، امیدوارم با همت و پیگیری کارسازی که دارید به نتیجه برسد.
یکی از یادگارهای کمیابِ توفشیرین/ هفتکل و ایران عزیزمان شخصیتی دوست داشتنی، زحمت کش و هنرمند به نام آقا رضا حیدری است که جانی شیفته ی سعادت هم شهریانش دارد.
او همان است که شبی در واکنش به زورگویی نظامی ها و تعدی آن ها و.. پادگان "قره قاسمی" را با تفنگی دست ساز به گلوله بست...آن شب آماده باش اعلام کردند...و از مرکز زرهی اهواز هم کمک خواستند...
در باره ی  روحیه ی شاعرانه، وجدان پاک و کارهای جالب او ناگفته ها بسیار است...بگذریم.
پس از آن که متوجه شدم، او با گوشی عادی اش نمی تواند به تلگرام و مانند آن وصل شود، بارها پیشنهاد کردم مقداری پول برای خرید یک دستگاه گوشی آندروئیدی جدید ارزان یا گوشی کارکرده ی دخترم را  برایش بفرستم که به شدت مخالفت نمود و نپذیرفت...
چند روز پیش دوباره جویای این موضوع شدم، او پیشنهاد کرد اگر می خواهید برایم کار کنید: یک میکروفون و بلندگو برایم تهیه کنید تا در مراسم هم شهریانم، رایگان ادای دین کنم...
در این مورد اگر موافق هستید، یک شماره حساب اعلام کنید تا افراد علاقه مند، بنا به وُسع مالی خود و همت عالی، مبلغی را واریز کنند و هر چه زودتر  زمینه ی خرید میکروفون و بلندگوی آقا رضا فراهم شود.
بیاییم برای یک بار و به عنوان تمرین مدنی هم شده، شرایطی عملی برای تعاون و همیاری شهروندی به وجود آوریم...
Action speaks louder than words...
دو صد گفته چون نیم کردار نیست...
آمادگی نخستین نفر برای واریز مبلغ یک صد هزارتومان، اینجانب دوستدار همیشه ی شما:
هاشم حسینی
کرج
26- تابستان96

قاتق نون؟ نه! قاتل جون .

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
ملاممد خان: 
-" مُ 'جیکاک' دیدوم که چطور رعیتِ کم عقلِ به سینه زدن واداشت علیه نفت...اِشنُفتوم که 'لایارد' سی زَنگَلِ خان سر کتاب باز ئی کِرد...رختِ خوابش مینه لامردودن بی..."
الیاس: 
-" خان! فرنگی دیگه مأمورا چشم آبیِ مو طلایی نمی فرسته این جا...بختیاری خودفروخته های خانه خودی، با اسم و عناوین ملی دینی ایلی هم داره، رفیق دزد اند و شریک قافله...شیر سنگی هست که شب ها گاگریوه داره از خنجر خائن بر گرده ش..."
*×********×*******×
تصاویری از آن چه در 14 بخش گذشته تماشا کردیم: راسته ی بازار شهر/غریبه بلند قامت رو به روی بانک/خدارحم حسینی نژاد و سه مأمور بر بام/ آن سوتر، بر بلندای شهر، محله ی فارسی مدان - توف شیرین، خانه ی ملاممد خان چهارلنگ >>>در تور شناسایی مأموران ساواک/ خولی و آصیفور، به کمک "ابرام آل برده" ، خدارحم را به دم در کشاندند...
×**×*******
بی هما دیگ برنج را روی سنگ چدنی آشپزخانه /  قرار می دهد که زیر آن شعله ی گاز ترش ( در گویش بومی معروف به گِ ی س = gas)می سوزد.
- "دا چی داری سی شوم مهمونا؟"
- "برنج چمپا، اُگوشت مرغ...چند سیخ کباب که "میرشکال یزدانی" دیشو دادمون..."
- " یه قابلمه اُ تماته بنه سی الیاس، دوس داره...با روغن حیوانی ئی چسبه...ته دیگشِ زیاد کن..."
- "اُ تُ رُ شی هم نهادم سر تَش..."
- "کباب به عهده ی مُ..."
 
به درون اتاق می رود. خان نگران است.
- "مأمورا بیدن؟"
- "رفتن..."
- "رَدِن؟! خیال کردی...خدارحم! نشقه سیت دارن..."
- "بی خیال خان! اومدن فقط برای یک  پرس و جو...بعدش می رم باهاشون پاسوربازی... رد کورشان می کنم...انگار، نه خانی اومد نه خان رَد!"
- "خیال کردی خدارحم! کمپانی فرنگی رحم نداره، سی یه تُفکه نفت، دودمان ها به باد داده..دِن دونا ئی ملت شمرده...خوته نهادی دم تیر...ای دادم، بی دادوم...سوارَل نیان به دیاروم..."
 
"بی هما" به درون می آید با قلیان تازه چاق...نی را به دست خان می دهد...
الیاس نگاه نگرانی دارد:
- "خدارحم! خان راست می گه...یک کتاب هست به زبان انگلیسی.. آقای کیانرسی که بختیاریه و تگزاس مهندسی نفت خوانده، شب ها در خوابگاه بندر معشور برامون ترجمه می کنه و می خونه؛ مربوط به گزارشات محرمانه ی کنسول انگلیس اصفهان است در باره ی سران بختیاری..."
کُرِ غربت بی تاب است:
- "چه می گه؟"
- "خیلی چیزا...دفعه ی دیگه اومدم، بعضی مطالب مهمش را دست نویس می کنم با خودم میارم..."
خدارحم در فکر فرو می رود. سیگاری می گیراند.
- "این مأمور، بیست و چهار ساعته در باره ی واکنش بختیاری ها به منافع نفتی انگلیسی ها، گزارش رد می کرده به لندن...پیشنهاد می داده: این خان بی خطره، تریاکی ش کردیم...
اون کلانتر، زن باره است، از راه نشمه ی مولایی خلع سلاح ش کنید...ایل خانی ولات ما را عاشق اسب و تفنگ معرفی می کند...فلانی شهوت پست و مقام داره...آدم بفرستید سراغش، خودش ترتیب دشمن های ما را می دهد. ..."
-" آره دیگه! آن یکی عمویش را کور می کنه و این یکی،  عامو پرویز را دواخور، تا بی خانمان بگرده به هفتکل و می سلیمون..."
قُل قُل خان در اتاق می پیچد.
"جمشید" از دبیرشان یاد می کند که گفته خانمی انگلیسی هست در سفارت تهران، نطق رئیس مجلس شورای ملی را او می نویسد. قرآن، شاهنامه، مثنوی و حافظ را از حفظه..."
- "اسمش پروفسور أن لمبتون است... یک کتاب نوشته به اسمِ 'مالک و زارع در ایران'..."
بی هما بلند می شود:
-  "از کیچه رَپ رَپ  پا ایا..."
خان از مک زدن باز می ماند.
کسی با مشت به در می زند و دیگری با شیئی فلزی...
 
 ×***********×******
پایان بخش پانزدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
 
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ دوشنبه بیست و ششم تیرماه 96

خبر کوتاه بود....

آخر...خبر رفتن دوباره ات را آوردند...
مریم جان!
عزیز دل ایران
"...به کجا چنین شتابان؟"
...
بختیاری ها، هنگامه ی یورش اجل به جان نازنینشان، به سوک سرود، در درون  می سوزند و چنین می خوانند:
باد ئیا ... باد  ئی بره ...ماتم به ماتم...
زهرا...آتنا.... مریم...
فردا نعش کدام عزیز بر شانه های زخمی میهن من است؟
و این محرم دل ها، حافظ است که می گرید:
...
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد؟
* که سعی من و دل باطل بود*
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خُم مِی دیدم: خون در دلُ
ُ پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد "فراق"
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید {مریم}ولی دولت مستعجل{عجله ی رفتن داشت} بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ؟
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود؟
❤️💐🌹
اشک؟
نه!
خشم و دیگر هیچ...
*
هاشم حسینی
24-تابستان96

قلب بی قرار ایران، گریان به نیایش است...

*بیا و بنگر*
 
پنجم
*
نابغه ی افتخار آور ایران بیمار است...
  
*
تکه ای از خودم را گم کرده ام. دلم قرار نداره، بغض کرده... داغون این نگاهه...
بیرون می زنم در جاده ای رو به کوه، تا چشم ها دور از پوزخند قدیسان سرمایه و دسیسه/ِ دشمنان سربلندی ایران بگریند...
زیر ملکوت ایستاده ام، رو به روی کوه، سنگ صبور این سینه، مترنم با ترانه ی گریه.
زانو می زنم به نیایش، من گدای تندرستی دختر ایران، افتاده به بیمارستان...به غربت، دور از چشمان اشکبارِ مادرش ایران...
برای شفای عاجل مریم "میرزا خانی"، نجابت نخل های جنوب را به شفاعت می طلبم...بلندای پرغرور بلوط های بختیاری را...
مهربانی بی بهانه ی مادران شهید را واسطه قرار می دهم تا به سلامت از اهریمن سرطان برهد....
به حافظ پناه می برم و استخاره می زنم که دلداریم می دهد...دستان ام را بالا می برد، رو به پاکی بی نهایت:
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.. 
❤️
مریم میرزا خانی کیست؟(به نقل از ویکی پدیا)
 
مریم میرزاخانی (زاده ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶، تهران) ریاضی‌دان ایرانی  و استاد دانشگاه استنفورد ایالات متحده ی آمریکاست. میرزاخانی در سال ۲۰۱۴ به خاطر کار بر «دینامیک و هندسه سطوح ریمانی و فضاهای پیمانه‌ای آن ها» برنده مدال فیلدز شد، که بالاترین جایزه در ریاضیات است. وی نخستین زن و نخستین ایرانی برنده مدال فیلدز است. حوایز بی شمار جهانی او، خارج از حوصله ی این نوشتار است.
 
مریم میرزاخانی
متولد ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۶ (۴۰ سال)
تهران، ایران
محل زندگی پالوآلتو، کالیفرنیا
شهروند ایران
ملیت ایران
رشته فعالیت ریاضی‌دان
محل کار دانشگاه پرینستون
دانشگاه استنفورد
دانش‌آموختهٔ دانشگاه صنعتی شریف (لیسانس) و دکترای
دانشگاه هاروارد....
 
مریم میرزاخانی در دوران تحصیل در دبیرستان فرزانگان تهران، برنده مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی در سال‌های ۱۹۹۴ (هنگ‌کنگ) و ۱۹۹۵ (کانادا) شد و در این سال به عنوان نخستین دانش‌آموز ایرانی جایزه نمرهٔ کامل شد. وی نخستین دختری بود که به تیم المپیاد ریاضی ایران راه یافت؛ نخستین دختری بود که در المپیاد ریاضی ایران طلا گرفت؛ نخستین کسی بود که دو سال مدال طلا گرفت و نخستین فردی بود که در آزمون المپیاد ریاضی جهانی نمرهٔ کامل گرفت....
 
از مریم میرزاخانی به عنوان یکی از ده ذهنِ جوان برگزیدهٔ سال ۲۰۰۵ از سوی نشریه پاپیولار ساینس در آمریکا و ذهن برتر در رشتهٔ ریاضیات...  از یازدهم شهریور ماه ۱۳۸۷ (اول سپتامبر ۲۰۰۸) در دانشگاه استنفورد استاد دانشگاه و پژوهشگر رشتهٔ ریاضیات است. پیش از این، او استاد دانشگاه پرینستون بوده است.
***
هاشم حسینی
کرج ابری
شامگاهِ 5شنبه،
22 تابستان96

