سکانسی فروافتاده به این سو

می بارد

سپید و سیاه توت

بانوی سبزپوش اردیبهشت

باردار

و برگی

جدا

اما نه سرگردان

مشتاق

رو به احتماع متحد درختان

جنگل

بر گیسوان اش آغوش می گشاید به باران

 

بیتوته می کند سوار

از این بلندا تا کوچه ی گم مانده به دامون

شیهه ی دیگری مگر

 

برگ

برگ

فروافتاده با رنگ های شفق به پیشانی

در زیر تگرگ

مرگ

 

هنوز

می گردد این کاوشگر

یک دست بر یال خیس

دستی ذیگر

فانوسی به فریاد

 

از این راه

شاخه ها

نشانه ها

آشیانه ها

 

اسب

ایستاده بو می کشد صبور

تا سوار 

پا بر پله ها به پرواز 

آن گاه که سحر ردای سیاه می گشاید از تمنای تن

در آن بارگاه

گم مانده از چشم سالیان

توانا

پیوند را بیابد

پچ پچه

در  گوشه و کنار این دل غافل

باد می کاود و می یابد

اسفندیارها

سهراب

رستم را رها کرده  به حال خود تنها

 

خش خش شاخه ای شاید

 و  دستی که به دوستی

غریبه

 اما با بوی آشنای این حوالی

سر سلامتی می دهد

شانه های لرزان مانده به تاریکی

 

تقه

تقه

که می زند بر در؟

تا پنجره سرک بکشد به کوچه و در بگشاید

 این دست مردد

دریا

صدا می زند فانوس های صحرایی چشمان ات را 

و  سریر منتظر

نام های در انتظار

 

ستاره های سئوال

و انبوه

هیاهو

پندارهای پرنده به پیرامون

پس من

 برمی خیزم

و آهسته می نگرم به بیرون

  

الوداع...

امروز خاکسپاری مردی است که عمری دغدغه ی فرهیختگی و آزادگی ایرانی را داشته است...

یاد افتخار آمیز دکتر حسن احمدی گیوی مانا باد

مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد...

 حسن احمدی گیوی در سال ۱۳۰۶ شمسی درشهرستان گیوی دراستان اردبیل به دنیا آمد و در۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ درگذشت.

زندگی ومدارج علمی

اودرسال۱۳۰۶ شمسی در شهرگیوی در استان اردبیل دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی را در مدرسه ناصری خلخال گذراند. سپس دررشته فلسفه مدرک فوق لیسانس رادریافت نمود. دکتری خود را در رشته ادبیات دانشگاه تهران دریافت نمود. او در سال۱۳۶۶ خورشیدی از دانشگاه تهران به درجه بازنشستگی نایل گردید. وی در صبح سه‌شنبه 26 اردیبهشت ماه 1391 بر اثر ایست قلبی در سن 85 سالگی درگذشت.

فعالیت هاب ادبی

دکتر حسن احمدی گیوی از نگاه شاعر و منتقد ملی استاد شفیعی کدکنی (م. سرشک):

دانش‌ و آزادگي و دين و مروت

محمدرضا شفیعي‌كدكني


47 سال پيش از اين از درس دكتري ادبيات فارسي دانشگاه تهران بر كلاس درس استاد بديع‌الزمان فروزانفر با «دكتر حسن گيوي» آشنا شدم. پيش از آن هم بعضي كارها، از جمله شعرهاي او را ديده بودم. حدود نيم‌ قرن با يكديگر در كمال دوستي زيستيم؛ در جمع ياراني كه هر كدام امروز در عرصه ادب فارسي چشم و چراغ زمانه‌اند. در دوستي يگانه بود، چندان كه در سراسر عمرش هرگز غباري از او بر خاطر ياران ننشست. عاشق ايران و فرهنگ ايران‌زمين بود. در عرصه پژوهش‌هاي دستوري و حوزه واژگان زبان فارسي از مراجع ممتاز عصر به شمار مي‌رفت و در جمع مولفان لغت‌نامه علامه دهخدا از ياران ديرين راه و رسم آن بزرگوار بود، همچنان كه در عشق به دكتر محمد مصدق و آرمان ملي او. دكترحسن احمدي‌گيوي، در روزگار ما، از آن نوادري بود كه «دانش‌ و آزادگي و دين و مروت» را هرگز بنده درم نكرده است. كتابخانه پژوهش‌هاي زبان فارسي هرگز از آثار او تهي نخواهد بود همچنان كه جايش در ميان ياران و دوستان او و همه عاشقان ايران‌زمين.

 

خیام ببین که آسمان نورانی است....

 فرخنده زاد روز خیام

غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری (زادهٔ ۲۸ اردیبهشت ۴۲۷ خورشیدی در نیشابور - درگذشته ۱۲ آذر ۵۱۰ خورشیدی در نیشابور) که خیامی و خیام نیشابوری و خیامی النیسابوری هم نامیده شده‌است، فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و رباعی سرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی است. گرچه پایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی او است و لقبش «حجةالحق» بوده‌است؛ولی آوازهٔ وی بیشتر به واسطهٔ نگارش رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد. افزون بر آن‌که رباعیات خیام را به اغلب زبان‌های زنده ترجمه نموده‌اند، ادوارد فیتزجرالد رباعیات او را به زبان انگلیسی ترجمه کرده‌است که مایهٔ شهرت بیشتر وی در مغرب‌زمین گردیده‌است.

یکی از برجسته‌ترین کارهای وی را می‌توان اصلاح گاهشماری ایران در زمان وزارت خواجه نظام‌الملک، که در دورهٔ سلطنت ملک‌شاه سلجوقی (۴۲۶ - ۴۹۰ هجری قمری) بود، دانست. وی در ریاضیات، علوم ادبی، دینی و تاریخی استاد بود. نقش خیام در حل معادلات درجه سوم و مطالعات‌اش دربارهٔ اصل پنجم اقلیدس نام او را به عنوان ریاضی‌دانی برجسته در تاریخ علم ثبت کرده‌است. ابداع نظریه‌ای دربارهٔ نسبت‌های هم‌ارز با نظریهٔ اقلیدس نیز از مهم‌ترین کارهای اوست.

صادق هدایت بر این باور است که حافظ از تشبیهات خیام بسیار استفاده کرده‌است، تا حدی که از متفکرترین و بهترین پیروان خیام به شمار می‌آید. هر چند که به نظر او افکار حافظ به فلسفهٔ خیام نمی‌رسد، اما بنا به نظر صادق هدایت حافظ این نقص را با الهامات شاعرانه و تشبیهات رفع کرده‌است و برای نمونه به قدری شراب را زیر تشبیهات پوشانده که تعبیر صوفیانه از آن می‌شود. اما خیام این پرده پوشی را ندارد. برای نمونه حافظ دربارهٔ بهشت با ترس سخن می‌گوید:

باغ فردوس لطیف است و لیکن زینهار

تو غنیمت شمر این سایهٔ بید و لب کشت

اما خیام بدون پرده‌پوشی می‌گوید:

گویند بهشت و حور عین خواهد بود

آنجا می‌ناب و انگبین خواهد بود

گر ما مِی و معشوقه گزیدیم چه باک؟

چون عاقبت کار چنین خواهد بود

موریس بوشور از کسانی است که کاملاً تحت تاثیر افکار خیام در آمده و نمایشنامهٔ رویای خیام هماهنگی فکری او را با شاعر ایرانی به خوبی نشان می دهد. همچنین ارمان رنو و آندره ژید هم از او مایه گرفته اند . دو کامارگو شاعر اسپانیایی نیز افکار خیام را در قالب شعر نو ریخت و متن اسپانیایی آنها را در سراسرآمریکای لاتین و متن فرانسوی را در اروپا رواج داد. دیگر از کسانی که از خیام الهام گرفته اند و یا به تمجید او پرداختند عبارتند از:«آندره ژید»، «ژان لاهور»، «شارل گرولو»، «ژان مارک برنارد» و «شاپلن».

خیام زندگی‌اش را به عنوان ریاضیدان و فیلسوفی شهیر سپری کرد، در حالی‌که معاصرانش از رباعیاتی که امروز مایه شهرت و افتخار او هستند بی‌خبر بودند. معاصران خیام نظیر نظامی عروضی یا ابوالحسن بیهقی از شاعری خیام یادی نکرده‌اند. صادق هدایت در این باره می‌گوید.

گویا ترانه‌های خیام در زمان حیاتش به واسطهٔ تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یکدسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته یا در حاشیهٔ جنگ‌ها و کتب اشخاص باذوق بطور قلم‌انداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده ...

 نمونه هایی از رباعیات:

از رنج کشیدن آدمی حُر گردد

قطره چو کشد حبس، صدف در گردد

گر مال نماند، سر بماناد بجای

پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

***

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران عالم چون شد

***

افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد

***

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

***

این عقل که در ره سعادت پوید

روزی صد بار خود ترا می‌گوید

دریاب تو این یکدم وقتت که نی

آن تره که بدروند و دیگر روید

***

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

 

 

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

صبح برومی:خفه در بوی زباله سوزی صحرا به روش 3000 سال پیش از میلاد مسح (ع)

کودکی سرفه می کند.

چشمان فلامرز تمام روز متورم و اشک آلود...

و نگهبان جوان که می گوید ته گلویم غده ی زباله ای دارد گنده تر و زهرآلوده تر می شود...

در برومی شهروند هایی هم هستی دارند...

پرنده ها

درختان

کودکان

کارگران

سرمایه

 

برومی

۳۳ درجه ی زباله به وقت شش

 

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز / مرده آن است که نامش به نکویی نبرند...

 

استاد پرويز شهرياري پدر علم رياضي كشور و چهره ماندگار رياضيات درگذشت...


استاد پرويز شهرياري چهره ماندگار، استاد رياضيات و سردبير مجله‌هاي وهومن، دانش‌و مردم و چيستا پس از هشتاد و شش سال زندگي پربار علمي و فرهنگي، بامداد ديروز در بيمارستان‌ جم تهران در گذشت. ‏

پيکر اين استاد رياضيات، عصر ديروز در آرامگاه زرتشتيان تهران در قصر فيروزه به خاک سپرده شد. پرويز شهرياري، رياضيدان و چهره ماندگار زرتشتي، در سال 1305 خورشيدي در کرمان‌زاده شد و نخستين کلاس کنکور ايران را ‌در ايران پايه‌گذاري کرد. وي چندين سال سردبير مجله سخن علمي نيز بود؛ نشريه‌اي که تا فروردين 1349 منتشر شد. شهرياري همچنين دبيرستان‌هاي خوارزمي، مرجان و مدرسه‌ عالي اراک را نيز بنيان‌گذاشت تا بتواند راه‌گشاي دانش‌اندوزي در ايران‌زمين باشد. اين استاد، با نگارش کتاب‌هاي رياضي در سال‌هاي 1335 تا 1352 خورشيدي براي دانش‌آموزان و دانشجويان ايراني، نقش مهمي در آموزش رياضيات در ايران ايفا کرد. وي که دکتراي افتخاري رياضيات را در سال 1381 خورشيدي از دانشگاه کرمان دريافت كرد‏، تاکنون صد‌ها کتاب نوشته و برگردان کرده است وي با سردبيري مجله‌هاي وهومن و چيستا، سهم بسزايي در گسترش فرهنگ و دانش ايراني داشته است. پرويز شهرياري، چندين سال در دبيرستان فيروزبهرام، به دانش‌آموزان ايراني، علم رياضيات را مي‌آموخت. پرويز شهرياري در سال 1345 خورشيدي نشان درجه يک علمي را دريافت کرد و در سال 1384 به عنوان چهره ماندگار علمي در رشته رياضيدان برگزيده شد. ‏

مؤسسه اطلاعات، فقدان اين رياضيدان نامي را به اصحاب خرد و آگاهي، بخصوص خاندان محترم حجتي كرماني به ويژه حضرت استاد حجت‌الاسلام والمسلمين محمدجواد حجتي كرماني كه آن فقيد سعيد از عموزادگان ايشان بودند، صميمانه تسليت مي‌گويد./ روزنامه اطلاعات 23/02/91

 

 

شهريار ملك «عدد»

كريم فيضي/ اطلاعات روز شنبه 23/02/91

 

از عدمها سوي هستي هر زمان

هست يا رب كاروان، در كاروان

باز از هستي روان، سوي عدم

مي‌روند اين كاروانها دم به دم...



خبر مرگ استاد پرويز شهرياري، ستاره اعداد و شهريار ملك عدد، خبري در كنار خبرها و مرگي در كنار مرگ‌هاي ديگر نيست. فقدان اين دانشمند پرتلاش، فقدان معلمي از تبار آموزگاران نيكي است؛ مردماني كه علاوه بر علم و دانش و آگاهي، توسن دانايي و اخلاق و درستكاري هم در كار و زندگي و شخصيت‌شان حضوري مدام و مرتب داشته است. ايران زمين در 80 سال گذشته، ممتاز و مفتخر به دانشمنداني آزاده و آزاديخواه و آزادانديش بوده است كه هرگاه هم از اسب افتاده‌اند، از «اصل» نيفتاده‌اند. فرزانگان جوهره‌داري كه بعد از نهضت مشروطيت ايران به عرصه ظهور رسيدند، از حيث‌هاي مختلف با اقران ايراني و غيرايراني خويش متفاوتند. از اين منظر، به دشواري مي‌توان كساني چون استاد پرويز شهرياري را در فرهنگ‌هاي ديگر سراغ كرد.

در دنياي امروز، چارسوي عالم، مملو از دانش است و دانشمند. هر كجا كه سردر دانشگاهي به چشم مي‌خورد و هر كجا كه محل عبور و مرور دانشجوست، لاجرم پاي دانشمندها نيز به آنجا گشوده است و اين امري است ترديدناپذير، اما چه تعداد از دانشمندان را مي‌توان يافت كه اصل اول زندگي و دانش و موجوديت آنها حريت و صداقت باشد؟ از آن روي كه «اغراق» آفت درست‌نگري است،‌به هيچ روي قصد اين قلمزن، اغراق‌ورزي در باب روانشاد شهرياري نيست. وقتي هر نوع غلو و اغراقي را در باب هيچ زنده‌اي روا نمي‌دانيم،‌ طبيعي است كه آن را در حق كساني كه دست از هستي شسته‌اند،‌هم رو اندانيم. اغراق كردن در حق يك استاد از دست رفته،‌چه حاصلي در پي دارد؟ فايده بزرگ كردن نارواي يك شخصيت چيست و چه مي‌تواند باشد؟ پس، در بزرگ شماري چهره‌هاي از دست رفته، از جمله كسي چون پرويز شهرياري، موضوع غلو نيست بلكه مراعات انصاف و بيان حق است و اينكه او بحق داراي امتيازات و درخشش‌ها و برجستگي‌هايي در عرصه علم و تحقيق و تاليف بود كه هيچ چيزي مانع از بيان آن نمي‌شود. آري، مرحوم شهرياري به لحاظ سياسي و ايدئولوژي طريقتي ديگر داشت كه از جواني برگزيده بود. شايد اگر جواني او مقارن با هرج و مرج‌هاي فكري بعد از شهريور 20 و تبعيد اجباري رضاشاه نمي‌شد، هرگز تفكرات چپگرايانه را به عنوان مشرب سياسي و اجتماعي انتخاب نمي‌كرد. با اين حال، مزاياي اخلاقي او و تشخصي كه به لحاظ علمي داشت، مانع از آن است كه حق او را ناديده انگاريم. غالب كساني كه در جريان تاريخ علم و سير آن در ايران هستند، مي‌دانند كه آن زنده‌ياد يكي از سالكان جدي اين عرصه بود. حضور بيش از 60 ساله او در عرصه رياضيات و تدريس و تحقيق آن و مهمتر از آن آموزش اين علم مهم به چندين نسل از دانش‌آموزان و دانشجويان ايراني، گواهي است روشن بر نيكنامي شهرياري و زنده بودن نامش. نكته قابل توجهي است كه تعداد تاليفات و مهمتر از آن ترجمه‌هاي استاد فقيد در زمينه رياضي و تاريخ آن بالغ بر 70 عنوان كتاب است و او با اين حجم از تاليف و ترجمه و پژوهش نقش مهمي را در آموزش رياضي در دورانهاي اخير داشته است و از اين حيث، پيشرو و پيشتاز آن گروه از نخبگان است كه امروز از آنان به عنوان آموزگاران علم و فرهنگ ياد مي‌كنيم. كم نيستند كساني كه رياضي را با سبك و اسلوب و شيوه‌هاي ابداعي پرويز شهرياري آموخته‌اند و هنوز هم فن رياضي براي آنها با اسم معلم اين فن مقرون است. جالب اينكه روانشاد شهرياري با اينكه كيشي ديگر داشت، با اين حال، از سر انصاف علمي و روحيه علمي، هيچ‌گاه سهم اسلام در رياضي را ناديده نمي‌گرفت و در چندين مقاله به سهم دانشمندان اسلامي در رشد و گسترش و توسعه رياضي در پهنه جهان اقرار آورد كه مي‌توان اين مهم را جزو محسنات عمر و زندگي وي به شمار آورد. علاوه بر اين، او در صراحت لهجه، شجاعت و بيان واقعيت‌ها، از انسانهاي كم مانند بود، تا به آن حد كه مي‌توان صداقتش را مثال زدني به شمار آورد. اينجانب،‌ در گفت‌وگوي مفصلي كه 3 سال پيش در منزلش با آن مرحوم داشتم، با شنيدن آراء و عقايد و ديدگاهش در زمينه انسانيت و اخلاق و حقيقت زندگي،‌ شعله‌اي سوزان از صداقت را در وجودش ديدم كه با عبور از مرز 80 سالگي همچنان در وجودش موج مي‌زد و نشاني بود از اعتقاد به آيين صداقت و درستي مردي كه هيچ گاه از كار نيايستاد و نياسود و عمر خويش را صرف پيشبرد فكر و فرهنگ و علم در جامعه خويش كرد. چند سال بعد، وقتي او را در موسسه اطلاعات روي ويلچر ديدم، تصور نمي‌كردم كه توانايي تكلم را از دست داده باشد. آن روز، فرصت كوتاهي بود تا بزرگترين موسسه مطبوعاتي كشور، ميزبان يكي از بزرگترين خادمان فرهنگ علمي ايران زمين باشد و اكنون نيكمردي روي در نقاب خاك كشيده است كه در قابي از تلاش و كوشش و كار،‌در خاطر و خاطره دوستدارانش جاودانه خواهد ماند و همين او را بس!

