این ایرانی های بلا!

اودیسه ای به ساعت سنگ!

 روزهای رفته در کنج این گپستان از جستجو  برای رسیدن به باستانیت عاطفه ایرانی نوشتم.

اما دوستان جوان و گاه نوجوان از خلفقیات و دودره بازی ها و علی بابا ها و ترس شرطی شده  ی ایرانی گفتند. از دنده ی پهن ستم پذیری/ دو رویی ها و...واین که

این ایرانی های بلا اسب چمشی هستند که در گردنه های پیش بینی نشده سواران از خود راضی را به ته دره ای از نجاست بی آبرویی پرت کرده اند...

و حالا دیگه از  حلوای گذشته واافتخارا گفتن دهن تلخ شکست شیرین نمی شود...

درسته؟

 

و حالا ما...

اودیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه

 در لابلای ارواح زندگان می گردم

 تا راستای راهی تازه را به فردا بگشایم...

"آره می تونیم برسیم/ می ریم بالا..."

دستان چال در باغچه و

هوای تازه ی کوچه

غرور شقایق و

چشمان گشاده ...

حرفای امروز و دیروز

  در سیمای هم حک می گردد

یاس های خندان را می بینیم

و حالا ما

آماده ایم تا حکایت هایمان را

بنویسند

آره مطمئن باش

بر برگ های لبانمان

تصاویر تازه ای از دوست داشتن شیهه می کشد...

بخوانید اما نخندید!

در نوشته های روزها و ماه های

گذشته ی این پرسه گاه اندیشه می توانید بیابید:

-مجموعه شعر : کتیبه های نگاه

- سروده های دوزبانه

- سفرنامه ی "اودیسه ای به ساعت سنگ!"

- گزارش از شهر

- قصه ها و نگاه ها

و...

 

 

اي هم يك داستان واقعي واقعي براي حال آخر هفته ي بندگون خدا!

زره پوش

دردهه ي 60 شمسي كه در يك شركت كشت و صنعت عظيم در خوزستان كار مي كردم، اتفاق تكان دهنده اي ا فتاد. شدت اين مصيبت تا آن حدي بود كه همه را دچار اندوهي جانگداز و به قول دوست " شاعر مالي چي بنده، همه ي كاركنان را " آشفته حال" ساخت..

   حرا ست شركت، بنا به بخشنامه ي محكمي كه مدير عامل محترم صادر فرموده بودند همه كارگران را هنگام خروج بازرسي مي كردند و وسا يل همراهشان را مي گشتند. شامگاه خيس بيستم شهريور  1369 بود.

 علي مراد حاتم پور- كارگر شاپ تعميرات برق كارخانه، مثل هميشه آرام آرام آمد تا از گيت بازرسي بگذرد و ازآ ن جا سوا ر اتوبوس شركت شده به خانه برود. همه چيز عادي بود. نگهبان ها كار خود را مي كردند. چراغ ها ي محوطه را بخاطر ابر خاکستری يك دستي كه آسمان را پوشانده  و تاريكي زود هنگامي را به محوطه می آورد، روشن كرده بودند.

   علي مراد حاتم پورفقط يك پلاستيك خالي در دست دا شت كه در آ ن ظرف غذا يش را قرار داده بود.

يكي از نگهيان ها كه داشت خودروي خروجي آقاي كرم سعادت را با دقت مي گشت، نگا هش به علي مراد افتاد:

   - حا لت چطوره هم ولايتي...بد نت خيس عرق شده...

علي مراد فقط دست تكان داد و با گام هاي سنگين و خسته رو به سوي اتوبوس كه كاركنان ساكن درمحله ي " ميدون" را سوار كرده و تقريبأ پرشده بود، گام برداشت.

- چطوري علي مرا د؟

جوابي نداد. هنوز چند قدمي با اتوبوس فاصله داشت..

نگهبان پشت ميز درون اتاقك گيت از كنار دستیش كه با عجله دا شت كتلت لاستيكي درون لقمه ي درشتش را گاز مي زد پرسيد: علي مرا د حاتم پور انگار حا لش خوش نيست.. ا ِه! افتاد!

دهانش كش مي آورد. در ميكروفوني مي دمد:

-         آقاي صادقي... آقاي البرزي.. يكي از پرسنل به نام علي مراد حاتم پور، از شا پ تعميرات برق كارخونه افتاده روي زمين. ... بله به همين سادگي علي مرادحاتم پور افتاد و مرد!

همه می دوند تا جنازه را ب ردارند...

  از آخرين لحظه هاي حيا ت او روا يت هاي متفاوتي در دست ا ست .

البرزي مي گويد : خدا بيامرز همه اش ميگفت سيم ها را باز كنين... كسي متوجه نشد... صورتش سياه شده بودمثل قير..من خودم را نمي بخشم.. ما ديرموقع متوجه شديم.

بله خواننده ي عزيز خوب حد س زديد. همان ا ست كه در فكرتان نقش بسته ا ست. البته بعضي ها ا ين اتفاقات را طبيعي  و جزو پيشامد هاي مقدر شده مي دا نند.

 پس از آ ن كه آمبولانس در محل حاضر شد و او را به درمانگاه بردند پرستار و پزشكيار همراه با دو تن از كاركنان دست پاچه توانستند حدود صد متر سيم مسي رااز دور پاها، سينه، شكم و دست هاي او باز كنند و دربرگ گزا رش فوت ناشي از حادثه علت مرگ را " مصدوميت ناشي از قطع جريا ن خون در بدن برا ثر بسته شدن رگ ها " قيد كنند.

     حالا كه سال ها از آن جريا ن مي گذرد، همكاران آن مرحوم وقتي كه دور هم هستند و يادي از او با نام " زره پوش" مي كنند مي گويند:

           خدا بيامرز " زره پوش" روزش رسيده بود. او حتي اگر دور خودش هم اين همه سيم مسي لخت نمي پيچيد، با ز مي مرد.. ا و بايد مي مرد. روزش رسیده بود.

   آره چنين مقدر شده بود؟

و من كه وارد گفت و گوي آن ها مي شوم مي پرسم:

  -  سيم ها را چكار كردند؟

   - كدوم سيم ها؟

    - سيم دور بدن مرحوم علي مراد حاتم پور؟

  -  آن ها را انداخته گوشه ي انبار.. ا لبته پس از صورت جلسه...

   - زن آن مرحوم چي مي گفت؟... منظورم سر مزار آن خدا بيامرز چه مي گفت؟

   هيچي مي زد تو سر خودش مي گفت:

   - اي شهيد راه  سيم... چه كنم با ئي همه خيل يتيم!

 

 

 

از مجموعه داستان " ورزا" هاشم حسيني

پارسایان شنگول در ختم شاعر حاضر

 

در نوشته های روزها و ماه های

گذشته ی این پرسه گاه اندیشه می توانید بیابید:

-مجموعه شعر : کتیبه های نگاه

- سروده های دوزبانه

- سفرنامه ی "اودیسه ای به ساعت سنگ!"

- گزارش از شهر

- قصه ها و نگاه ها

و...

فاتحه

با تلي از تن هاي پروارشان گرد آمدند

پارسايان شنگول

تا به قول خودشان

در ختم جوان مغفور

مرثيه اي بسرايند

غافل از آن كه شاعر

هر گز نمي ميرد

زيرا كه

بر جريده ي عالم

ثبت است دوام

ما...

(کتیبه های نگاه)

 

 

در نوشته های روزها و ماه های

گذشته ی این پرسه گاه اندیشه می توانید بیابید:

-مجموعه شعر : کتیبه های نگاه

- سروده های دوزبانه

- سفرنامه ی "اودیسه ای به ساعت سنگ!"

- گزارش از شهر

- قصه ها و نگاه ها

و...

و اين سروده، پيشكش دل هاي باراني:

از عاشق شدن

                                                                                                                                                                                                                                 به او كه راستي را به من آموخت و راز بي‏واژه‏ي تقسيم‏ناپذير عشق

به او كه از ساقه‏‏اش

سه گل ديگر شكوفه داد …

 

پرنده از پيكره‏ي باد رها ‏مي‏شود تا بر شاخه‏ي رز صورتي بنشيند. بشتاب شبنم را تند از تن ‏مي‏تكاند.

مگر آنجا چه خبر است؟ خورشيد كه ‏مي‏درخشد و علف كه سبزست وخيس …

پس چه شده؟

اين چيست گم و پيدا در لا به‏‏لا‏ي بوته‏‏ها؟

چه گرم ‏مي‏تپد! چه بوي خوشي!

آه نه! ‏مي‏خواهم همين جا آرام بمانم … چنگالهايم بر شاخه آرام نمي‏گيرند. اين كيست مرا تكان ‏مي‏دهد؟ اين چه نيرويي است؟ باد كه نمي‏وزد آسمان كه صاف است.

اين چه موجودي است؟

آه دارم از شاخه فرو ‏مي‏افتم. آه نكند مرا بكشد! منكه هنوز اوج را پرواز نكردم. اما! اي واي! فرو افتادم …

 

پرنده شكوفه‏‏اي است كه از شاخه به پائين فرو ‏مي‏افتد، در عطر گسترده‏ي باغ و شناور بر درياي عطر بهار پيش ‏مي‏رود.