 Three Faces of Death

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
کدخدا: " خان! فِرگی بکن...فرنگی همه ی هوایی کِرد...جغله ها دیه کاری به خیش و گله ندارن...چوبازی، سواربازی هم از ویرشون رَد..."
-" بختیاری کم نیاره کدخدا... "
-" اما خان! 'جیکاک' اجله، سه قیافه داره، همه جانه ئی پایه..."
*×********×*******×
تصاویری از آن چه در 13 بخش گذشته روی داد:
بامداد گرم امرداد / راسته ی بازار هفت کِل،/ غریبه ای بلند بالا، رو به روی بانک...
 خدارحم حسینی نژاد، رئیس بانک، مأموران مسلح را به کمک می طلبد.
آن سوتر بر بلندا- توف شیرین، - در پسینگاهی داغ، خانه ی "ملا ممد خان"، پدر "خدارحم چهارلنگ" شلوغ است...
×**×*******
دوباره که با شدت به در می زنند، کبوتران دانه ورچین بر سطح خیس سکوی' خنک، هراسان بر لبه ی خشک بام می پرند. بی قرار جا به جا می شوند و با چشم های نگران، کله ها به پیرامون می چرخانند.
"خدارحم" بی صدا به حیاط می آید. با انگشت اشاره به مادر، از او می خواهد ساکت باشد.
بلند قامت، سر را از روی دیوار رو به کوچه، به بیرون می خماند.
ته کوچه، خولی، مأمور گشت را می بیند. کلت به کمر. اشکم گونی...
جا عوض می کند، رو به بالای حیاط که تخت سیمی شب خواب خان آن جاست.خود را بالا می کشد روی کاهگل گرفته ی پشت بام. پشت در دو نفر ایستاده اند. یکی را خیلی خوب می شناسد.
- " بع..له! 'ابرام آل بُرده'...این ها چطور بو برده ن ما جمعیم این جا؟  وختی 'خولی' از  اون پایین شهر،  کلانتری نزدیک محله ی "پالایشگاه"، خودشِ رسانده باشه تا ئی کوچه...معلومه از چیزهای بو برده ن...یعنی در پی 'الیاس' ان؟ یا نه، بعد از شلوغی دانشگاه جندی شاپور، اومدن دنبال 'سید'؟ "
تقه ی دیگری به در و پچ پچ گنگ پشت آن.
به سرعت می رود و در را باز می کند.
ابرام لبخند می زند. یک دست پاسور تمام پلاستیک را پشت سر هم بُر می زند. نفر همراه اش که پازلفی های چکمه ای دارد، با چشم های از حدقه درآمده ی پر خون، یک باکس سیگار دان "هیل" زیر بغل دارد و یک پاکت پر از آجیل...
-" به به! آقا ابرام با معرفت! مراقب 24 ساعته ی آسایش و معیشت بچه های توف شیرین! چه عجب این طرفا؟!"
-"  دیشب شنیدیم برگشتی، دیر وَخ بود...گفتیم چند دست حکم بزنیم...این 'آ صیفور' از بختیاری های غیرتی ایذه س...یادت می کردیم...دوست داشت ببیندت..."
-" پیشتر خبرم می کردید.. دارم به جمشید و بچه های دیگه شیمی درس می دم...
تازه، حکم و بیست و یک، شب می چسبه، جلو خونه ی "علی وِل قدم"...بساط آب جو توبورگ سر شب  و سیخ سیخ کباب کبک و بعد چای  و تخمه...هندوانه ی مهندسی زیر کپه ی یخ و بعد پِسِ برنج با روغن حیوانی و رب انار بلواس..."
ابرام نگاهی به همراهش می کند.
-"پس برنامه بچینیم  برا شب؟"
-"آره...شب. ...حالا همین طور خشتکامون خیسه.. نمیشه یک ساعت نشست..."
-" خدارحم؟"
-" جان خدارحم؟"
-" صبح یک نفر قصد سرقت از بانک داشت..چیزی نشنیدی؟"
-" نه من این جا خواب بودم. دیشب تا صبح "ایشتَه لَک" بازی می کردیم تا خروس خون... بعد من اومدم گرفتم خوابیدم..." می خواهد آن ها را دست به سر کند، گورشان را گم کنند:
-" تشنه اید...بروم آبی، شربتی بیارم؟"
-" نه تازه خوردیم..می ریم جاروکارا، خونه ی 'تَماس'..چند پای بازی اون جا آماده ن..."
-" خوش باشید...می خوای موتورم را بهتون بدم؟"
-" نه آ صیفور" سواری "رامبلر" داره..."
سکوت. 
-" خب ...رفتیم..."
-" به سلامت..."
سنگین راه می افتند.  در پی چیزی هستند، اما دست نیافته اند...
"خدارحم" به درون خانه بر می گردد. دوباره خود را از دیوار رو به کوچه بالا می کشد.
 در محیط باز پایین باغچه ی خانه ی سید 'حیدر"، در سایه ی دیوار سنگی خانه ی مهندس "دلسوز"  که در یونیت های شرکت نفت پیرامون "هفتکل" بسیار فعال و مفید است، سواری "آریاشاهین" سپیدی پارک شده...
مهندس با پارچ شربت دارد از راننده پذیرایی می کند.
 خولی و "ابرام آل برده" و "تیه خین خینی" که به سواری نزدیک می شوند. صدای مهندس "دلسوز" را می شنود که تعارف کنان می گوید:
-" عجیجانم...باید به خانه تچریف بیاورید...خواهچ دارم." 
"ابرام آل برده" که سوار نشده، ته مانده ی شربت پارچ را سر می کشد.
سواری می غرد و به حالت جا کن، غبار داغ را در حلقوم مهندس 'دلسوز" فرو می برد. مهندس هم چنان که به سرفه می افتد، می گوید: "عجیجم، جانم.. با احتیاط...عجله برا چی؟"
ابرام در سایه بلند دیوار ها، رو به نقطه ای نامعلوم راه می افتد.
و "خدارحم" می بیند که چشمان مهندس به درگاه خانه ای است در آن نزدیکی که دختر شاه پریون به نیمروز، در دالان خنک اش، دور از چشمان کنجکاو "عامو قلی" و "اصغر موسوی"، انتظار دستان نوازشگر او را دارد...
 
 ×***********×******
پایان بخش چهاردهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
 
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه بیست و چهارم تیرماه 96

نفرین نفت...

*×******×******×******×
خان: " آ کَله! تو که با فرنگی همیاری، بِگُ نفت چه فایده سی ما داره؟"
-" نفت هر قطره ش هزار اشرفیه...هزار سکه خالص طلا...
 نفت، دوا و دانایی ایاره سی بختیاری...  "
*×********×*******×
از آن چه گذشت:
غریبه ای مسلح رو به روی بانک و دو دهنه ی بی رحم مسلسل 'یوزی' که از بام بانک، سینه ی او را هدف گرفته اند......
و آن سوتر ، بر بلندای شهر نفت زاد "هفتکل": آدینه ای از امرداد، خانه ی خان در "توف شیرین"، دور از چشم "ابرام آلبرده"، "ممل مچلو" و دیگر خبرچین های تخم و ترکه ی "جیکاک" که هم چنان با شامه ای تیز، در کوچه ها، باشگاه، مسیر سربالایی سینما به "توف شیرین"، کنار زمین های فوتبال "نیرو" و "خیام" در پی شناسایی مخالف می گردند...
×**×*******×
پسینگاه پر سایه، خاموش، با نقطه چین بگو مگوی کبوترانِ رها بر سکوی دانه پاشیده ی نمناک در مسیر نسیمی که از سوی تپه ها و دره ها می آید.
"بی هما" آمده و در تدارک شام است برای شش نفر حاضر - دوباره می شمارد: "ملا"، "سید"، "الیاس" و "جمشید"، "کر غربت" و "خدارحم" و دو نفر که سر شب شاید بیایند... بگو ده نفر. 
یک مشت دیگر از گونی برنج چمپا "تیغن" را در قابلمه می ریزد... بعد به سراغ خیگ روغن خَش می رود که "خدارحم" دیروز از مال آورده. خیالش راحت است که می تواند چند کاسه سر سفره بگذارد..."برنج چمپا با روغن خَش خَردَن داره..."
منتظر است کسی بیرون بیاید و سر دَمارون را ببرد...
از اتاق سر و صدا شدت گرفته...گوش را نزدیکتر می رود. "الیاس" دارد خنده کنان خان را مورد حمله قرار می دهد:
- " ... خارجی ها هم در کتاب هاشان اقرار کرده ن که پیش از گماردن 'رضا شاه'، به عنوان سردار با کفایت منافعشان و در درجه اول نفت، بختیاری منظم ترین ارتش مسلحِ سلسله مراتبی را داشت. آن چنان که 'تهران' را فتح کرد و پیروزمندانه به کمک مشروطه خواهان تا 'تبریز' هم پیش رفت... درسته؟"
خان فرو رفته در فکر و خیال، سرش را تکان می دهد. "کُرِ غربت" مجذوب این سخنان، ناخودآگاه می گوید: 
" درسته..." سکوت.
- " اما چرا بعدِ آن همه زحمت،که لوله های قطور نفت را بر گرده های بختیاری رد کردند، آخر سر شد این سرنوشتشان؟ دایی مادرم می گفت 'مهندس فرنگی به کمر ما طناب می بست، دستور می داد از بالای کوه سرازیرمون کنند پایین، بین زمین و آسمون تا ولدنگ کارا لوله هایی را که بغل زده بودیم، جوش بدن...چند بار که طناب سابیده، پاره می شد، بخت برگشته های بختیاری، دست و پا زنان، به لبه های تیز صخره ها می خوردند و به کف سنگلاخ پرتگاه سقوط می کردند... دایی جان! می خوام بدانم بختیاری با آن ارتش و سابقه ی جنگاوری و سواد که حتا بعضی هاشون می رفتند پاریس و لندن...چطور کذاشت بی بهر بشه از نفت؛ و روستاهای خشکه چین اش هم چنان آرمون به دل بمونند؟"
خان آه می کشد. بیرون، وزش باد، دیوارهای آب پاشی شده را دست می کشد و به درون اتاق می نشیند...
"خدارحم" به میدان می آید:
-" دندان های بختیاری ها را شمرده اند.. قلع و قمع سران، رو در رو قرار دادن طوایف تا یکی بگه ایل گپ بختیاری ماییم، دیگری جوش بیاره...و به کار گمارن افراد بی خطر در مصادر امور، اگر نگوییم بعضی هاشون آدم فروش؛ و حتا ضد منافع بختیاری...و چشم و هم چشمی بعضی خانواده ی ندید بدید از روستا آمده، لیز گرفته در خانه های طبقاتی شده ی شرکت نفتی...حسادت ها، خصومت های بین کارکنان و اجرای نقشه ی 'تفرقه بینداز و حکومت کن' جیکاک چرچیل ..."
خان سراپا گوش است.
نگاه "کرِ غُربت" روی دهان ها می چرخد.
جمشید دفتر شیمی نمره بیار "خدارحم" را برگ می زند. دست "کرغربت" را می گیرد.
انگشت اشاره اش روی یک صفحه می ماند. می خواند: 
-" نفت مایعی روغنی، مخلوطی از هیدروکربورهای جامد تا مایع یا گاز که بخش بیشتر  آن را هگزان، هپتان و اکتان تشکیل می دهد. .."
حاشیه صفحه، خطی خوشنویس، با مرکب سیاه نگاشته: "در زبان مانوی پهلوی، 'نپت' یعنی قیر...که از زبان اکدی آمده: هر چه بدرخشد..." و یک فلش سبز رو به نوشته می گوید: "از گفته های دبیر ادیب شیمی ما آقای ابراهیم ارشدی".
"کُرغربت" لبخند می زند. کسی به حرف نمی آید. بانگ خروس "عامو قلی" به گوش می آید. تکرار می شود.
خان نگران شام میهمانان است، آبرومندانه باشد...
ناگهان به در می زنند. عجولانه و پی در پی.
سرها پرسشگرانه رو به در می چرخد. "خدارحم" کتاب ها را پشت تکیه گاه خان پنهان می کند، "شاهنامه" را هم... 
 
 ×***********×******
پایان بخش سیزدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
 
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهارشنبه بیست و یکم تیرماه 96
*
عکس: جوانی "بی هما" همسر همراه خان...

نفرین نفت...

*×******×******×******×
خان: " آ کَله! تو که با فرنگی همیاری، بِگُ نفت چه فایده سی ما داره؟"
-" نفت هر قطره ش هزار اشرفیه...هزار سکه خالص طلا...
 نفت، دوا و دانایی ایاره سی بختیاری...  "
*×********×*******×
از آن چه گذشت:
غریبه ای مسلح رو به روی بانک و دو دهنه ی بی رحم مسلسل 'یوزی' که از بام بانک، سینه ی او را هدف گرفته اند......
و آن سوتر ، بر بلندای شهر نفت زاد "هفتکل": آدینه ای از امرداد، خانه ی خان در "توف شیرین"، دور از چشم "ابرام آلبرده"، "ممل مچلو" و دیگر خبرچین های تخم و ترکه ی "جیکاک" که هم چنان با شامه ای تیز، در کوچه ها، باشگاه، مسیر سربالایی سینما به "توف شیرین"، کنار زمین های فوتبال "نیرو" و "خیام" در پی شناسایی مخالف می گردند...
×**×*******×
پسینگاه پر سایه، خاموش، با نقطه چین بگو مگوی کبوترانِ رها بر سکوی دانه پاشیده ی نمناک در مسیر نسیمی که از سوی تپه ها و دره ها می آید.
"بی هما" آمده و در تدارک شام است برای شش نفر حاضر - دوباره می شمارد: "ملا"، "سید"، "الیاس" و "جمشید"، "کر غربت" و "خدارحم" و دو نفر که سر شب شاید بیایند... بگو ده نفر. 
یک مشت دیگر از گونی برنج چمپا "تیغن" را در قابلمه می ریزد... بعد به سراغ خیگ روغن خَش می رود که "خدارحم" دیروز از مال آورده. خیالش راحت است که می تواند چند کاسه سر سفره بگذارد..."برنج چمپا با روغن خَش خَردَن داره..."
منتظر است کسی بیرون بیاید و سر دَمارون را ببرد...
از اتاق سر و صدا شدت گرفته...گوش را نزدیکتر می رود. "الیاس" دارد خنده کنان خان را مورد حمله قرار می دهد:
- " ... خارجی ها هم در کتاب هاشان اقرار کرده ن که پیش از گماردن 'رضا شاه'، به عنوان سردار با کفایت منافعشان و در درجه اول نفت، بختیاری منظم ترین ارتش مسلحِ سلسله مراتبی را داشت. آن چنان که 'تهران' را فتح کرد و پیروزمندانه به کمک مشروطه خواهان تا 'تبریز' هم پیش رفت... درسته؟"
خان فرو رفته در فکر و خیال، سرش را تکان می دهد. "کُرِ غربت" مجذوب این سخنان، ناخودآگاه می گوید: 
" درسته..." سکوت.
- " اما چرا بعدِ آن همه زحمت،که لوله های قطور نفت را بر گرده های بختیاری رد کردند، آخر سر شد این سرنوشتشان؟ دایی مادرم می گفت 'مهندس فرنگی به کمر ما طناب می بست، دستور می داد از بالای کوه سرازیرمون کنند پایین، بین زمین و آسمون تا ولدنگ کارا لوله هایی را که بغل زده بودیم، جوش بدن...چند بار که طناب سابیده، پاره می شد، بخت برگشته های بختیاری، دست و پا زنان، به لبه های تیز صخره ها می خوردند و به کف سنگلاخ پرتگاه سقوط می کردند... دایی جان! می خوام بدانم بختیاری با آن ارتش و سابقه ی جنگاوری و سواد که حتا بعضی هاشون می رفتند پاریس و لندن...چطور کذاشت بی بهر بشه از نفت؛ و روستاهای خشکه چین اش هم چنان آرمون به دل بمونند؟"
خان آه می کشد. بیرون، وزش باد، دیوارهای آب پاشی شده را دست می کشد و به درون اتاق می نشیند...
"خدارحم" به میدان می آید:
-" دندان های بختیاری ها را شمرده اند.. قلع و قمع سران، رو در رو قرار دادن طوایف تا یکی بگه ایل گپ بختیاری ماییم، دیگری جوش بیاره...و به کار گمارن افراد بی خطر در مصادر امور، اگر نگوییم بعضی هاشون آدم فروش؛ و حتا ضد منافع بختیاری...و چشم و هم چشمی بعضی خانواده ی ندید بدید از روستا آمده، لیز گرفته در خانه های طبقاتی شده ی شرکت نفتی...حسادت ها، خصومت های بین کارکنان و اجرای نقشه ی 'تفرقه بینداز و حکومت کن' جیکاک چرچیل ..."
خان سراپا گوش است.
نگاه "کرِ غُربت" روی دهان ها می چرخد.
جمشید دفتر شیمی نمره بیار "خدارحم" را برگ می زند. دست "کرغربت" را می گیرد.
انگشت اشاره اش روی یک صفحه می ماند. می خواند: 
-" نفت مایعی روغنی، مخلوطی از هیدروکربورهای جامد تا مایع یا گاز که بخش بیشتر  آن را هگزان، هپتان و اکتان تشکیل می دهد. .."
حاشیه صفحه، خطی خوشنویس، با مرکب سیاه نگاشته: "در زبان مانوی پهلوی، 'نپت' یعنی قیر...که از زبان اکدی آمده: هر چه بدرخشد..." و یک فلش سبز رو به نوشته می گوید: "از گفته های دبیر ادیب شیمی ما آقای ابراهیم ارشدی".
"کُرغربت" لبخند می زند. کسی به حرف نمی آید. بانگ خروس "عامو قلی" به گوش می آید. تکرار می شود.
خان نگران شام میهمانان است، آبرومندانه باشد...
ناگهان به در می زنند. عجولانه و پی در پی.
سرها پرسشگرانه رو به در می چرخد. "خدارحم" کتاب ها را پشت تکیه گاه خان پنهان می کند، "شاهنامه" را هم... 
 
