نخست آن که:
تا از صحرا خود را به کمپ رساندم و آب تنی...
و چشم از جرقه های آفتاب تکاندم و دما سنج راستگو ساعت را به من فهماند که ۸ هنوز روشن پسینگاه است: ۴۳ درجه سلسیوس برومی...
و حیفم آمد شما را در لذت خواندن این داستان از نویسنده ای که خود بخش زنده ای از تاریخ دادخواهی ۸۰ ساله ی خوزستان- هفتکل، رومز و بهبهان است سهیم ندانم...
شما را با شخصیت معیشتی و ادبی آ فرج نعمت الله ۸۰ ساله که دارم زندگینامه ی افتخار آمیزش را می نویسم، در آینده ی نزدیک آشنا خواهم ساخت...
راز درخت انار
نوشته ی آفرج نعمت الله
خانهی ما، یک باغچهی بزرگ پر از درخت داشت. دو درخت کُنار، دو درخت توت و یک درخت انار. چند بوتهی گل موسمی مثل جعفری و لاله عباسی و محمدی ساقه بلند نیز در حاشیهی باغچه کاشته شده بود. کُنارها دو نوع بودند: یکی مثل سیب گلاب، نیمی زرد و نیمی قرمز، و دیگری کمی درشتتر از عناب و به همان رنگ عناب بود که اهل محله جنبهی مذهبی به آن داده بودند و میگفتند آن درخت نظرکرده است. با آن که پدر مخالف خرافات بود، شبهای جمعه، زنهای محله بر روی تنهاش شمع روشن میکردند و به شاخههایش دخیل میبستند. خلاصه از آن کُنارهایی بود که پدر خشکاش میکرد و در زمستان به عنوان تنقلات از آن و آردش استفاده میکردیم که همه ساله مشغولیاتی برای پدر شده بود. میوهی درختهای توت نیز یکی سفید بود و شیرین مثل عسل و دیگری قرمز دومزه یا به گفتهی بعضیها ملس بود. میوهی توتها درشت بودند و پرآب. فاصلهی دو درخت توت در حدود چهار متر میشد! پدر یکی از شاخههای توت قرمز را به توت سفید پیوند زده بود و ما در حالی که روی یکی از درختها بودیم، میتوانستیم از آن یکی هم استفاده کنیم. از وقتی که پدر خانهنشین شده بود، خودش را در خانه با این جور چیزها سرگرم میکرد. هر چهار درخت به طور کامل بلند و قطور بودند و پر شاخ و برگ؛ طوری که بیش از نیمی از خانهی پانصد متری ما را سایه میانداختند. خلاصه آن درختها، خانهی ما را در میان محله، انگشتنما کرده بودند.
ما بچهها به تشویق زنها که زیر درختان، چادر یاحصیر پهن میکردند، برای تکاندن آنها بالایشان میرفتیم و در میان جیغ و شادی زنها که هنگام تکاندن زیر بارانی از توت یا کُنار قرار میگرفتند، درختها را بیشتر و بیشتر میتکاندیم.
اما درخت اناری که در وسط باغچه بود، هیچ وقت میوه نمیداد. آرزو داشتیم که یک روز آن را با میوه ببینیم. پدر به عناوین مختلف به آن میرسید ولی زحماتاش هدر میرفت. به آن کود میداد، هرس میکرد و به موقع آباش میداد، حتا مطابق دستور باغبان ها، یک کیسه پر از اسفند و چیزهای دیگر را هم به شاخهی آن آویخته بود و گاهی نیز به سفارش آنها زیرش دود هم راه میانداخت؛ با این همه فقط در اول سال چند گل ضعیف و ریز میداد و خیلی زود از درخت میافتادند؛ با این وجود پدر آن را از دیگر درختان بیشتر دوست داشت و از آن مانند فرزند علیل خود پرستاری میکرد و اجازه نمیداد کسی به آن صدمه بزند. ما بچهها اگر یکی دو شاخهی جالب در آن مییافتیم که به درد تیر و کمانمان میخورد، باید مدتها نقشه میکشیدیم تا یک روز پدر به ده برود و ما آن را ببریم و آنقدر مغلطه کاری در بیاوریم تا پدر متوجهی خلافکاری ما نشود. یک روز پدر، یکی از دوستاناش را به همراه خود به خانه آورد و جریان درخت انار را برایش تعریف کرد. آن دوست از پدر پرسید: «آن را تقویت هم کردهیی؟»
پدرگفت: «هر کاری باغبانها گفتهاند انجام دادهام، به آن کود داده و هرس هم کردهام و به موقع هم آبش دادهام.»
آن دوست به پدر توصیه کرد که یک سری به سید حسین عطار بزند. میگفت سید حسین عطار در این جور کارها تجربه ی کافی دارد و دوستان زیادی هم از این قماش در اختیارش هست. صبح تا شب دکاناش پر است از این جورآدمها.
پدر نزد سید حسین عطار رفت و جریان درخت را به او گفت.
سید حسین گفت: «به نظر من، آن درخت به خودش مغرور شده و احتیاج به ترسانیدن دارد؛ باید آن را بترسانید.»