آنجا لاي علفها، پناه بوته‏‏ها، تكه‏ي كوچكي گوشت تپنده پناه گرفته است. دايره تنگتر ‏مي‏شود. نزديكتر و گرمتر. چه بوي مست كننده‏‏اي! گرما به زير بالهايش پر‏ مي‏كشد. ‏مي‏لرزد. دو چشم صورتي مضطرب:

ـ كيستي تو؟ گل؟

نسيم شبنم زده پر از سكوت است .

ـ تو كه مرا كشتي! چيزي بگو. كيستي؟ بوي پنهان ريشه كه منقار ‏مي‏زند بر دل؟

ـ رايحه‏ي ستاره؟ مزمزه‏ي بي‏وزني پرواز؟

آن دو چشم ‏مي‏خندند و ‏مي‏گريند.

جرأت ندارد نزديكتر بپرد. دو افسون الماسگونه‏‏اند.

ـ نه … نه … دور و برم ديگر اين علف همه روزه نيست. مگر چه شده؟

سكوت آغشته به سيرسيركها، رد شيرين كندوها را ‏مي‏گيرد …

ـ اين پاره‏ي هزار ساله‏ي توست … 

و پرنده در لابلاي علفهاي زير بوته قطره‏‏اي ‏مي‏شود گم.

آفتاب كه در باغ بخواند، چه غوغائي هستينه‏ي سبز را فرا‏مي‏گيرد …

هزار هزار پرنده در ايوان خواهند روئيد.

و شب كه فرا برسد، پرده‏ي چشمان فرو‏مي‏غلتند تا بوده‏‏ها، ديواره‏‏هاي دنيا را كنار بزنند و جهان پيوستن به نغمه درآيد.

(از مجموعه ی کتیبه های نگاه، هاشم حسيني)

شعر زندگی/ زندگی شعر

در نوشته های روزها و ماه های

گذشته ی این پرسه گاه اندیشه می توانید بیابید:

-مجموعه شعر : کتیبه های نگاه

- سروده های دوزبانه

- سفرنامه ی "اودیسه ای به ساعت سنگ!"

- گزارش از شهر

- قصه ها و نگاه ها

و...

و این هم سروده ای از سال ۱۳۸۰ که اکنون به یاد ق. ا.  در این جا می آورمش:

 

زندگی شعر

اين سبدهاي شعر

در باغ

 

شعر ديروزها، بدرود

شعر فردا

تا شقايق و نور

 

شعرهائي پناهگاه

و شفا

 

شعرهائي كه

پنهانند

مي تپند

تند

زير

دنده

هامان

گرم

زندگي بخش

سينه اي پر شير

همچنان سنگ چاله أي

بي مرگ

بسته بر اشكم شبانان داغ

 

شعر

باده

ماهتاب و

بهار

شعر

بوسه هاي بر درگاه…

 

شعر

زنده

پيچك و انگور

مي خزد

از زير دست زمان

اينسو

شادمان

تازه

چون نان گرم

بر دستان…

 

(مجموعه ی "کتیبه های نگاه" هاشم حسینی)

 

آسمان ابری

افق:

خط دراز پرواز

در آسمان ابري

پنهان از نظرها

آواز خواني مهر، در مبداء بهاران…

 

خندان به روي بادست

روزنه ي اتاقي

مردي نشسته آنجا

پشتش لجاج پيري…

 

در پيش رو اميد ست

پيشاني افقها ، فرداي روشني را

خط دراز پرواز

در آسمان ابري

در مبداء بهاران …

بزرگش نخوانند اهل خرد/ که نام بزرگان به زشتی برد (فردوسی)

 

اوديسه اي به ساعت سنگ!

يك)

اين نوشته ها در راستاي سفري پر گشت و گذار در فرهنگ ايراني است. كوششي پر جويش در رسيدن به باستانيت عاطفه ايراني كه بر سر آن حرف و حديث بسيار رفته و گويا مردم عادي و بي ادعا بيشتر حافظ اين ارزش ها بوده اند تا روشنفكران 72 ملت. شما نگاه كنيد به آن پرسش تاريخي شاهرخ ميرزا تا تقلاهاي تجدد طلبان دوره ي رضاخاني هم چون فروغي و قاسم غني و بعد اين سوتر: ناتل خانلري و رسول پرويزي؛ و رودر رو اما در مماس يا هم پوشاني (اينتر فيس= interface) هاي  ناگزير با آن ها جلال آل احمد و دكتر شريعتي و احزاب و سازمان و جمعيت ها كه هر كدام با قطب نماي خاص خود در  جستجوي يافتن اكسير توسعه ي ايراني بوده اند و هيچ كدام ديگري را قبول نداشته اند و نخواسته اند از خيزش ها و خطاهاي ديگري بهره گيرند...

تاريخ يك صد ساله ي اخير توسعه طلبي ناكام ايراني رجعت دوباره به بن بست هاي مكرر تفسير به راي هاي نوين و دور باطل بوده است...البته در اين راه نام نيك رفتگان را نمي خواهيم ضايع كنيم. هدف رسيدن به تفاهمي است براي خوشه چيني از دستاوردهاي درگذشتگان و نيل به توسعه ي پايدار مبتني بر قانون پذيري، صلح طلبي، عدالت اطلاع رساني و خردورزي گفتماني.

دو)

 ديشب آخرين بخش سريال "يانگوم" (جواهري در قصر) را تماشا كردم و دريافتم كه:

-         محال است هنرمندان بميرند و بي هنران جاي ايشان را بگيرند... و ديگر آن كه:

-         يانگوم نشان داد كه خوشبختي واقعي آن جاست كه مردم حضور دارند و ترا به كمك فرا مي خوانند... او با رد درخواست ملكه مادر براي ماندن در قصر و عزيمت به ميان دل مردم همراه شوهر و دخترك شير زبانش- پس از آن همه رنج شيرين زندگيش كه گذري از رنج ها بوده، جان شيفته ي آزادش را به هواي تازه زندگي واقعي مردم پيوند زد... اما راستي ما؟ من/ تو...   كمتر از ذره  نه اي... پست مشو عشق بورز...

سه)

رفته بودم شوشتر، اين عجايب شهر. اين راز سر به مهر ناگفته هاي فرهنگ ايراني... در آن جا آقاي شيخ محمد علي شرف الدين سكونت دارد كه همه ي قبيله ي او عالمان دين بودند... اين دبير بازنشسته و پيش نماز مسجد مجاور خانه اش، سير و سلوكي دلنشي دارد...بيشتر پژوهشگران فرهنگ باستاني ايراني، از دور و نزديك، شرق و غرب به در خانه اش مي آيند...

شوشتر ديدني هاي شگفتي دارد: پل شادروان كه نمادي از نبوغ ايراني است. آبشارهاي دست ساز انسان هزاره هاي پيش كه هنوز خراش كلنگش بر ديواره هاي مسير آن در راستاي رسيدن به پل بندقير- آن جا كه با دز يكي مي شود تا دوباره با"كارون" مادر يكي گردد؛ پيداست... و آرمگاه شيخ شوشتري (ره) كه اكنون به قول حافظ زيارتگه رندان است... دانشمندي مردمي كه پس از وفاتش بايد تربتش رادر سينه هاي مردم عارف جست...

من در سال هاي 71- 1365 در شوشتر بودم و كرامات شخصيتي و معنوي زيادي از او را ديدم و شنيدم...

آن موقع ها در شركت كشت و صنعت نيشكري كارون كار مي كردم...

بيشتر كاركنان زحمتكش كاروني شوشتري و بختياري و دزفولي و عرب بودند... نوعي هم زيستي بي نظير كه در 5 ساله نخست تكوين و راه اندازي اين شر كت كلان دولتي بهره وري ها آفريد اما  دريغا كه بعد ها به عنوان تابعي از سياست هاي مديران تهران نشين راه اضمحلال را درنورديد...

يك روز كه بيشتر كاركنان به خانه هاي سازماني خود در "ني آباد = ديمچه" رفته بودند، به ناگهان در مسير خاموش ساختمان آموزش شركت غلغله اي در گرفت و به ناگهان صداي گام هاي آرامش بخش آقاي رفسنجاني طنين انداخت...

او از احساس مسئوليت همه گفت و اين كه يك دست صدا ندارد... آن روز من ذوق زده او را بيشتر نويسنده ي كتاب ستودني امير كبير مي دانستم كه در پي رساندن ايران به سطح الگوهاي پيشرفت هاي جهاني از پا نمي شنيد... و هنوز هم بر اين باورم كه مي تواند تحقق بخش آن "تئوري تداوم" يعني برآورنده ي آرزوهاي عام و خاص ايراني باشد از امير كبير تا همه ي ما مدعيان كنوني متعهد به خادمان ملت. خوب نگاه كنيم:

شوشتر/ شيخ شوشتري/ شرف الدين (نمادي از مردم كنوني: متدين و خواستار توسعه ي پايدار) آبشارها (نبوغ فناوري ايراني) و آقاي رفسنجاني ( كه تاريخ زنده اي از دستاوردها، تجربه ها و برنامه ي منتظر فرصت براي اقدام است...) در اين مجموعه يك مضمون مشترك مي درخشد : گذشته ي و آينده ي ايراني.