 ×***********×******
پایان بخش سیزدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
 
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهارشنبه بیست و یکم تیرماه 96
*
عکس: جوانی "بی هما" همسر همراه خان...

خان...نفت...تنهایی...

*×******×******×******×
50 سال پیش از این: در شهری که با نفت زاده شد...
*×********×*******×
از آن چه گذشت:
غریبه ای رو به روی بانک ایستاده و "مم طاهر" چشم بر دستان او که ماشه را بچکاند، غافل از آن که بر بام بلند بانک، دهن های بی رحم تفنگ های خودکارِ یوزی، سینه ی مهاجم را هدف قرار گرفته اند...
خان درمانده، پیر و کور...بی اسب و تفنگ، بی سهمی از طلای سیاه، نفت...هم چنان در انتظار ...
و آهِ حسرت
هنوز به درازای لوله های قطور
خزیده در کوه و کمر
رفته تا سر سرای دلار و پاوند
یورو
بی دردسر******×****×*******×
 
خان صداها را که می شنود و تعارف های "کرِ غربت" که "بفرمایین...بفرمایین"، 
گوش تیز می کند، درمی یابد که این ها دو نفر هستند.
- سلام خان!
چشمانش دور را پرده ی سیاهی می بیند. پس می کوشد با گوش بنگرد:
- سلام خان!
این هم صدای دیگری است. هر دو صدا را می شناسد، اما اولی را بیشتر. مطمئن است که اولی "جمشید"ِ از بنه ی "چهارده چریکِ" که هر وخت "خدارحم" آخر هفته از مال ایا "توف شیرین"، سی درس کیمی پیدا ئی ده..."
ابروها را با نوک ناخن های شاخی می خارد..." اما ئی دومی کیه؟ 
زنگِ صداش آشنایه، اما کیه؟ نه..نی اَشنُمِش..."
- خان سلام...
دو دست جوان و داغ، دست لرزان او را می گیرد و بر آن بوسه می زند...
دست را عقب می کشد.
- " تو کینی عزیزوم، جونوم؟"
خدارحم معرفی می کند:
- " الیاسِ، کُرِ سهراب...بندر معشور، با خارجیا کار ایکنه..."
خان لبخندی می زند و سراغ خانواده ی الیاس را می گیرد و پدرش را که ناخوش است و می داند "خدارحم" در پی آن است خواهر الیاس را به زنی بگیرد. ته دل احساس خوشحالی می کند...
به بالش ها تکیه می دهد...
شربت سان کوئیک به مجلس می آید و بوی سرخ و شیرین هندوانه در فضا می پیچد.
الیاس کیف سفری را باز می کند. دو کتاب "چشم هایش" و "پنجاه و سه نفر" را که ماه گذشته به من قول داده بود بیابد و بیاورد، به سویم دراز می کند...سوغاتی های خان و "بی هما" را کنار می گذارد...
 کتاب های "تاریخ دنیای قدیم" و "دیوان اشعار فرخی یزدی" را به "خدارحم" تحویل می دهد...
"کُرِ غربت" به شوخی، اعتراض می کند:
- " پس سهم من چی مهندس؟"
"الیاس" دوباره  دست به درون می برد و دیوان "نسیم شمال" را به او می دهد.
- " بخوان و دست به دست بگردان..."
خان که حواسش جمع است، به "کُرِغربت" هشدار می دهد:
- " ساواک دیه سی دستگیری و بردن تو پی گونی سه خط نیگرده، ئیندازت مینه نیم کیسه شکر،  ئی برت به بند..."
همه می زنند زیر خنده، "کُرِ غربت" هم. 
الیاس از خان درخواست می کند اجازه دهد من صفحاتی  از کتاب "پنجاه و سه نفر"؛ و به ویژه بخشی را که "بزرگ علوی" در باره ی "شیر علی مردان"، فرزند مادر دلیر و دانا، "سردار بی بی مریم"  نوشته، بخوانم...
خان سینه صاف می کند:
- "بخون..تا بگوم چطور به خیانت بعضی از بختیاری های خود فروخته ی تریاکی، او را بردند پایتخت، به تهران پر فتنه که شاه ئی خو ببیندت به صلح .. بعد حکومت به نامردی انداختش به سیاه چال.. "
کتاب را می گشایم و می خوانم:
:"...ديوارها و حياط های اين زندان قصر چيزها ديده اند...اين 'علی مردان خان' بختياری را ديده اند كه روز مرگ، جامعه ی زيبا بر تن كرده و سر و صورت خود را آراست و مردانه به قتلگاه رفت"
سکوت...
الیاس که دارد با پیگیری، منابع مختلف تاریخ معاصر را می خواند، اضافه می کند: 
- " سيد جعفر پيشه وری نيز از قول يكی از زندانبانان كه شاهد اعدام 'علي مردان خان' بود، نوشته:
"در آخرين لحظات كه می خواستند او را به جوخه ی اعدام ببندند، با صدايی رسا فرياد بر آورد زنده باد ايران و آزادي و پس از آن با صفير چند گلوله خاموش شد."
 تاریخ به افتخار از او یاد کرده است: "هنگامی كه خان دلیر و آزادی خواه از برابر جوخه اعدام می گذشت، با چهره ای باز و لبانی پر خنده با آن ها احوال پرسی می كرد. وقتی يكی از دژخيمان می خواست چشم های او را ببندند، دستمال را كنار زد و گفت: بگذار اين صحنه را به چشم ببينم، زيرا تا كنون من شيری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال نديده ام..."
سوگينه، در اندوه فرو ریزی یک کوه، بال بر خاک نشست یک شاهین: "شيرعلي مردون" هنوز دهان به دهان به پژواک است...
 ×***********×******
پایان بخش دوازدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
 
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ دوشنبه نوزدهم تیرماه 96
*
عکس: 
بانوی دلاور و فرهیخته ی مشروطیت و طرفدار حقوق زنان: سردار بی‌بی‌مریم بختیاری(1316-1253)، دختر حسین قلی خان ایلخانی، خواهر علی قلی خان سردار اسعد و مادر *علی مردان خان* ، محمدعلی‌خان و مصطفی‌قلی‌خان (فرزند فتح‌الله‌خان)... کتاب خاطرات او چاپ شده است.

Book Review,  the 103rd

تابستان خوانده ها/ یادداشت 103م
 
*
ماندانا فرهادیان: نمونه ی درخشش نسل تازه ای از مترجمان پرتوان، پوینده و پژوهشگر
*
مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت! و ماجراهای بالینی دیگر/ اولیور ساکس؛ ترجمه ی ماندانا فرهادیان . - تهران: نشر نو، 1395
1100 نسخه، 25000 تومان
تلفن ناشر: 8874099205
*
 
عنوان اصلی کتابِ اولیور ساکس(2015-1933) پزشک ادیب و پژوهنده ی بریتانیایی:
The man who mistook his wife for a hat; & other Clinical tales
 
اهمیت این کتاب به پارسی روان و رسا در آمده ی دانش مدار مرتبط با روان انسان را بر دو سنجه می ستایم:  ترجمه ی امینانه ی بانوی فرهیخته، ماندانا فرهادیان(1347) در پاسخ به  نیازهای جامعه ی متحول ما و دیگر: چاپ پاکیزه، چشم نواز و به خوبی پردازش شده ی "نشر نو" که کارنامه ی خوشنامی دارد...
   مترجم در این روند، به مطالعه و تحقیق در باره ی مغز و اعصاب پرداخت و پارسی برگردان کتاب را برای آگاهی از کیفیت کار خود، به دست جراح و متخصص بنام مغز و اعصاب، دکتر خسرو پارسا رساند که "با شکیبایی خواندند و نظرها دادند." مقدمه ی روشنگرانه از پزشکانی یاد می کند که "آدم می تواند نه فقط دردش که درونش را هم" به آن ها بگوید.
   در سال 1990، کارگردان معروف پنی مارشال، بر مبنای خاطرات دکتر اولیور ساکس با نام بیداری ها(بیدارگری Awakenings) که در باره ی بیماران کاتاتونیایی (توقف فعالیت های عادی و زندگی محسمه وار)  بود، فیلمی تکان دهنده با بازی رابرت دونیرو و رابین ویلیامز ساخت. 
   نویسنده که با پشتوانه ی پرباری از دانسته ها و داده های ادبی/تاریخی/ هنری( در این جا بیشتر موسیقی) به میدان آمده، در فصل های متنوع کتاب، به موارد مشخص و کلینیکال اشاره می کند. شرح روشنگرانه می دهد و نتایج شگفت می گیرد. او در فصل نهم، با عنوان "زبان پریش ها"، سخنرانی بیمارگونه ی رئیس جمهوری ایالات متحده ی آمریکا را به صورت یک کیس حاد پزشکی مورد بررسی قرار داده، با استناد به گفته ای از نیچه، موضوع را کالبد شکافی روانی می کند:
" آدم می تواند با دهانش دروغ بگوید، اما به هر حال، حرکات دست ها و میمیک چهره، همه چیز را آشکار خواهد ساخت .."
*
هاشم حسینی
شامگاه آدینه
16- تابستان 96

Book Review,  the 103rd

تابستان خوانده ها/ یادداشت 103م
 
*
ماندانا فرهادیان: نمونه ی درخشش نسل تازه ای از مترجمان پرتوان، پوینده و پژوهشگر
*
مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت! و ماجراهای بالینی دیگر/ اولیور ساکس؛ ترجمه ی ماندانا فرهادیان . - تهران: نشر نو، 1395
1100 نسخه، 25000 تومان
تلفن ناشر: 8874099205
*
 
عنوان اصلی کتابِ اولیور ساکس(2015-1933) پزشک ادیب و پژوهنده ی بریتانیایی:
The man who mistook his wife for a hat; & other Clinical tales
 
اهمیت این کتاب به پارسی روان و رسا در آمده ی دانش مدار مرتبط با روان انسان را بر دو سنجه می ستایم:  ترجمه ی امینانه ی بانوی فرهیخته، ماندانا فرهادیان(1347) در پاسخ به  نیازهای جامعه ی متحول ما و دیگر: چاپ پاکیزه، چشم نواز و به خوبی پردازش شده ی "نشر نو" که کارنامه ی خوشنامی دارد...
   مترجم در این روند، به مطالعه و تحقیق در باره ی مغز و اعصاب پرداخت و پارسی برگردان کتاب را برای آگاهی از کیفیت کار خود، به دست جراح و متخصص بنام مغز و اعصاب، دکتر خسرو پارسا رساند که "با شکیبایی خواندند و نظرها دادند." مقدمه ی روشنگرانه از پزشکانی یاد می کند که "آدم می تواند نه فقط دردش که درونش را هم" به آن ها بگوید.
   در سال 1990، کارگردان معروف پنی مارشال، بر مبنای خاطرات دکتر اولیور ساکس با نام بیداری ها(بیدارگری Awakenings) که در باره ی بیماران کاتاتونیایی (توقف فعالیت های عادی و زندگی محسمه وار)  بود، فیلمی تکان دهنده با بازی رابرت دونیرو و رابین ویلیامز ساخت. 
   نویسنده که با پشتوانه ی پرباری از دانسته ها و داده های ادبی/تاریخی/ هنری( در این جا بیشتر موسیقی) به میدان آمده، در فصل های متنوع کتاب، به موارد مشخص و کلینیکال اشاره می کند. شرح روشنگرانه می دهد و نتایج شگفت می گیرد. او در فصل نهم، با عنوان "زبان پریش ها"، سخنرانی بیمارگونه ی رئیس جمهوری ایالات متحده ی آمریکا را به صورت یک کیس حاد پزشکی مورد بررسی قرار داده، با استناد به گفته ای از نیچه، موضوع را کالبد شکافی روانی می کند:
" آدم می تواند با دهانش دروغ بگوید، اما به هر حال، حرکات دست ها و میمیک چهره، همه چیز را آشکار خواهد ساخت .."
*
هاشم حسینی
شامگاه آدینه
16- تابستان 96

از شعرهای خوبی که خوانده ام

چند دوبیتی و رباعی
 
1
فضیلت میرشکار:
عاشق که شدی محال ها رابردار
نسل همه سؤال ها را بردار
بی حرف وحدیث و شک وشبهه،محکم
با یک “بله” احتمال ها را بردار
 2
مداد جادویی
سیمین بنیان:
می کشد با مداد رؤیاهاش
کودکی سفره خیالی را
مادرش راکناردست خودش
خسته از داروکار قالی را
ظرفی از گوشت های خوشمزه
دیسی از جوجه زغالی را
دوغ نعنا میان لیوان و
ماست در کاسه سفالی را
سبدی پرزفلفل وریحان
دستچین همان حوالی را
می کشد با ولع چه با لذت
می چشد لقمه های عالی را
می پرد با صدای سوت قطار
می خورد تکه نان خالی را
 3
چاقو
سامیار صحرایی:
با گریه می گوید که با ما کار دارد
مردی که یک چاقوی ضامن دار دارد
اصرار دارد قاتل ضحاک شهر است
“ضحاک را من کشته ام” اصراردارد
تفتیش کردم، جز همان چاقوی خونین
درجیب هایش کاغذ و خودکار دارد
چیزی از آن کاغذ نفهمیدیم، اما
وزن و ردیف و قافیه انگار دارد
دیوانه می گوید که زندان جای خوبی است
چون لا اقل سقف و در و دیوار دارد…
کاری به کار مردم و دنیا ندارم
دنیا ولی با مردمانش کار دارد”
آنقدر زیر پای دنیا مانده بدبخت
چشمی به خوشبختی به روی دار دارد
خوشبختی از این بیشتر تا مرگ فرصت
اندازه چندین نخ سیگار دارد
هرگزجسد پیدا نشد … هرچند شاید
این قصه ای باشد که یک بیمار دارد
قاضیِ ِ پرونده … چه راحت راحتش کرد
اعدام؛ چون چاقوی ضامن دار دارد!
4
تلخ و شیرین مرا به خود بگذار
شهد نیکو به خورد من ندهی
مرگ سهراب وار می خواهم
نوش دارو به خورد من ندهی / بهاره دلفرح
 