 

بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی/ در سینه های مردم عارف مزار ماست (حافظ)

ياد-
در مرثيه پرويز شهرياري
معلمي كه تا لحظه آخر معلم ماند

دكترعلي دادپي/دنیای اقتصاد ۲۵/۰۲/۹۱
مرگ‌هايي هستند كه آنها را به‌عنوان مرگ نمي‌شناسي. چون آنكه مي‌رود براي تو هميشه بوده و هست. در روزهايت جاريست و مي‌داني كه زندگيش پايان نيافته گرچه از دنياي خاكي و خاك گرفته ما رخت بربسته است. پرويز شهرياري يكي از اين آدم‌ها بود. معلمي كه تا آخرين لحظه ماند و نام خود را در آموزش كشورمان ماندگار كرد.

در دبيرستان سه جلد كتاب هميشه روي ميز من بود: دو جلد روش‌هاي جبر و يك جلد مثلثات پايه. بدون اين سه كتاب و تاكيد دبيران بر حل مسائل مختلف، بعيد مي‌دانم ديپلم رياضي را مي‌توانستم بگيرم چه برسد به اينكه مهندسي بخوانم. كتاب‌ها يك نويسنده داشتند: پرويز شهرياري. از آن به بعد هرچه كه نوشته بود را مي‌خواندم.
من هرگز پرويز شهرياري را از نزديك نديدم ولي يكي از آدم‌هايي بود كه زندگي مرا و هزاران دانش‌آموز ديگر را با نوشته‌هايش شكل داد و به مهارت‌هاي ما اضافه كرد. بعدها كه مجله برهان درآمد خوشحال بودم كه هنوز هست. يادداشت‌هايش را مي‌خواندم و لذت مي‌بردم. آدمي كه نشان داد براي ايجاد تغييري ماندگار لازم نيست بر منصب وزارت يا كرسي وكالت تكيه داد. اگر بخواهي از هرجا كه هستي مي‌تواني دنياي پيرامونت را بهتر كني.
آدم‌هايي هستند كه جامعه ما به آنها بيش از سياستمدارانمان مديون است، چون آنچه مي‌توانيم باشيم و آنچه را كه مي‌توانيم به سرانجام برسانيم مديون ايشانيم. برايشان مجسمه‌اي نخواهند ساخت ولي نام‌هايشان بر ضمير دل ما حك شده مي‌مانند. روانش شاد و يادش نكو باد كه از جاودانگان است.

شاهنامه ی حکیم توس پیوندگاه جان های شیفته ی آزادی، داد و راستی

بیست و پنجم اردیبهشت گرامی باد

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند

همه مردمی باید آیین تو

همه رادی و راستی دین تو 

( حکیم ابوالقاسم فردوسی)

نگذاریم

"محمود" های مستبد زمانه شاهنامه را قلاب شکار باورها و آرمان های ما کنند.

بکوشیم

میراث های گرانقدری چون شاهنامه را سکوی پرش برای توسعه ی ملی، صلح جهانی، گسترش فرهیختگی همگانی و ژرفش زیبایی شناختی سازیم.

بخواهیم

که با چراغ های آینده، تاریکی های پیرامون شاهنامه را روشن سازیم. در گذشته نمانیم. دچار تعصب های قومی/ ایلی/ ملی نگردیم و در راستای عشق عمومی، شهروند خرد و داد آرمانی شاهنامه باشیم.

فرخنده و پر ارمغان باد

بزرگداشت افتخار ایرانی، سراینده ی حماسه جهانی

فردوسی

و نیوشنده ی اندرزهای اهورایی او باشیم که:

نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
دراز است دست فلک بر بدی همه نیکویی کن اگر بخردی
چو نیکی کنی، نیکی آید برت بدی را بدی باشد اندرخورت
چو نیکی نمایدت کیهان‌خدای تو با هر کسی نیز، نیکی نمای
مکن بد، که بینی به فرجام بد ز بد گردد اندر جهان، نام بد
به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن
وگر بد کنی، جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی

دراز است دستان دادگر تاریخ و

ایستاده است سرافراز

فردوسی زمانه...

 

از صبح بی قرار برومی

قاچ ماه بر سفره ی روشن آسمان

پراکنده

دور و بر

 براده های براق بودگان

اینک در بامداد برومی

به ساعت سی و پنج درجه ی سلسیوس شش و نه

بیدار

چونان نگاه درختِ همیشه

از دفتر ناخدای سرگردان در زمین سوخته ی برومی

بیست و چهارمین روز تابستان

ساعت هشت و ۴۳ درجه ی سلسیوس

...

اکنون ابرها مانده اند و طلوع ستاره ی نام تو  بر تارک ملکوت...

شروع کرده ام شتابان به نوشتن داستان "دالوها"...

پسین سه و نیم  توفان خاک شد و همه جا تار... و بعد ساعت شش در گرمای ۴۵ درجه باران بر آسفالت داغ تبخیر شد...

"سلبی" حالش خوش نیست... کف به دهن آورده، فشارش افتاده...

برای شام سه تخم مرغ ناقابل را نیمرو کرده ام در کره، همراه با دانه های زیتون شور و نعنای باغ نوروز خان نگهبان و تماته و خیار و نان تُت. شاه هم به چنین روز گدای است!

دارم "دالو ها" را جمع می کنم یکی یکی و می برمشان به یک مراسم.

یک مهندس کیو ای / کیو سی که آمد به نظارت و بازبینی و به من گفت که داستان " روزی روزگاری خرس" مرا خوانده و با وجود آن که آذری است و اهل تبریز خوشش آمده، کیف کردم! این هم از اثرات سوق الجییییییشی ادبیات!

بعد برای ناهار که می رفت دیوان حافظ دم دستم را برد حال کند...

و به مشایعت شنیدم دختر پنج ساله اش "هستی" به او زنگ زده و می گوید بابا دلم برات تنگ شده...

زندگی گنجشک نخل دیوار دراز با تاج خار آسفالت ملتهب پاک گوشه ای و آدینه ی در راه با تومار نام ها تا ................ه.ح.

او را بهتر و بیشتر بشناسیم...

دغدغه من زندگی آدم ها بوده و هرکاری که می کنم پیرامون آن است.

پرویز شهریاری

در باره ی او گفته اند:

مقاومت، آفرينش است

پژمان موسوي


نه! سخت است باور مرگ استادي بزرگ و سترگ كه يگانه دغدغه زندگي‌اش، افزايش آگاهي مردمانش در دو حوزه «علم» و «فرهنگ» بود؛ دغدغه‌اي كه تنها در ذهن او خانه نكرد و او را يك عمر به دنبال خود كشيد. مهم‌ترين روحيه پرويز شهرياري: او چه در كسوت يك رياضيدان، چه در كسوت يك مترجم، چه در كسوت يك روزنامه‌نگار (انتشار نشريات مهمي چون چيستا و دانش و مردم و...) و مهم‌تر از همه اينها در كسوت يك عدالتخواه دوستدار مردم، همواره دست به آفرينش مي‌زد و آثاري را خلق مي‌كرد كه كسي را ياراي خلق يك چنين آثاري نبود. شايد بتوان گفت روحيه «مقاومت» در او بود كه كارش را همواره در جهت يك «آفرينش» سوق مي‌داد و اجازه كارهايي دم دستي و كم‌مايه را به او نمي‌داد. او به راستي يك «انسان» راستين بود...

 

نماد جاودان ارزش‌هاي انساني

فريبرز رييس‌دانا


«پرويز شهرياري» نماد توانمند و جاودان ارزش‌هاي انساني، آزادگي، دانش و مقاومت است. من شهرياري را در دنياي رياضيات شناختم اما خيلي زود دانستم در پس اين منطق انتزاعي خشك، او جست‌وجوي روح و آرمان عالي انساني را دارد. كمي نگذشت كه ديدم نه فقط به خاطر ديدگاه‌هاي اجتماعي و سياسي بلكه به خاطر نگاهي كه به زندگي دارد و آرزوي كاميابي كه براي بشريت مي‌كند، چقدر به او نزديكم و محو شخصيت او مي‌شوم.

ساده و بزرگوار

امير حاجي‌صادقي*


بامداد آدينه بود كه پيامك يكي از دوستان رسيد: «پرويز شهرياري با همه خوبي‌هايش ما را تنها گذاشت.»
امروز دوستان تماس مي‌گيرند كه در غم شهرياري چه بايد گفت و من مانده‌ام چه بگويم. يادم است انجمن آثار و مفاخر فرهنگي ايران در مرداد ماه 81 مراسمي در تجليل از او برگزار كرد. هر يك از مدعوين به نكته‌اي اشاره كردند. خلاصه همه وقت جلسه گفتند و گفتند و شنيديم و... استاد شنيد و شنيد و شنيد اما هنگامي كه نوبت به خودش رسيد در پشت تريبون سه بار فروتنانه به جماعت تعظيم كرد، هر بار سر فرود آورد و هر بار لبخند زد و گفت «متشكرم». همين چقدر ساده، چقدر بزرگوارانه و چه فارغ از خودنمايي و خودستايي. آن همه كوشش و تقلا، آن همه تكاپو و اين همه كم سخني.
*مولف كتاب «يك زندگي» شامل خاطرات پرويز شهرياري

یاور دانشجويان محروم

رسول مهربان*


اينجانب از سال‌هاي بسيار دور با استاد «پرويز شهرياري» آشنا بودم و در نشريه «چيستا» نيز سال‌ها با ايشان همكاري كردم: وي فردي بسيار صبور و با حوصله بود. اخلاق خوش، روحيه خوب و چهره‌گشاده ايشان هميشه زبانزد همكاران و دانش‌آموزان و دانشجويان بود. وي در مورد موضوع‌هاي ايدئولوژيك و عقيدتي بدون تعصب بود. اما نكته بسيار مهم‌تر درباره زندگي شخصي ايشان آن است كه آن مرد بزرگ در نهايت مشقت و تنگدستي روزگار گذراند و به‌ويژه آنكه دوران كودكي و تحصيل وي با فقر همراه بود.به همين دليل زماني كه از دام فقر رها شد دانش‌آموزان و دانشجويان بسيار را بورسيه كردند، يعني هزينه‌هاي تحصيل آنان را فراهم آورد تا آنان با فراغ‌بال به تحصيل علم بپردازند. اين در حالي بود كه زندگي شخصي ايشان تا آخرين روزهاي زندگي در نهايت قناعت و بدون هيچ‌گونه تشريفات و تجملات همراه بود.
* روزنامه‌نگار و عضو نشريه «چيستا»

 

شهریار جان های شیفته درگذشت...

تراشه های داد

و بارگاه با شکوه ات

باز

تا دوباره

پذیرای آمدگان سحری خواهد بود

اما

هنوز ِ امروز

صندلی مغموم با انبوه نوشته ها به گفتگوست

و

پلکان چیستا

چشم انتظار تو  پلک می زند...ه. ح.

پرویز شهریاری ( (زادهٔ ۲ آذر ۱۳۰۵، کرمان)، ( درگذشته در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱، تهران) ریاضی‌دان، مترجم، روزنامه‌نگار، فعال سیاسی ایرانی از چهره‌های ماندگار  در عرصه ی دانش و آموزش ایران است.

پرویز شهریاری به نقل از دانشنامه ی ویکی پدیا

دوران خردسالی

پدرش دهقان‌زاده‌ای بود که روی زمین‌های اربابی کارگری می‌کرد. بعد از مرگ پدر، مسئولیت خانواده به عهدهٔ مادر او (گلستان شهریاری) بود. این خانواده از لایه‌های درآمدی پایین جامعه بودند و دوران کودکی شهریاری دوران سختی از نظر معیشتی بود.

 

دوران نوجوانی و جوانی

او تا سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایرانشهر در شهر کرمان گذراند و وارد دانشسرای مقدماتی کرمان شد. در خرداد ۱۳۲۳ فارغ‌التحصیل شد و برای ادامه تحصیل به تهران آمد.

در تهران در سال ۱۳۳۲ در رشتهٔ ریاضی در دانشکدهٔ علوم دانشگاه تهران و دانش‌سرای عالی (دانشگاه تربیت معلم تهران کنونی) فارغ‌التحصیل شد[۶]. یک سال در شیراز معلم بود. در ۱۳۳۳ بعد به تهران آمد. آن روزها در دبیرستان اندیشه و دبیرستان‌های مربوط به گروه فرهنگی خوارزمی درس می‌داد. در دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران، در کلاس‌های روزانه و شبانهٔ دانشگاه تربیت معلم و در اراک در مدرسهٔ عالی علوم اراک هم مشغول بود

درگذشت

وی سرانجام در سن ۸۶ سالگی و در روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ در بیمارستان جم تهران با زندگی بدرودی پیروزمندانه کرد.

 او

با انتشار نشریاتی چون اندیشه ما، وهومن و چیستا با توده ی مردم ارتباط مستقیم بر قرار نمود.

با تأسیس دبیرستان‌های «خوارزمی (۱۳۳۹)»، «مرجان (۱۳۴۰)» و «مدرسه عالی اراک (۱۳۳۵)» سعی کرد محیطی مناسب برای رشد جوانان مملکت ایجاد کند.

با تالیف کتاب‌های ریاضی در فاصله ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۲ و هم‌زمان با آن تالیف و ترجمه صدها کتاب، در تاریخ و آموزش ریاضیات توانست نقش مهمی در پرورش فکری دانش آموزان و دانشجویان ایفا کند.