چهار)

پارسال در اصفهان، فرصت آشنايي با يك زوج خارجي دست داد كه در پي يك راهنما(گايد = guide ) مي گشتند...

در آخرين روز وداع، نظرشان را در باره خلق و خوي ما ايراني ها پرسيدم... از منش و روش هاي خاص روابط بين مردم ايران به رغم اين همه تجاوزهاي تاريخي/ ظلم و ستم ها/ تنگناهاي مادي بسيار تعريف كردند اما گفتند متعجبيم كه با اين همه ميراث فرهنگي (حكمت شاعراني مانند حماسه ي داد فردوسي و روانشناسي خوش دلي حافظ و قلندري خيام و عشق ورزي نظامي و...) چگونه بارها به گرداب هاي فريب افتاديد...همين كلام شاعر ملكوتي شما حافظ  كفايت مي كرده كه راه راست را بگيريد و از رنج ها برهيد... راست مي گفت.

 

گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد/ واي اگر از پس امروز بود فردايي!

 

*

حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي/ دام تزوير مكن چون دگران قرآن را!

 

پنج)

زياد سرتان را درد نياورم . نگاهي بكنيم  به نوشته هاي ديگري از جهانگرداني دانشمند كه روزگاري با "ما"ي ايراني سر و كاري داشتند...

محيط معنوي‌

آيا بين انديشه ايراني و محيطي كه آن را پرورده است، نوعي هماهنگي ناپيدا وجود ندارد؟ آسمانهاي ايران به نحوي اعجاب‌آور صاف هستند و به مناظر طبيعي نوعي شفافيت و طراوت آسماني مي‌بخشند. مناظر و مرايا در جو سبك فلاتهاي مرتفع ديد دوردست را به گونه‌اي غيرمعمول ممكن مي‌سازند و هواي فرح‌انگيز، ظواهر اشيا را غيرعادي جلوه مي‌دهد و كوهستانها به طرزي غيرقابل تصور به رنگهاي خطمي يا سبز روشن مي‌زنند. خطوط اجسام در برابر ديدگان بيننده تا آنجا كه افق ممتد مي‌شود احساس سبك وزني و حالت خيالي به خود مي‌گيرند. آيا اينها همه به اشيا و اشكال معنويت نمي‌بخشند و آيا نمي‌توان معنويت روح ايراني را طي سده‌ها و هزاره‌ها بدين سان توجيه كرد؟



تراوش معنويت‌

سرزمين ايران از نقاط عالي كره زمين است كه در فجر ازمنه تاريخي، معنويت از آن تراويده و بال و پر گرفته و به اوج آسمان رسيده است. پژوهشگري كه تاريخ فلسفه جهان را مطالعه مي كند، نخستين نامي كه به آن برمي خورد، نام زرتشت است.

رنه گروسه



كلاهها


همه ايرانيها، از مقامات بالا تا مستخدمين، لباسهايي مشابه يكديگر دربر دارند كه مخصوص مردم آن كشور است. يكي از علايم مشخصه افراد از يكديگر، كلاه آنهاست و از كلاه هر كسي معمولاً‌ مي‌توان او را شناخت. طبقات مستخدمين و نوكران كلاههاي بلند نمدي و قهوه‌اي رنگ، طبقات متوسط و اعيان و اشراف كلاههاي بلند پوستي سياه كه نوك آنها كج است بر سر مي‌گذارند، و هر كسي به نسبت مقام و پول خود كلاه پوستي مختلفي به سر مي‌گذارد. عاليترين جنس اين كلاهها انواع پوست بخاراست كه آن را از پوست گوسفندان سياه‌رنگ بخارا تهيه مي‌كنند.‌



عادت به گرما و سرما

از اواسط ماه ژانويه، سرما شدت پيدا كرد. تمام حوضها و استخرهاي خانه‌ها را يك ورقه ضخيم يخ پوشانده بود و اروپاييها روي يخ حوضها و استخرهاي خارج شهر، سرسره بازي مي‌كردند؛ ولي شگفت اينكه با وجود اين سرماي طاقت‌فرسا، ايرانيان لباس خود را تغيير نمي‌دادند و من هرگز نتوانستم تفاوتي ميان لباسهاي تابستاني و زمستاني آنها قائل شوم و به عبارت ديگر در هر چهار فصل سال يك نوع لباس مي‌پوشند! ايرانيان خيلي بيشتر و راحت‌تر از ما تحمل سرما را دارند و به آن خو گرفته‌اند. در يك روز سرد كه پالتوي كلفت يقه پوستي به تن داشتم و سر و روي خود را بسته و سوار اسب بودم، هنگام عبور از كوچه دختربچه كوچكي را ديدم كه در آن سرما با يك پيراهن جلوي خانه‌اش بازي مي‌كرد. مردم ايران خود را در خانه‌هاشان با يك منقل آتش يا يك تنور، گرم مي‌كنند. تنور، چاله‌اي است كه در وسط اتاق كنده‌اند و از آن به جاي منقل استفاده مي‌كنند، روي منقل و يا تنور يك كرسي مي‌گذارند و روي آن لحاف مي‌اندازند و همه افراد خانواده دور تا دور كرسي مي‌نشينند و گرم مي‌شوند. شب نيز همان جا زير كرسي مي‌خوابند. و اصلاً فكر آن را هم نمي‌كنند كه دود زغال ممكن است براي سلامت آنها زيان آور باشد. در اين مورد حتي مراقب بچه‌ها هم نيستند و آنها را هم زير كرسي مي‌خوابانند. اصولا در ايران وقتي بچه‌ها به راه مي‌افتادند، ديگر آنها را به اميد خدا رها مي‌كنند و دقت و مراقبتي نسبت به آنان نمي‌كنند؛ از اين رو شمار تلفات كودكان در ايران چهار برابر اروپاست.

دكتر هينريش بروگش، سفير پروس در ايران (1861- 1859)



بي نظير

ايرانيان با همرديف و همشأن خويش مهربان و مودبند، ولي در مقابل برتر از خود خاضع و متواضع و نسبت به زيردستان زورگو و متكبرند. تمام طبقات وقتي كه مورد مناسبي پيدا شود، متساوياً خسيس و فرومايه و نادرست اند و نيز از تفتين و جاسوسي در استفاده از آنچه خودشان استعداد فوق‌العاده مي‌خوانند، ابا ندارند دروغ را در صورتي كه موجب تسهيل انجام منظورشان باشد نه فقط مجاز، بلكه خيلي هم به جا مي‌دانند. از حسن‌نيت و بلندنظري و حق‌شناسي تماما ٍ بيگانه‌اند.به نظر من ايراني در حال حاضر منشأ هر نوع جور و شقاوت و زبوني و بيدادگري و به زور تصرف مال غير مي‌باشد و مايه ننگي است كه طبيعت بشري را آلوده ساخته و در هيچ دوره و در ميان هيچ ملتي مانند آن ديده نشده است!

سره-‌‌‌‌.پوتينگر (مولف تاريخ ايران و دوره قاجار)

بناهاي تاريخي‌

‌در اين زمان (عصر قاجار)، در تهران ديگر از آن مسجدهاي زيبا و با شكوهي كه روزگاري تحسين شاردن و جهانگردان هم عصر او را سخت برانگيخته بودند، ساخته نمي‌شود. آن مسجدها امروز هم توجه هر بيگانه‌اي را به سوي خود جلب مي‌كند. گنبد آنها كه با كاشيهاي خوشرنگ پوشانده شده است، با تابش آفتاب صدها رنگ زيبا بازتاب مي‌دهند و در ذهن هر بيننده تصويري از برجهاي چيني را مجسم مي‌كنند. مناره‌هاي اين مسجدها هم ديدني و نمونه‌اي از ظرافت و زيبايي است. شكل اين مناره ها شباهتي به مناره‌هاي عثماني ندارد و بيشتر به طاق نصرت روميان شبيه است.



مسجد سلطانيه‌

مسجد سلطانيه زيباترين ساختمان، در اين نوع، در ايران است. مسجدهاي اصفهان، تبريز و ساير شهرهاي بزرگ ايران، هيچ كدام از لحاظ شكوه و عظمت به پاي آن نمي‌رسد. جاي تأسف است كه ايرانيان امروز، به بناهاي باستاني خود توجهي ندارند و از رسيدگي به آنها غفلت مي‌ورزند. بر اثر اين بي‌توجهي، اغلب اين آثار كه يادگارهاي ارزنده و افتخارانگيزي از فرمانروايان بزرگشان است، رو به ويراني و انهدام مي‌گذارند. افراد اين نسل، چون از تحمل مصائب طولاني و پي در پي مأيوس و دلزده گشته‌اند، ديگر حال و حوصله‌آن را ندارند كه براي اعقاب و آيندگان خود بناي شاخص بسازند. گويا فقط دم را غنيمت مي‌شمارند و به امروز فكر مي‌كنند و با فردا كاري ندارند!