 

نیم قرن پیش از این با خان تنها و حکایت هم چنان نفت

سوار ماشین رُمان من شوید تا شما را 50 سال واپس، به دیدار توف شیرینِ هفت کل ببرم: شهر فقیر نفتزاد***×********×******×
 
از آن چه گذشت:
بانک مورد حمله را جا گذاشتیم و به محله ی "فارسیمدان"، پریدیم: خانه ی "ملا ممد خان چارلنگ"، برای خوانش کتاب مورد علاقه اش "شاهنامه"...
*
بخش یازدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
رزم پایان یافته و "رستم"، پهلوان طرفدار داد و خرد، بر اسفندیار پیروز شده....
سکوت دهان ها را تلق و تلق پنکه ی سقفی خط خطی می کند...  و از بیرون هم خوانی کبوترها...
خان به نقطه ای نامعلوم نگاه می کند، آه می کشد و سرش را تکان می دهد. "خدارحم" با پنجه ی جمع شده ی انگشتان، حفره ی چشم ها را می کاود....تُنگ کریستال شربت سان کوئیک ته کشیده..."کُرِ غربت"، خاموش، اما پرسشگرانه به شاهنامه خیره مانده...در چشمان درشت عسلی اش اشک مایه بسته...
ناگهان سکوت شکسته می شود:
-"خان می تونوم سئوال کنوم؟"
خان به خود می آید. سرش رو به "کُرِ غربت"می چرخد.
- " سئوال چه؟"
-" چرا جناب آقای فردوسی نیامد در داستان اش، این دو پهلوان را آخر سر آشتی بده تا بتونند محکم جلو دشمنا ایران بایستند؟"
خان که ابیات بسیاری از شاهنامه را از بر دارد، شرح مبسوطی در باره ی این گرهگاه می دهد... و آخر سر، با افسوس از اختلاف شماری از ایلخان ها در رابطه با قضیه ی "نفت" می گوید. بعضی هاشون سر نهادند به آخور حکومت... تحریک اجانب همه جا را گرفت و دنگ و فنگ ارتجاع، همراه با مالگردی "سید جیکاک" که ژنرالی بود جاسوس انگلیسی، عوام را کور و کر کرد...
- " به روستایی صاف صادق ئی گُدُن تو که مهر علی به جونته، نفت ملی سی چنته...یه "آ بارون" بی که ئی گُد: بو نفت گیزمون ایکنه... خداکنه فرنگی همه شه ببره سی خوش!...بعدش هم تریاک و سِگار اَوُردِن مینه مالا...گُدِن هر چه باد مریضی مینه لاشتون بو، تریاک ئی برش!"
صدای در می آید.
- "کیه ئی ناوخت؟"
- "فکر می کنم جمشید باشه اومده برا درس شیمی آلی..."
- از کدوم بُنه ایا؟"
"کُُرِ غربت" که برخاسته تا برود درگاه را باز کند، دوباره می پرسد:
 ّ- "آقای چهارلنگ، شما که در شیمی وارد هستید و در دانشگاه رازی کرمانشاه هم در رشته مهندسی شیمی قبول شده اید؛ میشه خواهش کنم برام توضیح بدهید نفت چیه؟ چطور درست شده؟"
از اتاق که بیرون می زند، در گشوده می ماند و کفتر طوقی "خدارحم" در پی آب به درون پناه می آورد...
خان کورمال، دستی بر پرزهای قالی می کشد. دوباره سراغ همسر غایب اش "بی هما" را می گیرد... پس از آن از خدارحم می خواهد ترتیب شربت و چای تازه را بدهد. آن گاه، به گاگریوه پناه می برد، مرهم دل لاش لاش:
- " ای مردم، پیر مَندوم...
بی اسب و تفنگوم...
ای دادُم...بی دادُم... کسی نیا به دیاروم..
 حالوزا هر چه ایگو، سر در نیارین...
'بختیاری'، گپ تا کوچیر...غیرت ندارین..."
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه هفدهم تیرماه 96🙃
دیدگاه ها، راهنمایی ها و انتقادهای شما، اصلاح کننده و راهگشای نویسندگی خادم شماست.
چشم انتظارم، سراپا گوش:
09163106368😍

نیم قرن پیش از این با خان تنها و حکایت هم چنان نفت

سوار ماشین رُمان من شوید تا شما را 50 سال واپس، به دیدار توف شیرینِ هفت کل ببرم: شهر فقیر نفتزاد***×********×******×
 
از آن چه گذشت:
بانک مورد حمله را جا گذاشتیم و به محله ی "فارسیمدان"، پریدیم: خانه ی "ملا ممد خان چارلنگ"، برای خوانش کتاب مورد علاقه اش "شاهنامه"...
*
بخش یازدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
رزم پایان یافته و "رستم"، پهلوان طرفدار داد و خرد، بر اسفندیار پیروز شده....
سکوت دهان ها را تلق و تلق پنکه ی سقفی خط خطی می کند...  و از بیرون هم خوانی کبوترها...
خان به نقطه ای نامعلوم نگاه می کند، آه می کشد و سرش را تکان می دهد. "خدارحم" با پنجه ی جمع شده ی انگشتان، حفره ی چشم ها را می کاود....تُنگ کریستال شربت سان کوئیک ته کشیده..."کُرِ غربت"، خاموش، اما پرسشگرانه به شاهنامه خیره مانده...در چشمان درشت عسلی اش اشک مایه بسته...
ناگهان سکوت شکسته می شود:
-"خان می تونوم سئوال کنوم؟"
خان به خود می آید. سرش رو به "کُرِ غربت"می چرخد.
- " سئوال چه؟"
-" چرا جناب آقای فردوسی نیامد در داستان اش، این دو پهلوان را آخر سر آشتی بده تا بتونند محکم جلو دشمنا ایران بایستند؟"
خان که ابیات بسیاری از شاهنامه را از بر دارد، شرح مبسوطی در باره ی این گرهگاه می دهد... و آخر سر، با افسوس از اختلاف شماری از ایلخان ها در رابطه با قضیه ی "نفت" می گوید. بعضی هاشون سر نهادند به آخور حکومت... تحریک اجانب همه جا را گرفت و دنگ و فنگ ارتجاع، همراه با مالگردی "سید جیکاک" که ژنرالی بود جاسوس انگلیسی، عوام را کور و کر کرد...
- " به روستایی صاف صادق ئی گُدُن تو که مهر علی به جونته، نفت ملی سی چنته...یه "آ بارون" بی که ئی گُد: بو نفت گیزمون ایکنه... خداکنه فرنگی همه شه ببره سی خوش!...بعدش هم تریاک و سِگار اَوُردِن مینه مالا...گُدِن هر چه باد مریضی مینه لاشتون بو، تریاک ئی برش!"
صدای در می آید.
- "کیه ئی ناوخت؟"
- "فکر می کنم جمشید باشه اومده برا درس شیمی آلی..."
- از کدوم بُنه ایا؟"
"کُُرِ غربت" که برخاسته تا برود درگاه را باز کند، دوباره می پرسد:
 ّ- "آقای چهارلنگ، شما که در شیمی وارد هستید و در دانشگاه رازی کرمانشاه هم در رشته مهندسی شیمی قبول شده اید؛ میشه خواهش کنم برام توضیح بدهید نفت چیه؟ چطور درست شده؟"
از اتاق که بیرون می زند، در گشوده می ماند و کفتر طوقی "خدارحم" در پی آب به درون پناه می آورد...
خان کورمال، دستی بر پرزهای قالی می کشد. دوباره سراغ همسر غایب اش "بی هما" را می گیرد... پس از آن از خدارحم می خواهد ترتیب شربت و چای تازه را بدهد. آن گاه، به گاگریوه پناه می برد، مرهم دل لاش لاش:
- " ای مردم، پیر مَندوم...
بی اسب و تفنگوم...
ای دادُم...بی دادُم... کسی نیا به دیاروم..
 حالوزا هر چه ایگو، سر در نیارین...
'بختیاری'، گپ تا کوچیر...غیرت ندارین..."
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه هفدهم تیرماه 96🙃
دیدگاه ها، راهنمایی ها و انتقادهای شما، اصلاح کننده و راهگشای نویسندگی خادم شماست.
چشم انتظارم، سراپا گوش:
09163106368😍

آیا در ایران روزنامه ی واقع

تابستان خوانده ها/ یادداشت 102م
 
*
روزنامه ی مستقل: صدای ژرفا، روزنامه ی وابسته: دشمن مردم
*
روزنامه ی "اطلاعات"، مدیر مسئول: سید محمود دعایی؛ سردبیر: علی رضا خانی
*
آیا در ایران کنونی - در مقایسه با روزگار جنبش های قانون / دموکراسی خواهی مشروطیت، سال های پس از خروج پهلوی دوم از ایران، روزهای پر تب و تاب جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران، چند ماه پیش از رخداد انقلاب 57 تا یک سال پس از آن و با جان سختی تا 1362؛ مطبوعه های ناوابسته(روزنامه، هفته نامه، ماهنامه) داریم؟
    رویدادهای چشمگیر دهه ی اخیر نشان داده که ما بیشتر، با شمار اندکی روزنامه نگاران مستقل و متعهد، مبتکر و منتقد رو به رو بوده ایم...
   روزنامه ی "اطلاعات" که در سال 1305 زاده شد، به عنوان مطبوعه ای نیمه حکومتی عمل کرده است. ارزیابی شتابزده ی 52 سال پیش و 38 سال پس از 1357، نشان می دهد که با وجود لایه های متعارض قدرت و تنگناهای چیره بر فضای اطلاع رسانی، "اطلاعات" سید محمد دعایی خوش درخشیده و توانسته به دور از غوغاسالاری و باجگیری های مرسوم، صدای شهروندی و تا حدی داور "رادی و راستی"(آن چنان که حکیم توس، فردوسی فرموده: همه مردمی باید آیین تو/ همه رادی و راستی دین تو) باشد...
   هر برگ روزنامه ی "خوب" آن چنان سندی معتبری از خوب و بد روزگار است که نمی توان آن را دور ریخت. و هستند روزنامه هایی که بقال، خشک شویی/ اتوبخاری و عطارانی، از دریافت انبوه رایگان آن ها سر باز می زنند...
   این جانب، هر روز باید در میان گواره های مطبوع خود، روزنامه ی "اطلاعات" را داشته باشم. جامعیت نسبی خبررسانی، پرباری ستون های متنوع ترجمه، مقالات روزآمد و آگاهی رسان اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی/ ادبی، ویژه نامه های خواندنی آن و حضور چهره هایی سرشناس، روزنامه ی "اطلاعات" را وزن، ارج و جایگاه منحصر به فردی بخشیده است...و از یاد نباید برد  که انتشار پی آیند کتاب های پرفروش جهان، مانند خاطرات بی نظیر بوتو/نلسون ماندلا.... و این روز ها یادداشت های دکتر ماهاتیر محمد، نخست وزیر مالزی طی 22 سال(2003-1981)، با عنوان: "پزشک در ردای نخست وزیر"، روزنامه ی "اطلاعات" را تا کنار بستر خواننده و گاه، همراه انیس او در سفر ساخته است 
از شماره ی 26755 آن، چند نوشتار را نمونه وار ذکر می کنم:
- بخش 16 جستار روشنگرانه ی  "100سال دگر/ پیش بینی 11 اقتصاددان برتر جهان در مورد آینده دنیا"؛
- گزارش مراسم بزرگداشت کورش اسدی؛
- غزلی نغز از بانو فرشید افشار/ پژوهشگر و وکیل دادگستری، با این مطلع:
چه سروهای سهی کز دیار ما رفتند
چه یارهای رهی کز کنار ما رفتند.. 
- سوک نامه ی افشین علا در باره ی مهدیه الهی قمشه ای، پر آب چشم است:
...
باور نمی کنم که به لبخند، حتی پس از فراق دوفرزند
با دختران وداع بگویی، تا دیده بر پسر بگشایی...
دانی بهشت در نظرم چیست؟ پشت حفاظ، یک در چوبی
زنگی زنم، کلید بچرخد، بار دگر تو در بگشایی
- ستون خط ارتباطی مردم با اطلاعات؛
- ستون امروز در تاریخ؛
- ستون چهل سال پیش در چنین روزی.
 
*
هاشم حسینی
بامداد چهارشنبه
14- تابستان 96

گردآوری افسانه ها/ متل ها و قصه های  توده ای، کوشش دانش مدار و گروهی را می طلبد.

