بخش سوم رمان نفرین نفت
*هفتکل: جغرافیایی سرگردان*
بخش هایی گزینه از کتاب "نفرین نفت"/دفتر " دوباره سلام هفتکل!" که برای نخستین بار منتشر می گردد...
*
3
بیرون بکش این همه نام را
از زیر سنگ های سینه ها.../ه.ح.
*
"ساعت شیش صبح آماده می شیم برا صبحانه و حرکت در مسیر شلوغ سایت به موازات مینی بوس ها و اتوبوس های خواب آلود که با مرکب مرگ کورس می بندند. ساعت چند دقیقه قبل یا بعد از هفت(عددی بسیار نحس برای من که هفتکلی هستم) به در ضریح حضور و غیاب می رسیم و کلیچ/ انگشت می زنیم برای ادامه ی بقا تا کار را به عنوان شهروندان درجه هیچ شروع کنیم...من این بالا، باید دست کم هشت ساعت دوام بیارم تا جوش مخزن ناتمام را به پایان برسانم.... آری رفیق! اینه بهای کار... برای تحمل این هوای لبالب از دوده و سولفور و ریزمرگ ها چه کار می کنیم؟ خب معلومه دوپینگ! ملوان زبل سبزشو گوارای وجود می کرد و ما دوزخیان بهشت موعود آقایان، خشکه شو می زنیم تو رگ! و تا ساعت هفت ( عدد را باش!) شامگاه شرجی و پشه و دود مقدس انبوه فلرها؛ مدام جیز و جیز تا بر می گردیم به خوابگاه...بخوریم و بیاشامیم و البته اسراف نکنیم! و بعد بخوابیم تا سیزیف وار روز دیگری را به نام بت های پر معجز دلار و یورو و پاوند قدیسان قدرت بیاغازیم..."
بر بلندای مخزن C کنار بمانی جعفری، استاد جوشکار و دو دستیار هفشجونی اش ایستاده ام، سراپاگوش...جوشکارانی که به قول پیمانکار تریده: "تاریخ مصرف اینا...زیاد زیاد دو ساله...بعد معتاد می شن و خمار...و دیگه ناتوان از راه رفتن تا چه برسه به بالا رفتن از پله ها...حتی زیر پا خودشون می شاشن..." او هر دفعه مرا در مرکز اسناد می بیند، می خواهد اسناد صورت وضعیت اش را زودتر مهر و اسکن کنم بفرستم تهران، پول بشه...
از مخزن پایین می آیم، خیس و با آخرین نفس ها...نسخه های جدید نقشه ها را جدا می کنم.. اسکن...ارسال الکترونیکی...150 نامه ی ورودی و همین تعداد ارسالی...وقت نمی کنم برای ناهار بروم باید آپ دیت باشم که اگر تهرانی های خوش نشین وارد وب سایت شدند، همه ی ورودی ها و خروجی های مکاتباتی، کلیم ها، کامنت ها، مشخصات فنی جدید و...را ببینند...
"اگر عقب بیفتی، کلکت کنده س...هر آن ممکن است بگویند فردا دیگه نیا سر کار...تموم. بخصوص وقتی کارها رو غلتک افتاده و دیگر گیری برای نور چشمی ها وجود ندارد ..."
صدای بوق مینی بوس: "ساعت هفته، حرکت. "
در تاریکی پیش می روم. آدم ها چون نقطه های خیس نور سرگردانند. خوم را روی صندلی رها می کنم...
"رسیدیم . شب به خیر لورا!"
سلانه سلانه خیس و خراب راه می افتم به طرف اتاق خواب ام...
"سید!"
صدا آشناست. با این چشم های نزدیک بین بدون عینک(که در شرجی نمی توان زد) کسی را نمی بینم. شبح را تشخیص نمی دهم...
راه می افتم.
"سید من هستم: زنجانی!" کورمال به طرف منبع صدا می روم: زنجانی؟ در عسلویه؟! "چطور اومدی این جا؟!" همان دهان پر لبخند آشنایی که نشان از تعصب هم شهری گری می دهد:
"با سیاه هرمزی اومدم... اوناهاش...."
عینک را می زنم...در میان مه، سیاه هرمزی را می بینم، هم چنان شیک، سه تیغه، شق و رق و فرز که دارد با پاره لنگی، شیشه ها و بدنه سواری اش را برق می اندازد...
"بفرمایید داخل.. امشب آلبوم زیر خاکی هفتکل را با هم ورق می زنیم!"
"تشکر سید...زیاد مزاحم نمی شیم. داشتیم رد می شدیم، گفتیم سری بزنیم."
زنجانی بی قرار شنیدن حکایت از یاد رفته ای است:
"خواستیم بدونیم حکایت خدارحم چهارلنگ و خدارحم حسینی رئیس بانگ ملی هفتکل در جریان به تأخیر افتادن حقوق فرهنگیان در سال 60 چی بود که برادران همه کاره ی شهر: مطهری و اکبیر شروع کردن به دادن ناسزا به حکومت...
وارد اتاق می شویم.. سیاه هرمزی به یادم می آورد که در دهه ی چهل آقای زنجانی، این بلک لیست شده از طرف عوامل انگلیسی/جیکاک در شرکت نفت؛ توفشرینی با مرام که حتی با اوتانت، دبیر کل سازمان ملل هم مکاتبه داشت، کاندید مجلس شورای ملی شد از شهر هفتکل؛ و خدارحم حسینی با یک سواری مجهز به بلندگو، کار تبلیغات او را به عهده گرفت..
می نشینیم به گفت و گویی طولانی...آری، شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد...
دو حکایت پی آیند: "خدارحم علیه خدارحم" و "دو خدارحم در کنار هم" خواهد بود....
ادامه دارد
*
هاشم حسینی/ کتاب "نفرین نفت"

+ نوشته شده در شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 23:0 توسط هاشم حسینی
|