ژي.ام .تانكواني، مترجم هيات نمايندگي ناپلئون 1808م.‌

 

 

 

شش)

و اين هم چند خبر خوش:

 

1) مصطفي عبدالله، نويسنده مصري در گفت‌وگوي اختصاصي با همبستگي:‌ به جاي تقليد از غرب به سراغ شرق و ادب فارسي برويم


گـروه ادب و هـنر، پونه ندائي: مصطفي عبدالله يـكـي از روزنـامـه‌نـگـاران و مـنـتقدان ادبي سرشناس مـصـري و سـردبـير ادبي روزنامه الاخبار چاپ مصر اسـت.بـا او در سـفر اخيرم به كره براي گشايش مركز اسلامي-عربي كره آشنا شدم. آغاز سخنم با او درباره عادت‌هاي نوشتن بين نويسندگان مصر بود كه از او پرسيدم آيا نويسندگان مصري به كافه‌نشيني ونوشتن و بحث در كافه‌ها عادت و علاقه دارند و آيا خود براي نوشتن به كافه مي‌رود. مصطفي عبدالله با طمأنينه به من گفت كه متاسفانه به خاطر بينايي بسيار ضعيفش نـمـي‌تـوانـد بـنـويـسـد بـنـابـرايـن بـراي نـوشتن به كافه نـمـي‌رود و در هنگام نوشتن با كمك همكارانش در روزنامه اين كار را انجام مي‌دهد، اما نويسندگان ديگر مصر سنت كافه‌نشيني را حفظ كرده‌اند. او كه يكي از دوستان نزديك نجيب محفوظ بود مي‌گويد: محفوظ بـسـيار به كافه مي‌رفت و دوستانش را آنجا ملا‌قات مـي‌كـرد. از شنيدن سخنان عبدالله درباره چشمانش بـسـيــار مـتــاثــر شــدم و گـفــت‌وگــو را ادامـه دادم.‌ او شخصيتي آرام و متفكر دارد. در طول سفر مي‌ديدم كه بـه نـقـاط دوردسـت خيره است. در سخنانش متوجه شـدم كه به زبان و ادبيات عرب تعصب دارد و براي جهاني‌تر شدن آن مي‌كوشد.

 

 

2) خط‌شكن حضور ايرانيان ‌در مراكزعلمي‌ جهان‌ و سرباز ‌ماموريت فتح ‌ماه
دكترغفاري،نخستين محقق‌ايراني ناسا ودانشمندماموريت آپولودرآستانه‌هفته‌فضا

دكتر غفاري در گفت‌و‌گو با خبرنگار علمي خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) اظهار داشت: من در سال 1286 در تهران، حوالي ميدان بهارستان به دنيا آمدم. پدرم ميرزا حسين خان غفاري، دبير ارشد اداره پرسنل وزارت عدليه بود. در محله ما يك روحاني بود كه درس مي‌داد بعدا به تدريج مدرسه شروع شد و به دارالفنون رفتم. بعد از ورود به دارالفنون با چند نفر ديگر سال پنجم متوسطه را تابستان خوانديم و به اصطلاح «دو كلاس يكي» كرديم.

هشترودي، دوست و همكاري كه به چشم استاد به او نگاه مي‌كردم

وي خاطرنشان كرد: آن موقع رياضي را نزد مرحوم محسن هشترودي كه از ديپلمه‌هاي سابق دارالفنون بود، خوانديم. من از همان سال‌ها با شادروان هشترودي آشنا شدم و سال‌ها بعد همچنان افتخار دوستي و همكاري با او را داشتم. هشترودي انساني بسيار شريف و دانشمند بود و بعدها هم اگرچه همكار من بود ولي هميشه به چشم استاد به او نگاه مي‌كردم.

وي خاطرنشان كرد: ما در شهريور 1307(1929) جزو اولين گروه دانشجويان به فرانسه اعزام شديم در آن سال‌ها دكتر هشترودي براي تدريس رياضي در تهران ماند و بعدا به ما ملحق شد. ما پس از ورود به فرانسه ابتدا زبانمان را در ليسه كامل كرديم. بعد ما را به دانشگاه نانسي فرستادند كه در آنجا ليسانس رياضي گرفتم و بعد تحصيلات خود را تا كسب دكتري رياضيات در دانشگاه پاريس در سوربون ادامه دادم. پس از آن در سال 1936 در رصدخانه پاريس به عنوان كارآموز مشغول به كار شدم.

شا ميتوانيد شرح كامل اين گقتگو را در "ايستا" بخوانيد...

دعوت به بزرگترين مراكز علمي دنيا به دليل سابقه تحقيق در تئوري «حركت براوني» انشتين

….

دعوت به هاروارد به عنوان يكي از نخستين محققان بورسيه ايراني

....

حضور و ارتباط علمي با انشتين در آخرين سال‌هاي حضورش در موسسه تحقيقات پيشرفته پرينستون

حضور و ارتباط علمي با انشتين در آخرين سال‌هاي حضورش در موسسه تحقيقات پيشرفته پرينستون

 

نمايشگاه عكسهاي هنرمند ژاپني درباره ايران، در توكيو گشايش يافت 3)

توكيو

نمايشگاه عكسهاي هنري بانوي ژاپني درباره ايران، روز جمعه در گالري فوتو فوجي در منطقه"چوفو" در غرب توكيو پايتخت ژاپن گشايش يافت.

خانم "يوكاكو آمامي" عكاس ژاپني در گفت و گو با خبرنگار ايرنا گفت: در اين نمايشگاه حدود ۴۰قطعه عكس از مناظر ، آثار باستاني و چهره‌هاي مردم ايران به نمايش گذاشته شده است.

آمامي افزود: اين سومين نمايشگاه عكسي است كه او تاكنون درباره ايران در ژاپن برپا كرده است.

وي پيرامون انگيزه خود از برگزاري اين نمايشگاهها، گفت: هدف او آشنا كردن بيشتر مردم ژاپن با كشور تاريخي و كهن ايران است.

آمامي افزود: به‌طور كلي مردم ژاپن با ايران آشنايي زيادي ندارند و اين نمايشگاهها مي‌تواند فرصت خوبي براي معرفي ايران به ژاپني‌ها باشد.

اين بانوي هنرمند ژاپني كه تاكنون چندبار به ايران سفر كرده است ، گفت:
ايران مناطق تاريخي ، گردشگري و بسيار زيبايي دارد ، اما او تخت جمشيد و شهرهاي تاريخي اصفهان و كاشان را بيشتر از جاهاي ديگر دوست دارد.

آمامي سال گذشته‌ميلادي(۲۰۰۶)نيز در منطقه‌كيوباشي در مركز توكيو نمايشگاه عكس درباره ايران برپا كرده بود.

اين بانوي عكاس ژاپني تاكنون نمايشگاه عكس درباره ۲۵كشور جهان را در توكيو برپا كرده است.

نمايشگاه عكسهاي هنري اين هنرمند ژاپني درباره ايران تا روز ۲۱ نوامبر (۳۰ آبان) بر گزار مي گردد. 

چو من گم گشته ام از خود...

اکنون با این مکاشفه ی اسیدی عالی جناب عطار حال کنید تا من چرتکه های معیشت و بقا را بیندازم و  یه تک پا بروم شوشتر برگردم بیایم خدمتتان! و اودیسه ی سفر در جستجوی باستانیت عاطفه را ادامه بدهم...

کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمي دانم

به تاريکي درافتادم ره روشن نمي دانم

ندارم من در اين حيرت به شرح حال خود حاجت

که او داند که من چونم اگرچه من نمي دانم

چون من گم گشته ام از خود چه جويم باز جان و تن

که گنج جان نمي بينم طلسم تن نمي دانم
....

!

؟

****
بخشي از غزل عطار


سحرم دولت بیدار به بالین آمد...

اودیسه ای به ساعت سنگ!

زمان: پلک خواب پیرامون

بیدار باش ستاره

نجوای بی کلام این دل...

دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم...

دستی به سوی حافظ دراز کردم، و تفآل وار از میانه ی بهشت حکمت عاشقانه ی کلام او پیش رفتم و خواندم... در بیداری و رویا چه کشف و شهودی !

 ره آورد سفرم، ناگفته هایی ست  بیان ناپذیر ...

اما این گل بیت ها هم  پیشکش جان های شما:

ز فکر تفرقه باز آی، تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن، سروش آمد

...

چه جای صحبت نا محرمست مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

***

نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند

نه هرکه آینه سازد، سکندری داند

نه هرکه طرفِ کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

...

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

 وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

***

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ی ماست که در هر سر بازار بماند

...

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

...

