*هفتکل جغرافیایی سرگردان*
بخش هایی گزینه از کتاب "نفرین نفت"/دفتر " دوباره سلام هفتکل!" که برای نخستین بار منتشر می گردد...
*یک*
می خواهم دیگر به گذشته فکر نکنم. برای همین از هر چه شهر است، پناه آورده ام به پروژه ها- در پناه لوله های قطور نفت و گاز، گوش به هم سرایی کمپرسورها می دهم و شیفته ی پیچ و مهره های به هم وابسته و متحد مانده ام.. دور... رفته ام در کوه و کمر و این اواخر عسلویه: حمام سونای سم...
چشم ها از عرق می سوزد...به اتاقک ام پناه می آورم...دوش آب سرد و درازکش.. خیس و خراب، خسته و بی خبر از عالم و آدم، کم کم خواب نازنین می آید، پناهگاه فرار از آن چه نباید باشد و نباید ترا بیالاید...
تق تق...
صدا شدت می یابد. انگار کسی دستگیره ی در را می چرخاند. نیم خیز می شوم. به سوی پنجره می روم. خیابان خوابگاه کارکنان پتروشیمی "میتی نول" در سکوت و شرجی مرگباری فرو رفته است... بیرون خیس و خلوت. از این جا می توانم پشت در را ببینم. کسی نیست.
"ساعت چنده؟" از خودم می پرسم.
"یک ساعت اون طرف نیمه شب!"غریبه از پشت در، با پوزخند جواب می دهد.
"این صدا آشناست!"
"خب، معلومه که آشنا باشه..."
"عجب!"
"مشتی رجب!"
بیرون را می کاوم، اما هیچ کس پیدا نمی دهد." 'مشتی رجب؟' یعنی داره سر به سر من میذاره؟"
به سوی در می روم، آن را باز می کنم. مه غلیظی شیشه های عینک ام را می پوشاند. از سوی دریا بوی ماهی مرده می آید. عینک را بر می دارم. چراغ ها در دریای خیابان به شرجی نشسته شناورند...از گشت شهرک خبری نیست.
"راستی خواب بودم یا بیدار؟"
"خوب معلومه!" صدا از پشت محوطه می آید. دل به دریا می زنم. به آن سو می روم.
او را می بینم... بی خیال شرجی و پشه و خواب، به موتور هوندای 125 اش تکیه داده، و با آرامش به سیگارش پک می زند.
نزدیک تر می شوم. خودشه. قد بلند با همان بوی زمخت سیگار زر. "شناختی؟"
"شناختم. .اما تو کجا این جا کجا؟" منتظرم با پوزخند دیگری سر به سرم بگذارد، اما سکوت کرده، چرا؟ نمی دانم.
"می گفتن تو مردی!"
به جای جواب، به سیگارش پک می زند.
در این گرمای دست کم سی درجه ی سه ساعت و اندی مانده به شروع کار، همان کاپشن چرم سیاه را بر تن دارد؛ همان شلوار لی و همان کلاه گیس...
"از کجا میایی؟" می خندد و دود غلیظ را در ابر شناور خوابگاه رها می کند...
حالا می توانم بر ترک بند موتورش، کتاب هایی را ببینم پیچیده در لفاف پلاستیکی...
"آوردمشون برا خودت....یکی شون امانت خان چهارلنگه...همون شاهنامه نزد پدرم ملا ممد که توف شیرین، محله ی فارسیمدان نزدیک خونه صحراگرد سکونت داشت و دهه ی 50، درست سه سال پیش از انقلاب، تو از خونه اتان همان نزدیکی- پس از ناهار، دزکی - دور از چشم جیکوها، عوامل ساواک مانند ابرام آلبرده، می رفتی پیشش و براش شاهنامه می خوندی...حالا یادت اومد؟"
"یادم بوده...مال خیلی وخت پیشه این حرفا...اما بگو چرا اومدی این جا، نرفتی هفتکل؟"
"کدوم هفتکل؟! هفتکل کار و مردانگی اون زمان یا هفتکل گوشت قربونی حالا که غارتی ها به هر اسمی، گند گند از لاش لاغرش می کنن برای منافع هاشون؟"
"خب، به من چی؟ من که افتاده م این جا غریب؟"
" اومده م از طرف همه ی درگذشته ها بهت بگم: تو باید بنویسی...همه ی اون روزها را.. "
"که چی؟"
" نمی بینی این غارتی ها را؟ چه به روز آدم ها، لینا و بنگله ها و محله ها آورده ن...برنامه یک چیزه: گذشته پاک بشه و از هفتکل چیزی نمونه...جز خاطراتی در کله ها...آدم هایی که دلشون را به چند عکس و خاطره خوش کنن، اما بدون همبستگی عملی و مؤثر، بدون همراهی و همیاری... و این ها هم گز و پیمون می کنند و می برند..."
"یعنی هفتکل شده جغرافیای سرگردان؟"
"آره...این کتاب های روی ترک بند را بردار...و اما گذشته را برای نجات آینده بنویس... به این جماعت پراکنده، درم داران بی کرم هفتکل: پولدارای گدا، خارج نشینان بی درد و مرفه، بگو هفتکل چند تصویر جدا جدا نیست...اون روزگار همه چیز منش و بزرگی داشت. الگوهای ما پهلوان هایی جوانمرد بودند مانند منگشتی امیری.. آموزگاران و دبیران دلسوز، پاره هایی از شهر که دانش آموزان، فرزندانشون بودند...گداها، دیوانه ها، آواره ها که عاقل و روراست بودند...شهر کار، پر از اسطور... اهالی پشت هر آدم اسم و رسم دار می ایستادند..."
و او می گوید و می گوید و صبح می شود و صدای بوق سرویس کارکنان در فضا می پیچد و من رگه های خورشید را می بینم که از بلندای زاگرس بر سطح دریای پارس می دمد...کتاب ها در دستم هستند و این شاهنامه ی پیچیده در ترمه، به یادگار...
تا به خودم بیایم و بگویم "بیا در اتاق ام به استراحت تا بروم و برگردم..."
می بینم سوار موتور شده، با همان لبخند.. سیگار شعله گوشه ی لب اش...گاز می دهد و به سوی اموا ج خروش ان دور می شود...√ ادامه دارد
*
هاشم حسینی/ کتاب "نفرین نفت"

+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 12:52 توسط هاشم حسینی
|