تابستان خوانده ها/ یادداشت 101م
 
*
افسانه ها، دریچه هایی به کهن ناخودآگاه جمعی
*
افسانه های مردم خوزستان(پرگل، دان انار و چهل افسانه دیگر)/ روایت بتول مومن؛ ویرایش و مقدمه: حسن زعفرانی .- اهواز: تراوا،1391
جلد یک، 1000 نسخه
تایپ و بازبینی:  هومن محب آل عبا
شماره تلفن ناشر جهت سفارش دریافت کتاب:
09161136785
*
گردآوری افسانه ها و  متل ها در ایران تاریخ گسسته ای دارد. در میان نام های شاخصی که تا حدی مغفول مانده، می توان به ابوالقاسم انجوی شیرازی (نجوا) اشاره کرد که افزون بر پیوند سراسری با مردم عادی / انتقال دهنده ی اصیل و بکر متل ها در سراسر ایران(بیشتر روستاها) از طریق برنامه رادیویی، به انتشار کتاب هایی فراهم آمده از این روایات شفاهیِ سینه به سینه پرداخت. اهمیت کار نجوا در آن بود که بسامان و سراسری و از طریق مردم، با ذکر دقیق راوی و جا، این کار را پی می گرفت...
   همت ستودنی خانم بتول مومن(1314)/فرزانه آذرمهر که در راستای شاعری، به گردآوری این افسانه ها روی آورده و هم چنان با کوشش خستگی ناپذیر کار را ادامه می دهد، ستودنی است.  ایشان زبانزد/ ضرب المثل های دزفولی را به صورت منظوم منتشر ساخته اند(تهران: فرادید، 1393). کتاب دیگر او"نگهداری اسرار(یک صد داستان کوتاه، تهران: نشرپرستوی سپید، 1389) افسانه های تاریخی اقلیمی را در بر می گیرد 
   نام چند متل از چهل و یک افسانه ی مندرج در این کتاب:
غنچه دهن/ آب در تصرف اژدها(جهان شاه و برزو) / هرمز و دختر انار(انار خاتون) حیدر بیک و شهرزاد /  دایه رجباک /  زنی که کاسه چینی می شکست / کلاغ گندم خور/  حسن کچل/ پرگل، دان انار.
   از خواندنی ها و تازه ترین افسانه های این کتاب به "دایه رجباک" اشاره می شود که در نوع خود، بی همتا و درعین حال، بازتابی از زندگی مردم خطه ی خوزستان/ دزفول است. 
   پیرزنی بود که با وجود خودداری پسرش از ازدواج، مصرانه از او می خواهد عروسی به خانه بیاورد. پسر تن به این کار می دهد... او مجبور می شود در پی ناسازگاری دو همسر که مادر پیرش را اذیت می کردند، به ازدواج سوم روی آورد...عروس سوم هم که برای خرید سرخاب سفیداب از کولی ها، پول کم می آورد، او را به عنوان رقاصه به آن ها می فروشد. دایه هم مطرود از خانه، با آن ها، روستا به روستا و شهر به شهر راه می افتد و می خواند:
دایه، رجباک برس به دادوم
بیِ (عروس) اولی جوجه نهادوم
بیِ دویومی به سوزنم دوخت
بیِ سیومی به کولی ام داد
دایه، رجباک! برس به دادم...(184)
چند پیشنهاد:
1. پژوهش های ارزشمند خانم مومن، به تایپ و ویرایشی کارشناسانه دلسوزانه نیاز دارد.
2. بایسته است، خاستگاه افسانه ها/ متل ها ذکر شود.
3. افسانه نگاری تطبیقی برای برابر نهاد هرکدام با روایت / گزارش های مناطق دیگر ایران و حتی کشورهایی از جهان، ما را به دستاوردهای تازه تری رهنمون می سازد و زمینه های پژوهش های مرتبط را فراهم و آسان می سازد.
 
*
هاشم حسینی
13- تابستان 96

نماهایی از 50 سال پیش

با ماشین رمان، 50 سال واپس، به دیدار توف شیرینِ هفت کل برگردیم: شهر فقیر نفتزاد***×********×******×
از آن چه گذشت:
غریبه مسلح رو به روی بانک...مأموران یوزی به دست، آماده ی شلیک، بر بام بانک...کارمندان مضطرب...
اما پسینگاهی داغ، در کوچه ای گم، چسبیده به تپه ی محله ی فارسیمدان، در بلندای شهر، "ملا ممد خان چارلنگ" آماده ی شنیدن کتاب مورد علاقه اش "شاهنامه" است...
*
بخش دهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
 خدارحم برش لیمویی در لیوان چای می فشرد، آن را به پنجه ی خان می رساند؛ و قندان پولکی را مماس نوک انگشت اشاره اش.
جرعه ای از چای می نوشم:
-" جناب خان! یادتان هست دیروز تا کجای 'شاهنامه' پیش رفتیم؟"
خان پولکی را می مکد. لیوان می لرزد. با دست آزاد، عرق از ابروان پر پشت می سترد. خس و خس نفس اش را می شنوم.
-" اسفندیار به رستم گُد بیو و دین حکومت...اَر نیایی، دست بسته ئی بَرمت به دربار..."
 کله را که جمجمه ای تمام استخوان است، بی پوست و گوشت، با غرور تکان می دهد:
-' اما رستم خوشه نفروخت...گُد: 'که گفته ست برو دست رستم ببند...'
خدارحم سیگار وین 4 خط را کبریت می کشد. خان چای می نوشد. پولکی را هم چنان می مکد.
-"خدارم په دات هنی نیومد."
-" پدر جان غصه نخور پیداش می شه... بیا یه پُکی به این بزن...شب قلیون آماده س"
-" ایخوم دات هیچ پیدا نده! ئی پسین کوتو نی زنه و در، گُدی کُجه رد؟"
-"با آقای إل قرار داشت..."
-" آقای کی؟"
-" آقای إل..."
-"په ئی آقایِ دلِ کی پیداکِرد؟"
-"مدت هاست ظهرا می ره مغازه ش..."
"کُر غربت" با پارچ شربت سان کوئیک اصل آمریکایی وارد می شود.
-" خان سلام..."
خان که انگار از حضور "کُر غربت" ناراحت است، سرش را به سوی او بر می گرداند که حالا آمده چهار زانو، رو به روی او و کنار کرسی "شاهنامه" نشسته.
دوباره رویاهای بیداری اش جان می گیرد و او را از عالم واقع بیرون می برد...یادش می آید که در مجلس ایلخانی، کلانتر و حتی کدخدا، راهی برای حضور بازیارها، توشمال ها و دلاک ها و غربتی ها نبوده...
سرفه ای، جرعه ای چای و گردش پولکی در دهان.
-"خدارم! "
-" بله پدر جان!"
-"ئی کر غربتِ آزادش کن بره...ئی وخت پسین باید دم چال آتش بو..."
-" پدر کمکم موتور را رو به راه کرد...حالا هم که به جای مامی، شربت پرتقال آورد."
-" دًسِس درد نکنه...اما ئی کُر، حلا باید پا کوره باشه...
هی کُر؟"
-"بله خان."
-" جونوم: برو کمک اوساتون، پا کوره آهنگری، میخ طویله ای، مقاشی، داسی دُرُس کن...چی ایخوی ئی چُ؟"
"کُر غربت" با لبخنده ای رو به "خدارحم"، پاسخ می دهد:
"خان! مقاش ها و میخ طویله ها و دو تا داس؛ با هفتا درفش درست کردم دادم دست مادر، برده 'دم دلی ' برا فروش...دیگه کار ندارم...اگر اجازه بدهید من هم از امروز شاهنامه گوش کنم..."
خان لیوان چای را سر می کشد. خاموش می ماند...
-" خان از شما درخواست می کنم اجازه دهید، او هم در مجلس ما حضور داشته باشد..."
خان متفکرانه، هم چنان پولکی را می مکد و زیر لب می خواند:
ای مردم، پیر مندوم...
بی اسب و تفنگم...
ای دادُم...بی دادُم... کسی نیا به دیارُم...
 حالوزا هر چه ایگو، سر در نیارین...
'بختیاری'، گپ تا کوچیر...غیرت ندارین..."
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهارشنبه چهاردهم تیرماه 96🙃
دیدگاه ها، راهنمایی ها و انتقادهای شما، اصلاح کننده و راهگشای نویسندگی خادم شماست.
چشم انتظارم، سراپا گوش:
09163106368😍

نماهایی از 50 سال پیش

با ماشین رمان، 50 سال واپس، به دیدار توف شیرینِ هفت کل برگردیم: شهر فقیر نفتزاد***×********×******×
از آن چه گذشت:
غریبه مسلح رو به روی بانک...مأموران یوزی به دست، آماده ی شلیک، بر بام بانک...کارمندان مضطرب...
اما پسینگاهی داغ، در کوچه ای گم، چسبیده به تپه ی محله ی فارسیمدان، در بلندای شهر، "ملا ممد خان چارلنگ" آماده ی شنیدن کتاب مورد علاقه اش "شاهنامه" است...
*
بخش دهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
 خدارحم برش لیمویی در لیوان چای می فشرد، آن را به پنجه ی خان می رساند؛ و قندان پولکی را مماس نوک انگشت اشاره اش.
جرعه ای از چای می نوشم:
-" جناب خان! یادتان هست دیروز تا کجای 'شاهنامه' پیش رفتیم؟"
خان پولکی را می مکد. لیوان می لرزد. با دست آزاد، عرق از ابروان پر پشت می سترد. خس و خس نفس اش را می شنوم.
-" اسفندیار به رستم گُد بیو و دین حکومت...اَر نیایی، دست بسته ئی بَرمت به دربار..."
 کله را که جمجمه ای تمام استخوان است، بی پوست و گوشت، با غرور تکان می دهد:
-' اما رستم خوشه نفروخت...گُد: 'که گفته ست برو دست رستم ببند...'
خدارحم سیگار وین 4 خط را کبریت می کشد. خان چای می نوشد. پولکی را هم چنان می مکد.
-"خدارم په دات هنی نیومد."
-" پدر جان غصه نخور پیداش می شه... بیا یه پُکی به این بزن...شب قلیون آماده س"
-" ایخوم دات هیچ پیدا نده! ئی پسین کوتو نی زنه و در، گُدی کُجه رد؟"
-"با آقای إل قرار داشت..."
-" آقای کی؟"
-" آقای إل..."
-"په ئی آقایِ دلِ کی پیداکِرد؟"
-"مدت هاست ظهرا می ره مغازه ش..."
"کُر غربت" با پارچ شربت سان کوئیک اصل آمریکایی وارد می شود.
-" خان سلام..."
خان که انگار از حضور "کُر غربت" ناراحت است، سرش را به سوی او بر می گرداند که حالا آمده چهار زانو، رو به روی او و کنار کرسی "شاهنامه" نشسته.
دوباره رویاهای بیداری اش جان می گیرد و او را از عالم واقع بیرون می برد...یادش می آید که در مجلس ایلخانی، کلانتر و حتی کدخدا، راهی برای حضور بازیارها، توشمال ها و دلاک ها و غربتی ها نبوده...
سرفه ای، جرعه ای چای و گردش پولکی در دهان.
-"خدارم! "
-" بله پدر جان!"
-"ئی کر غربتِ آزادش کن بره...ئی وخت پسین باید دم چال آتش بو..."
-" پدر کمکم موتور را رو به راه کرد...حالا هم که به جای مامی، شربت پرتقال آورد."
-" دًسِس درد نکنه...اما ئی کُر، حلا باید پا کوره باشه...
هی کُر؟"
-"بله خان."
-" جونوم: برو کمک اوساتون، پا کوره آهنگری، میخ طویله ای، مقاشی، داسی دُرُس کن...چی ایخوی ئی چُ؟"
"کُر غربت" با لبخنده ای رو به "خدارحم"، پاسخ می دهد:
"خان! مقاش ها و میخ طویله ها و دو تا داس؛ با هفتا درفش درست کردم دادم دست مادر، برده 'دم دلی ' برا فروش...دیگه کار ندارم...اگر اجازه بدهید من هم از امروز شاهنامه گوش کنم..."
خان لیوان چای را سر می کشد. خاموش می ماند...
-" خان از شما درخواست می کنم اجازه دهید، او هم در مجلس ما حضور داشته باشد..."
خان متفکرانه، هم چنان پولکی را می مکد و زیر لب می خواند:
ای مردم، پیر مندوم...
بی اسب و تفنگم...
ای دادُم...بی دادُم... کسی نیا به دیارُم...
 حالوزا هر چه ایگو، سر در نیارین...
'بختیاری'، گپ تا کوچیر...غیرت ندارین..."
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهارشنبه چهاردهم تیرماه 96🙃
دیدگاه ها، راهنمایی ها و انتقادهای شما، اصلاح کننده و راهگشای نویسندگی خادم شماست.
چشم انتظارم، سراپا گوش:
09163106368😍

شاعری از سرزمین دلاوران

نمونه گزین از شعر خوزستان/21
 
*
...
باز آ که گویمت:
این حنجره ی منست
کاینگونه خشم و ناله و فریاد می خورد...
*
مهدی حاجی زاده(کلانترزاده ی دهستان دلاور خیز ابوالعباس/ منگشت باغ ملک، 1355) از استعداد های بکر و اصیل شعر خوزستان است که بیشتر در زمینه های کلاسیک شعر پارسی، به ویژه غزل و مثنوی، سروده هایی شیرین و دلنشین دارد.
   مطالعه ی مستمر، استقلال سلیقه ی شعری و وقوف به سویه های کارگاه ها و محافل شعری، او را در پویه ای پر دستاورد، بی شک به سر منزل مقصود می رساند.
  او بر این باور است که: 
"متأسفانه اگر پیش بینی ھا و تمهيداتی برای خلاصی از چنین چالش ھا و دغدغه هایی(مرید و مراد پروری در کارگاه های شعری و سؤاستفاده ها) تدارك ديده نشود، قطعا اين مسائل و گرفتاري ها پیش خواهد آمد و نه تنها گرھی گشودہ نمی شود، بلکه مشكلات ديگری هم پدید می آید. بايسته است كه پیش از برگزاری کارگاه ھایی در این خصوص، به آموزندگان و تازه كارها آگاھی ھایی دادہ شود که مطالب ارائه شده در كارگاه ها ديدگاه ھای اشخاص است و در رابطه با توافقات حاصل شده و رويكردها كه خروجی ھر كارگاہ است نيز تنها به صورت پیشنھادی بوده نه وحی منزل که قابليت اصلاح نداشته باشد و شرکت كننده در تحقيق و تفحص بيشتر مختار هستند..."
 
برش هایی از یک مثنوی عاشقانه:
 
ای مونس من چه خوش ادایی
جذاب و مليح و دلربايی
 
عشقم، نفسم فقط تو هستی
چشم سیھت گواه مستی
 
مستی ز شراب لایزالی
ھر لحظه نديدن تو سالی
 
چشم سیھت خمار باشد
خونريزتر از تتار باشد
 
تاتار و هيون و ترك و تازی
اینگونه نكرد تركتازی
 
آشور و تتار و هيتی و ھون
اینگونه نريخت از كسی خون
 
ناديده كس از عراق و تبريز
ابروی کمان و چشم خونريز
 
با اين همه خوشگلی و نازی
خونريزتری ز روس و نازی
 
در اینھمه گل که بنده چیدم
خونريزتر از تو گل ندیدم
 
گل ھستی و لیک خار داری
شمشیر کج تتار داری
 
بستانده ای از شھنشھان تاج
وز پادشھان گرفته ای باج
 
ھم بر سر نفس خود اميری*
ھم تاج ستان و باج گیری
 
دلچسب و نجیب و ایده آلی 
مرآت جمال ذوالجلالی
 
خونگرم و صبور و نازنينی
انگشتر عشق را نگینی
 
پاکیزه و پاکدامنی تو
دوشيزه ی پاک میھنی تو
...
پاکی تو چنان مسیح مريم
وارسته و پارسا چو ادھم
...
خورشيد وشی و پرتو افشان
بر سان مريخ و زهره، رخشان
 
رخشان شده ای بسان خورشيد
خنياگر آسمان چو ناھید
 
رزمنده و آتشين چو بھرام
در عین غرور و سركشی، رام
 
رامی تو ولی رمیدی از من
با اینکه بدی ندیدی از من
...
 