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که درین گنبد دوار افتاد

***

رسید مژده که ایام غم نخواهد  ماند

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

 

"ما"ی ایرانی ها

 

 

 

 

از چشم بیگانه


هزينه‌هاي پايين زندگي‌

در سراسر جاده‌هاي ايران كاروانسراهاي مجهز و خوبي بنا شده كه تقريباً چهار ميل از هم فاصله دارند.سطح هزينه‌ زندگي بسيار پايين است. هر كس مي‌تواند با صرف سه پشيز زندگي مرفهي داشته باشد؛ اما زمين كمي سفت است و بايد دست كم چهار گاو براي شخم به گاوآهن بست.

جملي كارري، جهانگرد ايتاليايي (1694 م)‌



اسمهاي زيبا

اگر زنان ايراني، مصداق واقعي القاب و اوصافي باشند كه به آنان داده مي‌شود، در اين صورت بايد گفت سراسر ايران زمين سرشار از مجموعه‌اي از زيبارويان روزگار است. چون شما در ايران مرتباً اسمها و وصفهايي به شرح زير مي‌شنويد و تصوري پيش خود مي‌كنيد: درخشنده خورشيد، ماه تابان، مرواريد غلتان، ستاره‌ سحري، مرمرين سينه، خورشيد چهر، جيران بانو، قره`‌‌العين، سيمين بدن، غنچه دهن، ماه‌رخسار، نيكومنظر، دل‌افروز... شايد من اسمهاي پرطمطراق زيادي را از قلم انداخته‌ام!

مادام كارلاسرنا، جهانگرد فرانسوي‌



پاكدامن‌

روستاييان با زنان خود به حقارت و بي‌اعتنايي رفتار كنند. اعم از اينكه شيفته زنان خود باشند، يا بي‌ميل. در هر صورت غيرت و رشك بي‌اندازه در باره آنها به كار برند و با كمي شبهه در رفتار زنان از غضب ديوانه شده و بسيار بدسلوكي آغاز كنند. در سر هر چيز بسيار قليلي كه برخلاف رضاي مرد واقع شود، بيچاره زنان را به ضربات و لطمات بيازارند و به قليل مشكلي مطلقه سازند. اگر امري از ناپاكي ظاهر شود، برادران و خويشاوندان ضعيفه را اطلاع داده و به استعانت آنها در هلاك ضعيفه ميل كنند. اين تنها در دهات نيست كه مردان در صورت اطلاع بر چنين امري، زن را مي‌كشند، بلكه در تمامي ايران اين فقره مجري است؛ اما اين امر ناپسند و ناستوده بسيار نادرالوقوع است و زنان ايراني پاكدامن و عفيف مي‌باشند.

دكتر اوليويه، پزشك و گياه‌شناس فرانسوي، 1796 م‌



امپراتوري بر باد رفته‌

امپراتوري باستاني ايران نيز چون تمام پديده‌هاي اين جهان، به مرور زمان چنان دستخوش تغيير و تحول شده است كه وقتي در ايران مسافرت مي‌كنيم، كوچكترين اثري از آن چيزهايي كه در كتب تاريخي درباره اين كشور خوانده‌ايم، نمي‌يابيم. گزافه نيست اگر بگوييم به جز راهها و آنچه در پيرامونشان قرار دارد، يعني كوهها و دشتها، همه چيز عوض شده است.‌

آدام اولئاريوس (39-1632م)



ذوق ادبي

يكي از خصوصيات ايرانيها اين است كه در هر مقام و درجه‌اي كه باشند، ذوق و استعداد در يك رشته هنري خاص (مثلاً شاعري، نقاشي، مجسه‌سازي و غيره) دارند و اوقات خصوصي خود را در اين كارهاي هنري مي‌گذرانند و همه آنها به ادبيات و هنر علاقه دارند. تمام طبقات، اعم از پادشاه كه روي تخت سلطنت نشسته، وزرا كه در ديوانخانه مشغول كارند، ميرزاها كه در پشت ميزهاي كوچك چهار زانو نشسته و چيز مي‌نويسند، تجار كه در حجره‌هاي خود مشغول معامله و تجارت هستند، سقاها كه مشك آب را روي دوش خود حمل مي‌كنند، كشاورزان كه در مزارع كار مي‌كنند و بالاخره زنان حرمسرا مجذوب و مسحور ادبيات ملي خود هستند. و همه آنها از خواندن و تكرار كردن اشعار و نوشته‌هاي شعرا و نويسندگان خود لذت برده، به هيجان مي‌آيند. اين طبقات نه فقط اوقات بيكاري خود را صرف خواندن و از حفظ كردن اشعار و جملات شعرا و ادباي خود مي‌كنند، و اين اشعار و جملات را به عنوان شاهد مثال در محاورات و مكاتبات خود به كار مي‌برند، بلكه خودشان هم قلمدانهايشان را باز كرده و اگر طبع شعري داشته باشند، سعي مي‌كنند اشعاري به تقليد از شعراي بزرگ بسرايند و يا آنكه اگر خط خوشي داشته باشند، يك بيت شعر يا يك عبارت زيباي ادباي قديم را با قلم در پشت و روي قطعه كاغذي بنويسند. اين ذوق و علاقه هنري را ايرانيها از اجداد و نياكان خود به ارث برده‌اند و آرزوي تمام آنها اين است كه بتوانند يك شعر خوب به تقليد از شعراي بزرگ خود بسرايند، يا آنكه مكاتباتي در حد و سبك نويسندگان معروفشان داشته باشند. حتي سلاطين و پادشاهان از اين قاعده مستثني نيستند و آرزو مي‌كنند كه بتوانند مانند ملك‌الشعرا يا شمس الشعراي دربار خود شعر بگويند و اشعار و آثار آنها جاوداني و باقي بماند.‌

اين سلاطين، شعرهايي را كه مي‌سرايند، به شعراي دربار خود عرضه كرده و از آنها قضاوت مي‌خواهند. معروف است فتحعلي‌شاه قاجار كه علاقه زيادي به سرودن اشعار داشت و مي‌خواست ديوان اشعاري مانند شعراي معروف به وجود آورد، فتحعلي‌خان صبا شاعر معروف معاصر خود را تحت فشار گذاشته بود كه اشعار او را مورد تمجيد قرار داده و مقدمه‌اي بر ديوانش بنويسد و فتحعلي‌شاه را همرديف شعراي بزرگي چون حافظ و سعدي بشمارد.‌

دكتر هنيريش بروگش، سفير پروس در ايران (1861-1859)



رسيدن به مقام‌

صاحب منصبان مقام خود را مديون تحف و هدايايي هستند كه به مقامات بالادست داده‌اند. بديهي است كه ميزان اين هدايا هر مبلغي كه باشد، مبلغي بيش از آن را از مأموران زير دست خود در خواهند آورد. البته اين كار بسيار سهل و ساده است، چون هم ريش و هم قيچي در دست خود ايشان است. هر تصميمي درباره مرافعاتي كه مربوط به ماليات، جنحه يا جنايت باشد به وسيله خود اين مأموران گرفته مي‌شود.

ارنست اورسل، جهانگرد اروپايي (1882)

 

 

"ما" ایرانی ها

اودیسه ای به ساعت سنگ!

یک)

و ما ایرانی ها به شاعران/نویسنده ها و فیلمسازانی هم چون چخوف/ پازولینی/سندبرگ/ سم پکین پا و ایناریتو نیاز داریم که آیینه ای باشند در برابر صفات خوب و بدمان ... تا به خود بیاییم و طرحی نو در افکنیم... چرا که:

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست

عالمی دیگر بباید ساخت، وزنو آدمی...

با این بله بله گفتن ها و جایزه به هم دادن ها، دردهامان دوا نمی شود.

دو)

و این هم نوشته هایی دیگر از فرنگی هایی که مدتی با "ما" حشر و نشر داشتند:

عزاداري ايرانيان‌

 


هنگامي كه يكي از ايرانيان به بيماري سختي دچار مي‌شود و كسان وي از معالجه نوميد مي‌گردند، طرف عصر در پشت بام آتشي مي‌افروزند تا همسايگان با‌‌‌‌‌ديدن آن دست به دعاي بيمار بردارند و از خدا شفاي او را مسالت‌‌‌‌‌كنند. اگر از دعا نيز سودي‌‌‌‌حاصل نشود و بيمار درگذرد، همه اطرافيان به‌خصوص زنان داد و فرياد و نوحه و زاري راه مي‌اندازند و با صداي گريه شروع به ذكر نيكيها و آرزوهاي مرده مي‌كنند و كسي پيش داروغه مي‌فرستند تا اجازه حمل و شستشو و دفن صادر كند. سپس ملاي مسجد مي‌آيد و جسد روي تابوتي براي دفن به گورستان حمل مي‌شود.‌

در راه از كساني نيز كه ملاقاتشان مي‌كنند، براي حمل تابوت كمك مي‌گيرند. در مراسم تشييع جنازه بزرگان اسبهاي متعددي هم به چشم مي‌خورد كه روي يكي كلاه شخص درگذشته، روي ديگري شمشير و تركش و كمان وي، و روي اسب سوم لباسها و بعضي از وسايل خصوصي زندگي او حمل مي‌گردد.‌

روي قبر ثروتمندان طاق كوچكي تعبيه مي‌كنند و گاهي اين طاق را چهارستون ظريف و نازك نگهداري مي‌كند. اينكه تاورنيه نوشته <جنگجويان و كساني را كه در جنگ كشته مي‌شوند، با سلاح و وسائل جنگي خود در خاك مي‌كنند>، اشتباه محض است. پس از فراغ از مراسم دفن، همان‌جا غذايي نيز به رسم احسان بين فقرا توزيع مي‌كنند.