نشریهٔ سخن علمی

نشریهٔ «سخن علمی» از سال ۱۳۴۱ منتشر شد و پرویز شهریاری سردبیر این نشریه بود. دربارهٔ این نشریه و سرنوشت آن استاد پرویز شهریاری می‌نویسد:

«این نشریه هشت سال پیاپی منتشر شد: در سال اول ۶ شماره و در ۷سال بعد، هر سال ۱۲ شماره. روی هم ۹۰ شماره. در بهمن ۱۳۴۸ بلایی نازل شد. در یکی از شعبه‌های سازمان امنیت مرا خواستند. برایم چای آوردند و بسیار با محبت صحبت می‌کردند و در خواست کوچکی داشتند. مجلهٔ سخن علمی را به ما (یعنی سازمان امنیت) واگذار کنید. ما همچنان خانلری و تو را به عنوان صاحب امتیاز و سردبیر در مجله اعلام می‌کنیم، ولی شما هیچ دخالتی در آن نخواهید داشت. به هر کدام از شماها (دکتر خانلری و من)، ماهیانه پنج هزار تومان می‌دهیم؛ این قرار هم باید همین جا دفن شود. من به ظاهر مخالفتی نکردم، ولی گفتم، اجازه بدهید سال هشتم را تمام کنیم، آن وقت خدمت می‌رسم و مجله را تحویل می‌دهم. شمارهٔ ۱۲ نشریه تا فروردین ۱۳۴۹ طول کشید و در آن یادداشتی به صورت یک برگ رنگی گذاشتم که این، آخرین شماره‌است. به ظاهر سازمان امنیت چند مجله را به همین صورت در دست گرفته بود. بعد از پخش مجله، آقای دکنر خانلری مرا خواست و جریان را جویا شد. به او گفتم، چه پیش آمده‌است ... ولی اکنون با کاغذی که لای مجله گذاشته و پخش کرده‌ام، گمان می‌کنم مسأله منتفی شده باشد و در واقع هم بعد از آن خبری نشد. برای اینکه ارزش پنج هزار تومان را در آن زمان بفهمید، باید یادآوری کنم که من از همهٔ کارهایی که می‌کردم، روی هم ماهیانه، کمتر از آن درآمدداشتم، مجلهٔ سخن علمی هم اشتراکی برابر ۲۵۰ ریال برای ۱۲ شماره داشت.[۹]»

استاد شهریاری تا یک رزو پیش از مرگ، سردبیری ماهنامه های  "چیستا" و "دانش و مردم" را به عهده داشت.

فعالیت‌های دیگر

  • انتشار ماهنامه «اندیشه ما»
  • انتشار اولین کتاب «جنبش مزدک و مزدکیان»
  • تهیه یک دوره کتاب درسی ریاضی دوره اول دبیرستان
  • سر دبیری هفته نامه «وهومن» تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
  • شروع به کار در دبیرستان «اندیشه» از مهر ۱۳۳۸
  • راه‌اندازی اولین کلاس کنکور در ایران با نام گروه فرهنگی خوارزمی
  • تأسیس دبیرستان پسرانه خوارزمی
  • تأسیس دبیرستان دخترانه مرجان

نشان های افتخار ها

  • ۱۳۴۵، نشان درجه یک علمی.
  • ۱۳۸۴، برگزیده مراسم چهره‌های ماندگار در رشتهٔ آموزش ریاضیات
  • ۱۳۸۱، دکترای افتخاری ریاضیات از دانشگاه کرمان

آثار

تاریخ، فلسفه، کاربرد و آموزش ریاضیات

  • تاریخ حساب، رنه تاتون، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول ۱۳۲۹، ترجمه.
  • ریاضیات در شرق، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۲، ترجمه.
  • سرگذشت آنالیز ریاضی، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۴، ترجمه.
  • ریاضیات کار بسته، انتشارات هدهد، ۱۳۶۰، ترجمه.
  • لباچفسکی و هندسه نااقلیدسی، انتشارات توکا،۱۳۶۰، تالیف.
  • پویایی ریاضیات، انتشارات پویش، ۱۳۶۰، ترجمه.
  • اواریست گالوا،(رمانی بر اساس زندگی اواریست گالوا) لئوپولد انیفلد، چاپ اول ۱۳۶۴ انتشارات هدهد، چاپ دوم ۱۳۷۳ نشر بردار، ترجمه.
  • من ریاضی دانم، نوربرت وینر، انتشارات فاطمی، چاپ اول ۱۳۶۴، ترجمه.
  • آفرینندگان ریاضیات عالی، ل. س. فریمان، انتشارات فردوسی، چاپ اول ۱۳۶۳، ترجمه.
  • خوارزمی و انفورماتیک، شرکت داده‌پردازی ایران، ۱۳۷۰، تالیف.
  • خلاقیت ریاضی، جورج پولیا، انتشارات فاطمی، ۱۳۷۳، چاپ چهارم، ترجمه.
  • عالی جناب چکمه (گوشه‌ای از تاریخ ریاضیات)، انتشارات پژوهنده، چاپ اول ۱۳۷۸، چاپ دوم ۱۳۸۴، تالیف.
  • سرگذشت ریاضیات، نشر مهاجر، چاپ اول ۱۳۷۸، تالیف.
  • لگاریتم (تاریخ استدلالی لگاریتم)، گ. ک. استاپو، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۴۸.
  • هندسه در گذشته و حال، انتشارات امیرکبیر، سال‌های پنجاه، ترجمه.
  • غیاث الدین جمشید کاشانی ریاضی دان ایرانی، انتشارات فنی ایران، ۱۳۷۸، تالیف.
  • جوهر، روش و کارآیی ریاضیات، ۳ جلد، انتشارات فنی ایران، ۱۳۸۰، ترجمه.
  • مسئله‌های تاریخی ریاضیات *، و. د. چیستیاکوف، نشر نی، ترجمه.
  • فلسفه، اخلاق و ریاضیات، انتشارات پژوهنده، چاپ نخست ۱۳۸۰، ترجمه و تالیف.
  • خلاقیت در ریاضیات و مهندسی، انتشارات پژوهنده، چاپ اول ۱۳۸۰، تألیف و ترجمه.
  • ریاضیات و هنر، انتشارات پروهنده، چاپ نخست ۱۳۸۱، ترجمه و تألیف.
  • آموزش ریاضی، نشر مهاجر، چاپ اول ۱۳۸۴، ترجمه و تألیف.
  • گاهنامه ریاضی، شامل شرح حال و نظر ریاضی دانان، انتشارات مهاجر، ۱۳۸۰، تالیف.
  • شما هم می‌توانید در درس ریاضی خود موفق باشید، انتشارات مدرسه، چاپ اول ۱۳۷۸، چاپ دوم ۱۳۸۰، تألیف.
  • نگاهی به تاریخ ریاضیات در ایران، شرکت انتشارت علمی و فرهنگی، چاپ نخست بهار ۱۳۸۵، تألیف.

کتاب‌های درسی

  • دوره کتاب‌های درسی ریاضی سه سال اول دبیرستان (نظام قدیم)، شامل دو جلد حساب (برای سال‌های اول و سوم)، دو جلد جبر (سالهای دوم و سوم)، و سه جلد هندسه (سال‌های اول و دوم و سوم)، کلاله خاور، ۱۳۳۵-۱۳۳۷، تالیف
  • دوره کامل ریاضیات دبیرستانی و کتابهای مسائل مربوط به آن(با همکاری آقایان امامی، ازگمی، بهنیا، شیخ رضایی)؛ انتشارات علمی و سپس امیر کبیر، در فاصله سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۴، تالیف.
  • ریاضیات ۵ سال اول دبیرستان، و ۳ سال راهنمایی تحصیلی (با همکاری آقای شمس‌آوری)، سال‌های ۱۳۴۵-۱۳۵۱، تالیف
  • جبر سال سوم رشته ریاضی فیزیک (با همکاری آقای امامی)، ۱۳۵۲، تالیف.

آموزش مبحث یا شاخه‌ای از ریاضیات

  • روش مختصات، ل. س. پونتریاگین، نشر پژواک کیوان، چاپ اول پاییز ۱۳۸۲، ترجمه.
  • مثلثات مستقیم‌الخط و کروی، س. ای. نووسلو، چاپ چهارم ۱۳۷۸ نشر دانش امروز، ترجمه.
  • روش‌های جبر، دو جلد، چاپ اول، انتشارات امیر کبیر، ۱۳۴۴، تالیف.
  • اعداد اول *، امیل بورل، انتشارات امیر کبیر، چاپ اول ۱۳۴۴، چاپ سوم ۱۳۸۱، ترجمه.
  • جبر از آغاز تا پایان (خودآموز)، واویلف/ملنیکف/آلکس نیک/پاسی چنکو، انتشارات تهران، چاپ اول ۱۳۶۹، چاپ دوم زمستان ۱۳۷۱، ترجمه..
  • تقارن در جبر، و. گ. بالتیانسکی/ن. یا. ویلنکین، انتشارات امیرکبیر، چاپ مرداد ۱۳۴۷، ترجمه.
  • هندسهٔ غیراقلیدسی، نشر اندیشه، چاپ سوم اردیبهشت ۱۳۵۲، ترجمه.
  • ورودی به نظریهٔ مجموعه ها، ژ. بروئر، انتشارات پویش، چاپ اول ۱۳۵۹، ترجمه.
  • استقراءِ ریاضی، نوشتهٔ سومینسکی و گولووینا و یاگلوم، انتشارات خوارزمی، چاپ اول خرداد ماه ۱۳۴۸، چاپ دوم آذر ماه ۱۳۶۵، چاپ سوم آبان ماه ۱۳۷۷.
  • نظریهٔ مجموعه ها، واتسلاو سرپینسکی، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۱۳۵۰، چاپ سوم مهرماه ۱۳۶۴، ترجمه.
  • نامساویها، پاول پترویچ کارو کین، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۰، ترجمه.
  • اشتباه استدلال‌های هندسی، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۰، ترجمه.
  • ورودی به منطق ریاضی، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۴، ترجمه.
  • انعکاس، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۱، ترجمه.
  • نظریهٔ ساختمان‌های هندسی، آگوست آدلر، انتشارات فردوس، چاپ اول ۱۳۶۹، ترجمه.
  • هندسه پرگار، انتشارات دانشجو، سالهای شصت، ترجمه.
  • عبارتهای متقارن در جبر مقدماتی، رز نشر، سالهای شصت، تالیف.
  • قدر مطلق در حوزه عددهای حقیقی، رز نشر، سالهای شصت، تالیف.
  • آنالیز برداری و نظریه میدان، انتشارات فاطمی، سالهای شصت، ترجمه.
  • قضیهٔ مستقیم و قضیهٔ معکوس *، ا. س. گراوشتین، نشر نی، چاپ اول ۱۳۷۵، ترجمه.
  • تابعهای متناوب، رز نشر ۱۳۶۸، تالیف.
  • بخش درست عدد [x]، رز نشر ۱۳۶۸، نشر مهاجر ۱۳۷۸، تالیف.
  • روش استقرای ریاضی، رز نشر، ۱۳۶۸، تالیف.
  • ورودی به نظریه آنالیز ترکیبی، رز نشر، ۱۳۶۸، تالیف.
  • بسط دو جمله‌ای با نمای طبیعی، رز نشر، ۱۳۶۸، تالیف.
  • تربیع دایره و غیر جبری بودن عدد پی، رز نشر،۱۳۶۸، تالیف.
  • ورودی به نظریه احتمال، رز نشر، ۱۳۶۸، تالیف.
  • آنالیز ریاضی، رز نشر، ۱۳۶۸، ترجمه.
  • لگاریتم، گ. استاکوف، انتشارات خوارزمی، سال‌های پنجاه، ترجمه.
  • آنالیز ریاضی، ۳ جلد (با همکاری باقر امامی)، انتشارات فردوس، ۱۳۶۸، ترجمه.
  • قضیهٔ فرما *، م. م. پوستنیکوف، نشر نی، چاپ اول ۱۳۷۹، ترجمه.
  • بنیان‌های هندسه، و. ای. کوستین، نشر مهاجر، چاپ اول ۱۳۸۱، ترجمه.
  • آنالیز برداری، آ. آ. گولدفاین، انتشارات فاطمی، چاپ اول ۱۳۶۴، چاپ دوم ۱۳۶۸، ترجمه.

ریاضیات به زبان ساده

  • بازی با بی نهایت، روزا پتر، چاپ اول ۱۳۵۶ انتشارات توکا، چاپ دوم ۱۳۶۳ انتشارات فردوسی، ترجمه.
  • منحنیها در فضا، دونووان جونسون، انتشارات چاپار، چاپ اول ۲۵۳۶، ترجمه.
  • دستگاه‌های محدود ریاضیات، انتشارات چاپار، ۲۵۳۴، ترجمه.
  • داستان مجموعه ها، ن. ی. ویلنکین، انتشارات توکا، چاپ اول ۱۳۵۵، چاپ دوم شهریورماه ۱۳۵۷، ترجمه.
  • داستان‌های ریاضی، انتشارات توکا، سالهای شصت، ترجمه.
  • روش مختصاتی و هندسهٔ چهار بعدی، ی. م. گلفاند/ا. گ. گلاگوله وا/آ. آ. کیریلوف، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۶، ترجمه.
  • مسیر ریاضیات جدید، و. و. سایر، رز نشر/سازمان چاپ و نشر مشهد، چاپ دوم بهار ۱۳۶۹، ترجمه.

مسائل ریاضی

  • مهم‌ترین مسأله‌ها و قضیه‌های ریاضی، شکلیارسکی/چنتسوف/یاگلوم، انتشارات مجید/انتشارات فردوس، چاپ دوم ۱۳۷۴، ترجمهٔ پرویز شهریاری و ابراهیم عادل.
  • مسأله‌های دشوار ریاضی، کنسانتین شاخنو، انتشارات فردوس، چاپ سوم ۱۳۷۴، ترجمه.
  • مسابقه‌ها، کنکورها و المپیادهای ریاضی، انتشارات جاودان خرد، چاپ اول ۱۳۷۲، تألیف.
  • گزیدهٔ مسأله‌های تازه و بکر مقدماتی ریاضیات، و. پلاتونف/ک. ر. لیوک/و. زارتسکی/ن. مدتلسکی/ل. توتایف، نشر پژواک کیوان، چاپ اول ۱۳۸۲، ترجمه.
  • مسائل مسابقات ریاضی، وا. س. کوشچنکو، انتشارات امیرکبیر، چاپ هشتم ۱۳۶۵، ترجمه.
  • روشهای مثلثات (با همکاری آقای فیروز نیا)، انتشارات خوارزمی، سال‌های پنجاه، تالیف.
  • تمرینها و مسائل آنالیز ریاضی *، ب.ب.دمیدوویچ، انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم ۱۳۸۲، ترجمه.
  • مساله‌های ریاضی، آسان ولی...، انتشارات توکا، ۱۳۵۴، ترجمه.
  • مساله‌های المپیادهای مجارستان، انتشارات دانشجو، سالهای شصت، ترجمه.
  • دربارهٔ حد، آ. آ. کیریلوف انتشارات آزاده، ۱۳۶۳، ترجمه.
  • تئوری اعداد(۲۵۰ مسألهٔ حساب)، نوشتهٔ واتسلاو سرپینسکی، انتشارات خوارزمی، چاپ اول آبان ماه ۱۳۴۹، چاپ دوم شهریور ماه ۱۳۶۹، چاپ سوم تیر ماه ۱۳۷۷.
  • مساله‌های المپیادهای آمریکا،(با همکاری آقای عادل)، نشر بردار،۱۳۶۸، ترجمه.
  • المپیاد ریاضی لنینگراد (از سال ۱۹۶۱ به بعد)، د. و. فومین، چاپ اول انتشارات اینشتین ۱۳۷۴، چاپ دوم نشر گستره ۱۳۷۹، ترجمه.
  • المپیادهای بین الملی (با همکاری آقای عادل)، انتشارات فاطمی، ۱۳۶۸، ترجمه و تالیف.
  • مساله‌های المپیادهای ریاضی در کشورهای مختلف، انتشارات فردوس، ۱۳۶۸، ترجمه.
  • آمادگی برای المپیادهای ریاضی، انتشارات فاطمی، ۱۳۶۹، ترجمه.
  • مساله با حل (با همکاری اقایان امامی. حریرچی)، سالهای چهل، تالیف و ترجمه.
  • دوره اختصاصی جبر مقدماتی، سالهای چهل، انتشارات امیرکبیر، ترجمه.
  • مسائل امتحانی جبر چهارم دبیرستانهای کشور با حل، انتشارات امیر کبیر،۱۳۴۴، تالیف.
  • مسائل امتحانی جبر پنجم دبیرستان‌های کشور با حل، انتشارات امیر کبیر، ۱۳۴۴، تالیف.
  • تست حساب استدلالی (با همکاری آقایان امامی و قوام زاده)، انتشارات امیر کبیر، ۱۳۴۳، تالیف
  • مسائل جبر و راهنمای حل آنها برای کلاس‌های کنکور (با همکاری آقای امامی)، انتشارات امیر کبیر، سال‌های چهل، تالیف
  • مسائل مثلثات و راهنمای حل آنها برای داوطلبان کنکور (با همکاری آقای امامی)، انتشارات امیر کبیر، سال‌های چهل، تالیف.
  • مسائل هندسه و راهنمای حل آنها برای داوطلبان کنکور (با همکاری آقای ازگمی)، انتشارات امیر کبیر، سالهای چهل، تالیف.
  • تستهای ریاضیات (با همکاری آقای تقوی)، انتشارات امیر کبیر، سال‌های پنجاه، تالیف.
  • تئوری اعداد (با همکاری آقای قوام زاده)، انتشارات امیر کبیر، سال‌های پنجاه، تالیف.
  • حل مسائل آنالیز (با همکاری آقایان امامی و عصار)، انتشارات دانشگاه تهران، سال‌های پنجاه، تالیف.
  • تست ریاضیات (با همکاری آقایان امامی و قوام زاده)، انتشارات امیرکبیر،۱۳۵۰، ترجمه.
  • مساله‌های ریاضیات عمومی با حل (با همکاری آقای امامی)، انتشارات امیر کبیر،۱۳۵۳، تالیف.
  • مساله‌های کنکور شوروی، انتشارات پویش، ۱۳۶۱، ترجمه.
  • مسائل مسابقات ریاضی شوروی، انتشارات امیرکبیر، ترجمه.

