"خدارحم" علیه "خدارحم"
بخش دوم
 
خواندیم: غریبه ای قدبلند که عینک تیره به چشم دارد و زیر کمربند پهن و سرخ رنگ اش پیشتو/کلت/ ششلول / هفت تیری پنهان کرده، بامداد که هنوز دکان های تنها راسته ی بازار هفتکل باز نکرده اند، با شتاب به سوی بانک ملی می رود...
 
غریبه متوجه است که "مم طاهر" در حال خوردن قاچ سرخ هندوانه، او را زیر نظر دارد. "مم طاهر" هم حتم دارد که غریبه بختیاری است، از دشت جانکی...
" نُفتِ ش و شیواش ایگو از هَمی وِلاته....اما....اَلبَت..."
   غریبه سیگاری می گیراند و نگاهی به کوچه کنار دست اش می اندازد، منتهی به محله ی "مهر آباد"، در دامنه ی کوه و کمر- رو به "سرچشمه" که اگر از آن جا، شیب را بالا بروی، دیگر وارد دشت و کهسار بختیاری می شوی...
   غریبه خاکستر سرِ سیگارش را به درون کوچه که می تکاند، "مم طاهر" دیگر مطمئن می شود او دارد "به سر دسته ی قشون پشت کُه علامت ایده، آماده ی سی حلمه..."
   قاچ سوم هندوانه را که می برد، رئیس بانک را می بیند در حال خوش و بش با "مرادی" دکاندار...
-"بهش بگوم یا نگوم؟  نه، ایگوم.. "
رئیس حالا همراه با "مرادی"، دارد به سوی داروخانه ی "محمدی" می رود. رفیق اش "عبدرحیم فلوتی" را که سال ها پیش در اجرای نمایش های "دبیرستان رودکی" به مدیریت و کارگردانی استاد "محمد خشنودی" در شعر خوانی روی سن، برایش نی می زد و حالا خیاط مدیست شهر است و به خنده می بیند؛ دستی به سلام برایش  تکان می دهد...
   غریبه و "مم طاهر" و بازاری ها می دانند که "خدارحم حسینی" تعامل نزدیکی با بازاری ها و مردم عادی دارد . در رده بندی شهروندان هنوز "مشکوک ساواک" ، آمده: "...به او پست بدهید، اما مراقبش باشید...باید وفاداری اش به مملکت و پدر تاجدار، کاملا توسط رابط ها به اثبات برسد... "
غریبه به او نگاه می اندازد و به خوبی می داند پدر او در آبادان از طرفداران "دکتر مصدق" بوده و هنوز هم برای او آه می کشد... 
   گزارش های موثق ساواک هم چنین نشان می دهد:  به نشانی "خدارحم حسینی" - دانش آموز فعال کتابخانه و نمایش "دبیرستان رودکی" و ساکن جاروکارا"- مجلات ادبی "خوشه" و "فردوسی" و "سخن" و "نگین" می آمده...او با زنجانی، عنصر نامطلوب در ارتباط بوده و برادرش موقعی که در کلاس نهم دبیرستان بود، در مسجد علیه رژیم سخنرانی کرد و اوضاع شهر که به هم ریخت، او را دستگیر کردند....
 
"مم طاهر"بر می خیزد. زنبیل را به دیوار تکیه می دهد. قاچ هندوانه را نزدیک منقار مرغ می گذارد. دیگر نگاهی به غریبه نمی اندازد. راه می افتد به سوی رئیس بانک. تند اما کجکی.
-" حواست بو...یکی ایخو تیر در کنه...نرو داخل بانک..."
   رئیس بانک می خندد. مرادی و رضوان و محمدی هم... که ایستاده اند حلقه زده، رو به کوچه ی خیاطی "عبدرحیم فلوتی".
-" خان! کی می خواهد تیر اندازی کند؟"
-" مو نُ نوم....نرو مِنِه بانک..."
-" نمی شود که...من باید بدانم چی می خواد اتفاق بیفتد..."
-" تو نرو.. بِل بانک دمبر آ بو!"
رضوان می خندد، اما رئیس بانک نگران است.
   حالا متوجه ی غریبه می شود که دست چپ اش رفته زیر پهنای کمبربند اش و دست دیگر مشت شده در جیب شلوار لی...
*
عکس: 1352، خدارحم حسینی(نفر دوم از راست)، رئیس بانک ملی هفتکل در میان بازاری ها...آن که می خندد، آقای مرادی - با اصالت قشقایی، از دکانداران خوشنام دهه ی پنجاه شمسی هفتکل است.
*
ادامه دارد