افشان بنمای گیسوانت
تا بوسه ستانم از لبانت
 
لب بر لب ما گذار و بر لب
لب نه كه بسوختم من از تب
 
تب كرده ام و طبيبمی 
تو
تنها شده ام، حبيبمی تو
 
باز آی و بکش مرا در آغوش
شايد كه روم دوباره از هوش
 
اشكت بچکد ز چشم خونبار
از ريزش آن دوباره بيدار
 
گردم صنما و بوسمت باز
تا عشوه كنی و شکوه آغاز
 
نی نی لب تو نخواهم ای گل
دیدار تو بس برای بلبل
 
بلبل چو بدیدنت بيايد
عاشق شود و غزل سرايد
 
كافی است مرا غزلسرایی
باید که بديدنم بيايی
 
باز آی که بی تو رفتم از دست
برگرد و بیا چو فرصتی ھست
 
هرچند که پیرم و زمینگیر
در خاطری و نرفتی از ویر
 
با اینکه بسود تار و پودم
ھستی تو تمامی وجودم/بهار 96
 
*
<<تاریخ و تحلیل خوزستان
 
*
هاشم حسینی12- تابستان96

نامه ی سرگشاده، به کارگردانی نابغه، بابت دریافت حق الترجمه

سلاما حی حتی مطلع الفجر
 
حبیبنا فی قلوبنا
 
ایام عید را پیشاپیش تبریک گفته بودم. امیدوارم اعیاد متوالی، سالم و رستگار،  بدون دیون ایام بگذرانید...
پروردگارا! حبیب ما را کیر کوراساوا و جان فورد روزگاران ساز.
آمین یا رب العالمین.
ایام و لیالی عید سعید فطر سپری شد و این سید مفلس، بابت حق الترجمه که با سرعت و تایپ در گوشی به محضر مبارک ارسال کرده چیزی نصیب اش نشده است...
امیدوارم اگر بابت دریافت این وجیزه ناچیز، مصدع امور آن کارگردان نامور شدم، بر من ببخشایید که الغریب کالمجنون...
دوباره شماره حساب را تقدیم کرده، منتظر مراحم ملوکانه می مانم:
5029081020186710
هاشم حسینی

با هم به توف شیرین هفتکل دهه 50 شمسی برویم

"خدارحم" علیه "خدارحم"
*
بخش نهم 
 
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل!" / رمان "نفرین نفت"
 
مرورِ بخش های گذشته: 50 سال پیش از این، غریبه ای رو به ساختمان بانک که ریاست آن، پس از آقای "دلفانی"، به یکی از کارمندان هفتکلی آن، "خدارحم حسینی نژاد" - پیشتر بچه ی "جاروکارا" و تا پیش از پُست ریاست بانک، ساکن "توفشیرین"، رسیده، در حال حرکت است. نخست "مختار" متوجه ی ظهور او می شود و خبر را به یکی از نیروهای اُپوزیسیون فعال شهر، "مم طاهر" می دهد...
غریبه، آماده ی حمله، رو به روی بانک می ایستد...
برای حفظ امنیت بانک، مأمور 007 با دو تفنگدار بی رحمِ "یوزی" در دست، وارد کارزار می شود...
در بخش هشتم بود که رئیس بانک و مأموران مسلح را رها کردیم و گریزی به  "توفشیرین" زدیم، بلندای رو به باختر؛ منطقه ای که سکونتگاه نخستین نفتگران پیشا بازیار / دامدار بوده، با خاستگاه هایی بیشتر ایلی: بختیاری...
    سنگ قبر های گورستان اصلی "توف شیرین"، کتیبه هایی هستند گویای حضور مردان و زنانی که خفته بر آن تپه، هنوز رویای روزگار بهینگی فرزندان خود را می بینند...
 
و من، آن پسینگاه داغ، با رعایت تمام جوانب مخفی کاری، از خانه، در محله ی "فارسیمدان" بیرون زدم تا به نزد "ملا ممد خان چهارلنگ" بروم و برایش  "شاهنامه" بخوانم...
 
بر دیوار کناریِ بالا نشین خان، دو بالش بزرگ را رو ی هم تکیه داده اند و پتویی پر پشم را روی فرش دست باف بختیاری دو لا کرده اند، با نقش گل و بته ی قهوه ای، سرخ و آبی، افق های یشم و برگ ها سبز، سبز، سبز، افتاده در کنار.
- " بفرما بشین...دی خدارم! کُجِ نی؟ چای لیمو..."
  کرسی "شاهنامه" را به چپ می سراند. آن را به سوی خود می کشانم.
زیر برف سپید ابروان خان، دو پرنده ی غمزده مرا می نگرند...
با احترام و احتیاط تسمه را می گشایم و کتاب را بیرون می کشم. خان پلک نمی زند. تنها صدایی که شنیده می شود، تلق تلق پنکه ی سقفی است که باد گرم را دوران می دهد. تیغه ی کف دستم را به میانه ی کتاب فرو می برم، دمه ای از گلاب بیرون می زند. نسیم خنک چلگرد می وزد، همراه سبزینه ی تند کلوس و کنگر تازه بیرون کنده از زیر برف.
سواران پا در رکاب ایستاده اند.
خان را می نگرم، نشسته، شق و رق سراپا گوش. برگ های کتاب، به درازای بازوی من، رو به روی هم، یکی سطر به سطر، نوشتار است و دیگر، نگاره ای از صحنه های کارزار و دلدادگی و یا چشم اندازهای سرسبز زندگی و انجمن های مردم...
 
"خدارحم" داخل می شود با سینی ورشو: قندان لبالب از پولکی های مورد علاقه ی خان، چهار لیوان چای خوش رنگ، قاچ لیموها و دو باسقام برشته...
- "پَ ئی دات کُ جَ نِ خدارم؟"
- "مامان رفته شاپینگ، مغازه ی موسیوافشار....تنباکوهای ددی را جا گذاشته..."
- "عجب گرفتاری دارُم دست ئی زینه. دوش صُب بهش گدوم قلیون...قلیون...ظهر خبری نَبی...شوگار گشت و خبری نبی...ئی خُ قلیونی وَم بده، یه روز ئی گو ذغال تموم کردوم، روز بعد ایگو: 'به جا تنباکو، زغال خیسنیدوم!' یه روز هم گُد: سرِ قلیونِ تیله گولو برد!"
خدارحم کنارم می نشیند، چشمک می زند:
-" پاپا جان! ماما سر به هوا شده این روزا! "
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ دوشنبه دوازدهم تیرماه 96🙃
دیدگاه ها، راهنمایی ها و انتقادهای شما، اصلاح کننده و راهگشای نویسندگی خادم شماست.
چشم انتظارم، سراپا گوش:
09163106368😍

دوباره شهر نفتزاد...بخشی از یک رمان تاریخی

"خدارحم" علیه "خدارحم"
بخش هشتم
*
 
توفشرین، دهه ی 50 شمسی
 
خاور: 
"جاروکارا"و "مهرآباد"، رو به دهانه هجوم ایل، لحظه شمار، چشم انتظار...
باختر: 
"توف شیرین"، قرارگاه فرنگی، سکونتگاه جویندگان طلا، پیوند بازیارهای یک شبه نفتگر، 72 ملت همیار، خوابیده، همه بر آن تپه به رویا...
 
"توف شیرین": نخستین سایت سکونت کوچ ... بلندای "دشت بهار" ..پناهگاه عشایر، تا در دفاع و حفاظت از جایگاه آن، دست به تفنگ و سنگ ببرند...
و این سان، خون، نشانه ها را بر ستیغ نشاند. 7 نشانه، کِل.
و "کار" زندگی بخشید و هفتکل را زایاند، با عرق رنج و آرمان های هم چنان بردل.. "آرمون وِ دل... "
شهری به جامانده از دست رنج نفت، بی آن که صناعت و سنجه بر آن چیره گردد و کار را بکارد، رو به پویه انسان بارور از باور؛ اینک، با دهانی خشک، بی آن که لبخند و ترانه را بپراکند به هر سو، در چمبره ی قدیسان سرمایه و دسیسه، پوشیده از علف های هرز وسوسه به هر سو، با ناراستی و نامرادی، دست به گریبان است.
این جا: کشتگاه نفت، بی توسعه ی صنعت،  واپس کشیده، شده روستا شهر.
شاید به عقوبت سهم به غارت رفته ی این مردمان است که آفریدگارش، گنج در اختیار را کرده است 'خرمن خاک"...  
 
در یک بامداد از امرداد، صدایی مرا به خود می خواند:
-" دو ساعت از نیمروز رفته، ردای درویشان را که به تو داده ایم، می پوشی و خاموش، دور از چشم دریوزگان، به پشت تپه ی هفتاکل می آیی، بر بلندای "پیچ ها"...
آن گاه به همان اشکفت می رسی که بر دهانه اش لاشه سنگی سبز می درخشد.. "
 
می روم با "دول آب" برزنتی، بسته بر کمر...
وارد می شوم. لامپایی در غار می درخشد. بانویی بلند بالا، شناور در تاریکی، به سخن در می آید:
-" خاک خوبِ این سرزمین سخاوت ورزید. دو شکم زایید: آب شیرین که از چشمه ای پاک به بیرون توفید و ترانه ی باروری و آبادانی را به ترنم در آورد: توفِ شيرین...
شکم دیگر: طلای سیال سیاه، "نفط" ...
پس، در دشت بهار/ 'هفتکل' ، دکل ها و رگ های آهن پدید آمدند...مردانی از کوهساران بختیاری به این دشت سرازیر شدند تا حرمت انسان را پاس بدارند و به دریوزگی 'نه' گویند...
آن که گفت 'آری'، آن که گفت 'نه'.
و تو! از کدامین گروهی؟ آن که می گوید نه یا آن که می گوید آری؟'
 
شامگاهِ خنک، از اشکفت بیرون می زنم رو به خانه، در محله ی " فارسیمدانِ" ، "توف شیرین"، بامِ مراقب...
 
راستی، برایرآن که سرافراز از این آزمون رادی و راستی به در آییم، باید به که سلام کنیم؟
 
و من هم چنانِ هنوز می گردم:
در پی پازل های گمشده این  جغرافیای سرگردان...
 
یاران! تا این برگ های گشوده بر گورهای یک صد ساله، فرسوده و ناخوانا نشده اند، بشتابید به خواندن...
 آن همه تاریخ زادن و رفتن، سرگذشت های آنان را بر سنگ نبشته های گورستانِ اصلی و قدیمی "توف شیرین" بخوانید...
 
*
- "کیه ئی تش باد گرما؟"
-" دِی خدارَم..."
-" دی خدارَم چهارلنگ یا دی خدارم حسینی؟"
-" دی خدارَم چهارلنگُم، اویدُم سی یه مشت زغال، قلیونِ خانِ چاق کنُم..."
 
پرنده پر نمی زند. زمین خشک، بی ترنم آب، محروم از لبخندِ گل و درخت، له له می زند. دیوارها داغ. 
راه می افتم، بی آن که کسی مرا ببیند...
درگاه خانه ی "چهارلنگ" نیمه باز است. دو سوی کوچه را وارسی می کنم. کسی نیست.
وارد دالان می شوم. 
"خدارحم چهارلنگ" که سپاهی دانش ِروستاست، به مرخصی برگشته و دارد موتور هوندا 125 را تر و تمیز می کند. "کُرِ غربت" ، دستیارش، نیم ساعت پیش به در خانه ی ما آمده بود، بی صدا تا خبر دهد که خان، "ملا محمد چهارلنگ" 
- " منتظرته...از بعدِ ناهار.. پس بیا..."
خان هم چنان رو به شیهه ی اسبان ایل، شلوار دبیت به پا، با چوقا، قطار فشنگ بسته بر کمر، شاهنامه ی قطور ترمه پوش، نهاده بر کرسی رو به روش، به من خوشامد می گوید...
*
پی آیند این رمان تاریخی، شنبه دهم تیرماه 96

دوباره شهر نفتزاد...بخشی از یک رمان تاریخی

"خدارحم" علیه "خدارحم"
بخش هشتم
*
 
توفشرین، دهه ی 50 شمسی
 
خاور: 
"جاروکارا"و "مهرآباد"، رو به دهانه هجوم ایل، لحظه شمار، چشم انتظار...
باختر: 
"توف شیرین"، قرارگاه فرنگی، سکونتگاه جویندگان طلا، پیوند بازیارهای یک شبه نفتگر، 72 ملت همیار، خوابیده، همه بر آن تپه به رویا...
 
"توف شیرین": نخستین سایت سکونت کوچ ... بلندای "دشت بهار" ..پناهگاه عشایر، تا در دفاع و حفاظت از جایگاه آن، دست به تفنگ و سنگ ببرند...
و این سان، خون، نشانه ها را بر ستیغ نشاند. 7 نشانه، کِل.
و "کار" زندگی بخشید و هفتکل را زایاند، با عرق رنج و آرمان های هم چنان بردل.. "آرمون وِ دل... "
شهری به جامانده از دست رنج نفت، بی آن که صناعت و سنجه بر آن چیره گردد و کار را بکارد، رو به پویه انسان بارور از باور؛ اینک، با دهانی خشک، بی آن که لبخند و ترانه را بپراکند به هر سو، در چمبره ی قدیسان سرمایه و دسیسه، پوشیده از علف های هرز وسوسه به هر سو، با ناراستی و نامرادی، دست به گریبان است.
این جا: کشتگاه نفت، بی توسعه ی صنعت،  واپس کشیده، شده روستا شهر.
شاید به عقوبت سهم به غارت رفته ی این مردمان است که آفریدگارش، گنج در اختیار را کرده است 'خرمن خاک"...  
 
در یک بامداد از امرداد، صدایی مرا به خود می خواند:
-" دو ساعت از نیمروز رفته، ردای درویشان را که به تو داده ایم، می پوشی و خاموش، دور از چشم دریوزگان، به پشت تپه ی هفتاکل می آیی، بر بلندای "پیچ ها"...
آن گاه به همان اشکفت می رسی که بر دهانه اش لاشه سنگی سبز می درخشد.. "
 
می روم با "دول آب" برزنتی، بسته بر کمر...
وارد می شوم. لامپایی در غار می درخشد. بانویی بلند بالا، شناور در تاریکی، به سخن در می آید:
-" خاک خوبِ این سرزمین سخاوت ورزید. دو شکم زایید: آب شیرین که از چشمه ای پاک به بیرون توفید و ترانه ی باروری و آبادانی را به ترنم در آورد: توفِ شيرین...
شکم دیگر: طلای سیال سیاه، "نفط" ...
پس، در دشت بهار/ 'هفتکل' ، دکل ها و رگ های آهن پدید آمدند...مردانی از کوهساران بختیاری به این دشت سرازیر شدند تا حرمت انسان را پاس بدارند و به دریوزگی 'نه' گویند...
آن که گفت 'آری'، آن که گفت 'نه'.
و تو! از کدامین گروهی؟ آن که می گوید نه یا آن که می گوید آری؟'
 
شامگاهِ خنک، از اشکفت بیرون می زنم رو به خانه، در محله ی " فارسیمدانِ" ، "توف شیرین"، بامِ مراقب...
 
