نیم قرن پیش از این با خان تنها و حکایت هم چنان نفت
سوار ماشین رُمان من شوید تا شما را 50 سال واپس، به دیدار توف شیرینِ هفت کل ببرم: شهر فقیر نفتزاد***×********×******×
از آن چه گذشت:
بانک مورد حمله را جا گذاشتیم و به محله ی "فارسیمدان"، پریدیم: خانه ی "ملا ممد خان چارلنگ"، برای خوانش کتاب مورد علاقه اش "شاهنامه"...
*
بخش یازدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
رزم پایان یافته و "رستم"، پهلوان طرفدار داد و خرد، بر اسفندیار پیروز شده....
سکوت دهان ها را تلق و تلق پنکه ی سقفی خط خطی می کند... و از بیرون هم خوانی کبوترها...
خان به نقطه ای نامعلوم نگاه می کند، آه می کشد و سرش را تکان می دهد. "خدارحم" با پنجه ی جمع شده ی انگشتان، حفره ی چشم ها را می کاود....تُنگ کریستال شربت سان کوئیک ته کشیده..."کُرِ غربت"، خاموش، اما پرسشگرانه به شاهنامه خیره مانده...در چشمان درشت عسلی اش اشک مایه بسته...
ناگهان سکوت شکسته می شود:
-"خان می تونوم سئوال کنوم؟"
خان به خود می آید. سرش رو به "کُرِ غربت"می چرخد.
- " سئوال چه؟"
-" چرا جناب آقای فردوسی نیامد در داستان اش، این دو پهلوان را آخر سر آشتی بده تا بتونند محکم جلو دشمنا ایران بایستند؟"
خان که ابیات بسیاری از شاهنامه را از بر دارد، شرح مبسوطی در باره ی این گرهگاه می دهد... و آخر سر، با افسوس از اختلاف شماری از ایلخان ها در رابطه با قضیه ی "نفت" می گوید. بعضی هاشون سر نهادند به آخور حکومت... تحریک اجانب همه جا را گرفت و دنگ و فنگ ارتجاع، همراه با مالگردی "سید جیکاک" که ژنرالی بود جاسوس انگلیسی، عوام را کور و کر کرد...
- " به روستایی صاف صادق ئی گُدُن تو که مهر علی به جونته، نفت ملی سی چنته...یه "آ بارون" بی که ئی گُد: بو نفت گیزمون ایکنه... خداکنه فرنگی همه شه ببره سی خوش!...بعدش هم تریاک و سِگار اَوُردِن مینه مالا...گُدِن هر چه باد مریضی مینه لاشتون بو، تریاک ئی برش!"
صدای در می آید.
- "کیه ئی ناوخت؟"
- "فکر می کنم جمشید باشه اومده برا درس شیمی آلی..."
- از کدوم بُنه ایا؟"
"کُُرِ غربت" که برخاسته تا برود درگاه را باز کند، دوباره می پرسد:
ّ- "آقای چهارلنگ، شما که در شیمی وارد هستید و در دانشگاه رازی کرمانشاه هم در رشته مهندسی شیمی قبول شده اید؛ میشه خواهش کنم برام توضیح بدهید نفت چیه؟ چطور درست شده؟"
از اتاق که بیرون می زند، در گشوده می ماند و کفتر طوقی "خدارحم" در پی آب به درون پناه می آورد...
خان کورمال، دستی بر پرزهای قالی می کشد. دوباره سراغ همسر غایب اش "بی هما" را می گیرد... پس از آن از خدارحم می خواهد ترتیب شربت و چای تازه را بدهد. آن گاه، به گاگریوه پناه می برد، مرهم دل لاش لاش:
- " ای مردم، پیر مَندوم...
بی اسب و تفنگوم...
ای دادُم...بی دادُم... کسی نیا به دیاروم..
حالوزا هر چه ایگو، سر در نیارین...
'بختیاری'، گپ تا کوچیر...غیرت ندارین..."
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه هفدهم تیرماه 96🙃
دیدگاه ها، راهنمایی ها و انتقادهای شما، اصلاح کننده و راهگشای نویسندگی خادم شماست.
چشم انتظارم، سراپا گوش:
09163106368😍

+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶ ساعت 23:3 توسط هاشم حسینی
|