سرگرمی در ریاضیات

  • سرگرمیهای هندسه، ی. ای. پرلمان، انتشارات خوارزمی، ترجمه.
  • سرگرمیهای جبر، ی. ای. پرلمان، انتشارات امیرکبیر، ترجمه.
  • سرگرمیهای ریاضی، ی. ای. پرلمان، ترجمه.
  • ۱۷۵ مسألهٔ منطقی *، دی یر دبیزام/یانوش هرتسگ، نشر نی، چاپ اول ۱۳۶۶، چاپ دوم ۱۳۷۴، ترجمه.
  • سرگرمی‌های توپولوژی (توپولوژی عمومی) *، استفن بار، نشر نی، چاپ دوم ۱۳۷۴، ترجمه.
  • در پی فیثاغورث *، ش. النسکی، انتشارات امیرکبیر، چاپ پنجم ۱۳۸۴، ترجمه.
  • در قلمرو ریاضیات، آ. پ. دوموریاد، انتشارات امیر کبیر، چاپ اول ۱۳۴۸، چاپ دوم ۱۳۶۳، ترجمه.

رمان یا فیزیک یا تاریخِ نجوم  و دیگر

  • باد و باران زاهاریا استانکو (رمان دو جلدی)
  • کتابی در باره کتاب، سرگی له‌وو
  • داستان‌های علمی، مارک تواین/ ایزاک آسیموف...، انتشارات فردوسی، چاپ اول خرداد ۱۳۶۱، ترجمه.
  • علم، جامعه و انسان، جلد یک و دو، انتشارات هدهد، چاپ اولِ جلد دوم خرداد ۱۳۶۰، ترجمه و تألیف.
  • آواریست گالوا، لئوپولد اینفلد، انتشارات هدهد، چاپ اول ۱۳۶۰، ترجمه
  • یک روز زندگی پسرک قبطی، ماتیو، انتشارات توکا، ترجمه.
  • اخلاق و انسان، الگانا تانونا کروتووا، انتشارات فردوسی، چاپ دوم ۱۳۶۱، ترجمه.
  • نظریهٔ نسبیت در مسئله‌ها و تمرین‌ها *، الکسی نیکلایه ویچ مالینین، نشر نی، چاپ دوم ۱۳۷۴، ترجمه.
  • در جستجوی هماهنگی، اُلِگ موروز، نشر مهاجر، چاپ اول ۱۳۸۲، ترجمه.

درباره پرویز شهریاری

  • سال‌ها باید که تا... جشن‌نامه استاد پرویز شهریاری، به کوشش دکتر رقیه بهزادی، انتشارات فردوس، ۱۳۸۲.
  • ارج نامه شهریاری به خواستاری واشراف دکتر پرویز رجبی نشر توس.
  • یک زندگی خاطرات ودیدگاهای دکتر پرویز شهریاری در گفتگو با مهندس امیر حاجی صادقی، نشر کوچک
  • پس از چهل سال: زندگی نامه استاد پرویز شهریاری، نویسنده: ابوالقاسم پورحسینی، نشر مهاجر، چاپ اول ۱۳۸۰.
  • ستارهٔ اعداد (پرویز شهریاری) کیست و چه کرد؟، سیدعلی صالحی، انتشارات تهران.
  • فیلم مستند پرتره فانوس گلستان، مروری بر زندگی، اندیشه، آثار و فعالیت‌های دکتر پرویز شهریاری، فیلمی از میلاد درویش، برنده جایزه بهترین فیلم مستند و برنامه تلویزیونی از نخستین دوره جشنواره فرهنگ و رسانه وزارت علوم. نمایش در خانه هنرمندان ایران.

آن‍ال‍ی‍ز ت‍رک‍ی‍ب‍ی‌ و ب‍س‍ط دوج‍م‍ل‍ه‌ای‌ آم‍ادگ‍ی‌ ب‍رای‌ ال‍م‍پ‍ی‍اده‍ای‌ ری‍اض‍ی‌ ۱۳۶۹.

بنیاد فرهنگی پرویز شهریاری


بنیاد فرهنگی پرویز شهریاری در مرداد ۱۳۸۴ به شمارهٔ ۱۸۵۳۲ در ادارهٔ ثبت شرکتها و مؤسسات غیر تجاری تهران به ثبت رسید.

 

 

شهروند خوشنام مادر زمین، ایرانی پاک نهادی که فرهنگ وارستگی و فرهیختگی ایرانی مدیون او خواهد ماند...

پرویز شهریاری

.

.

.

.

.

.

داستانی برای آخر هفته

نخست آن که:

تا از صحرا خود را به کمپ رساندم و آب تنی...

 و چشم  از جرقه های آفتاب تکاندم و دما سنج راستگو ساعت را به من فهماند که ۸ هنوز روشن پسینگاه است: ۴۳ درجه سلسیوس برومی...

 و حیفم آمد شما را در لذت خواندن این داستان از نویسنده ای که خود بخش زنده ای از تاریخ دادخواهی ۸۰ ساله ی خوزستان- هفتکل، رومز و بهبهان است سهیم ندانم...

شما را با شخصیت معیشتی و ادبی آ فرج نعمت الله  ۸۰ ساله که دارم زندگینامه ی افتخار آمیزش را می نویسم، در آینده ی نزدیک آشنا خواهم ساخت...

 

راز درخت انار

 نوشته ی آفرج نعمت الله

      خانه‌ی ما، یک باغچه‌ی بزرگ پر از درخت داشت. دو درخت کُنار، دو درخت توت و یک درخت انار. چند بوته‌ی گل موسمی مثل جعفری و لاله عباسی و محمدی ساقه بلند نیز در حاشیه‌ی باغچه کاشته شده بود. کُنارها دو نوع بودند:  یکی مثل سیب گلاب، نیمی زرد و نیمی قرمز، و دیگری کمی درشت‌تر از عناب و به همان رنگ عناب بود که اهل محله جنبه‌ی مذهبی به آن داده بودند و می‌گفتند آن درخت نظرکرده است. با آن که پدر مخالف خرافات بود، شب‌های جمعه، زن‌های محله بر روی تنه‌اش شمع روشن می‌کردند و به شاخه‌هایش دخیل می‌بستند. خلاصه از آن کُنارهایی بود که پدر خشک‌اش می‌کرد و در زمستان به عنوان تنقلات از آن و آردش استفاده می‌کردیم که همه ساله مشغولیاتی برای پدر شده بود. میوه‌ی درخت‌های توت نیز یکی سفید بود و شیرین مثل عسل و دیگری قرمز دومزه یا به گفته‌ی بعضی‌ها ملس بود. میوه‌ی توت‌ها درشت بودند و پرآب. فاصله‌ی دو درخت توت در حدود چهار متر می‌شد! پدر یکی از شاخه‌های توت قرمز را به توت سفید پیوند زده بود و ما در حالی که روی یکی از درخت‌ها بودیم، می‌توانستیم از آن یکی هم استفاده کنیم. از وقتی که پدر خانه‌نشین شده بود، خودش را در خانه با این جور چیزها سرگرم می‌کرد. هر چهار درخت به طور کامل بلند و قطور بودند و پر شاخ و برگ؛ طوری که بیش از نیمی از خانه‌ی پانصد متری ما را سایه می‌انداختند. خلاصه آن درخت‌ها، خانه‌ی ما را در میان محله، انگشت‌نما کرده بودند.

ما بچه‌ها به تشویق زن‌ها که زیر درختان، چادر یاحصیر پهن می‌کردند، برای تکاندن آن‌ها بالای‌شان می‌رفتیم و در میان جیغ و شادی زن‌ها که هنگام تکاندن زیر بارانی از توت یا کُنار قرار می‌گرفتند، درخت‌ها را بیش‌تر و بیش‌تر می‌تکاندیم.

 اما درخت اناری که در وسط باغچه بود، هیچ وقت میوه نمی‌داد. آرزو داشتیم که یک روز آن را با میوه ببینیم. پدر به عناوین مختلف به آن می‌رسید ولی زحمات‌اش هدر میرفت. به آن کود می‌داد، هرس می‌کرد و به موقع آب‌اش می‌داد، حتا مطابق دستور باغبان ها، یک کیسه پر از اسفند و چیزهای دیگر را هم به شاخه‌ی آن آویخته بود و گاهی نیز به سفارش آن‌ها زیرش دود هم راه می‌انداخت؛ با این همه فقط در اول سال چند گل ضعیف و ریز می‌داد و خیلی زود از درخت می‌افتادند؛ با این وجود پدر آن را از دیگر درختان بیش‌تر دوست داشت و از آن مانند فرزند علیل خود پرستاری می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی به آن صدمه بزند. ما بچه‌ها اگر یکی دو شاخه‌ی جالب در آن می‌یافتیم که به درد تیر و کمان‌مان می‌خورد، باید مدت‌ها نقشه می‌کشیدیم تا یک روز پدر به ده برود و ما آن را ببریم و آن‌قدر مغلطه کاری در بیاوریم تا پدر متوجه‌ی خلافکاری‌ ما نشود. یک روز پدر، یکی از دوستان‌اش را به همراه خود به خانه آورد و جریان درخت انار را برایش تعریف کرد. آن دوست از پدر پرسید: «آن را تقویت هم کرده‌یی؟»

      پدرگفت: «هر کاری باغبان‌ها گفته‌اند انجام داده‌ام، به آن کود داده و هرس هم کرده‌ام و به موقع هم آبش داده‌ام.»

      آن دوست به پدر توصیه کرد که یک سری به سید حسین عطار بزند. می‌گفت سید حسین عطار در این جور کارها تجربه ی کافی دارد و دوستان زیادی هم از این قماش در اختیارش هست. صبح تا شب دکان‌اش پر است از این جورآدم‌ها.

پدر نزد سید حسین عطار رفت و جریان درخت را به او گفت.

      سید حسین گفت: «به نظر من، آن درخت به خودش مغرور شده و احتیاج به ترسانیدن دارد؛ باید آن را بترسانید.»

      پدر با خنده گفت: «مگر حیوان است که بترسد؟»

      و سید حسین گفت: «درخت‌ها هم مثل حیوان‌ها جان دارند. نفس می‌کشند و نیاز به آب و غذا دارند. صدا را هم حس می‌کنند. گرما، سرما، پاییز و بهار هر کدام برای آن‌ها اهمیت خود را دارد!»

 پدر گفت: «خب تمام این‌ها را که گفتید درست، ولی ترسانیدن دیگر چه ربطی برای یک درخت دارد؟»

      سیدحسین گفت: «والله خود من هم تا به حال از این مقوله چیزی دستگیرم نشده است. ولی حتماً یک چیزی هست که هنوز کشف نشده. بسیاری از جریانات هستند که انجام می‌گیرند ولی هیچ کس از آن‌ها سردرنمی‌آورد، من یک دوست دارم به نام بندر که در این جور کارها تجربه‌ی کافی دارد؛ او را نزد تو می‌فرستم، هر چه او گفت درست تشخیص داده است.»

      چند روز بعد سید حسین عطار در حالی که مردی را به همراه خود داشت به خانه‌ی ما آمد و به پدر گفت: «این همان آقا‌ بندر است که عرض کردم!»

      بندر، قدی کوتاه و چهره‌یی عبوس و تیره داشت. تبر تیز و برانی نیز در دست‌اش بود که تیغه اش را روی شانه‌اش تکیه داده بود. او بدون معطلی یک راست به طرف درخت انار رفت و پس از کمی تفکر رو برگرداند و گفت: «درست است آقا. علاج این درخت همان است که حدس زدید.» و از سید حسین پرسید: «موضوع را به آقا گفته‌اید؟»

      سید حسین نگاهش را به پدر انداخت و گفت: «ای... تا حدی!»

      نمی‌دانم چرا پدر از قیافه‌ی این آدم که شاید اولین بار بود او را می‌دید بدش می‌آمد! زیرا هنگامی که او اشاره به پدر کرد، پدر با بی‌علاقگی رویش را به طرف دیگر چرخاند و فکرش را مشغول چیز دیگری کرد. سید حسین به پدر گفته بود که حرف‌های بندر الکی‌ست و اصلی ندارد. منظورش فقط ترسانیدن درخت انار است و شما از قیل و قال او نترسید! اما پدر هرگز فکر نکرده بود که بندر تا آن اندازه جدی عمل کند. پدر می‌دانست که جن‌گیرها هم وقتی بر بالین مریض می‌روند برای رعب و وحشت انداختن در دل مریض‌ها و بستگان‌شان بنای داد و فریاد راه می‌اندازند. با جن‌ها دعوا می‌کنند و به نام گرفتن جن شلوغ‌اش می‌کنند تا آن‌ها باورشان بیاید که جنی در کار است. اما تا به حال درگیر آدم‌هایی مثل بندر نشده بود...

بندر طوری با رمز و اشاره حرف می‌زد که گویی درخت انار گوش دارد و او نمی‌خواست از نقشه‌اش سردربیاورد.

      مدتی بود پدر کمی فراموش‌کار شده بود و قرار و مداری را که سید حسین با او گذاشته بود، یک در میان فراموش‌اش شده بود. اگر چیزی هم می‌گفت که با برنامه‌ی بندر جور درمی‌آمد و موثر واقع می‌شد، اتفاقی بود! پدر فکر می‌کرد آقای بندر می‌بایست فقط حرف و تشر بزند و هیچ حرکتی به زیان درخت انجام ندهد! ولی اینطور نبود.

      بندر تبرش را از روی شانه‌اش برداشت و قدم‌زنان به طرف درخت انار رفت ومثل تعزیه‌خوان‌ها که میان معرکه با صدای بلند پس از زمزمه ی چند شعر، رجزخوانی می خوانند و حرف های گنده گنده می‌زنند؛ شروع کرد به تحقیرکرد درخت. آن گاه رو به پدر کرد و گفت:

 «این درخت بی‌خاصیت چی است که در باغچه‌تان کاشته‌اید؟ این از آن آشغال درخت‌های بی‌ثمری‌ست که نه میوه می‌دهد و نه زیبایی و سایه دارد! من آن را آش و لاش می‌کنم ، از ریشه در می‌آرم و یک درخت خوب برایت می‌کارم که همه ساله، کلی بار بدهد.»

      پدر تمام آن شرط وشروط هایی را که سید حسین کرده بود، به کلی فراموش اش شده بود در این‌جا پدر که به حرف‌های بندر گوش می‌داد در فکر یک درخت خوب که همه ساله بار بدهد رفت؛ ولی زود به خود اش آمد و دوباره چشمان‌اش به قد و قواره‌ی بندر افتاد.

      ما بچه ها در خلال حرف‌های بندر، به کوچه رفته به همبازی‌های‌مان خبر دادیم که آمده‌اند درخت انارمان را از ریشه بیرون بیاورند! همین چند کلمه کافی بود که بچه‌های محله، مثل مور و ملخ به خانه‌ی ما بریزند. اما پدر خیلی فوری باعصبانیت آن‌ها را از خانه بیرون راند و در رابست.

      بندر رو به درخت ایستاد و تبرش را بالا برد! من درآن هنگام با چشم خودم دیدم که برگ‌های درخت انار به لرزه افتادند.