پدر با خنده گفت: «مگر حیوان است که بترسد؟»
و سید حسین گفت: «درختها هم مثل حیوانها جان دارند. نفس میکشند و نیاز به آب و غذا دارند. صدا را هم حس میکنند. گرما، سرما، پاییز و بهار هر کدام برای آنها اهمیت خود را دارد!»
پدر گفت: «خب تمام اینها را که گفتید درست، ولی ترسانیدن دیگر چه ربطی برای یک درخت دارد؟»
سیدحسین گفت: «والله خود من هم تا به حال از این مقوله چیزی دستگیرم نشده است. ولی حتماً یک چیزی هست که هنوز کشف نشده. بسیاری از جریانات هستند که انجام میگیرند ولی هیچ کس از آنها سردرنمیآورد، من یک دوست دارم به نام بندر که در این جور کارها تجربهی کافی دارد؛ او را نزد تو میفرستم، هر چه او گفت درست تشخیص داده است.»
چند روز بعد سید حسین عطار در حالی که مردی را به همراه خود داشت به خانهی ما آمد و به پدر گفت: «این همان آقا بندر است که عرض کردم!»
بندر، قدی کوتاه و چهرهیی عبوس و تیره داشت. تبر تیز و برانی نیز در دستاش بود که تیغه اش را روی شانهاش تکیه داده بود. او بدون معطلی یک راست به طرف درخت انار رفت و پس از کمی تفکر رو برگرداند و گفت: «درست است آقا. علاج این درخت همان است که حدس زدید.» و از سید حسین پرسید: «موضوع را به آقا گفتهاید؟»
سید حسین نگاهش را به پدر انداخت و گفت: «ای... تا حدی!»
نمیدانم چرا پدر از قیافهی این آدم که شاید اولین بار بود او را میدید بدش میآمد! زیرا هنگامی که او اشاره به پدر کرد، پدر با بیعلاقگی رویش را به طرف دیگر چرخاند و فکرش را مشغول چیز دیگری کرد. سید حسین به پدر گفته بود که حرفهای بندر الکیست و اصلی ندارد. منظورش فقط ترسانیدن درخت انار است و شما از قیل و قال او نترسید! اما پدر هرگز فکر نکرده بود که بندر تا آن اندازه جدی عمل کند. پدر میدانست که جنگیرها هم وقتی بر بالین مریض میروند برای رعب و وحشت انداختن در دل مریضها و بستگانشان بنای داد و فریاد راه میاندازند. با جنها دعوا میکنند و به نام گرفتن جن شلوغاش میکنند تا آنها باورشان بیاید که جنی در کار است. اما تا به حال درگیر آدمهایی مثل بندر نشده بود...
بندر طوری با رمز و اشاره حرف میزد که گویی درخت انار گوش دارد و او نمیخواست از نقشهاش سردربیاورد.
مدتی بود پدر کمی فراموشکار شده بود و قرار و مداری را که سید حسین با او گذاشته بود، یک در میان فراموشاش شده بود. اگر چیزی هم میگفت که با برنامهی بندر جور درمیآمد و موثر واقع میشد، اتفاقی بود! پدر فکر میکرد آقای بندر میبایست فقط حرف و تشر بزند و هیچ حرکتی به زیان درخت انجام ندهد! ولی اینطور نبود.
بندر تبرش را از روی شانهاش برداشت و قدمزنان به طرف درخت انار رفت ومثل تعزیهخوانها که میان معرکه با صدای بلند پس از زمزمه ی چند شعر، رجزخوانی می خوانند و حرف های گنده گنده میزنند؛ شروع کرد به تحقیرکرد درخت. آن گاه رو به پدر کرد و گفت:
«این درخت بیخاصیت چی است که در باغچهتان کاشتهاید؟ این از آن آشغال درختهای بیثمریست که نه میوه میدهد و نه زیبایی و سایه دارد! من آن را آش و لاش میکنم ، از ریشه در میآرم و یک درخت خوب برایت میکارم که همه ساله، کلی بار بدهد.»
پدر تمام آن شرط وشروط هایی را که سید حسین کرده بود، به کلی فراموش اش شده بود در اینجا پدر که به حرفهای بندر گوش میداد در فکر یک درخت خوب که همه ساله بار بدهد رفت؛ ولی زود به خود اش آمد و دوباره چشماناش به قد و قوارهی بندر افتاد.
ما بچه ها در خلال حرفهای بندر، به کوچه رفته به همبازیهایمان خبر دادیم که آمدهاند درخت انارمان را از ریشه بیرون بیاورند! همین چند کلمه کافی بود که بچههای محله، مثل مور و ملخ به خانهی ما بریزند. اما پدر خیلی فوری باعصبانیت آنها را از خانه بیرون راند و در رابست.
بندر رو به درخت ایستاد و تبرش را بالا برد! من درآن هنگام با چشم خودم دیدم که برگهای درخت انار به لرزه افتادند.