جملي‌كارري‌

جهانگرد ايتاليايي (1964م)‌‌

 

 

 

 


بافندگان سيستاني‌

تنها كار دستي كه هنوز درسيستان ادامه دارد، بافندگي مي‌باشد. پارچه‌هاي پنبه‌اي نخ‌نما را كه مردم مورد استفاده قرار مي‌دهند، مردان مي‌بافند.‌

نويسندگان گذشته، حتي تا قرن دهم ميلادي (قرن چهارم هجري) نيز خبر از وجود مراكزي مي‌دهند كه در آن مراكز مردان به كار بافندگي اشتغال داشتند. دكتر فوربس(‌‌Forbes
) هم كه به سال 1841 م (1220 ش) در سيستان كشته شد، متوجه وجود بافندگاني گرديده بود كه كارشان شباهت به كار دستباف‌هاي امروزي اسكاتلند داشت. به نظر دكتر فوربس، هوش و معلومات سياسي بافندگان سيستان قابل توجه بود، و به قول او: <روحيه مستقل و اخلاق خوش و سرزندگي آنها با اكثريت ايراني‌ها تفاوت زيادي داشت.> اين توصيف، حتي امروز نيز در مورد بافندگان سيستاني صادق است.‌

جرج‌پيتر تيت، باستان‌شناس و مورخ انگليسي، 1905‌



دلير و آزاد

به كرات با زنان لر برخورد كردم كه جملگي با شخصيت، متكي به خود و آزاد بودند.‌

هرگاه به چادري نزديك مي‌شدم كه مرد خانه در آنجا حضور نداشت، همسرش به اسبم نزديك مي‌شد. با روي باز خوش آمد مي‌گفت و شخصا از من پذيرايي مي‌كرد. هنگام وداع نيز برايم سفري خوش آرزو مي‌نمود. حكايتهاي زيادي درخصوص رشادت و تيراندازي ماهرانه زنان لر هنگام بروز خطر و تهديد گله‌ها از سوي راهزنان يا حيوانات درنده بر سرزبانهاست.

هوگو گروته، جغرافي‌دان و قوم‌شناس آلماني (1907)‌



عروسي ايراني‌

معمولا قبل از اينكه عروس به خانه داماد بيايد، داماد موظف است نسبت به وضع مالي خود لباسهايي براي عروس بفرستد و مبلغ مهريه او را تعيين كند. شب عروسي داماد براي آوردن عروس، همراه جمعي از خويشان و دوستان به خانه وي مي‌رود. همراهان داماد شمعدانها و مشعلهايي با خود مي‌برند و در نيمه راه آنها را روشن مي‌كنند. از كسان عروس نيز جمعي سواره و پياده جهت استقبال اينان به راه مي‌افتند و هنگام ملاقات اين دو دسته صداي شيپورو كرناي از هر سو بلند مي‌شود.‌

جملي كارري، جهانگرد ايتاليايي (1694م)



نانوايي‌

در تمامي شهرهاي ايران آسياب و دكان خبازي هست؛ اما با وجود اين، سوءظن است كه هركدام را در خانه، آسياب دستي و تنوري مخصوص نباشد كه خود آرد كرده و خمير نمايند و هر روز به جهت مصارف لازمه خود، نان نپزند.‌



قهوه‌خانه‌

ايرانيها قهوه‌خانه‌ها داشته‌اند كه مردمان بيكار در آنجا گرد آمده و صحبت پولتيك(سياست) و شعر و قصه و حكايات و غيره مي‌داشتند، و بازي شطرنج و غيره مي‌كردند. مسافريني كه از مملكت ايران ديدن كرده‌اند، از قهوه‌ و قهوه‌خانه ذكر بسيار كرده‌اند، پيش از آنكه در اروپا [چنين اماكني] شناخته شود. قهوه‌خانه اصفهان و ساير شهرهاي بزرگ ايرانيان محل بسيار وسيعي بود كه گنبدي بزرگ و ستونهاي منقش و سقفهاي مزين داشته است. [در آن] پسران بسيار زيبا، لباسهاي مرغوب مانند دختران ماه پيكر پوشيده و به خدمت مشغول بودند؛ اما امروزه از اين قهوه‌خانه‌ها نشاني نمانده است، و جايي كه با اين نشان باشد، مردم بسيار كم تردد كنند. اين به سبب انقلاباتي است كه در ايران واقع شده و لذا متروك گرديده است. چون مردم خاطره جمعي از محل گرد آمدن و صحبت كردن نداشتند و مي‌ترسيدند كه مبادا صحبت به جايي رسد كه موجب زيان حال و مال آنها شود، لهذا ترك چنين محلها را كرده و رفته‌رفته شرب قهوه نيز متروك شده است. در ايران به هنگام ملاقات، صرف شربت و شيرينهاي معطر نمايند. عطريات سوزانند و قليان آورند، اما به ندرت قهوه‌ بخورند. ‌

دكتر اوليويه پزشك و گياه‌شناس فرانسوي، 1796م‌

 

 

چرا عمر طاووس و دراج کوته؟

به مناسبت هجرت ناجوانمردانه ی دوست...

چرا عمر طاووس و دراج كوته؟

چرا مار و كركس زيند در درازي؟

چرا زيركانند بس تنگ روزي؟

چرا ابلهانند در بي نيازي؟

ابو طيب مصعبي خراساني

 

قيصر امين پور درگذشت؟

بار ديگر حقانيت صناعت شعري قيصر امين پور شاعر روستا/  شرافت جنگ و نجابت انقلاب رقم خورد.

از ديروز تا كنون اين اشك هاي خاص و عام است كه سكه ي اصيل شعر امين پور را صيقل مي دهند. دستاورد زيبايي شناختي شاعري جوان مرگ چون او كه دنياي دون را در 48 سالگي وانهاد و رفت، شگفت انگيز است.

وا‍ژه هاي شعري او بيانگر هويت نسلي آرمان خواه است كه در گذر از رنج ها، جان شيفته را از آتش تعهد اجتماعي به سر منزل مقصود رساند.

نمي دانم چرا به ياد سه تن جوان مرگ مي افتم: آلكساندر پوشكين، شاعر ملي روس و فروغ فرخزاد عصيانگر كه دست هايش را در "باغچه" كاشت...

او را يك بار ديدم و به واسطه ي همكاري "كارون نشين"، در جريان آفرينه هاي شعريش بودم . اين فرند خلف خوزستان ( گتوند)، نشان داد كه در روابط انحصاري پايتخت نشينان حرفي خاص براي گفتن دارد. تحصيلات موفق و بدون هرگونه سفارش او و آن هم زير نظر اساتيد كارشناسي هم چون شفيعي كدكني؛ همراه با  پايان نامه ي ارزشمند دكترايش با موضوع زيبايي شناسي شعر پارسي نشان از توانمندي نبوغي اصيل و زايا مي دهد.

اما چرا هجرتي چنين زود؟

شعر قيصر هنوز براي شكوفايي، زمان و مجال مي جست.

مشخصات زادبومي زبان او/ درونه اي در نوسان بين رندي حافظانه و نگرشي اين زماني كه بيشتر به عشق پناه مي برد و با خود زخمه هايي اجتماعي داشته؛ به سكوي جهشي رو به افق هاي جهاني بال مي گشود.

رومانتيسيسم خاص او وكشف هاي شيرين زبانيش آن جا كه مثلا حرف نخست نامش را قاف عشق مي ناميد و روايت تازه اش از عشق آن هم در پايتخت كوپن و سرماي درون وسكون برون شهروندانش به خود ويژگي شعري انجاميده كه در لابلاي سطورش نام متعاليش مي درخشد.

متاسفانه در كشور ما توجه به شخصيت شعري هم ميهنان دير و البته هنگام سوگواري هاي احساساتي و گذرا و آن هم با شتاب صورت مي گيرد. اين نقيصه بيانگر تنهايي اآفرينشگران ايراني (شاعران) و روند خود روي صناعات زيبايي شناختي آنان است.

در اينجا انگشت ها، بيشتر  يا به ايراد اتهام و يا گزينش همياري موافق نشانه مي روند.

بالندگي و شكوفايي يك شاعر مستقل، نمادي از  مهجوريت ذهن خلاق معاصر ايراني است.

شعر هاي ناخوانده ي امين پور كدامند؟

آيا مي تونيم با توجه به آن چه "مرواريد" بيرون داده به سخن سنجي شعر امين پور اكتفا كنيم؟ آيا اين تكه از سروده ي ضد جنگ، تمامي احساس اعتراض او را بيان مي دارد؟

 

مى خواستم/ شعرى براى جنگ بگویم/ شعرى براى شهرخودم -دزفول-/ دیدم که لفظ ناخوش موشک را/ باید به کار برد/ اما موشک/ زیبایى کلام مرا کاست...

