داستانی فشرده شده از مادر بزرگی که نمی خواست میلیونر باشد...

داستان هایی کوتاه شده از واقعیت های پیرامون
5 / بخش دوم
مادر بزرگ اما گوشش هیچ بدهکار این حرف ها نبود...
صبح زود نان و سبزی و ماهی تازه اش را می خرید. پوشاک ورزشی اش را که دختر دانشجوی دکتری اش از آلمان برای او فرستاده بود، می پوشید و در چشم به هم زدنی، مانند گنجشکی چالاک می پرید بیرون و برای پیاده روی به پارک می رفت. دو دوست پسر 66 ساله و 89 ساله اش را در پارک می دید.
آن ها باغ راه های سرشار از اکسیژن را دور می زدند. پچ پچ می کردند.
گاهی که نم نم شوخ باران بر بینی کوچکش می خورد، جیغی از خوشحالی می کشید و خطاب به دوست پسر سمت راستی اش که زمانی ممیز مالیاتی درستکاری بود و اکنون با دو دختر و سه پسر عیالوار و و 11 نوه ی حواس جمع، روزگار سپری می کرد، می گفت:
- یدی جون! می بینی چه روز شیرینیه؟
- واقعن!
- به کوری چشم بدخواهان آرامش ما...
و پس از آن که آفتاب عالم سرود صبحگاهی اش را برای همه ی گل ها خوانده و دست نوازش به سر و روی چمن منحصر به فردشهر می کشید، او هم از کولی سبک چاشت سه ظرف پلاستیکی معجون پیش از صبحانه را بیرون کشیده، دوستان را به خوردن فرا می خواند.
دوست سمت چپی اش که روزگاری سرپرست خط تولید کارخانه ی ریسندگی بافندگی معروفی بوده، به او نزدیک می شود و آهسته می پرسید:
- بدری! امروز با چی ازش پذیرایی کردی؟
- صبحانه اشُ چیدم رو بالکن... همه ی اون چیزایی که دوست داره و البته هر روز با تنوع...
- اومده بود؟
- آره...
و بعد آن ها پس از دور یک صدم که دیگر بدنشان به عرق نشسته بود، از دروازه ی پارک "لبخند" بیرون می زدند و راه خانه را پیش می گرفتند.
و او هم چنان که با شتاب در خانه را می گشود و می رفت که دوش بگیرد، سری به بالکن اتاق خوابش می زد....
و سفره تمام خورده شده را که جمع می کرد، ساعت تمام طلای تازه ای را که گوشه ای از سفره گذاشته شده بود و نور خیره کننده ای داشت، بر می داشت و لبخند می زد...
و بیشتر که دقت می کرد 7 گردوی درشت را هم در آن گوشه می دید...
ادامه دارد