      پدر یک دست‌اش را به کمر و دست دیگرش را به تنه‌ی درخت کُنار تکیه داده بود و با لبخندی نا باورانه بندر را می‌پایید که معرکه گرفته بود و آسمان و ریسمان را به هم می‌بافت. وخلاصه پدر غرق در افکار خودش بود که ناگهان بندر در حین رجزخوانی‌هایش، با دست بدون تبر پدر را هل داد و گفت: «برو کنار ببینم.» و تبرش را بالا برد و محکم به پایین‌ترین جای ساقه‌ی درخت که زیاد هم تنومند و قطور نبود فرود آورد و نیمی از ساقه‌اش را خراش داد؛ طوری که پوست و قسمتی از درون‌اش مانند زبان گوسفند آویزان شد و سفیدی زیر پوست‌اش نمایان گشت. در همان لحظه همه دیدیم که صدها برگ از درخت انار بر زمین ریخت و شاخه‌های انار تا دقایقی می‌لرزیدند. در این هنگام ناگهان پدر از بی‌تفاوتی خارج شد و یک‌باره به جوش آمد. نه از روی قراری که با سید حسین عطار گذاشته بود، بلکه به خاطر تعصبی که نسبت به درخت انارداشت. جلو رفت و دسته‌ی تبر را که در دست بندر بود گرفت و در حالی که او را ملامت می‌کرد با پرخاش گفت: «نامرد بی‌غیرت! قرار ما این نبود!... این چه حرکتی ست که کردی!؟... تو نمی‌دانی که این درخت چه ‌قدر پیش من عزیز است؟ ول کن برو پی کارت، عجب غلطی کردیم‌ها، این‌ها همه‌اش تقصیر این سید حسین احمق است!.»

      بندر که خیال می‌کرد پدر نقش‌اش را خوب بازی می‌کند، با اطمینان خاطر قیافه‌ی جدی‌تری به خود گرفت و در حالی که مرتب پدر را هل می‌داد، هرچه با هیبت‌تر به نمایش‌ ادامه داد و با صدای دو رگه‌اش مانند رجزخوان‌های معرکه‌گیر، فریاد زد: «تو اگرعرضه داشتی این درخت بی‌ثمر را توی باغچه‌ات نمی‌کاشتی!؟ این درخت در واقع یک علف هرز است و حق‌اش همان کندن و سوزانیدن است.»

      بندر چنان اظهارنظر می‌کرد که گویی درباره‌ی یک آدم خاطی سخن می‌گفت نه یک درخت.

سیدحسین روی سکوی جلوی در اتاق نشسته و چشم به بندر دوخته بود و از لبخند رضایتی که در چهره داشت، پیدا بود آن‌چه را در مغز بندر می‌گذرد، می‌فهمد، ولی پدر «توی باغ» نبود.

      پدر در همان حال که گفته‌های بندر را توهین به خودش تلقی می‌کرد، تبر را با حرص هر چه محکم‌تر به طرف خودش می‌کشید و بد حرفی می‌کرد و چند کلمه‌ی زننده را که تا آن روز از دهان پدر نشنیده بودیم نثار بندر بینوا کرد.

      بندر از پدر قوی‌تر بود. به همین خاطر پدر نمی‌توانست تبر را به آسانی از چنگ اش بیرون بیاورد. به همین خاطر درحالی که هر دو در پیچ وتاب بودند، پدر روبه سید حسین کرد و بطور جدی گفت:

     - "سید بیا و محض رضای خدا مارا ازشر این حیوان زبان نفهم نجات بده..."

 در ضمن بندر از آن افراد شوخ بی پرده ای بود که تمام روز را با دوستان هم‌ردیف خودش با کلمات رکیک  سپری می‌کرد. ما از آن بابت خوشحال بودیم که پدر با آدم‌هایی مانند  بندر دوستی و رفاقت ندارد. البته بعدها فهمیدیم که اگر بندر کلماتی می‌گفت که از نظر پدر بد بود، منظورش فقط اجرای نقش‌اش بود و الا قصد توهین کردن به پدر را نداشت. در این هنگام سید حسین که اوضاع را چنین آشفته و درهم دید و احساس کرد که جریان به بی‌راهه کشیده شده است، برای خلاص شدن از مهلکه با حفظ نقشه‌ی قبلی کار میانجیگری را پیش گرفت! جلو رفت و رو به بندر طوری که درخت هم صدایش را بشنود گفت: «اصلاً بیا و فعلاً ازکندن این درخت صرف‌تظر کن! من قول می‌دهم که امسال بهار این درخت بار بدهد. یک ماه بیش‌تر که به آخر سال نمانده است. اگر در بهار امسال این درخت بار نداد، شما حق دارید هرکاری که بخواهید بر سرش بیاورید، اصلا آتیش اش بزن.» و بعد پدر و بندر را که هر دو مثل خروس جنگی روبه‌روی هم ایستاده بودند و تبر را ول نمی‌کردند، از هم جدا و از درخت دور کرد تا درخت صدای‌شان را نشنود. آن گاه رو به پدر کرد و با ملایمت و شوخی گفت: «پدربیامرز، این حرف‌ها همه‌اش جنگ زرگری بود! من که به تو گفته بودم، تو چرا با یک شوخی کوچیک بندر از کوره در رفتی؟»

         یک ماه بعد، در اول بهار، در میان بهت و حیرت همه، درخت انار ما غرق در شکوفه شد تابستان آن سال چنان انار خورانی راه انداختیم که فراموش نشدنی است...

 به تمام همسایه ها هم انار دادیم.... 

 

نهفته ها

گفته ها پنهان  در قاب صدف ها

دل ها

جاده ها

آن گاه که می توان بر صحرا

دریاها نقش زد

 

واژه ها

دست ها

 آیینه های آب

و این بوسه که باد نقش می زند

نامه

خشک و باطل السحر

از دریاهای طلسم گذشته

که نوک می ساید

بر این بلوط میز

بال می گشاید

لای دفتر معطر رویاها

 

کلام

تراشیده ی کوه سالیان

و آن ماه

آشکار و تازه

چون نان خامه ای وصله ی پیراهن کودک گلفروش ۴ راه مسدود خیابان پایتخت

یورو و یا دلار نیست نقش بسته بر پیشانی قدیس زادگان

تکه ای از خورشید حقیقت است

فراری در ملکوت

 

صندلی یا کنده ی درختی خواب

رها

در قهوه خانه ای پیشدادی

مسیر میعاد  ایل

دفتر دربدر خنیاگری را برگ برگ

می چیند

تازه و معطر

مقدس

 در  خواب دستمال افلیا

...

آری

ستاره

یا غبار این درخت

نشسته بر کاکل پرنده ای مغموم

حرف

بی شک

تکه ای سنگ

تراشه ای از آسمان

افتاده

همین چند میلیون سال نوری لحظه

پیش پای موری

مجهز به ابزار رادار و رایانه

در کنج کارخانه...ه. ح.

 

هر کارگاه، آفرینش را نیایشی است. پس من ستایش می کنم کار را که مرا درستی می آموزد. ه. ح.

- صبح معرکه ایه! ۳۳ درجه سانتی گراد به نبض "برومی"!

- نه بوی زباله، نه دود و خاک... وخت را غیمت دان!

پرنده ای تازه وارد به درازنای سیم برق می نشیند و کسی را در آن نزدیکی صدا می زند.

گنجشکان هم سرایی را با اتحاد احترام برانگیزی از سر می گیرند...

بتن را ریخته اند.

اندام سازه ی پولادی دست بر آسمان می کشد.

دیواره ای در دور بالا می پرد.

" میکسر" که کارگاه را ترک می کند، گاهِ استراحت می رسد.

آفتاب سرک می کشد.

کارگران سر و صورت می شویند. بوی املت کارگری در فضا می پیچد.

 می آید با ماهیتابه ی سیاه... گل های سرخ و سپید گوجه و تخم مرغ و پیاز قاچ قاچ... 

کارگران بر خاک یله می شوند، خسته، گرسنه و تشنه ی چای چوب سوز.

مقوا را پهن می کند و برآن چپه های نان را تقسیم می کند به تساوی

دست ها را می شمارد: ۸.

دهان ها...لقمه ها. دست ها: پرنده ها...

 

میکسر که می آید، بر می خیزند. یکی هنوز دارد لیوان چای دومش را سر می کشد. پیشانی به عرق نشسته... شبنم های الماس و مروارید کار...

 

کف ماهیتابه زیر تابش تابستانی می درخشد.

سازه ی پولاد، دستان کار، خروش پولاد... سکوی ممتد کارخانه ای که دارد از لای انگشتان کوشش جان می گیرد.

مقوا را بر می دارد. می تکاند و پشت کانکس مهندسی جایی، پنهان می کند. 

 

اکنون گنجشکان دارند.بر جا سفره ی صبحانه، بقایای نان و ریحان و آرزوها را ور می چینند.

دستان کار به سازه ی پولاد جان می دهند تا بلندا، خدا.ه. ح.

تاتی تاتی

آخرین خبر را نچیده اند

فقط می دانم

عمه مرکل

تاس کباب خوشمزه ای برای برادر اولاند بار گذاشته

و

اوباما

دیشب در جمع همبرگرخوران

رازی نگفته را رمز گشایی کرد

 

از شما چه پنهان

خودروی دزدی برای خواستگاری

از کوچه ی اختلاس یورویی

ویراژ رفت

گذشت از کوچه ی کلیه های حراج

سرنگ های بردگان

جنین های گذرگاه های گدایی

 

آخرین خبر حروف ندارد

فرشته ای نگران

از  آسمان

گهواره می گشاید دستان

تا شازده کوچولوی

تلپ

فرو افتد در کوچه ای پرت بی عابرخوان

بارکد

سهمیه ی مقدر نفت

 

آخرین خبر

زخمی است

سرمایه حالی خوش ندارد

از سر ناچاری

سوسیالیسم گدا گشنه ها را به کاخ الیزه به شام آخر فراخوانده است

 

تاتی

تاتی

این پا

آن پا

کودک هزاره

تا فراسو

صبح

بو می کشد

با ریه های رویاهاش

 

آخرین خبر

فراری است

از  این ستون تا آن ستون

بلکه

پشت پلک ستاره های این کی بورد قرار ی بیابد

 

 

می خواستم...

امروز صبح زود با رویای طلوع یک شعر از خواب پریدم.

ترانه ای قدیمی: انگلیسی یا بختیاری یا آن تصنیف میهنی...نه!

می خواستم از رف واژه ها، تصویرها و رایحه ها را بر دارم.

کوشیدم دریچه ی اتاقم را بگشایم.

خورشید را سلامی دوباره ببخشم.

حال گل ها را بپرسم و از پیام های راه با خبر شوم...

اما دریغ!

کلاف های دود، بوی زباله در ساعت ۳۲ درجه ی دمای برومی!

ابرهای سمی تنیده، دویده در خانه های ششی برومی...

روزی دیگر از قرون وسطای مدیریت دود!

اما با این حال، این  نثار دل های مهربارانتان باد!

 

نوشته ها بر خطوط حامل خاک

1.

در اکنون نیمروز ، هوای برومی 41 درجه است: خشک و در معرض باد داغ...

وانتی که بار باد کرده ی سوغات نان برنجی کرمانشاه و سوهان قم و گز اصفهان دارد، چند پا آن سوی پلیس راه- ورودی جاده سربندر ( شیراز/ رامهرمز/ بهبهان و البته هفتکل) در انتظار مشتری له له می زند...

میانسال مردی که صورت سوخته ای دارد، سینی لیوان های یک بار مصرف یخ در بهشت را به درون اتوبوس های مسافربری  می برد....

تا این تاریخ از اردیبهشت تابستان خوزی، هنوز از زنان گدای بچه به بغل، علیل ها و معتادها خبری نیست...

2.

چند خودرونوشته:

احترام زیاد آدم را به شک می اندازد... ( اتوبوس استیجاری شرکت نفت)

دنیای من امیر محمد / یا ابلفضل... (شیشه ی پشت پراید)

خدا ( پژو آژانس)

آغاز کسی باش که پایان تو باشد. ( مینی بوس، 3 راه خرمشهر)

کیه که غم نداره؟ (وانت مسیر اهواز خرمشهر)

انقضای این خودرو، 6 ماه پس از تولید! ( شیشه ی پشت پراید)

3.

یکی از روشنفکران منحصر به فرد تاریخ دون ژوانی خوزستان، در مصاحبه ای در باره ی شعر(!؟) پس از صغرا و کبراهای همیشگی و تعریف و تمجید از هم پالکی ها و پاندازهایش { که یادشان باشد به موقع از او تعریف کنند}راه را به رم ختم کرده و با ذکر دو نکته خود را هم جزو دو تقسیم بندی تأثیر گذار جریان های شعر(!؟)ی مورد مصاحبه اش دانسته است! 

4.

کشوی دست راستی میزش روزی هزار بار باز و بسته می شود.

پاکتی چاق و چله فرو می افتد، امضایی کار راه انداز خریداری می شود...

آستین ها را بالا زده...

در اتاق را می بندد. درون کشو را می کاود... پاکت های حلال مشکلات را بر می دارد و در کیف سامسونت اهدایی جا می دهد.

تلفن زنگ می خورد.

آره خودمم...

آب دهن را فرو می دهد، زهر.

کجا دیدیش؟

انگشتان می لرزد.

با همون لندهور؟ کجا هستن حالا؟

دارند میرن تو خونه؟ مطمئنی؟

بیرون می رود. در راهرو خم و راست می شود.

- خواهش می کنم.

متوجه ی سلام و احترام تازه واردی نمی شود که از بغل دست او  می گذرد رو  به سوی اتاقش...

گر گرفته است. خشم را باید بخورد...مرد که نباید گریه کند...بر می گردد.

از انگشتان اش آب می چکد.

بی حیا، بی شرم نا نجیب...

همین 5 شنبه ی گذشته ست کامل جواهرات را براش خریدم...

پر رو!

اما حواسش جمع است که دست ببرد و پاکت چاق و چله را از کشوی بیرون  بکشد.

گوشی را بر می دارد. و زنگ می زند.

بی حیای بی شرم نا نجیب بر نمی داره...با همون پسره ی دی جی عروسیا...

می نشیند روبروی وزش یخ کولر بلکه مانع عرق ریزان تمام هیکل بو کرده اش شود...

-قربان اجازه هست؟

سرش را بلند می کند:بله؟

-  فرم جهت امضای جنابعالی...

 

گفتگو از پشت ستون های غبار

پرنده نوکش را از سوراخ بیرون می آورد:

- هم شهری! چند درجه است اون بیرون که چشم چشم را نمی بینه در این ساعت عصرگاهی برومی؟

- ۴۱ درجه!

- بدون افتاب؟

- ابری و تماما" زباله های هوا!

- فرودگاه چی؟

- تعطیل!

- اعصاب؟

- تلیت!

 

برومی اهواز، جنوب/ جنوب غربی: 34 درجه به وقت خاک

زندگی نفس می کشد.

آسمان، ابری اما خشک.هوای ماسیده.

در پی کاری به کوچه ای از برومی سرک می کشم: بدویت زندگی. جوب های سر باز لجن. موج پشه ها. ناهماهنگی ساختمان هایی یاداور سده های میانه.

کودکانی را می بینم در محوطه ای درندشت میان  تل زباله ها که از رنگ های آن ها چرک و شیرابه ی تعفن می چکد.

فرشتگان زمین که گونه های سپید دوده زده و موهای به هم چسبیده ای دارند،برده های تفکیک و حمل گندابه های زباله اند. دستان معصوم آن ها نوعی دسته های روباتیک است به سورتینگ (جدا سازی بنا به نوع و اندازه) پلاستیک، فلز، مقوا، ابزارها، قوطی های آلومینیومی، شیشه های نوشابه، مانده های هنوز قابل خوردن غذا، لوازم التحریر... 

این کودکان صورت های متفکری دارند. لبخند نمی زنند.

بادی نمی وزد.

گلی در پیرامون نیست.

دیوارهای رنگ و رو رفته...  خودروی گرانقیمتی سر نبش خیابان می ایستد.

مردی که شکم ۸ ماهه ای دارد، با صورت اخموی خاخامی صدا می زند:

آهای عبید... با توام! یالا!