شاعر در راستاي يقيني محتوم مي سرايد:

ما در عرصه احتمال به سر مى بریم/ در عصر شک و یقین/ در عصر پیش بینى وضع هوا/ از هر طرف که باد بیاید/ در عصر قاطعیت تردید/عصر جدید/ عصرى که هیچ اصلى/ جز اصل احتمال، یقینى نیست

و چه طنزي تلخ گدازنده چون اخگران هيمه هاي جنوبي در حسرتي هاي او زبانه مي كشد:

 

/...

وقتى جهان/ از ریشه جهنم/ و آدم/ از عدم/ وسعى/ از ریشه هاى یاس مى آید/ وقتى که یک تفاوت ساده/ در حرف/ کفتار را/ به کفتر/ تبدیل مى کند/ باید به بى تفاوتى واژه ها/ و واژه هاى بى طرفى/ مثل نان/ دل بست/ نان را/ از هر طرف بخوانى/ نان است!


 

براي آن كه به نهانخانه ي دل "قيصر" كمي بيشتر نزديك شويم، به ترنم هميشه با طراوت اين غزلِ تر او گوش فرا دهيم:

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه ى دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم.

دوستان! شاعر اين بار براي هميشه به زادگاهش بر مي گردد.

چشم انداز  "گتوند" باراني است.

بي شك در آينده، با انتشار مجموعه ي كامل اشعار چاپ نشده ي اين شاعر خوزستاني، درخواهيم يافت كه آوردگاه پر شكوه شعر ايراني، كاشف فروتن واژه هاي ناب دلتنگي و دوستي و اميد را از دست نداده است. قيصر امين پور در نگذشته، تولد دوباره ي شاعرانگي خود را در ذهن و زبان ايراني زيبا انديش جوانه زده است.

 

یک روز که با "روزان" خانوم بودم...

 شب هایی بود که در تحریریه ی "روزان" می خوابیدم. با رواندازی از کلمات و بالشی پر امید ب فردا...

سید عیدی هاشمی آخرین نفری بود که ساعتی گذشته از نیم شب، ساختمان را ترك مي كرد. پيش از او حبيب بهرامي، پرسر و صدا رفته بود.. و من در حياط را قفل زدم و آمدم داخل هال و  باز هم قفلي ديگر... وبعد آماده شدم براي سفر به سرزمين روياهاي شيرينتر از واقع...

به ياد آوردم كه يكي از همكاران مي گفت اين ساختمان محل تردد ارواح خشمگين است و يك روز كه تنها در گوشه ا ي مشغول تايپ مطلبي بوده صداي جيغ زني و بعد گريه هاي بريده بريده ي بچه اي راشنيده...

 و من آن شب ( يعني ساعت دو بامداد) تازه داشت چشم هاي خسته و مجروحم  گرم خواب مي شد كه صداي چرخاندن دستگيره را شنيدم  و ...

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست...

اودیسه ای به ساعت سنگ!

یک)

داشتم خودم را آماده می کردم که در راستای این سفر دراز و دشوار - پر آب چشم ،در جستجوی باستانیت عاطفه ی ایرانی؛ از خلق و خوی خودمان بگویم و دیدن قد و قواره ی فرهنگی امان از چشم بیگانگان که نمی دانم چطور شد این رباعی تکان دهنده و بی رحم خیام در دالان های ذهنم به پژواک در آمد که :

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده ی ارغوان نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست...

آری، چنین است زندگی... به قول فرانسوی ها:

C’est la vie!

زندگی همینه!

اما ببینید این ناقلا،  رند پاریس نشین- ژاک پره ور که البته حالا با هزارسالگان سر به سر است؛ چگونه اندیشه ی شاعر ما را مورد بهره برداری قرار داده است:

دم را غنیمت!

روی این علف

 در زیر پاهایتان سبز

خوردن به کامتان

روزی

این سبزه زار

بر روی سینه هایتان

غذا خواهد خورد...

Jacques Prevert ( Paris at night)

 

تا فردا بدرودی به امید درودها و دیدارهای دوباره...

 

انتظار...

ترا

من

چشم

در

راهم...

...من نمی گویم که آن عالی جناب/ هست پیغمبر، ولی دارد کتاب!

مولانا چه می گوید؟

آیا زمزمه ی رازهایش را شنیده اید؟

در روزگاری که خود را وانهاده ایم تا راه رفتن غربی را تقلید کنیم، باخترنشینان از بن مایه های فرهنگی ما واز جمله مولانا خوشه ها چیده اند و درخت ها بر نشاندهاند...

خواننده ی معروف- مدونا، کشف گرانبهای زندگی خود را رسیدن به معنویت مولانا می داند...

همین لحظه سری به یک موتور جستجوگر اینترنتی بیندازید و نام "مولانا" را کنکاش کنید. دستکم میلیون ها سایت و عکس و مقاله و نغمه را پیدا می کنید.

این گفته ی آرتور شوپنهاور ، شما را به یاد کدام شعر مولانا می اندازد؟

معیار و ملاک سنجش خوشبختی انسان، نه بر مبنای ثروت و میزان بهره مندی او از آسایش و رفاه؛ که به اندازه ی فراغت او از درد و رنج است.

یادی از مولانا

اودیسه ای به ساعت سنگ!

یکی از اشکوبه های شناخت هویت فرهنگی یا آن باستانیت عاطفه ی ایرانی، مولاناست.

در حق او به راستی شهادت داده اند که:

مثنوی معنوی

 هست قرآنی به لفظ پهلوی

من نمی گویم که عالی جناب

 هست پیغمبر، ولی دارد کتاب 

خوشا نظر بازی جوانان با میراث غنی مولانا وبهره مندی از دستاوردهای هم چنان مانای او.

بد نیست در اینجا به سهم خود نگاهی از سر جستجو به چکیده ای از زندگی و نمونه هایی از اشعار او بیندازیم.  در این راستاست که پیمان استوار با فرهنگ ایرانی مایه می بندد.

به امید دیدار.

مولانا کیست؟

جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذكره‌نويسان وي درهنگامي كه پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌كرد پنجساله بود. اگر تاريخ عزيمت بهاءالدين رااز بلخ  در سال 617 هجري بدانيم، سن جلال‌الدين محمد درآن هنگام قريب سيزده سال بوده است. جلال‌الدين در بين راه در نيشابور به خدمت شيخ عطار رسيد و مدت كوتاهي درك محضر آن عارف بزرگ را كرد.

چون بهاءالدين به بغدادرسيدبيش ازسه روزدرآن شهراقامت نكرد و روز چهارم بار سفر به عزم زيارت بيت‌الله‌الحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوي شام روان شد و مدت نامعلومي درآن نواحي بسر برد و سپس به    ارزنجان  رفت. ملك ارزنجان آن زمان اميري ازخاندان منكوجك بودوفخرالدين بهرامشاه‌نام داشت، واو همان پادشاهي است حكيم نظامي گنجوي كتاب مخزن‌الاسرار را به نام وي به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قريب يكسال بود.

بازبه قول افلاكي، جلال‌الدين محمددرهفده سالگي ‌درشهرلارنده به‌امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالاي سمرقندي را كه مردي محترم و معتبر بود به زني گرفت و اين واقعه بايستي در سال 622 هجري اتفاق افتاده باشد و بهاءالدين محمد به سلطان ولد و علاءالدين محمد دو پسر مولانا از اين زن تولد يافته‌اند.

اگر به دیدار او به قونیه بروید، حضور خلوت انس را در خواهید یافت.

در قسمت جلوي صندوق قبر مولانا اين نه بيت از ديوان كبير او يعني ديوان شمس آمده است:

1ـ بروز مرگ چو تابوت من روان باشد                          گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد

2ـ براي  من  مگري  و مگو دريغ دريغ                         بيوغ  ديو  در  افتي  دريغ  آن  باشد

3ـ جنازه‌ام چو  ببيني  مگو فراق  فراق                          مرا  وصال  ملاقات  آن  زمان  باشد

4ـ مرا بگور  سپاري  مگو  وداع  وداع                         كه  گور  پرده  جمعيت جنان  باشد

5ـ فرو شدن چو بديدي بر آمدن بنگر                             غروب شمس وقمررا چرازيان باشد

6ـ ترا غروب نمايد  ولي  شروق  بود    لحدچوبحس نمايدخلاص‌جان باشد

7ـ كدام‌دانه‌فرورفت درزمين‌كه نرست                 چرا بدنه  انسانيت  اين  گمان باشد

8ـ كدام دلو فرو رفت و پر برون نامد                             ز چاه  يوسف  جان  را   فغان  آمد

9ـدهان‌چوبستي‌ازين‌سوي‌آن‌طرف‌بگشا               كه هاي وهوي تودرجولامكان باشد

 

سپس اين ده بيت از قسمت جلوي صندوق آغاز شده و پشت سر اشعار فوق آمده است، و آن ابيات نيز از ديوان كبير مي‌باشند:

1ـ زخاك من اگر گندم بر آيد                                       از آن گر نان پزي مستي خزايد

2ـ خمير و نانوا  ديوانه  گردد                                     تنورش   بيت   مستانه   سرايد

3ـ اگر بر گور من آيي زيارت                                      ترا  خر  پشته‌ام  رقصان  نمايد

4ـ ميابي دف بگورم اي برادر                                     كه در بزم  خدا  غمگين نمايد

5ـ ز نخ بر بسته ودرگورخفته                                     دهان   افيون  آن  دلدار  خايد 

6ـ بدري‌زان‌كفن برسينه بندي                                     خراباتي  ز  جانت  در  گشايد

7ـ زهرسوبانگ‌چنگ‌وچنگ‌بستان         ز هر  كاري  بلا  بد  كار  زايد

8ـ مراحق ازمي عشق‌آفريدست            همان عشقم اگر  مرگم  بسايد

9ـ منم مستي واصل‌من‌مي‌عشق           بگو از مي بجز مستي  چه آيد

10ـ زبرج‌روح‌شمس‌الدين‌تبريز         بنزد   روح   من   يكدم  بتابد

حب الوطن نگر که زگل چشم بسته ایم/ نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت(کلیم)

اودیسه ای به ساعت سنگ!