راستی، برایرآن که سرافراز از این آزمون رادی و راستی به در آییم، باید به که سلام کنیم؟
 
و من هم چنانِ هنوز می گردم:
در پی پازل های گمشده این  جغرافیای سرگردان...
 
یاران! تا این برگ های گشوده بر گورهای یک صد ساله، فرسوده و ناخوانا نشده اند، بشتابید به خواندن...
 آن همه تاریخ زادن و رفتن، سرگذشت های آنان را بر سنگ نبشته های گورستانِ اصلی و قدیمی "توف شیرین" بخوانید...
 
*
- "کیه ئی تش باد گرما؟"
-" دِی خدارَم..."
-" دی خدارَم چهارلنگ یا دی خدارم حسینی؟"
-" دی خدارَم چهارلنگُم، اویدُم سی یه مشت زغال، قلیونِ خانِ چاق کنُم..."
 
پرنده پر نمی زند. زمین خشک، بی ترنم آب، محروم از لبخندِ گل و درخت، له له می زند. دیوارها داغ. 
راه می افتم، بی آن که کسی مرا ببیند...
درگاه خانه ی "چهارلنگ" نیمه باز است. دو سوی کوچه را وارسی می کنم. کسی نیست.
وارد دالان می شوم. 
"خدارحم چهارلنگ" که سپاهی دانش ِروستاست، به مرخصی برگشته و دارد موتور هوندا 125 را تر و تمیز می کند. "کُرِ غربت" ، دستیارش، نیم ساعت پیش به در خانه ی ما آمده بود، بی صدا تا خبر دهد که خان، "ملا محمد چهارلنگ" 
- " منتظرته...از بعدِ ناهار.. پس بیا..."
خان هم چنان رو به شیهه ی اسبان ایل، شلوار دبیت به پا، با چوقا، قطار فشنگ بسته بر کمر، شاهنامه ی قطور ترمه پوش، نهاده بر کرسی رو به روش، به من خوشامد می گوید...
*
پی آیند این رمان تاریخی، شنبه دهم تیرماه 96

Two Gentlemen from Shahriyar

*بیا و بنگر*
چهارم
*
دو جنتلمن اهل شهریار
*
هنوز عظیمیه خوابه...
از کوه پایین آمده ام...در پی که می گردم؟ 
-"آن تکه ی پازل ناخودآگاه ت...همان تراشه از هستی  موجودی که یک میلیارد سال پیش از این،  سیاره β7~ را به قصد عشقول آخر هفته به سوی زمین ترک کرد و راه برگشت خانه را گم..."
 
 یک بلورجاتی را می بینم که در خنکای سایه سار بامدادی دارد بساط پهن می کند، در کناره ی "بازار شام". ردیف به ردیف قدح باده و لیوان های پاشنه بلند و جام های شب عاشقان بی دل...
   برای آن که با او در باره فلسفه ی زندگی و خواب دیشبش حرف بزنم، به سراغش می روم... چقدر خونسرداست و تا چه حد سر حال... دو لیوان ماگ و یک دیس کریستال برای سرو کباب می خرم. کارت خوان هم دارد و گوشی اش چه خوش می نوازد. صدای زنی نسیم گمشده است، برهنه در برکه ای از زنجبیل و کندر و سدر، در حال آب تنی زیر چشمه ای دور از نگاه قدیسان دسیسه و سرمایه..
بیشتر مغازه ها، دکان ها و دفاتر خدماتی خواب هستند..."کفشدوزک" هم سوت و کور، درون اش تاریکی زار می زند..."اردشیر رستمی" کجایی؟
 
   "از میدان اسبی"، گام زنان می آیم پایین. وانت میوه را در نزدیکی دکه ی روزنامه فروشی می بینم. فروشنده هاش دو نفر هستند، یکی چاق، اما بلند و چهار شانه، جلوی سر ریخته  - تیپ ایتالیایی؛ به آواز خوانی اندر فواید خانوم سیب گلاب و دوشیزه گیلاس موزی و عامو شلیل که بادی گارد لشکری از زردآلوهای باکره ی دم بخته... دستیارش ریزه،  کم حرف و جدی برایم از هر صندوق، میوه جدا می کند، چیده بر کناره ی خیابان.
-" چه صفایی دارد کار شما!"
-" به ما دو نفر پیشنهادات زیادی شد، از شورای شهر لختیا قم بگیر تا مرده شوری در لاس و گاس، همه را رد کردیم!
میوه فروشی را شاکریم...بنده ی عقشیمُ از هر دو جناح آزادیم..."
"صادق هدایت" و "کافکا" را می بینم که لبه ی پیاده رو نشسته اند، دارند نان سنگ، پنیر لیقوان و طالبی می خورند.
" نگفتم فرانتس جان! وختی می رسی به میوه فروشی، تموم کروموزومات باباکرم می افتن به رقص...اما اون شعبه های سلاخی، قصابی های خون مرده....همه ی هیولاهای درون را بیدار می کنند، لامصب صاحابا..."
به سوی میوه فروش چاق می روم: "  میشه از تون عکس بگیرم؟"
-" لخت بشیم؟!"
-" نه همین طور، کنار طبق این "گلاب" ها..."
-" بفرما..."
 عکس را گرفته ام که بانوی شاسی بلند، می زند کنار، می آید به خرید صندوقی زرد آلو و صندوقی شلیل که عسل از گونه هاشان دارد می چکد. عطر ناشناخته ی که در استانبول جا گذاشته ام، فضا را عبیر آمیز می کند.
-" شما این قدر صمیمی و دلنشین هستید که آدم هوس می کنه هر روز بیاد پیشتون خرید کنه..." زن از دستیار میوه فروش اهل "ورونا" تشکر می کند که صندوق ها را در خودرویش جا داده است.
پول می دهد و می رود، اما اشعه ی بِتای همبستگی اش، بامداد آفتابی را به ملکوت اعلا پیوند می زند.
به شوخی از مدیریت این میوه فروشی سیار می پرسم: "میشه از فردا صبح بیایم پیشتون طرح عملی درس فروشِ "دلِ خوش سیری چند" را بگذرانم؟"
سرش را تکان می دهد: "نه!"
به دستیارش اشاره می کند که دارد کارت مرا می کشد.
-" این آقا "ساسان" پسرم را می بینی که چهل سالشه و هنوز مزدوج نشده، ننه ش ُ که سرِ چارتا و نصفی شُووَر را خورده، داده رایگان به من، تا  بیاد این جا افتخار میوه فروشی و درک محضر عرفانی سوق الجیشی این بنده ی جدیدالتقصیر را دریابه...بعد شوما میگی بیایم همین طور مفتکی طرح بیزینسی بگذرونم؟ بابا گلی به جمالت..."
دستیارش واسطه می شه:
-" این آقا جنوبیه: گرم و با معرفت..."
او هم بشکنی می زند و می گوید:
-" بچه مرشد، تخفیف بهش بده...اُکِ ی شده س..."
-" قبلن بهش دادم، با کلی گلاب اضافی تو پلاستیک ش..."
عکس و عکس و شماره تلفن و آخر هفته ای که افتاده ایم باغ "پیر نظر" اون ورِ خانه ی دوست... همراه با مرشد میوه فروش و دستیارش "ساسان" که می گه معماری خونده...
*
هاشم حسینی
بامدادِ چهارشنبه،
هفتم تابستان96

داستان نویسی معاصر کشورهای عربی

تابستان خوانده ها/ یادداشت 100م
 
*
صناعت پیشرفته ی داستان نویسی کشورهای عربی و دستاوردهایی فراتر از داشته های ایرانیان
 
*
خاکستر روی زخم(50 داستان از 50 نویسنده ی معاصر عرب )؛ گردآوری و ترجمه: ستار جلیل زاده .- تهران: نشر سولار، 1395
پخش: 1396
فروست: هزار و یک آوسنی(افسانه)
*
آفرین بر همت  محمدصادق رئیسی، ناشر متعهد و مترجم مبتکر که با انتشار کتاب هایی ارزشمند، جوابگوی نیاز های جامعه ی کتابخوان است؛ و سپاس از مترجم سخت کوش و پربار، جلیل ستارزاده (خرمشهر، 1336)که با ترجمه از زبان فاخر عربی، دریچه های روشنی به بوستان پر محصول ادبیات عرب می گشاید و ما را با دستاوردهایی پیشروتر از داشته های شعر و داستان امان آشنا می سازد.
 
شماره های تماس ناشر جهت سفارش دریافت کتاب:
09127203756
021-88342636 & 77558438
*
ناشر در فروست / مجموعه ی "هزار و یک آوسنی" بیش از بیست اثر خواندنی از ادبیات جهان بیرون داده است.(برای دریافت سیاهه ی نام  این کتاب ها به وبگاه ناشر مراجعه شود:
www.ketab.ir/soolarpub)
 
 "خاکستر روی زخم" آخرین کتاب بیرون آمده از این فروست است، شیرین و خواندنی، آموزنده و مفیدتر از دکان های قصه نویسی. ببینید نویسندگان عرب، چه شگردهای زبانی، ترفندهای داستان گویی و طرح و تعلیق های غافلگیر کننده؛ و بازآفرینی های تازه از شخصیت زایی و گفت و گو را به نمایش گذاشته اند.
   مترجم، کتاب را به همسر شاعرش "جمیله" پیشکش کرده است. پیشگفتار او در باره ی سرشت و صورت داستان کوتاه، کارا و گویاست.
   
50 داستان این کتاب، به ترتیب، از کشورهای زیر گزینه شده اند: مغرب، الجزایر، تونس، مصر، سوریه، عراق، فلسطین، کویت و لیبی.
پیش از هر داستان، زندگینامه ی کوتاه و نام آثار معروف نویسندگان، همراه با عکس/ نگاره ای از آنان آمده است.
  از نجیب محفوظ(مصر، 2001-1901)، "زیر سایبان" و از محمد زفزاف( کشور مغرب، 1945) داستان "جیمز جویس" تکان دهنده اند.
   اما "در انتظار سپیده دم" اثر محمد سعید الریحانی(1968) ما را به فراسوی تاریخ-فلسفه و مرگ می کشاند.
  نمونه ای از نوشتار کتاب:
 
" جمع تعقیب کننده، در حالی که دزد در چنگال آنان گرفتار بود، ظاهر شدند...دزد می خواهد فرار کند، بار دیگر با مشت و لگد رو به رو می شود...کسانی که زیر سایبان به این معرکه نگاه می کردند، گفتند.. 
   پاسبان به عده ای که مانده اند، می گوید:" همه ی آن هایی که در ایستگاه بودند، سوار شدند و رفتند، به جز شما...کارت شناسایی بدهید؟...چند قدمی به عقب برگشت... و با تمام توان آتش گشود. جسدها یکی پس از دیگری، آرام و بی حرکت، روی زمین زیر سایبان می افتادند.(ص. 134)
 
*
هاشم حسینی
ششم تابستان 96

داستان نویسی معاصر کشورهای عربی

تابستان خوانده ها/ یادداشت 100م
 
*
صناعت پیشرفته ی داستان نویسی کشورهای عربی و دستاوردهایی فراتر از داشته های ایرانیان
 
*
خاکستر روی زخم(50 داستان از 50 نویسنده ی معاصر عرب )؛ گردآوری و ترجمه: ستار جلیل زاده .- تهران: نشر سولار، 1395
پخش: 1396
فروست: هزار و یک آوسنی(افسانه)
*
آفرین بر همت  محمدصادق رئیسی، ناشر متعهد و مترجم مبتکر که با انتشار کتاب هایی ارزشمند، جوابگوی نیاز های جامعه ی کتابخوان است؛ و سپاس از مترجم سخت کوش و پربار، جلیل ستارزاده (خرمشهر، 1336)که با ترجمه از زبان فاخر عربی، دریچه های روشنی به بوستان پر محصول ادبیات عرب می گشاید و ما را با دستاوردهایی پیشروتر از داشته های شعر و داستان امان آشنا می سازد.
 
شماره های تماس ناشر جهت سفارش دریافت کتاب:
09127203756
021-88342636 & 77558438
*
ناشر در فروست / مجموعه ی "هزار و یک آوسنی" بیش از بیست اثر خواندنی از ادبیات جهان بیرون داده است.(برای دریافت سیاهه ی نام  این کتاب ها به وبگاه ناشر مراجعه شود:
www.ketab.ir/soolarpub)
 
 "خاکستر روی زخم" آخرین کتاب بیرون آمده از این فروست است، شیرین و خواندنی، آموزنده و مفیدتر از دکان های قصه نویسی. ببینید نویسندگان عرب، چه شگردهای زبانی، ترفندهای داستان گویی و طرح و تعلیق های غافلگیر کننده؛ و بازآفرینی های تازه از شخصیت زایی و گفت و گو را به نمایش گذاشته اند.
   مترجم، کتاب را به همسر شاعرش "جمیله" پیشکش کرده است. پیشگفتار او در باره ی سرشت و صورت داستان کوتاه، کارا و گویاست.
   
