امروز صبح زود با رویای طلوع یک شعر از خواب پریدم.

ترانه ای قدیمی: انگلیسی یا بختیاری یا آن تصنیف میهنی...نه!

می خواستم از رف واژه ها، تصویرها و رایحه ها را بر دارم.

کوشیدم دریچه ی اتاقم را بگشایم.

خورشید را سلامی دوباره ببخشم.

حال گل ها را بپرسم و از پیام های راه با خبر شوم...

اما دریغ!

کلاف های دود، بوی زباله در ساعت ۳۲ درجه ی دمای برومی!

ابرهای سمی تنیده، دویده در خانه های ششی برومی...

روزی دیگر از قرون وسطای مدیریت دود!

اما با این حال، این  نثار دل های مهربارانتان باد!