یک)

بیت بالا شاید حکایت حال و روز ما باشد. دلخوش و امیدوار به سرزمین زادبومی، در گذر از رنج ها... و اما با زخم هایی شیرین که هر کدام داغ ننگ تجربه اند.. و البته نمی گویم که " با من هرچه کرد آن آشنا کرد..." چرا؟

چون "اگر بر من ز ایرانی رود زور / من این زور آزما را دوست دارم..."

 و من نمی خواهم چون الف بامداد   شعر پارسی بنالم که:

کاش می توانستم این مردم را بر شانه های خود بنشانم و گرد جهانشان بگردانم/ تا خود بدانند که حقیقتشان کدامست...که همه ی درد من ازیشان بود...

یک بار من در "روزان"سرودم و این هم دنباله اش:"  سرزمینم را دوست دارم / دشت های باوینه ی بختیاری را / و البرز اساطیری را/ غزل و ترمه / اسپندهای زایش و بهار نارنج بلوغ / لبخندهای شرمناک دختر شالی / نیایشگاه های در امان مانده از ریا/ قهوه خانه های قدیمی /...

دو) 

برای برون رفت از بدگمانی ها و فرصت سوزی ها و شروع توسعه ی پایدار ایرانی، به سه نکته اشاره می کنم و بس:

۱. با نگاهی جهانی و مجهز به فناوری های روز آمد، به موقعیت های بومی بنگریم و چاره اندیشی کنیم.

۲. صلح گرایی و سیاست گریزی (جنگ هفتاد و دوملت را همه غذر بنه) به خودشناسی ملی، همگرایی و همکاری های سازنده، شاید بیانجامد.

آن ایرانی که دغدغه ی ساختن  دارد،  از ویرانی و تهدید سخن نمی گوید.

۳. گمانم آشنایی هرچه بیشتر با خصوصیات فرهنگی ایرانیان (مهمان نوازی / فضولی در حق و حقوق دیگران/ فردگرایی و خانواده دوستی تا حد ویران سازی حقوق اجتماعی خود و دیگران/ ایثار های فردی / نظم گریزی و اتلاف امکانات / ستیز با انتقاد / عاشق تعریف و تمجید بودن / مرد سالاری و عقده های جنسی / ازدواج های احساسی و فرمایشی / شکنجه گاه های خانگی که ناشی از ازدواج های غلط است و...و... و...) به  رفع تنگناها و کنارگذاشتن خصال منفی بیانجامد. آزمایش ضرر ندارد! نه؟

سه)

زمانی در روزنامه ی " روزان" کار می کردم و شب هایی را مجبور بودم روی کاناپه ای در گوشه ی اتاق تحریریه بخسبم! به خانه نروم. آن سالها در تلاش معاش؛ ۴ جا کار( جان می کندم!)...

یک همسایه ی فضول بیکاری داشتیم ، پیرزنی که هزار دره را در جوانی ریده بود و حالا از پاپ کاتولیک تر بود!  و  در امورات فردی همه، آن هم با ادعای دلسوزی؛ دخالت می کرد.

یک روز از همسر همراه بنده که تکیه گاه سختی ها و یاور پیشروی هایم است پرسید:

- شوورت کجاس؟ میدونی هان؟

- پیش "روزان" خانوم است!

- روزان... خدا براش خوش نخواد...

بله! او فکر می کرد که "روزان" نام زنی است. پس نفرینش کرد:

- خدا این زنیکه روزان را به روز سیاه بنشونه...

و نشاند؟!

 و قتی سید عاشق، این رند لاقبای دریا دل - آقا عید هاشمی از این نفرین خانم مارپل وطنی باخبر شد،آه از نهادش بلند شد و گفت:

- پس بگو چرا هی "روزان" ضرر میده!

 

گوهری دارم و صاحب نظری می جویم

اودیسه ای به ساعت سنگ!

یک)

در این مکث پیش آمده، سفری  ناخواسته به پایتخت سرمایه پیش آمد. داشتم به سوی شوشتر و هفتکل - دو شهر جغرافیای سنت و نفت پیش می رفتم که ضرورتی ناچار مرا به شهر تهران کشاند. بخش هایی از یک منظومه را چکیده وار  در زیر می خوانید:

تهران:

 بزک کرده روسپی عروس!

شهر آشوبی  شیطان که

 قاجار را

 به روز سیاه نشاند و

 پهلوی ها را آواره ی دریاها و صحراها کرد و

حالیا 

مدام

به پنهان

مدال های بد نامی را

 برق می اندازد

تا بر

پیشانی مباشرانش بنشاند...

...

در پاسی از خمیازه های آسانسور

از برج بی عاطفه یولاد و دود

شیشه و شتاب

 بالا می روم تا اشکوبه ی چهلم

به دیدار پارسای به چله نشسته

و او

با پیامی الکترونیکی

 دروازه را می گشاید بر من

- آقا شما هنوز هم بر نفس اماره ی خود امیر نگشته اید...

بر گردید به انزوای درونتان

هنوز مانده

تا

از خود بی نشان گردید...

***

هبوط به طبقه ی هم کف

همبودگاه موش ها و

سوسک ها...

 در خیابان

ارواح تخمیری مرا فرا  می خوانند

...

***

روسپی بزرگواری سوت می زند:

تهران: شهر  نئون

روباط ها

بن بست های عاطفه

کارگاه توطئه و باور

¤¤¤¤¤¤¤¤

تهران  خوابگاه شاعران دن کیشوتی که در دوئل با

خود  در راستای بردن جایزه نوبل

منظومه های خیانت را بر دوش می برند...

...

***

آقا زودتر به ولایت از یادرفته اتان بر گردید

مبادا

به این سلاطین /سرطان وسوسه

دچار گردید

یادنان باشد

ایدز

نام دیگر

سودوم

است!

دو)

داشتم از خودم می پرسیدم که آیا ما ایرانی ها واقعا مطالعه نمی کنیم؟

آیا سهم خوانش روزانه ی هر ایرانی بین ۳۰ ثانیه تا ۳۰ دقیقه است؟

چه کسانی مطالعه باید بکنند؟

کتاب های پر فروشی مانند مجموعه اشعار فروغ فرخزاد را که آشکار و نهان ۸ ناشر در ماه های گذشته، قانونی و قاچاق چاپ کرده اند کیان می خوانند؟

چرا کتاب های نور چشمیان را با وجود بوق و کرنا و روگشایی های آن چنانی نمی خوانند؟

سه)

ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید... (بهار)

راه جز رفتن نیست / عیب پاهای گره خورده ماست

دل به ماندن دادیم....( اسماعیل دوراچی، شهید وطن)

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می گویم و بعد از من گویند به دوران ها...

چهار)

نمی دانستم که در حیطه ی ادبیات هزاره ی سوم هم، اندیشمندان وطنی مان مستمندانه به کودکی خانم دوریس لسینگ - برنده ی جایزه ی ادبی نوئل متوسل می شوند تا برای آرزوهایشان قهرمانی بجویند!

پنج)

دوماهنامه ی ادبی "شوکران" پونه ندایی (شماره ۲۸ ، مهر ۱۳۸۶) را که ویژه ی هشتاد سالگی بزرگ مرد خطه ی فرهنگ شکوه ایرانی  احسان نراقی است، از یاد نبرید.

بانوی مهربانی شعر و شعور - پونه ندایی، از استاد دو نظام؛ پروفسور احسان نراقی چنین یاد می کند:

...

دو نکته ی مهم از او آموخته ام: یکی این که دشمن را با همه ی بدی هایش می توان بخشید تا از هیولای کینه ورزی در امان بمانیم... دیگر این که در هر فرایندی این ادم ها هستند و نه سیستم ها که نقش مهم و گاه نهایی را ایفا می کنند...