...

امروز صبح هوا بهشت عدن بود سرشار از شادی و بگو مگوی گنجشک ها و فروردینی که هنوز جاخوش کرده بود در خانه  ی اردیبهشت. ۲۷ درجه ی باورنکردنی.

باغچه های کارگاه همنوایی داشتند با درختان پیر...

و بیرون خیابان های ساکت. خودروهای ایستاده و کوچه های سایه زده... عبور مرد تنومندی پیاده که دوچرخه اش را پیش می راند....

آسفالت براق بی عبور...

ساختمان های خاموش و دوباره خیابان های خلوت ردیف فروشگاه های بسته و دریچه های شتابان کوچه های خالی...خانه های در بسته در ساعت ۸ صبح و دمای بالا رونده که از پله  ۳۰ ام می خواست پپرد بالا...

ناهار ماهی و ترشی و کمی روزا لوگرامبورک: زنانگی رادی و راستی... قهوه ی دبش و نیمروزی که تن به یال های باد می سپرد...

نشسته ام به دسته بندی کردن اسناد فنی...

برمکی می پرسد ساعت چند است و خسروخان پاسخ می دهد:

حدود طلوع ۵ پسین به وخت پیاز و نان داغ و این پنیر محلی...

و من یادم می آید که بروم سراغ ریحان و نان...

باد شدت می گیرد. پسله ی خاک است و بیرون چشم انداز برهوت. دیوار بی هجا و شاخه های خجول اوکالیپتوس ها...

دمای ۴۰ درجه...

کولر روشن است و موسیقی بی کلام "باور کن..."

می روم بالاخانه ی مین آفیس. از پنجره ی سخاوت مند به جاده ی اهواز سربندر/ رومز/ هفتکل/ به بو هون نگاه می کنم... فقط خودرویی از خاکستر رد می شود... گمان می کنم راننده دارد به فلسفه رفتن آوندهای تنش می اندیشد... جاده کامیون ندارد. اسبی پدیدار نمی شودُ ابری هم.

چای را تلخا تلخ می نوشم...

پشت پنجره فالگوش می ایستم...

گنجشک ها هنوز زنده اند. کبوتران مغموم هم...

اما از سگ خبری نیست. خروس هم این جا را از یاد برده. گله ای نیست...

بوی دود و سرفه ساختمان متروکه را نمی شنوم...

می روم بیرون تا آخرین وضعیت باد و نور و دما را جویا شوم.

هواپیمایی بر فرودگاه اهواز بال نمی گشاید.

هواپیمایی از سینه ی فرودگاه اهواز دل نمی کند.

دما ۳۹ و نیم درجه ی سلسیوس است.

خاک رفته اما شبح آشنایی را باد می آورد و پشت پنجره ام می نشاند...

کار تعطیل شده و عالی زاده که زنش مفت در بیمارستانی قرون وسطایی مرده، تنها و با وز وز خاطره ای گنگ در لاله های سوخته ی گوش ها، رو به برجک نگهبانی می رود... می ایستد. زنش از لای شاخه ها سرک می کشد و صدایش می زند.

عالی زاده دیگر خانه نمی شناسد. آشپزخانه را با همسر و قوری را فقط با شر شر آبی که روی کریستال دستان بانویش می ریخت قبول دارد...

باد.

غبار سمج.

در ریه های برومی بی صدا، دود زباله ها راه پیدا می کند.

کمپ خوابیده...دستگاه کارت پانچ می تپد اما.

می روم گوشه ای. رژه ی واژه ها.

دوباره سر می کشم بیرون...

باد.

۴۰ درجه.

کسی نیست که زیر آفتاب عرق کند.محوطه ی زنگ زده ی خودروهای مرده، موتورهای پوسیده و چرخ ها، فرمان ها، پیچ ها... رشته های درهم و هزارتوی کابل ها...

دروازه بسته است.

آن مرد یک پیام دارد.

آن مرد خوابیده و فلبش هنوز تپش دارد.

...

...