پدر یک دستاش را به کمر و دست دیگرش را به تنهی درخت کُنار تکیه داده بود و با لبخندی نا باورانه بندر را میپایید که معرکه گرفته بود و آسمان و ریسمان را به هم میبافت. وخلاصه پدر غرق در افکار خودش بود که ناگهان بندر در حین رجزخوانیهایش، با دست بدون تبر پدر را هل داد و گفت: «برو کنار ببینم.» و تبرش را بالا برد و محکم به پایینترین جای ساقهی درخت که زیاد هم تنومند و قطور نبود فرود آورد و نیمی از ساقهاش را خراش داد؛ طوری که پوست و قسمتی از دروناش مانند زبان گوسفند آویزان شد و سفیدی زیر پوستاش نمایان گشت. در همان لحظه همه دیدیم که صدها برگ از درخت انار بر زمین ریخت و شاخههای انار تا دقایقی میلرزیدند. در این هنگام ناگهان پدر از بیتفاوتی خارج شد و یکباره به جوش آمد. نه از روی قراری که با سید حسین عطار گذاشته بود، بلکه به خاطر تعصبی که نسبت به درخت انارداشت. جلو رفت و دستهی تبر را که در دست بندر بود گرفت و در حالی که او را ملامت میکرد با پرخاش گفت: «نامرد بیغیرت! قرار ما این نبود!... این چه حرکتی ست که کردی!؟... تو نمیدانی که این درخت چه قدر پیش من عزیز است؟ ول کن برو پی کارت، عجب غلطی کردیمها، اینها همهاش تقصیر این سید حسین احمق است!.»
بندر که خیال میکرد پدر نقشاش را خوب بازی میکند، با اطمینان خاطر قیافهی جدیتری به خود گرفت و در حالی که مرتب پدر را هل میداد، هرچه با هیبتتر به نمایش ادامه داد و با صدای دو رگهاش مانند رجزخوانهای معرکهگیر، فریاد زد: «تو اگرعرضه داشتی این درخت بیثمر را توی باغچهات نمیکاشتی!؟ این درخت در واقع یک علف هرز است و حقاش همان کندن و سوزانیدن است.»
بندر چنان اظهارنظر میکرد که گویی دربارهی یک آدم خاطی سخن میگفت نه یک درخت.
سیدحسین روی سکوی جلوی در اتاق نشسته و چشم به بندر دوخته بود و از لبخند رضایتی که در چهره داشت، پیدا بود آنچه را در مغز بندر میگذرد، میفهمد، ولی پدر «توی باغ» نبود.
پدر در همان حال که گفتههای بندر را توهین به خودش تلقی میکرد، تبر را با حرص هر چه محکمتر به طرف خودش میکشید و بد حرفی میکرد و چند کلمهی زننده را که تا آن روز از دهان پدر نشنیده بودیم نثار بندر بینوا کرد.
بندر از پدر قویتر بود. به همین خاطر پدر نمیتوانست تبر را به آسانی از چنگ اش بیرون بیاورد. به همین خاطر درحالی که هر دو در پیچ وتاب بودند، پدر روبه سید حسین کرد و بطور جدی گفت:
- "سید بیا و محض رضای خدا مارا ازشر این حیوان زبان نفهم نجات بده..."
در ضمن بندر از آن افراد شوخ بی پرده ای بود که تمام روز را با دوستان همردیف خودش با کلمات رکیک سپری میکرد. ما از آن بابت خوشحال بودیم که پدر با آدمهایی مانند بندر دوستی و رفاقت ندارد. البته بعدها فهمیدیم که اگر بندر کلماتی میگفت که از نظر پدر بد بود، منظورش فقط اجرای نقشاش بود و الا قصد توهین کردن به پدر را نداشت. در این هنگام سید حسین که اوضاع را چنین آشفته و درهم دید و احساس کرد که جریان به بیراهه کشیده شده است، برای خلاص شدن از مهلکه با حفظ نقشهی قبلی کار میانجیگری را پیش گرفت! جلو رفت و رو به بندر طوری که درخت هم صدایش را بشنود گفت: «اصلاً بیا و فعلاً ازکندن این درخت صرفتظر کن! من قول میدهم که امسال بهار این درخت بار بدهد. یک ماه بیشتر که به آخر سال نمانده است. اگر در بهار امسال این درخت بار نداد، شما حق دارید هرکاری که بخواهید بر سرش بیاورید، اصلا آتیش اش بزن.» و بعد پدر و بندر را که هر دو مثل خروس جنگی روبهروی هم ایستاده بودند و تبر را ول نمیکردند، از هم جدا و از درخت دور کرد تا درخت صدایشان را نشنود. آن گاه رو به پدر کرد و با ملایمت و شوخی گفت: «پدربیامرز، این حرفها همهاش جنگ زرگری بود! من که به تو گفته بودم، تو چرا با یک شوخی کوچیک بندر از کوره در رفتی؟»
یک ماه بعد، در اول بهار، در میان بهت و حیرت همه، درخت انار ما غرق در شکوفه شد تابستان آن سال چنان انار خورانی راه انداختیم که فراموش نشدنی است...
به تمام همسایه ها هم انار دادیم.... 