50 داستان این کتاب، به ترتیب، از کشورهای زیر گزینه شده اند: مغرب، الجزایر، تونس، مصر، سوریه، عراق، فلسطین، کویت و لیبی.
پیش از هر داستان، زندگینامه ی کوتاه و نام آثار معروف نویسندگان، همراه با عکس/ نگاره ای از آنان آمده است.
  از نجیب محفوظ(مصر، 2001-1901)، "زیر سایبان" و از محمد زفزاف( کشور مغرب، 1945) داستان "جیمز جویس" تکان دهنده اند.
   اما "در انتظار سپیده دم" اثر محمد سعید الریحانی(1968) ما را به فراسوی تاریخ-فلسفه و مرگ می کشاند.
  نمونه ای از نوشتار کتاب:
 
" جمع تعقیب کننده، در حالی که دزد در چنگال آنان گرفتار بود، ظاهر شدند...دزد می خواهد فرار کند، بار دیگر با مشت و لگد رو به رو می شود...کسانی که زیر سایبان به این معرکه نگاه می کردند، گفتند.. 
   پاسبان به عده ای که مانده اند، می گوید:" همه ی آن هایی که در ایستگاه بودند، سوار شدند و رفتند، به جز شما...کارت شناسایی بدهید؟...چند قدمی به عقب برگشت... و با تمام توان آتش گشود. جسدها یکی پس از دیگری، آرام و بی حرکت، روی زمین زیر سایبان می افتادند.(ص. 134)
 
*
هاشم حسینی
ششم تابستان 96

نمای دیگری از شهر نفتزاد، هفتکل، در رمان تاریخی  نفرین نفت

"خدارحم" علیه "خدارحم"
بخش هفتم
*
خواندیم: بانک در معرض خطر حمله.. غریبه...غیبت و  تماس تلفنی مشکوک و...
*
مأمور 007 با دقت و آرامش، از بام بانک، بازار را زیر نظر می گیرد. عقاب نگاهش می چرخد. خودنویسی را که یک سر آن دوربین است، از جیب بغل کت اش در می آورد و به نقطه ای جلوی "رشن خانه" خیره می شود.
- " یک مرد جوانِ کوتاه قد آبله رو را می بینم با چشمان ریز مشکوک....او دارد با یک نفر که هیکل کشتی گیرها را دارد- پشمالو و سبزه، حرف می زند. آن ها مرتب به این سو اشاره می کنند...جناب رئیس، آن ها را می شناسید؟"
"خدارحم حسینی نژاد" که از لای جرز دیواره ی بام، غریبه را می پاید، متوجه می شود چند نفر آمده اند و در سایه ی کوچه ی رو به روی بانک نشسته اند. یکی از آن ها پولیور سرخی به تن کرده و دیگری کلاه کابو به سر دارد...بقیه را نمی بیند...چه اتفاقی دارد می افتد؟ 
مأمور عجله دارد:
-"جناب رئیس...؟؟؟"
 به خودش می آید:
-"بله...بله...؟"
-" اون صورت آبله ای را می گفتم...کیه او؟"
-" گمانم 'چرچیل' باشه..."
-"چرچیل؟!  چرچیل تو هفتکل چه کار می کند؟"
-" این جوان فعال و دوست داشتنی را در بازار و این شهر به اسم 'چرچیل' می شناسن...بچه ی زحمت کش و امینیه...مورد اعتماد.. "
-"اون بوفالو کیه باهاش داره حرف می زنه؟"
-" گمانم 'قربون' باشه..."
-"قربون؟ کدم قربون؟ فامیلش؟"
-"نمی دانم. در بانک هم حساب ندارد. جناب، می دانید چیه؟ در این شهر، کار را ساده کرده ن، افراد را با یک شناسه، گاهی هم دو یا سه، مشخص و معرفی می کنند.."
- " کارهای مردم این شهر خیلی پیچیده و مرموزه...شاید می خوان اسم واقعی افشا نشه و مأمورا به دردسر بیفتند.."
- " چه عرص کنم...گاهی هم با یک اسم کوچک، چند شناسه به کار می برند..."
- " مثلا؟"
- " اگر کسی در بازار به دیگری بگوید "حسین" دیشب در بازی لوتوی باشگاه نیرو، جایزه ی مخصوص "هاوس/تمام خانه ها" را برد، مخاطب می پرسد کدام حسین؟ 'حسین سَر گَپُو' یا 'حسین چَلتوک'؟ طرف می گوید: نه 'حسین لُتِه'... "
-' عجب!  پس فرمودید، اون دو نفر 'چرچیل' و 'قربون' بی خطر هستند؟"
- " خیالتان راحت باشد..."
- " یک خواهش می توانم بکنم؟"
- " بفرمایید..."
- " کسی هست لیست کامل این افراد شناسه دار را برایم تهیه کند؟"
-" حتمن. یک نفر هست. بچه ی توفِ شیرین، اکنون در روستا سپاهی دانش است. همه را با اسم و نسب و خصوصیات خاص بدنی می شناسد. او حتی می داند روی باسن چپ 'موزوخ'، یک داس سرخ  تاتو شده..."
-" چی؟! داس سرخ؟! بابا من گیج شدم...موزوخ، چرچیل...مأمور ما جناب سروان 'افشار وسپا' حق داشت که تقاضای انتقال از این شهر را داده بود...این اواخر می گفت کسی سر از کار این شهر در نمی آورد. اسم و فامیل این کسی که می تواند لیست اسم مستعار افراد  را تهیه کند چیست؟"
-" خدارحم چهارلنگ..."
-" چی؟! خدارحم چی؟"
-" چهارلنگ..."
- " این که شد قوز بالا قوز...طایفه ی خطرناک چهارلنگ! خود این فرد و پدرش که در توفشیرین  جلسات مخفی شاهنامه خوانی دارد، از دشمنان ژنتیکی ما هستند..."
-"نمی دانستم..."
مأمور 007 بی آن که دیده شود، می رود رو به دیواره ی جلوی بام، بالای سردر/تابلوی بانک تا لوکیشن استقرار غریبه را وارسی کند. از او عکس هم می گیرد.
با دست به رئیس اشاره می دهد برود کنارش:
- " غریبه، قد بلندی دارد. چهار شانه، عینک تیره ای زده پوست صورتش سبزه و گوشتالود...خودشه؟"
-" بله خودشه..."
- "اون کیه داره با این موجود مشکوک صحبت می کنه؟"
-  اجازه بدهید نگاه کنم...آهان، 'بَنگَرو' صداش می زنن. آدم آواره ایه...بی آزار"
*
"بنگرو" که می رود، "مختار" می  آید و از غریبه سیگاری می گیرد. غریبه برایش فندک دان هیل می کشد و او پک عمیقی به سیگار معطر و نرم می زند، قُم قُم می کند و می رود..
دیری نمی گذرد که "ابول فایز" می آید روی سکوی جلوی در مغازه، چهار زانو می نشیند.. سیگار... آواز سوزناکی اما نمی ماند و می رود..
مأمور 007 از تک تک آن ها عکس می گیرد. می خواهد برگردد رو به دو تیرانداز همراهش که متوجه "مم طاهر" می شود. او زنبیل مرغ و قوری را بر داشته، کژ و مژ راه می افتد. از کنار غریبه که رد می شود، با صدای بلند می گوید: " اِک کِی...هر چه مأمور بی پدر و مادر..."
غریبه اما انگار او را صدا زده باشد، می رود طرفش، با هم دست می دهند و به احتمال زیاد، اشیاء مشکوکی را کف دست ها، رد و بدل می کنند.
"مم طاهر" می ایستد. بعد دور و برش را می پاید. دل نمی کند غریبه را تنها بگذارد،  می رود روی لبه سکوی دکان "کازرونی" می نشیند، خیره به دست غریبه و به درگاه بانک...
غریبه و ته سیگارش رو به بانک...
و آن بالا، مأمور 007 با حرکت انگشت شست راست، دو مأمور را فرا می خواند دو طرفش آماده ی شلیک... 
*  
پی آیند این داستان، شامگاه دوشنبه، هفتم تیرماه96

نیایش زایش روز

بامداد را با تو بیدار می کنم
پشت میز فرو رفته در دخمه های هنوز تاریک صبح
با این همه اکلیل ستاره 
ریخته بر ته مانده ی شراب دوشین لبان ات
 
روز را با هجای دیگری از نام تو می آغازم
اکنون که درخت با من به گفت و گوست...
 
*
عاشقانه های بی تاریخ/ هاشم حسینی

بخش ششم داستانی تاریخی شهر نفتزاد، هفتکل

"خدارحم" علیه "خدارحم"
 
بخش  ششم
*
غریبه رفته...اما از کجا به بانک زنگ زده و رئیس را تهدید کرده، کسی نمی داند...
"به به نژاد" به یاد او می آورد که آخر هفته از پنج شنبه شب افتاده ن اهواز ...
 
رئیس با نوشیدن شرابا طهورا و شنیدن سخنان بهشتی "به به نژاد" جانی تازه می گیرد. آخر هفته به اهواز: "ریمه" دختر کولی، این مار لغزان آتش زنه و آنیتا، طلای معطر آویزان بر میله ی داغ "نایت کلاب"؛ محوطه ی جفت یابی شبانه ی "شعله ها" رو به روی فرودگاه اهواز؛ و بالکن نوشانوش "خیام" خمیده بر کارون شفاف که چراغ ها بر سینه ی آن می لغزند...
 
بر می خیزد.
 "به به نژاد" هم چنان که دهن فابریک پر خنده اش رو به رئیس است، دور و بر را می پاید. کارکنان شریف و زحمتکش مشغول کار هستند. بیرون هم از غریبه خبری نیست. پس، بشکنی می زند. به نزدیکی رئیس می آید و می گوید: "خدارحم! دلوم پی دلته..."   
اما رئیس جوابی نمی دهد و با هزار فکر به خلوتگاه اتاق اش در ته بانک می رود و با خود می اندیشد: "این همه پول را او از کجا می آورد؟ هر پنج شنبه شب، ده برابر حقوق ماهانه اش می ریزد و می پاشد...این ها را از کجا می آورد؟"
هنوز ننشسته است که زنگ در بغل بانک رو به کوچه به صدا در می آید.
می خواهد برود در را باز کند که می بیند "ممل بارون" هراسان، پیشخوان و مشتری را رها می کند و به سوی او خیز بر می دارد:
- " رئیس دردت... غریبه اومده دوباره..."
صدای "به به نژاد" در بانک می پیچد:
-"  بگو یا امام زاده آزادی دخیلت!"
عرق سردی به تن رئیس می نشیند. می آید رو به درگاه ورودی بانک. 
- " بله خودشه...خطرناک و بی رحم...اما چرا به بانک ما؟"
دو باره زنگ درگاه کوچه شدت می گیرد.
مطمئن می شود که این صدای امنیت و آرامش است.
چفت در را می کشد.
مردی خوش تیپ و خوش لباسی به او لبخند می زند.
یاد جیمزباند می افتد. مأمور 007.
دو مأمور دیگر پشت سرش ایستاده اند. هر دو مسلسل های سبک دست یوزی را آماده ی شلیک روی سینه خوابانده اند.
-"بفرمایید داخل..."
سه نفر وارد می شوند.
"جیمز باند" به رئیس بانک پیشنهاد می دهد بروند بالا رو پشت بام...
"خدارحم حسینی نژاد" نمی داند چرا در این لحظه یاد سکو/سن نمایش "باشگاه نیرو" می افتد که داشت نقش شاعر را باز می کرد و استادش "خشنودی" پشت گوشه ی پرده نگران اجرا بود و کسی از میان جمعیت برای او شکلک در می آورد...او پیش از نمایش هم برایش تیکه انداخته بود که:
- " جناب شاعر درمانده! 'هاسمیک'عشق ات امشب نمیاد تماشا....رفته کجا؟ چرا حاشا؟!"
خون اش داشت به جوش می آمد. و این مزاحم همیشگی کسی نبود جز "خدارحم چهارلنگ"،  هم محله ای اش در توفشیرین...
پله ها را بالا آمده اند. به بام رسیده اند. اما او هنوز در عالم واقع نیست..
- " جناب آقای رئیس بانک...آقای رئیس؟"
- " هان..هان؟"
به خودش می آید. غریبه با اقتدار تمام، دوباره در آن رو به رو ایستاده است...و جیمز باند دارد با اشاره به او می پرسد...
*
عکس: خدارحم حسینی نژاد، دانش آموز دبیرستان رودکی هفتکل، در اجرای نقش شاعر، سالن تئاتر و نمایش فیلم زمستانی باشگاه نیرو،  
 سال تحصیلی 46-1345
*
ادامه دارد~~~
با درودی پر دیدار، 
بخش هفتم را شبانگاه دوشنبه پنجم تیرماه 96 بخوانید و با این شماره:
09163106368
 خادم خود را از دیدگاه ها، انتقادات و رهنمودهایتان بهرمند سازید.😍

Rush&Watch

*بیا و بنگر!*
 
دو
 
در پسینگاهِ نخستینِ روزِ تیر
کرج، "میدان اسبی"
 
می خواهم در راستای خنکای سایه ای که بوی یاس و توت های سپید و سرخ و پودنه ی این کوچه ی خلوت و خاموش "مردم خوشبخت" را می دهد و بر "میدان اسبی" عمود است؛ پیش بروم به ناکجاآباد...
باید میدان را دور بزنم تا در سمت شمال آن، نوار پر نسیم سایه را رو به "مهران" پی بگیرم...
اما هنوز میدان را دور نزده ام که ملودی هایی پرنده، سبک بال، اما زخمی، روایتگر "راز ستاره" ی چشمان زنده دار، در فضا بال می گشایند...
میان بر، از میانه ی میدان، اسبان و کرانه های برکه های پوشیده از برگ را رد می شوم تا زودتر به خنیاگر خاموش برسم. رد رایحه ی این نغمه ی پر راز را می گیرم...
به او می رسم. 
برای که می نوازد این مرد ژولیده ی هنوز نتکانده برف از سر و روی؟ دارد درد دل می کند یا پرخاش؟ 
او در سمت آفتاب خیابان نشسته است: سمج، نظاره گر او و "ساز"ش و زن همراهش و انبانی پر از ترانه و یادمان ها... 
چه خونی دلی خورده تا به دلدار همیارش - نشسته در کنار ، بقبولاند: 
- " خودت را خوب بپوشان 'زن'... نکند از راه برسد این 'عبوس زهد' که با ساز سر جنگ دارد و با موی تو ستیز، مزید بر علت..."
رو به بی نهایت، پیشانی ام به عرق نشسته؛ اما این دو ساعت هاست، محروم از نوشیدن و خوردن در گرما نشسته اند...
زن به چشمان عابران نگاهی نمی کند...و پیرمرد انگار برای کسانی می نوازد که از درخت و فواره ها و عطر کوچه ها عبور می کنند و سوار بر این اسبان سرکش میدان، روزی صلای صبح می دهند... 
راستی اسم های این دو چیست؟
نام و کلام در میان نیست..
سخن در این جا کم می آورد، آن گاه که نغمه و نوا، هوا را از سیطره ی زمان رها می سازند...
عابران می دانند که موسیقی، هماهنگی حساب شده ی سکوت هاست...
*
هاشم حسینی
یکم-تابستان 96