"خدارحم" علیه "خدارحم"
بخش هشتم
*
 
توفشرین، دهه ی 50 شمسی
 
خاور: 
"جاروکارا"و "مهرآباد"، رو به دهانه هجوم ایل، لحظه شمار، چشم انتظار...
باختر: 
"توف شیرین"، قرارگاه فرنگی، سکونتگاه جویندگان طلا، پیوند بازیارهای یک شبه نفتگر، 72 ملت همیار، خوابیده، همه بر آن تپه به رویا...
 
"توف شیرین": نخستین سایت سکونت کوچ ... بلندای "دشت بهار" ..پناهگاه عشایر، تا در دفاع و حفاظت از جایگاه آن، دست به تفنگ و سنگ ببرند...
و این سان، خون، نشانه ها را بر ستیغ نشاند. 7 نشانه، کِل.
و "کار" زندگی بخشید و هفتکل را زایاند، با عرق رنج و آرمان های هم چنان بردل.. "آرمون وِ دل... "
شهری به جامانده از دست رنج نفت، بی آن که صناعت و سنجه بر آن چیره گردد و کار را بکارد، رو به پویه انسان بارور از باور؛ اینک، با دهانی خشک، بی آن که لبخند و ترانه را بپراکند به هر سو، در چمبره ی قدیسان سرمایه و دسیسه، پوشیده از علف های هرز وسوسه به هر سو، با ناراستی و نامرادی، دست به گریبان است.
این جا: کشتگاه نفت، بی توسعه ی صنعت،  واپس کشیده، شده روستا شهر.
شاید به عقوبت سهم به غارت رفته ی این مردمان است که آفریدگارش، گنج در اختیار را کرده است 'خرمن خاک"...  
 
در یک بامداد از امرداد، صدایی مرا به خود می خواند:
-" دو ساعت از نیمروز رفته، ردای درویشان را که به تو داده ایم، می پوشی و خاموش، دور از چشم دریوزگان، به پشت تپه ی هفتاکل می آیی، بر بلندای "پیچ ها"...
آن گاه به همان اشکفت می رسی که بر دهانه اش لاشه سنگی سبز می درخشد.. "
 
می روم با "دول آب" برزنتی، بسته بر کمر...
وارد می شوم. لامپایی در غار می درخشد. بانویی بلند بالا، شناور در تاریکی، به سخن در می آید:
-" خاک خوبِ این سرزمین سخاوت ورزید. دو شکم زایید: آب شیرین که از چشمه ای پاک به بیرون توفید و ترانه ی باروری و آبادانی را به ترنم در آورد: توفِ شيرین...
شکم دیگر: طلای سیال سیاه، "نفط" ...
پس، در دشت بهار/ 'هفتکل' ، دکل ها و رگ های آهن پدید آمدند...مردانی از کوهساران بختیاری به این دشت سرازیر شدند تا حرمت انسان را پاس بدارند و به دریوزگی 'نه' گویند...
آن که گفت 'آری'، آن که گفت 'نه'.
و تو! از کدامین گروهی؟ آن که می گوید نه یا آن که می گوید آری؟'
 
شامگاهِ خنک، از اشکفت بیرون می زنم رو به خانه، در محله ی " فارسیمدانِ" ، "توف شیرین"، بامِ مراقب...
 
راستی، برایرآن که سرافراز از این آزمون رادی و راستی به در آییم، باید به که سلام کنیم؟
 
و من هم چنانِ هنوز می گردم:
در پی پازل های گمشده این  جغرافیای سرگردان...
 
یاران! تا این برگ های گشوده بر گورهای یک صد ساله، فرسوده و ناخوانا نشده اند، بشتابید به خواندن...
 آن همه تاریخ زادن و رفتن، سرگذشت های آنان را بر سنگ نبشته های گورستانِ اصلی و قدیمی "توف شیرین" بخوانید...
 
*
- "کیه ئی تش باد گرما؟"
-" دِی خدارَم..."
-" دی خدارَم چهارلنگ یا دی خدارم حسینی؟"
-" دی خدارَم چهارلنگُم، اویدُم سی یه مشت زغال، قلیونِ خانِ چاق کنُم..."
 
پرنده پر نمی زند. زمین خشک، بی ترنم آب، محروم از لبخندِ گل و درخت، له له می زند. دیوارها داغ. 
راه می افتم، بی آن که کسی مرا ببیند...
درگاه خانه ی "چهارلنگ" نیمه باز است. دو سوی کوچه را وارسی می کنم. کسی نیست.
وارد دالان می شوم. 
"خدارحم چهارلنگ" که سپاهی دانش ِروستاست، به مرخصی برگشته و دارد موتور هوندا 125 را تر و تمیز می کند. "کُرِ غربت" ، دستیارش، نیم ساعت پیش به در خانه ی ما آمده بود، بی صدا تا خبر دهد که خان، "ملا محمد چهارلنگ" 
- " منتظرته...از بعدِ ناهار.. پس بیا..."
خان هم چنان رو به شیهه ی اسبان ایل، شلوار دبیت به پا، با چوقا، قطار فشنگ بسته بر کمر، شاهنامه ی قطور ترمه پوش، نهاده بر کرسی رو به روش، به من خوشامد می گوید...
*
پی آیند این رمان تاریخی، شنبه دهم تیرماه 96