از پشت تل زباله و از میان لایه های گندبو پسر جوانی گوشی به دست می دود به این سو. پیام در میان تل های زباله پخش می شود روی کف محوطه ی زمانی گاراژ. موشی فربه که پوزه ی پشمالویی دارد، از حفره ی زباله ای بیرون می زند و کلمات عاشقانه ی پسر جوان را که از سوراخ چرب گوشی تلفن اش بیرون می چکند، می جود و می بلعد...

پسر جوان گوشی اش را با ترس در جیب پشت فرو می دهد. صدای پیام می آید. کلمات پاک روی سطح مردارزده فرو می ریزند. کمی "کجا" اندکی"می بینمت" و حروف از هم گسیخته ی "دوستت دارم"...

بچه های زباله از حرکت باز می مانند. نگاه وحشت زده ای به خودروی سر خیابان می اندازند.

حتی گنجشک ها هم به این جا سرک نمی کشند...

بو

بو

ابر خشک.بادی نمی وزد.

صدای گریه ی نوزادی از لای پرده های سکوت برومی بیرون می جهد.

دست های روباتیک زنگ زده و آلوده ی کوچولو دوباره به کار می افتند...

دارم در باره ی مادر بزرگ نمی نویسم

برومی ۴۱ درجه...

دور و بر خشک.

برق رفته...تازه یادم میاد بدنم خیس عرق شده...

میلاد که حوصله ش سر رفته می پرسه:

 این مادر بزرگه کجاست؟

چقدر پول داره؟

به ما گشنه های بی سر و سامون، بی خانمون هم پول قرض می ده؟

پیشانی عرق کرده ی متورمش در روشنای پسینگاهی برق می زند.

نمی دانم چرا هر گاه خاکباران است، گنجشک ها خود را پنهان می کنند...

اما سرم را بر می گردانم رو به او و با قاطعیت می پرسم:

چرا نمی ری پیش ملکه که مادر بزرگ مهربون همه ی لرد باوران  انگلیسی است؟

نمی دانم چرا روح خسته اش یک مرتبه غیب می زند...

ماری کهنسالی که در اتاقک متروکه به جا مانده از جنگ روزگار می گذراند، از سوراخ داکت کابل های شبکه سرک می کشد داخل... بیچاره دندوناش ریخته است...

تازه چه خبر؟

سری تکان می دهد... می خزد می رود بالا و روی نقشه های کراسینگ نفت از فقر جاخوش می کند...

و بی مقدمه می پرسد:

"می دونستی همین چند لحظه پیش پیرمردی برای تیمز غمزده سرودی ساخت سرشار از نغمه هایی فراموش شده، کش رفته از تو کیف جناب چرچیل؟ 

مردم لندن فردا آماده می شوند برای انتخاب شهردار...

بازی های المپیک. اظهارات مالیاتی افشاگرانه ی رقبا...دولت مقروض محافظه کار که مجبور است با اقتصاد نفرین شده از زمان مرحوم مغفور کارل مارکس سر کند. حمل و نقل شهری جرم و جنایت...

چالش هایی کارگاهان بده بستانی جزیره ی استعمار و اقتدار و ارتداد...

دیگر هوا تاریک شده...

دماسنج تب کرده...آب از لب و لوچه ش آویزونه..."

چای می ریزم...

نگاهم می کند. لبخندی لبان فلس اش را از هم می گشاید...

پگاه 33 درجه ی برومی اهواز

دفترم را از زیر تخت بر می دارم.

انگشتان هنوز خوابم به حرکت در می آیند.

دیوارها و درختان اکالیپتوس و بی ثمرها همه گنجشک داده اند. و نقطه نقطه کبوتر بر لبه ی حصار خار...

این جمعیت متحد و همراه هزاران ساله چه می گویند با هم؟

راز ماندگاری آوازهایشان چه بوده؟

...

خطی کشیده در آن دور، دشت...

و یک های پراکنده

هنوز خوابیده این همه آدم

صفرها ستاره نیستند

رویاهای من اند...

 

داستانی فشرده شده از مادر بزرگی که می خواست هدیه بدهد...

داستان هایی کوتاه شده از واقعیت های پیرامون

5 / بخش سوم

و  روزهای دیگر آفتاب برخاست.

پارک "لبخند" آن سه را دوباره دید که آمدند. هر وله  رفتند...معجون خوردند...کف دست ها را به هم زدند و در دایره ی همیشه که بر مدار زمین می گشت، برای چند ساعت همدیگر را ترک کردند..

 و او به خانه باز می گشت. تلفن هایش را می زد...

سفره ی صبحانه  ی گشوده  بر بالکن را جمع می کرد. هدایای تازه را بر می داشت و می برد روی میز بلوط می چید...

و ساعتی بعد بنا به برنامه و رصد زمان بندی شده، کیف بزرگی را که دسته های چوبی داشت بر می داشت و به خیابان ها می رفت.

از کوچه هایی دور از چشم مدیره خانوم، زلیخا خله و مش میتی و مأمورای 007 می گذشت...

و یکی یکی هدایا را به دست افراد مورد نظرش می رساند...

و اما...

آن شامگاه که داشت از جنوب شرقی شهر به خانه اش در شمال غربی بر می گشت، صدایی آشنا را شنید که با لحنی دوستانه، اما آرام تکرار می کرد:

بدری جون همه را رسوندی؟

و او سرش را رو به جهت صدا چرخاند...

تاریکی را کاوید.

به لابلای درخت ممل خانی خیره ماند.

زوزه ای شنید و بعد خنده ای نخودی...

ادامه دارد...

 

داستانی فشرده شده از مادر بزرگی که نمی خواست میلیونر باشد...

 

داستان هایی کوتاه شده از واقعیت های پیرامون

5 / بخش دوم

مادر بزرگ اما گوشش هیچ بدهکار این حرف ها نبود...

صبح زود نان و سبزی و ماهی تازه اش را می خرید. پوشاک ورزشی اش را که دختر دانشجوی دکتری اش از آلمان برای او فرستاده بود، می پوشید و در چشم به هم زدنی، مانند گنجشکی چالاک می پرید بیرون و برای پیاده روی به پارک می رفت. دو دوست پسر 66 ساله و 89 ساله اش را در پارک می دید.

آن ها باغ راه های سرشار از اکسیژن را دور می زدند. پچ پچ می کردند.

گاهی که نم نم شوخ باران بر بینی کوچکش می خورد، جیغی از خوشحالی می کشید و خطاب به دوست پسر سمت راستی اش که زمانی ممیز مالیاتی درستکاری بود و اکنون با  دو دختر و سه پسر عیالوار و و 11 نوه ی حواس جمع، روزگار سپری می کرد، می گفت:

-  یدی جون! می بینی چه روز شیرینیه؟

- واقعن!

- به کوری چشم بدخواهان آرامش ما...

و پس از آن که آفتاب عالم سرود صبحگاهی اش را برای همه ی گل ها خوانده و دست نوازش به سر و روی چمن منحصر به فردشهر می کشید، او هم از کولی سبک چاشت سه ظرف پلاستیکی معجون پیش از صبحانه را بیرون کشیده، دوستان را به خوردن فرا می خواند.

دوست سمت چپی اش که روزگاری سرپرست خط تولید کارخانه ی ریسندگی بافندگی معروفی بوده، به او نزدیک می شود و آهسته می پرسید:

- بدری! امروز با چی ازش پذیرایی کردی؟

- صبحانه اشُ چیدم رو بالکن... همه ی اون چیزایی که دوست داره و البته هر روز با تنوع...

-  اومده بود؟

-  آره...

و بعد آن ها پس از دور یک صدم که دیگر بدنشان به عرق نشسته بود، از دروازه ی پارک "لبخند" بیرون می زدند و راه خانه را پیش می گرفتند.

و او هم چنان که با شتاب در خانه را می گشود و می رفت که دوش بگیرد، سری به بالکن اتاق خوابش می زد....

و سفره تمام خورده شده را که جمع می کرد، ساعت تمام طلای  تازه ای را که گوشه ای از سفره گذاشته شده بود و نور خیره کننده ای داشت، بر می داشت و لبخند می زد...

و بیشتر که دقت می کرد 7 گردوی درشت را هم در آن گوشه می دید...

ادامه دارد

 

بر سطرهای نمناک خاک...

1.

فردا روز کارگر است.

نگاهی به دور و بر می اندازم. همه ی کالاها- نان و آجر و کاغذ و گل ها و پیراهن عروس، خودروها و جاده های تمدن و....آن چه تو بهتر می بینی، آفریده ی دستان تاریخ ساز زنان و مردان کارگر است...

در راستای بهروزی همه ی زحمت کشان میهنم، روز کارگر گرامی باد.

دوستی یک پیامک زیبا فرستاده:

همه رمز هستی به کار اندر است

به گردش جهان گرد این محور است

به کار است تنها نیاز بشر

جهان کارگاه است و ما کارگر

بدین فخر بر خود ببال ای پسر

که بودی پدر در پدر کارگر

اگر دستت از کار پر پینه است

دلت از صفا هم چو آیینه است

...

2.

باران ناتوان آسمان برومی اهواز...عطشی را نمی نشاند و این همه اندوهان را فرو نمی شوید...

قطره های لرزان که از لابلای انبوه خاک می گذرند، بر سطح شیشه ی خودروی پیکاب عادی می چسبند پر گل و لای، سیاه...

36 درجه ی خفه ...

و دیگر هیچ.

خاک راکد مانده در فضا.

از پنجره بیرون غبار آلوده را می نگرم...نمی دانم آن همه گنجشک کجا رفته اند. کبوتر هم نیامده...

فقط صدای جیک جیک دوردستی را می شنوم.

کارگری که ناهار را تنداتند- به خاطر گرسنگی شب مانده و شتاب برای شروع کار بلعیده و در سایه ی دیواری خوابیده، بر می خیزد... مقوای زیر پایش خیس از عرق است...

3.

دیشب داشتم کتاب گزیده هایی از زندگی رُزا لوکزامبورگ (1919-1870) را می خواندم، به کوشش پیتر هودیس و کوین ب. آندرسن و پارسی برگردان ستودنی حسن مرتضوی .- تهران: نشر نیکا، 1386

رُزا لوکزامبورگ، این زنده یاد، بانوی باشکوه تاریخ رادی و راستی بشری، در یک نامه ( و در شرایط دشوار زندگی و گذران از حبس و تهدید، اما در راستای رسیدن به دموکراسی سوسیالیستی مورد نظرش)، در پاسخ به امانوئل و ماتیلده وورم (رانکه، 28 دسامبر 1916) می نویسد ( صفحات 525-523 ):

...

این لحن آه و ناله ای، این "افسوس" و "دریغ" گفتن ها از بابت ناکامی ها که از سر گذرانده اید- ناکامی یی که دیگران را به خاطر آن سرزنش می کنید – به جای آن که در آینه کل بدبختی و نکبت انسان ها را در چشمگیر ترین شکل ممکن ببینید!

...

گلایه ی من از شما مردم با این دیدگاه افسرده ای که دارید این است که به سمت دهان توپ پیشروی نمی کنند. تازه "پیشروی نکردن" که واژه ی خوبی است! شما مردم جلو نمی روید، شما راه نمی روید. شما می خزید. تفاوت در کمیت نیست. بر عکس بحث بر سر نوع دیگری است. در کل شما مردم و من به گونه های متفاوتی از جانوران تعلق داریم. و هر گز تا این حد ماهیت نق نقو، بدعنق بزدل و متزلزلانه شما برایم بیگانه و مورد انزجار نبوده...

شما مردم هنوز واژه های انسان های شریف و راست قامت را نشنیده اید. به گفته ی مارتین لوتر " من این جا ایستاده ام و کار دیگری هم نمی توانم بکنم. خداوند کمکم کند." 

سوگند می خورم: حاضرم سال های متمادی در زندان بمانم- مقصودم اینجا نیست که در مقایسه با جاهای پیشین انگار در بهشت هستم، بلکه منظورم در زندان آلکساندر پلاتس است...

خب برای تبریک سال نو کافی ات بود؟ پس می بینی هنوز انسان باقی مانده ای!

انسان بودن چیز مهمی است! و معنای آن استواری، زلالی و بشاش بودن است. آری، بشاش بودن با وجود همه چیز و همه کس، چرا که آه و ناله کار آدم های ضعیف است. انسان بودن یعنی شادمانی زندگی خود را در صورت لزوم به سرنوشتی بزرگ پرتاب کنیم، اما در همان حال از هر رزو روشن و هر آبی زیبا لذت ببریم....

رُزا

 

پاورقی این چنانی...

برومی ۴۰ درجه.

خشک.

آسمان مات. کهربایی.

بوی زباله سوخته.

موجوداتی فضایی به نام ریزگردها هم دارند از راه می رسند.

اما با این حال، خسته و خواب آلود...با انگشتانی لرزان، بخش هایی از داستان بلند خود را تقدیم شما می کنم:شوهرم کلاغ!

داستان هایی کوتاه شده از واقعیت های پیرامون

5

مادر بزرگ سربلند زندگی می کند. کم و کسری ندارد. به موقع برای نوه ها هدیه روز تولد می خرد. آخر هفته شام های با شکوه راه می اندازد و خریدها را بی خیالِ غول در کمین نشسته ی گرانی و به قول خودش هیولای بی ایمون انجام می دهد.

مش میتی کاسب محل می گه از خارج براش پول میاد.

اما اون کی را داره فرنگستون؟

زلیخا خله زن ملا می گه نه! این عجوزه هزار نیرنگ، یه کوزه جادویی داره پرِ سکه طلا، یکی بردار یکی میاد جاش!

یک روز بارونی هم مدیره خانوم نوه ی مادر بزرگ، لیلا  را برد سین جیم که مامان بزرگت چه وختا میره بانک؟ پولاشو کجا نگه می داره؟

لیلا هم جواب داد: عزیز هیچ وخ نرفته بانک تا حالا.

-  پس پول بیمه شُ چطور می گیره؟

-  یا پست چی براش میاره یا از تو کارت می کشه بیرون.

یک روز هم مأمورا 007 به بهانه ی وارسی وضعیت کابل های برق و چند و چون ایمنی بنای کهنه ی خونه ی مادر بزرگ ریختند تو حیاط.

چند نفر بودند؟

نمی دونم.

راستی، عزیز از کجا این طور بی حساب و کتاب بذل و بخشش  می کنه؟

 

کمی از بقیه ی این داستان هیجان انگیز را اگه عمری باقی موند فردا شب براتون تعریف می کنم...ه. ح.

 

کار نویسنده

سخنی کوتاه در باره ی مسئولیت

نویسنده: کنستانتین سیمونف

مترجم: هاشم حسینی

 

برآنم مخالفت بنیادین خود با دیدگاهی را بیان دارم که احساس مسئولیت اجتماعی نویسنده در قبال خود بودنش را مردود می شمارد.

به نظر من هنگامی یک نویسنده خودش است که در پیشگاه مردمی که در میانشان زندگی می کند و برای آن ها می نویسد، احساس مسئولیت می کند. و بالعکس هرگاه او این حس مسئولیت شناسی را از دست بدهد، خود و یا به هر میزان، مهمترین عیار شخصی اش را از بین برده است.

  نویسندگانی که نگرش متکبرانه ای نسبت به هم نوع خود دارند، مجبورند در طول زندگی رویه ی یک نواختی را پی بگیرند و آثارشان را به هیچ وجه جهت داوری به جماعت پیرامون، عرضه نکنند. این موقعیت دستکم در برگیرنده ی اندکی منطق بوده و عوامفریبانه نیست.

   به نظر من احساس مسئولیت نویسنده همانند کار خلبانی است که هواپیمایی غول پیکر و پر از سرنشین را به پرواز در آورده است.  لحظه ی برخاستن هواپیما از زمین تا فرود را می توان به آغاز و پایان یک کتاب تشبیه کرد.

    تصورش را نمی توانم بکنم که یک خلبان پس از به پرواز درآوردن هواپیما، در اوج آسمان، خلبان بودن یعنی احساس مسئولیت برای حفظ جان مسافرانش را نادیده بگیرد. در این جا می توان به عنوان یک استعاره، واژه های "خلبان" و "هواپیما" را با "نویسنده" و "کتاب" برابر نهاد و هم چنین "امنیت جانی" را  "زندگی معنوی" دانست و به توصیف مسئولیت نویسنده پرداخت.

   من به هیچ وجه نمی خواهم سوار هواپیمایی شوم که خلبانش بر این خیال است که اگر برای مردم احساس مسئولیت کند، از خویشتن خویش باز می ماند.

