*×******×******×******×
50 سال پیش از این: در شهری که با نفت زاده شد...
*×********×*******×
از آن چه گذشت:
غریبه ای رو به روی بانک ایستاده و "مم طاهر" چشم بر دستان او که ماشه را بچکاند، غافل از آن که بر بام بلند بانک، دهن های بی رحم تفنگ های خودکارِ یوزی، سینه ی مهاجم را هدف قرار گرفته اند...
خان درمانده، پیر و کور...بی اسب و تفنگ، بی سهمی از طلای سیاه، نفت...هم چنان در انتظار ...
و آهِ حسرت
هنوز به درازای لوله های قطور
خزیده در کوه و کمر
رفته تا سر سرای دلار و پاوند
یورو
بی دردسر******×****×*******×
 
خان صداها را که می شنود و تعارف های "کرِ غربت" که "بفرمایین...بفرمایین"، 
گوش تیز می کند، درمی یابد که این ها دو نفر هستند.
- سلام خان!
چشمانش دور را پرده ی سیاهی می بیند. پس می کوشد با گوش بنگرد:
- سلام خان!
این هم صدای دیگری است. هر دو صدا را می شناسد، اما اولی را بیشتر. مطمئن است که اولی "جمشید"ِ از بنه ی "چهارده چریکِ" که هر وخت "خدارحم" آخر هفته از مال ایا "توف شیرین"، سی درس کیمی پیدا ئی ده..."
ابروها را با نوک ناخن های شاخی می خارد..." اما ئی دومی کیه؟ 
زنگِ صداش آشنایه، اما کیه؟ نه..نی اَشنُمِش..."
- خان سلام...
دو دست جوان و داغ، دست لرزان او را می گیرد و بر آن بوسه می زند...
دست را عقب می کشد.
- " تو کینی عزیزوم، جونوم؟"
خدارحم معرفی می کند:
- " الیاسِ، کُرِ سهراب...بندر معشور، با خارجیا کار ایکنه..."
خان لبخندی می زند و سراغ خانواده ی الیاس را می گیرد و پدرش را که ناخوش است و می داند "خدارحم" در پی آن است خواهر الیاس را به زنی بگیرد. ته دل احساس خوشحالی می کند...
به بالش ها تکیه می دهد...
شربت سان کوئیک به مجلس می آید و بوی سرخ و شیرین هندوانه در فضا می پیچد.
الیاس کیف سفری را باز می کند. دو کتاب "چشم هایش" و "پنجاه و سه نفر" را که ماه گذشته به من قول داده بود بیابد و بیاورد، به سویم دراز می کند...سوغاتی های خان و "بی هما" را کنار می گذارد...
 کتاب های "تاریخ دنیای قدیم" و "دیوان اشعار فرخی یزدی" را به "خدارحم" تحویل می دهد...
"کُرِ غربت" به شوخی، اعتراض می کند:
- " پس سهم من چی مهندس؟"
"الیاس" دوباره  دست به درون می برد و دیوان "نسیم شمال" را به او می دهد.
- " بخوان و دست به دست بگردان..."
خان که حواسش جمع است، به "کُرِغربت" هشدار می دهد:
- " ساواک دیه سی دستگیری و بردن تو پی گونی سه خط نیگرده، ئیندازت مینه نیم کیسه شکر،  ئی برت به بند..."
همه می زنند زیر خنده، "کُرِ غربت" هم. 
الیاس از خان درخواست می کند اجازه دهد من صفحاتی  از کتاب "پنجاه و سه نفر"؛ و به ویژه بخشی را که "بزرگ علوی" در باره ی "شیر علی مردان"، فرزند مادر دلیر و دانا، "سردار بی بی مریم"  نوشته، بخوانم...
خان سینه صاف می کند:
- "بخون..تا بگوم چطور به خیانت بعضی از بختیاری های خود فروخته ی تریاکی، او را بردند پایتخت، به تهران پر فتنه که شاه ئی خو ببیندت به صلح .. بعد حکومت به نامردی انداختش به سیاه چال.. "
کتاب را می گشایم و می خوانم:
:"...ديوارها و حياط های اين زندان قصر چيزها ديده اند...اين 'علی مردان خان' بختياری را ديده اند كه روز مرگ، جامعه ی زيبا بر تن كرده و سر و صورت خود را آراست و مردانه به قتلگاه رفت"
سکوت...
الیاس که دارد با پیگیری، منابع مختلف تاریخ معاصر را می خواند، اضافه می کند: 
- " سيد جعفر پيشه وری نيز از قول يكی از زندانبانان كه شاهد اعدام 'علي مردان خان' بود، نوشته:
"در آخرين لحظات كه می خواستند او را به جوخه ی اعدام ببندند، با صدايی رسا فرياد بر آورد زنده باد ايران و آزادي و پس از آن با صفير چند گلوله خاموش شد."
 تاریخ به افتخار از او یاد کرده است: "هنگامی كه خان دلیر و آزادی خواه از برابر جوخه اعدام می گذشت، با چهره ای باز و لبانی پر خنده با آن ها احوال پرسی می كرد. وقتی يكی از دژخيمان می خواست چشم های او را ببندند، دستمال را كنار زد و گفت: بگذار اين صحنه را به چشم ببينم، زيرا تا كنون من شيری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال نديده ام..."
سوگينه، در اندوه فرو ریزی یک کوه، بال بر خاک نشست یک شاهین: "شيرعلي مردون" هنوز دهان به دهان به پژواک است...
 ×***********×******
پایان بخش دوازدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
 
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ دوشنبه نوزدهم تیرماه 96
*
عکس: 
بانوی دلاور و فرهیخته ی مشروطیت و طرفدار حقوق زنان: سردار بی‌بی‌مریم بختیاری(1316-1253)، دختر حسین قلی خان ایلخانی، خواهر علی قلی خان سردار اسعد و مادر *علی مردان خان* ، محمدعلی‌خان و مصطفی‌قلی‌خان (فرزند فتح‌الله‌خان)... کتاب خاطرات او چاپ شده است.