می خواستم...
امروز صبح زود با رویای طلوع یک شعر از خواب پریدم.
ترانه ای قدیمی: انگلیسی یا بختیاری یا آن تصنیف میهنی...نه!
می خواستم از رف واژه ها، تصویرها و رایحه ها را بر دارم.
کوشیدم دریچه ی اتاقم را بگشایم.
خورشید را سلامی دوباره ببخشم.
حال گل ها را بپرسم و از پیام های راه با خبر شوم...
اما دریغ!
کلاف های دود، بوی زباله در ساعت ۳۲ درجه ی دمای برومی!
ابرهای سمی تنیده، دویده در خانه های ششی برومی...
روزی دیگر از قرون وسطای مدیریت دود!
اما با این حال، این نثار دل های مهربارانتان باد!
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 6:51 توسط هاشم حسینی
|