   نویسنده ای که در برابر  احساس مسئولیت اجتماعی اش در قبال اشتیاقش به خود بودن قرار می گیرد، حجاب خود و مردم می شود. آیا این موضع گیری امکان پذیر است؟ در ظاهر آری، اما برای من عملکردی است نه قابل فهم و نه احترام بر انگیز.

در این راستا بگذارید عبارت " بار مسئولیت" را بکار ببرم. آری به درستی در فراسوی آن، مفهوم عمیقی وجود دارد: رنج و اغلب رنجی گرانبار. نمی دانم برخورد دیگران با آن چگونه است، اما من به عنوان یک نویسنده هیچ گاه نخواسته ام از زیر این بار گران شانه خالی کنم. راستش، من هیچ گاه در زندگی ام، نیاز سرخوشانه به آزادبودن هم چون بادبادکی رها در هوا را تجربه نکرده ام. همیشه احساس کرده ام که در ادبیات تحمل هر نوع رنج مسئولیت آسان تر از بار بی مسئولیتی است. آری، گاهی اوقات ممکن است جان شیفته ی آدمی زیر بار گران مسئولیت خسته شود، اما این بلای مسئولیت گریزی است که خوره وار وجودش را می پوساند.

   سرشت ادبیات آن چنان است که با یکی از بی شمار شکیبایی های بشری پیوند دارد. و من به عنوان یک نویسنده، هنگام پشت سر گذاشتن گذرگاه های مرتفع  و پر شیب رو به ستیغ های بالاتر، نمی خواهم در پی زنجیری مقدر در پی دیگران راه بسپارم.

   پاهای ادبیات باید بر زمین قرار گیرد و با اطمینان خاطر و احساس شادی از توانایی ها و لذات گرانش زمین فراتر رود. من به عنوان نویسنده باید همراه مردم به پیش بروم و این امر را بخش جدانشدنی از زندگی آن ها بدانم.

    اگر کسی این رفتار مرا نوعی "سرسپردگی قراردادی" قلمداد کند، گو تو خوش باش که من دلیلی برای مخالفت با این رسالت نمی یابم. آری من با آن ادبیاتی که برای سرنوشت بشری  احساس مسئولیت نمی شناسد، مخالف هستم.   من برای آن ادبیاتی کار می کنم که در راستای تحقق نیازهای حیاتی مردم  نفس می کشد و رنج به سامان رساندن این ضروریات را پذیرفته است.

   من افتخار می کنم به آن ادبیاتی تعلق دارم که با مردم  قرارداد سرسپردگی بسته است.

   تصور من آن است که در این راه تنها نیستم و هر ملتی نویسندگانی دارد که از این برچسب زدن ها نمی هراسند و نمی خواهند حس مسئولیت اشان را زیر پا بگذارند و عزت نفس خود را پایمال کنند.

1963

برگردان از صفحه ی 224 کتاب "همیشه روزنامه نگار"

p. 224

Always a Journalist

 

بیاموز!

ایستاده

حتا اگر زخمی

تنها

اما پویا

و شکیبا

از درخت بیاموز

ایستاده

حتا اگر زخمی

خاموش اما 

سرشار از فریادهای فردا

*

پرنده را  پیدا کن

جایی

گم مانده در فرودگاه بی قراری قلبت

بیدار

ایستاده

حتا اگر زخمی

پس

با توحید الکترون ها بر مدار هسته

امید را بیاموز!

*

بنگر!

پروانه ای سینه سپر کرده در برابر توفان ها

سیمرغ وار

پر می کشد تا بارگاه آتش

فروزان از آرزوها

رمزها

رویاها

*

این گونه است مرامنامه ی هستی

بیاموز از ستاره اگر زنده آشیانه های حماسه ها را می جویی

جایی کنار

به درمان

*

بخوان!

 همراه نغمه ای ناگهان

که نطفه می بندد در بند بند دالان ها

برخیز!

چون آغوش دشت

رو به دانه

دانه های باران

*

بگشا دریچه های بسنه ی لبان

بخوان آیه های ایمان را از دریچه هایی که ناپیدا مانده در این حوالی

تا سبزه بیاموزد

 رود بخندد و گزارش دهد به اقیانوس ها

ملکوت که

 انسان هنوز میراثدار امید

می راند به فرارو

آری!

...ه. ح.

 

از تخته یادداشت آخر هفته ی برومی اهواز

۱

این صبح بهشت برومی است. 27 درجه سانتی گراد جنوبی. جایی که درختان بستر از خواب گنجشکان می تکانند و جاده ها کار را ستایش می کنند.

کم کم آفتاب که بر می خیزد و زمین سوخته بخار می شود و کارون میلیون ساله گیسو می گشاید به باد، رنج های چهره ی همکارم سلبی اسفندیاری در شیارهای ژرف چهره اش بیشتر پیدا می هد. نیمروز نمی توان زیر آفتاب ایستاد مگر زیر شلاق فقر و یا بنا به وظیفه ی مقدس کار...

پسینگاه هم غول جهنم جنوبی ظاهر می شود با شعله های سوزان دهان...

به قول پرویز عرب حالا کو تا حرارت تیر که ئی شیشه ی دماسنج فقط تا 50 درجه طاقت داره نشونش بده بالاتر از اون شماره بهش ندادن!

2

دوستی پس از خواندن نامه ملک الشعرای بهار به همسرش و نمونه ای از شعرش در استقبال از کلام سعدی، یادداشتی نوشت که آیا این مطلب در "پرسه ها..." جوابیه ای به شکرخوران محمد هاشم اکبریان در "شرق" است که خود فرموده بهار را شاعر بی خواننده قلمداد کرده است؟

گفتم: این قلم به مزد که از آروغ های اندیشه های وارداتی است، تا کنون به خیال خود برای آن که تیزی در کند و همه ی توجهات را به سوی خود جلب بکشاند، چند بار دست به این گنده گویی ها کرده و حتی یک بار هم اظهار لحیه فرمود که نیما {ی نام آور و نامیرا) هم دیگر خواننده ندارد...

راستی که افرادی از این دست چه کوشش جالبی به خرج می دهند تا ثابت کنند که بی سوادند و بی مطالعه...

اینان نه الفبای نقد را می دانند و نقدینه های ادب پارسی را...

این افراد معلوم الحال از پدیده های مطبوعات روشنفکری و از نشانگان آشکار بیماری سفارش نویسی در راستای خاک مالی حقیقت ایرانی هستند، و تار و پورد استدلال های نئین اشان بی بنیاد و سست...

می خواستم جوابیه ای برای خود و "شرق" برآمده  از افق "غرب"شان بنویسم که برخوردم به نوشته ی نجیب و اصیل كامران فرهادي در شرق سه شنبه پریروز (05/02/91)

آن را با هم می خوانیم:

 

       در دفاع از جايگاه«بهار» / کامران فرهادی

       دوم ارديبهشت شب كه به خانه رسيدم و خواستم روزنامه را ورق بزنم، تيتر يادداشت آقاي هاشم اكبرياني را در صفحه آخر ديدم و با شگفتي شروع به خواندنش كردم. در بسياري از جمله‌هايي كه نوشته‌اند، جاي حرف نيست اما چند گزاره حيرت‌آور هم دارند كه خواننده را مبهوت مي‌كند؛ از جمله اينكه «حتي اهل ادبيات و كساني كه به شكلي حرفه‌اي در پي شعر و شاعري هستند چندان رغبتي به خواندن شعرهاي بهار ندارند.» يا اينكه «او شاعر متوسطي است كه فعاليت‌هاي سياسي و فرهنگي بزرگي دارد.» طرفه‌تر اينكه معلوم مي‌شود مايه شهرت بهار «تلاش او براي تشكيل انجمن‌ها و جلسات ادبي» بوده است نه شعرهايش. باز مي‌بينيم كه «او شاعر بزرگي نيست» و پيش‌بيني نويسنده اين است كه «در چند دهه آينده نام او را فقط بايد لا‌به‌لاي كتاب‌هاي تاريخ ادبيات جست و بس.» اين اظهارات درباره شاعر ملي ايران بي‌سابقه است و پيش از اين، حتي بي‌پرواترين منتقدان شعر بهار، افرادي همچون رضا براهني، او را «شاعر متوسط» نخوانده بودند. تاكيد نويسنده بر «سياست‌زدگي» شعر بهار و تصويركردن او در مقام سياستمدار را اقدام همكاران روزنامه در انتخاب تنها عكسي كه بهار را در تشريف وزارت نشان مي‌دهد، پررنگ‌تر كرده است؛ حال آنكه لباس وزارت شش ماه هم بر تن بهار نماند. اما درباره شعر بهار؛ از آنجا كه ايشان هيچ دليل و برهاني براي اثبات مدعاي خود- گزاره‌هايي كه با آنچه بزرگ‌ترين چهره‌هاي ادبيات معاصر فارسي؛ از استادان زنده‌ياد علي‌اكبر دهخدا، جلال‌الدين همايي، سعيد نفيسي، پرويز ناتل‌خانلري، عبدالحسين زرين‌كوب و غلامحسين يوسفي تا استادان «زنده‌باد» محمدعلي اسلامي‌ندوشن، محمدرضا شفيعي‌كدكني و بسياري بزرگان ديگر، با «استدلال»، نوشته‌اند كاملا در تضاد است- اقامه نكرده‌اند، همين كه كسي در جواب، گزاره‌هايي از قبيل «بهار بزرگ‌ترين شاعر معاصر است» و «شعر بهار به حافظه چندين نسل از ايرانيان رسوخ كرده» و «شعر بهار بسيار خوانده مي‌شود و خواهد شد» بنويسد و دليلي هم نياورد بايد كافي باشد و جاي اعتراض نيست. وانگهي مجال مقاله نوشتن هم نيست. فقط قصد دارم- خلاف ايشان كه كلمه‌اي از شعر بهار نقل نكرده‌اند تا حداقل مطمئن شويم منظورشان همين محمدتقي بهار (1265-1330) است- به چند شعر او اشاره كنم و از ايشان بپرسم «وطنيات» بهار از جمله «اي خطّه ايران مهين، ‌اي وطن من»، «سرود ملي در ماهور»، «هان‌اي ايرانيان...»، «خون خياباني» و «لزنيه» را امروز واقعا كسي نمي‌خواند؟ و آيا «سياست‌زده» خواندنِ شعر شاعري كه همه عمر در ستايش «آزادي» و «ميهن» بهترين نغمه‌ها را سرداده، منصفانه‌است؟ آيا در سرتاسر ديوان بهار، نشاني از سرسپردگي به آرمان‌هاي حزب يا گروهي سياسي به چشم مي‌خورد؟ جايگاه بهار در تاريخ شعر فارسي را تنها با بزرگ‌ترين قصيده‌سرايان پارسي‌گوي قياس مي‌توان كرد. با كدامين معيار مي‌توان سراينده قصيده «رستم‌نامه» را «شاعري متوسط» خواند؟ اصلا معيار زيبايي‌شناختي «قصيده» و تشخيص قصيده خوب از بد چيست؟ جايگاه بهار در شاعري، در دوره حياتش چنان بود كه وقتي در زندان بود و رييس شهرباني وقت از رضاشاه براي كشتن او اجازه خواست، شاهي كه سال‌ها آماج گزنده‌ترين انتقادات شاعر قرار گرفته بود، پاسخ داد: «در زماني كه من براي فردوسي آرامگاه مي‌سازم، هرگز اجازه نمي‌دهم كه فردوسي زمان معدوم گردد.» اين سخن ديكتاتوري است كه 10سال پيش از اين، براي تثبيت قدرت خود، دستور به قتل ميرزاده عشقي داد و چندي بعد در زندانش فرخي يزدي را چنان سر‌به‌نيست كردند كه جاي قبرش هنوز معلوم نيست. اگر نويسنده محترم قصيده‌هاي بهار را نخوانده‌اند، آيا «مرغ سحر» را هم نشنيده‌اند؟ اگر «شعر او محدود به آرمان‌ها و موضوعاتي شد كه مختص زمان و دوره‌اي خاص بود»، چگونه است كه در اين هشتاد‌و‌چند سال، ده‌ها خواننده، به سبك‌هاي گوناگون، آن را اجرا كرده‌اند و مي‌كنند و در پايان اغلب كنسرت‌هاي موسيقي سنتي، به‌خصوص كنسرت‌هاي استاد شجريان، حاضران يك‌صدا «مرغ سحر» مي‌خواهند و خود با ديدگان اشكبار آن را مي‌خوانند؟ نوشته‌ام را با سخن استاد شفيعي‌كدكني به پايان مي‌برم: «شعر بهار و شعر ايرج از روزگار عرضه‌شدن تا امروز، همه نسل‌ها را تسخير كرده است و در آينده نيز بيش و كم، حضور و استمرار خود را در حافظه نسل‌هاي مختلف حفظ خواهد كرد.»

سطرهای گمشده ی تقویم برومی

...

امروز صبح هوا بهشت عدن بود سرشار از شادی و بگو مگوی گنجشک ها و فروردینی که هنوز جاخوش کرده بود در خانه  ی اردیبهشت. ۲۷ درجه ی باورنکردنی.

باغچه های کارگاه همنوایی داشتند با درختان پیر...

و بیرون خیابان های ساکت. خودروهای ایستاده و کوچه های سایه زده... عبور مرد تنومندی پیاده که دوچرخه اش را پیش می راند....

آسفالت براق بی عبور...

ساختمان های خاموش و دوباره خیابان های خلوت ردیف فروشگاه های بسته و دریچه های شتابان کوچه های خالی...خانه های در بسته در ساعت ۸ صبح و دمای بالا رونده که از پله  ۳۰ ام می خواست پپرد بالا...

ناهار ماهی و ترشی و کمی روزا لوگرامبورک: زنانگی رادی و راستی... قهوه ی دبش و نیمروزی که تن به یال های باد می سپرد...

نشسته ام به دسته بندی کردن اسناد فنی...

برمکی می پرسد ساعت چند است و خسروخان پاسخ می دهد:

حدود طلوع ۵ پسین به وخت پیاز و نان داغ و این پنیر محلی...

و من یادم می آید که بروم سراغ ریحان و نان...

باد شدت می گیرد. پسله ی خاک است و بیرون چشم انداز برهوت. دیوار بی هجا و شاخه های خجول اوکالیپتوس ها...

دمای ۴۰ درجه...

کولر روشن است و موسیقی بی کلام "باور کن..."

می روم بالاخانه ی مین آفیس. از پنجره ی سخاوت مند به جاده ی اهواز سربندر/ رومز/ هفتکل/ به بو هون نگاه می کنم... فقط خودرویی از خاکستر رد می شود... گمان می کنم راننده دارد به فلسفه رفتن آوندهای تنش می اندیشد... جاده کامیون ندارد. اسبی پدیدار نمی شودُ ابری هم.

چای را تلخا تلخ می نوشم...

پشت پنجره فالگوش می ایستم...

گنجشک ها هنوز زنده اند. کبوتران مغموم هم...

اما از سگ خبری نیست. خروس هم این جا را از یاد برده. گله ای نیست...

بوی دود و سرفه ساختمان متروکه را نمی شنوم...

می روم بیرون تا آخرین وضعیت باد و نور و دما را جویا شوم.

هواپیمایی بر فرودگاه اهواز بال نمی گشاید.

هواپیمایی از سینه ی فرودگاه اهواز دل نمی کند.

دما ۳۹ و نیم درجه ی سلسیوس است.

خاک رفته اما شبح آشنایی را باد می آورد و پشت پنجره ام می نشاند...

کار تعطیل شده و عالی زاده که زنش مفت در بیمارستانی قرون وسطایی مرده، تنها و با وز وز خاطره ای گنگ در لاله های سوخته ی گوش ها، رو به برجک نگهبانی می رود... می ایستد. زنش از لای شاخه ها سرک می کشد و صدایش می زند.

عالی زاده دیگر خانه نمی شناسد. آشپزخانه را با همسر و قوری را فقط با شر شر آبی که روی کریستال دستان بانویش می ریخت قبول دارد...

باد.

غبار سمج.

در ریه های برومی بی صدا، دود زباله ها راه پیدا می کند.

کمپ خوابیده...دستگاه کارت پانچ می تپد اما.

می روم گوشه ای. رژه ی واژه ها.

دوباره سر می کشم بیرون...

باد.

۴۰ درجه.

کسی نیست که زیر آفتاب عرق کند.محوطه ی زنگ زده ی خودروهای مرده، موتورهای پوسیده و چرخ ها، فرمان ها، پیچ ها... رشته های درهم و هزارتوی کابل ها...

دروازه بسته است.

آن مرد یک پیام دارد.

آن مرد خوابیده و فلبش هنوز تپش دارد.

...

...      

خبر پرسان

اوکالیپتوس های فروتن

فرزند به فرزند پرسان

چرا کُنار و بلوط غایب اند در برومیاهواز؟

این خلوتگاه

نخل هم ندارد

 

اکنون ۲۷ درجه از پگاه

دیروز پسینگاه

اما تب این کارگاه رسید تا دو سه درجه تا ۴۰ درجه ی سلسیوس خوزی

با این وجود

فروردین است هنوز این اردیبهشت تابستانی...ه. ح.

یادی از شاعر بالینی ام، ملک الشعرا

سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟

یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟

هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست

« مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس

به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس

موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »

 ...

 

نامه  محمد تقی بهار ( ملک الشعر) به سودابه بهار:

 

(سودابه صفدری، همسر ملک الشعراء که بعدها بهار تغییر نام داد، فرزند عطاءالسلطنه است. وی در سال 1358ش، در تهران در گذشت).

دوست ابدی من قربانت شوم.*


با این که شما را ندیده ام، از بخت خودم اطمینان دارم که گنجینه ی عزیز و ثابتی برای قلب و روح خویش انتخاب نموده ام. ولی نمی دانم احساسات شما ازچه قرار است. عزیزم من خودم را برای شما معرفی می نمایم.
یک جوان ثابت العقیده ی خوش قلب، فعال و ساعی، پر حرارت و با غیرت، در دوستی محکم و در دشمنی با اهمیت. حیات من در یک فامیل خوش اخلاق متدین بوده و در دامان مادر فاضله و حق پرستی تربیت شده ام. در فامیل ما خست و دروغگوئی، اصراف و هرزه خرجی موجود نبوده و نیست. به ما یعنی به خود و خواهر و دوبرادرم، همواره توصیه شده است که کار کن و فعال بوده و نان خودمان را با سعی و اقدام تدارک نموده و با خوشروئی و آسودگی بخوریم. من از سن هژده سالگی که پدرم وفات کرده است، رئیس و بزرگتر خانواده ی خود بوده و فامیل بزرگ خود را با عزت و آبرومندی اداره کرده ام و تا امروز که سی و سه سال از عمرم می گذرد، رئیس این خانواده بوده و برای خانواده ی خودم جز عزت و سرافرازی و استراحت، چیزی به کار نبسته ام. شهرت و احترام من به قوه ی هوش و سعی و اقدام خودم بوده است. ولی چون یک همسر و رفیق دلسوزی که مرا اداره کند، نداشته ام با هرچه به دست آورده ام صرف شده است.
خودم در تهران مانده و مادرم به واسطه ی مرض اعصاب و مفاصل در مشهد مانده و قادر به آمدن به تهران نشده است. زندگانی من در مشهد خیلی مرتب و آبرومند بوده است. منازل شخصی و اثاث البیت خانوادگی، مادر و همشیره و برادر و قریب پانصد نفر بستگان پدری و چند نفر بستگان مادری من نیز در خراسانند. ولی خودم نظر به علاقه ی کاری و نظریات سیاسی، نا چار در تهران اقامت نموده،و می خواهم داخل یک حیات فامیلی جدیدی بشوم. چون می توانم فامیل جدید خودم را به فضل خدا و قوه ی سعی و عمل و معلومات خودم، به خوبی و در نهایت آبرومندی اداره نمایم. به این نیت مصمم شده و به وسیله ی عزیزترین دوستانم معتصم السلطنه و مرآت السلطان با شما دست دوستی و وصلت داده و امیدوارم که تا روزی که زنده بمانم دست خود را از دست شما بیرون نکشم و با شما زندگی کنم. به شما اطمینان می دهم که من جز شما دیگری را دوست نداشته و نخواهم داشت. مثل سایر جوانان جاهل و بی تجربه، پیرامون هوی و هوسهای جوانی نگشته و در آتیه هم به طریق اولی نخواهم گشت.
من فطرتا با عصمت و عفت و تعصب خانوادگی بار آمده و این حس شریف را تا عمر دارم، از خود دور نخواهم کرد. البته شما هم با آن سوابقی که به پدر محترم شما سراغ دارم و فعالیت و شرافتی که از مادر گرامی و بزرگوارتان و سایر بستگان اطلاع یافته ام، با من هم عقیده بود و قدر یک دوست صمیمی و همسر جدید را که می بایست بقیه ی عمرتان را با او به سر برید به خوبی خواهید دانست و شوهر شما کسی است که دوستی او برای عموم مردم با شرافت و نجیب، ذیقیمت بوده و یک نفر از اخلاق و رفتار او مکدر نبوده و شاکی نیست. بدیهی است که شما نیز از این حیث با عموم هم عقیده بوده و هیچ وقت از من شاکی نخواهید بود. زودتر با یک حس شریف و حرارت پاک و عقیده ی ثابت و مستحکمی، خودتان را برای اداره کردن روح و قلب و خانه ی من حاضر کنید. شما صاحب دارائی و ثروت من و فرمانروای خانه و قلب من خواهید بود. باید با نیتی خالص و صمیمیتی قلبی و بی آلایش از عهده ی این مسؤلیت و صاحبخانگی و دلداری و دلنوازی حقیقی برآئید.
من به خداوند تبارک و تعالی متوسل شده و با شما متوصل می شوم و از خداوند درخواست می کنم که قلب شما با قلب من طوری متصل شود که جدائی و فاصله در بین نباشد.
عزیزم به قدری میل دارم تو را ملاقات کنم که حدی ندارد. دوست داشتم که این مطالب را در حضورت عرض کرده و قلب تو را در موقع اظهار احساسات قلبیه ی خودم بسنجم و احساسات تو را آزمایش نمایم. من رب النوع عشق و دوستی و صمیمت و وفاداریم. آیا تو هم با من در این عقیده هم راه و هم آواز خواهی بود؟ اخ چه خوب بود که ما زود تر هم را می دیدیم. وقبل از موقعی که تکمیل تدارکات به ما اجازه ی ملاقات بدهد یکدیگر را ملاقات می نمودیم. دیگر اینطور بشود یا نشود نمی دانم. در هر لحظه منتظرم که تو هم احساسات خودت را زودتر به توسط خط خودت به تفصیل برای من بفرستی .
من حالا جز خیال تو و فکر تو مشغولیت دیگری ندارم می خواهم بنا آورده و بین قسمت متقدم منزل و قسمت متأخر آنرا دیوار کشیده از هم تفکیک نمایم. منزل حالیه ی ما خیلی خوب، جدید البنا و نوین است . حیف است از این منزل خارج شویم برای اطاق پذیرائی شما دو اطاق مجزا نموده و برای پذیرائی خودم یک اطاق و یک ناهارخوری و برای اطاق خواب هم اطاق دیگری موجود داریم. برای صندوقخانه و انبار و غیره اطاقها و زیرزمینهای مرتب و محکمی مهیاست. وسعت و دلنوازی حیات به قدر مکفی است. گمان نداریم به شما بد بگذرد. فقط شما باید یک آشپز قابل وتمیز زنانه با خودتان بیآورید و کلفت دوست داشتنی هم برای خود تان انتخاب نمائید. در قابلیت و نظافت آشپز خیلی دقت کنید. ملاحظه ی صرفه و غیره را ننمائید . در امانت و صحت عمل کلفت هم دقت بفرمائید. از قبل بنده خدمت خانم معظمه ی خودتان سلام و عرض عبودیت تبلیغ نموده از طرف من دست ایشان را ببوسید.
والباقی عن التلاقی تمت

 م.بهار


• این نامه را به سودابه صفدری، همسر آینده اش در هنگامی نوشته که تازه از او خواستگاری کرده بود. هنوز اوراندیده و تنها وصفش را از یکی از دوستان خود شنیده بوده است.

 

 

مه خواب بر گام ها...دشت های بیداری...

باد رهگذر

و آسمانی که ترانه هایش پرنده هایند

پس بر زمین درآ

و بنگر اینک

کارون و نخل

نفت را

بر خطوط حامل قلبت

یادداشت های بین راه

۱

بر پوستری آویزان بر دکان مردی آزمند:

عکس مسعود بختیاری ( بهمن علاءالدین) با تاری در دست و این نوشته ها:

سردار فرهنگی ایل/ ستین ایل / فردوسی بختیاری / کبک تاراز

می خواستم بپرسم آماده ی کمک مالی هستی برای راه اندازی بنیادی به نام این خنیاگر آزاده ی ایل؟

دیدم دارد روز روشن حنسی را به چند برابر قیمت به یکی از گویل ایل می تپاند...

۲

به مردی که می خواهد شاعر دوران باشد و به ادعای خودش با بورخس و گارسیا لورکا هم تبار است و اصلن الف بامداد و م. امید و سیاوش کسرایی را قبول ندارد:

همشهری جان!

شاعری آزادگی می خواهد از هر آن چه رنگ تعلق پذیرد و دریوزگی در پی دارد...

دربار آقا محمود خان غزنوی را بنگر. لیست کاسه به دست های در حال کرنش دربارش را زیر رو کن. کجا نشسته اند دوستان بالا نشین ات: مصطفا و مجتبا و سوسن و بلقیس و داوود و عبدالجبار و تو و او ؟

سرشت و جان مایه ی هنر آزادگی است و رنج که بی شک به گنج می نشیند...

۳

این هم چند خودرو نوشت:

می دونی نخورده مستم/  بازیچه سرنوشت / عقاب سوئدی ( ۱۸ چرخ مسیر اهواز سربندر)

بیمه سلطان دیناور ( اتوبوس یسن شهری)

یا تو یا هیچ کس (پراید)

ارسلان / محمد کوچولو ( وانت)

نقد کتاب

کتابخانه ی خوزی

سرگذشت ایل بختیاری

گزیده ای از تاریخ ایران "سرگذشت ایل بختیاری"؛ پدیدآورنده عباس حیدری نوروزی(1355) .- قم: سلسله، 1388

زمان چاپ و توزیع: زمستان 1390

235 صفحه، مصور

شمارگان: 1000 نسخه

4400 تومان

بدون نمایه نام / موضوع پایانی.

 

این کشکول منحصر به فرد رو نوشت از کتاب های خورستان شناسانی مانند محمد علی امام شوشتری، منابع تاریخی، سفرنامه ها و کتاب های  شرق شناسان است (نوعی بررسی کتابخانه ای و نه تحقیق یا پژوهش مبتنی بر) و پدید آورنده داده هایی از حال و روزگار کنونی مناطق مورد اشاره ی خود ارایه نمی دهد.

عباس حیدری نوروزی خود را معروف (؟!) به همایون بختیاری معرفی کرده است.

شناسنامه ی کتاب های مورد اشاره در بخش فهرست منابع و مأخذ (ص. 233) سرشار از کاستی ها و بیانگر ناآشنایی پدیدآورنده با روش تحقیق و رعایت اصول نوشتار مرتبط با آن است.

آشفتگی مطالب هم مزید بر علت شده است. در فصل " آشنایی با شاعران نامی لر(بختیاری) پس از شرح چند خطی در باره ی پژمان بختیاری، حسین قلی خان ایلخانی، میرزا حسن واهب و ملا ذوالفعلی بختیاری به افسر بختیاری اشاره می کند و  دوازده خط در باره ی "شعر و موسیقی لرهای ایران باستان" (ص. 199) می آورد. گویا خطه ی فرهیخته پرور دیگر شاعر و نویسنده ای نزاده و ابتر مانده است.

تا کنون روی کردها به موضوعات خوزستان / و به ویژه بختیاری شناختی جدا ازسوگیری های جاسوسان بریتانیایی و غیر از مطالعات هنر شناختی و تاریخ نگاری پژوهشگرانی مانند گیرشمن و پوپ؛ دارای رویه ها و روش های فرد / خود/ طایفه گرایانه ی یک سویه و ناقص مانده بوده اند.

چکیده ی مشخصه های آثار پدید آمده در سه دهه ی اخیر را می توان به صورت زیر گزینه کرد:

1. رونویسی و درجا زدن در موضوعات، از مشخصه های بارز بسیاری از این نوشته های جویای نان و نان است.

2. شماری از برادران بختیاری اهل قلم، در وارگه های تش و طایفه خود مانده و چشم بر پیرامون بسته اند. اینان با بر شمردن القاب و عناوینی خیره کننده، بر اثبات بزرگی جامعه ی محلی خود اصرار ورزیده اند...

3. ناوابستگی تعدادی از محققان تازه به میدان دویده و پیروی از فرهنگ حاکم، راسته ی بختیاری شناختی اشان را به بیراه و تا حدی گزافه گویی و ناراستی کشانده است...

4. ناآشنایی با روش های درست و علمی تحقیق، کار جستجوگرانی  سخت کوش اما انحصار طلب را سرشار از دوباره گویی، کاستی ها و غفلت های جبران ناپذیر ساخته است.

5. سرقت های پژوهشی، چه در حجم کم و چه در مقیاسی بزرگ... که نمونه های آشکار آن ( مانند کپی تام و تمام فرهنگ بزرگ بختیاری عبدالعلی خسروی توسط سید علی صالحی) نیاز به دوباره گویی در این جا ندارد.

6. ترجمه های ناقص و نادرست منابع مرتبط با خوزستان و بختیاری؛

7. تحریف نگاری هایی در جهت کسب اعتبارهای فرهنگی برای خود و طایفه ی خود،

8. ورود کوشش های فردی در مقولاتی که نیاز به خرد و کار جمعی دارد، کار را به استنتاجات من عندی می کشاند.

9. تبعیت از فرامین نان و آبدار و فدا کردن ارزش های اصیل فرهنگ بختیاری در پای سیاست قدرت؛

10. محرومیت از  انجمن / بنیادهای مستقل که کار وارسی و داوری را انجام دهند و مانع انتشار خرمهره های چاپی شوند...

 کتاب گزیده ای از تاریخ ایران "سرگذشت ایل بختیاری"؛ دارای همه ی موارد عدم انطباق بالاست و حتی به یک بار خواندن هم نمی ارزد.

انگار می نویسم که هستم...

یادداشت ها در قصبه ی کرج

۱.

دارم کتاب سرگدشت ایل بختیاری را می خوانم به خامه عباس حیدری نوروزی که فردا در کتابخانه ی خوری در این کُنج آن را خواهم چلاند.

۲.

مهران بقایی دزفولی زنگ زد که در خرداد ماه پیش رو مراسمی برپا خواهد کرد در انجمن قصه اش، به یاد هوشنگ گلشیری.

من هم بر آن که به فرمایش این خان نازنین دزفولی که اصیل و اهلش می دانم ازاین شهر،نقدی بنویسم در باره زندگی و آثار نویسنده "شازده ی احتجاب"، نگاهی به فیلم فرمانفرما و کوچه ی بن بست کارگاه قصه نویسی آن زنده یاد...

۳.

داشتم " جدول کتیبه" ی شماره ۳۲۶  (اسفند ۱۳۹۰) را می خواندم به نوشته ی جالبی برخوردم از دکتر غلام علی ناصح (پزشک و استاد دانشگاه) در باره ی دیدار با آگاتاکریستی به سال ۱۳۴۴ در مشهد... و سپس در لندن و یادمان های شیرین این بانوی داستان نویس از رفتن به شیراز و زیارت آرامگاه های سعدی و حافظ و در توس دیدار با بارگه فردوسی...

۴.

رفتم میدان تره بار به خرید سبزی و میوه... جوان روستا آمده ی میوه فروش گفت: ملونهای شیرین هم داریم...ملون واژه ای انگلیسی است به معنی خربزه...

و من شگفت زده و پرافسوس در یافتم که واردات بی رویه افزون بر اثرات خانه خرابی ها بر اقتصاد ملی، آن هم در کشور پربارم که گرمک، خربوزه ی گرگاب و طالبی مشهدی اش هنوز هم خواستارانی در گوشه و کنار دنیا دارد، چگونه زبان پارسی ام را نشانه می رود...

چه شده که وارد کنندگان طالبی های اجنبی آن را به نام ملون به خورد ما می دهند و  و توبره ی پر ناشدنی دلارهای اشان را می آکنند...